ترسیم یک انقلاب

- رضاشاه مدیریت جامعه‌ای عقب‌افتاده و سرگردان را به عهده گرفت که در وحشت مرگ قریب‌الوقوع فئودالیسمِ به شدت بیمار بسر می‌برد. او دریافت که این بیمارِ مزمن هزینه‌های سنگینی بر جامعه تحمیل کرده و باید کارش را یکسره کند.
- شاه با انقلاب سفید خود جنازه فئودالیسم را برای همیشه دفن کرد غافل از آنکه‌اندیشه و فرهنگ باقیمانده از فئودالیسم نیز احتیاج به دفن، حتا در گوری عمیق‌تر، دارد.
- ساختار جدیدی داشت شکل می گرفت اما کارشناسان و مشاوران نمی دانستند که هر ساختار جدید به  مناسبات خاص احتیاج دارد تا از هم نپاشد.   
- اما هیجان خاموشی به راه افتاده بود و همه افراد جامعه، بی‌آنکه خود بدانند، دست در دست و از همه سو، دست به کار پختن آشی شده بودند که هر قیصر و لوطی غیرتمندی هم که از راه می‌رسید آن را هم می‌زد. هیچکس نمی‌دانست از این آش خوشبوی خطرناک، چنان «بوی گل سوسن و یاسمن»ی بلند می‌شود که نسل‌ها را می‌سوزاند.
- مردم اما همواره به اشکال مختلف با این حکومت مبارزه کرده‌اند. اگرچه خشونت حاصل از حکومت ایدئولوژیک و بی‌اعتنایی‌اش به عرف بین‌الملل، و در دوره‌هایی داشتن حمایت بین‌الملل، می‌تواند مبارزه مردم در مقابل آنها را بسیار سخت کند، اما همین سختی باعث می‌شود که راه برگشت دوباره حکومت ایدئولوژیک در ایران برای همیشه مسدود شود. دوباره چیزی در زیر پوست جامعه به راه افتاده که حکومت اسلامی آن را نمی‌فهمد.

یکشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۰ برابر با ۰۶ فوریه ۲۰۲۲


محمدرضا حسینی – چهل و سه سال از انقلاب ۵۷ می‌گذرد. انقلابی که هیچکدام از جوانان آن زمان نمی‌دانستند به کدام سو می‌رود و چگونه یک کشور و چندین نسل را به ویرانی و تباهی می‌کشاند. مطمئنا اگر می‌دانستند، مسیر دیگری در پیش می‌گرفتند.

اما در پاسخ به این پرسش که چگونه این انقلاب شکل گرفت و اولین خطوط آن چگونه رسم شد، بسیاری گفته و نوشته وجود دارد و هرکدام از زاویه‌ای آن را مورد بررسی قرار داده‌اند. با آنکه برخی چاپ مقاله‌ای در روزنامه اطلاعات را سرآغاز انقلاب ۵۷ می‌دانند اما به گمان من خیلی دقیق نمی‌شود یک روز یا واقعه مشخص را به عنوان آغاز مطرح کرد. هرچند می‌شود در حدود آن و عوامل تاثیرگذار چند خطی نوشت.

جنگ جهانی اول به پایان نرسیده موج بزرگی از یک بیماری کشنده تمام جهان را در بر می‌گیرد. آمار کشته‌ها مشخص نیست. بین پنجاه تا صد و بیست میلیون قربانی. ایران نیز، با وجود بی‌طرفی، از جنگ و بیماری بی‌نصیب نمانده، خسته و فرسوده، با حکومتی متزلزل و بیگانگان مزاحم. در این شرایط است که  رضاخان میرپنج بر کشوری حاکم می‌شود که از هر طرف توسط یک نیروی بیگانه به سویی کشیده می‌شد. فقر و گرسنگی و بیماری‌های مسری، بی‌وقفه قربانی می‌گرفت. آمار دقیقی در دست نیست ولی بنا بر روایاتی حدود یک چهارم جمعیت ایران بر اثر گرسنگی و بیماری از بین رفتند.

رضاشاه در این شرایط به قدرت رسید و در مبارزه‌ای که آغاز کرد تبدیل به دیکتاتوری شد که تمرکزش بر آبادانی و پیشرفت کشورش بود. او مدیریت جامعه‌ای عقب‌افتاده و سرگردان را به عهده گرفت که در وحشت مرگ قریب‌الوقوع فئودالیسمِ به شدت بیمار بسر می‌برد. او دریافت که این بیمارِ مزمن هزینه‌های سنگینی بر جامعه تحمیل کرده و باید کارش را یکسره کند. اما با اعتراض روحانیت مواجه می‌شود. آنها که روزگار خود را از جیره‌خواری اربابان و حماقت رعایا می‌گذراندند و رگ حیاتی شبکه‌شان به درآمدهای موقوفات بسته بود، اولین چیزی را که از پسرش، محمدرضا پهلوی، طلب می‌کنند برگشت همان موقوفاتی است که توسط رضاشاه قطع شده بود. اما یک تقاضای روحانیت از شاه جوانی که خود باورهای مذهبی داشت و تربیت غربی، بسیار تامل‌برانگیز بود. آنها خواستار برپایی آموزش دینی در تمام مدارس کشور شدند. و شاه می‌پذیرد. شبکه رو به مرگ روحانیت کم کم از درآمدهای موقوفات جان گرفت و در مدارس، در ذهن کودکان، ریشه‌های نامرئی می‌زد.

