(طاهره بارئی)
شاعر به هر که گفت:
شیطان است باورش نکنید!
و با انگشت نشانش داد
پژواکی
جز چند لولهی خالی شده در هوا
جایی نماند
***
گفت برای تهی کردن روح شما خالی شده بر زمین
به آوار کردن فکر شما بسته شال بر کمر.
برافتادن تشتک از سر آبهای معدنی
دست فالگیری نبود
که با لباس ماهگرفتگی افتاد بر اسفالت
***
شاعر به اتاقکش پناه برد
و گربه را که شبها سیاه میشد
تا شیطان را بتاراند
به انتهای روز راند
***
شاعر مجلههای کهنه را بیرون کشید
رو دنبال عکس شیطان بالا تا پایین ورق زد
کلاه دلقک، بالاتر از دودکشها به سر
لباس شعبده قالب تنش، دوختِ درزیهای بالادست
دهان پارهاش تا بناگوش در دست جراحان نقاببند
بر صفحهای تیزتر از تیغ
اُپرای فرانسیس مقدس را روی نک پا بازی میکرد
***
مبارز نستوه کدامست؟
از مُهرههای ته پستوست
گربه را راه ندادند
و شاعر به تکرار مکرر پوست لطیف جهان
زیر گوش پیادهرو نشست
***
چه رقص و کرشمهای بر صحنه!
چه سوز و گدازی برای فرانسیس مقدس!
شیطان در عرق خود تبخیر میشد
روی شیشههای سقف نقش میبست
غبار میشد مینشست بر تک تک آینههای شهر، روی طاقچهی هر خانه
شَبَحی غلیظ میشد، روی ظرف غذا عنکبوت میبست
***
شاعر
گربه را زیر چهارپایه پنهان کرد
مجلهها را خروس کرد فرستاد بیرون
تلهای ساخت از منگنهزن ِ دمِ دست
تمبرهایی قطار کرد با تصاویر روشنایی و وضوح
که به مقصد شیطان سریعالسیر اقدام کرد
شاعر نه خورد و نه خوابید
کز کرد زیر پتوی آفتاب
و ساعت را روی خوردن ضربهی نهائی به تَوهّم شیطان
کوک کرد
***
شاعر هر چه گفت «اعتنا نکنید»
«عطر بهارنارنج» نیست
برچِسب است
وقت ترخیص به گوش ِ محموله بستهاند
باز عفونت چون اژدهای دود فرا میگرفت، شهر را
عبور میکرد از ردیابی رادارها
میآشفت خاطرهها را بیمحابا
***
شاعر برای شکستن شیشهها هندسهای طراحی کرد
گربه را از درون نور صدا زد
تا هرچه راه بر هوای مقدس شده میبست
با تکنفسی بالا بکشد
شاعر قاشقش را در نور سحرگاه فرو برد
و شیر روشنایی را به گربه چشاند
***
شیطان در خیابان شاخ و شانه میکشید
و زورخانه را به کاخ سفید شهر تبدیل میکرد
از روزن هر آجر
صدای روح منی تو شیطان، چشم منی تو شیطان، دست منی تو شیطان
گوش را میخراشید
شاعر وسط اتاق نشست و به هیچ دیواری تکیه نبست
***
شاعر با چهارپایه و گربه و خودنویسش متحد شد
و قرار گذاشت
تا روییدن سپیدار از فنجان چای
دست از پا نکشند
***
شاعر گربه را صدا زد
گفت جدی باش
برایت سرزمین تازهای ترسیم میکنم
روی همین بوم سفید
و خانهای در نظر میگیرم
بر لبه دریایی که خزر است
«خیزید و خز آرید» فرو نشسته
و ماهیان تبعیدی
به جام بلور البرز باز میگردند
آتش شعله میکشد
در خانه ی زرتشت
جنب خیابان آتورپاتگان
کلاف بافتنی
زیر پایت میرقصد
تا حق قصهای را که در دل داری ادا کنی
تا ادا گردد این رویداد!