شاه با انقلاب سفید خود جنازه فئودالیسم را برای همیشه دفن کرد غافل از آنکه‌اندیشه و فرهنگ باقیمانده از فئودالیسم نیز احتیاج به دفن، حتا در گوری عمیق‌تر، دارد. ازنتایج انقلاب سفید، ظهور تدریجی سیستم نوپای سرمایه‌داری بود. پس از قرن‌ها اجرای سیستم دو طبقه (رعیت- مالک) اینک نیرویی جدید به نام طبقه متوسط ظهور می کرد که چیزی برای تغذیه فکری نداشت بجز همان فرهنگ باقیمانده از فئودالیسم. ظهور شبه روشنفکرانی مانند احمد فردید، جلال آل احمد، علی شریعتی و دیگران، انعکاسی از این نوع تغذیه بود. ساختار جدیدی داشت شکل می گرفت اما کارشناسان و مشاوران نمی دانستند که هر ساختار جدید به  مناسبات خاص احتیاج دارد تا از هم نپاشد.

با  ورود امواج سوسیالیسم از کشور شوراها، روشنفکران جدیدی ظهور کردند که در اندیشه‌هایشان ملغمه‌ای از مشروطه و سوسیالیسم می‌جوشید. آرمانخواهی آنها، مولا علی و رفیق لنین را یکجا می‌خواست و راه‌شان ترکیبی از راهِ حسینِ آزاده و چه گوارای چریک بود. چشم و گوش‌های سیستم حاکم اما اینها را جدی نمی‌گرفت، تمرکزش بر افزایش قیمت نفت بود و متوجه نبود که اروپای غربی از افزایش قیمت نفت صدمه خواهد دید و بابت خطر سقوط کشورشان به دامن سوسیالیسم نگران هستند.

ایران چهارنعل به سوی تمدن بزرگ می‌تاخت و هیچکس نمی‌دانست که در زیر پوست جامعه چه می‌گذرد. روحانیت ولی آموخته بود که چگونه زیر این پوست حرکت کند. ملاهای کراواتی ظهور کردند، کلاه مخملی‌های سینمایی غیرتی شدند، آوازهای سوزناک خوانده شد، جوان‌ها ریش‌های مدرن گذاشته، شب‌ها در مهدیه‌ها و حسینیه‌ها پامنبری می‌کردند و روزها در جستجوی «بوی گندم»(۱) به هرجا سرک می‌کشیدند. هیاهوی بسیار بود اما صدای خروپف مسئولین خواب‌آلود همچنان از بلندگوهای «رستاخیز»(۲) به گوش می‌رسید.

ارتعاشات مسکو، با ریتم یکنواختی، روشنفکران را به این فکر انداخته بود که فلک را سقف بشکافند و طرحی نو دراندازند. وعده می‌دادند که «کسی می‌آید که مثل هیچکس نیست»(۳). از «دِهِ بالادست»(۴) می‌گفتند و امیدی که تمام مشکلات را جارو خواهد کرد. اتحاد نانوشته‌ای بین «اسلام، سوسیالیسم، ناسیونالیسم» برقرار شده بود برای سرنگونی. هیجان خاموشی به راه افتاده بود و همه افراد جامعه، بی‌آنکه خود بدانند، دست در دست و از همه سو، دست به کار پختن آشی شده بودند که هر قیصر و لوطی غیرتمندی هم که از راه می‌رسید آن را هم می‌زد. هیچکس نمی‌دانست از این آش خوشبوی خطرناک، چنان «بوی گل سوسن و یاسمن»ی(۵) بلند می‌شود که نسل‌ها را می‌سوزاند.

و هیچکس نفهمید چگونه تصویری از «نوفل لوشاتو» بر ماه نشست و ماری از سبد بیرون آمد با رنگ و لعاب خدعه‌ای کهنه که صیقل چهارده قرن فریب را بر خود داشت. مردم به سادگی اختیار همه چیز خود را به این فریب بزرگ و گروه‌اش سپردند تا با اعتمادشان تجارت کرده و از سود حاصله برایشان رفاه و آبادانی و آسایش و امنیت بیاورد. سوسیالیسم جهانی نیز هم‌صدا با سوسیالیست‌های مذهبی که حاجت خود را برآورده شده می‌دیدند، از شوق، جامه درانده، قلم‌ها درنوردیده و با فریادهایشان، گوش فلک را کر کردند. انقلاب قرن!

یک نیروی ناشناخته دست به کار شده بود تا نقشه جدیدی از «مبارزه ضدامپریالیستی» را در «لانه جاسوسی» ترسیم کند. غلتک‌ها به راه افتادند تا با عبور از روی جوانان، مسیر غرب را کور و به سوی شرق باز کنند. پزشکان «توده» و «اکثریت» در تشویق حکومت بر ادامه رژیم غذایی ضحاک‌گونه‌اش، «زندان- شکنجه- اعدام»،  با یکدیگر مسابقه می‌دادند.

حکومت اسلامی که از همان ابتدا و بر اساس آموخته‌های مذهبی خود، به منابع ملی کشور به عنوان غنیمت جنگی نگاه می‌کرد، یا جیب‌های گشاد و بی‌انتهای خود را پر کرد، یا به بیگانگان حق‌السکوت داد و یا عده‌ای مردم فقیر و ناراضی کشورهای دیگر را به عنوان نیروهای نیابتی خود خریداری کرد، و تنها چیزی که در دوران حکومت خود هیچگاه به آن نیندیشد رفاه مردم و پیشرفت کشور بوده است. در ذهن بسته اینها اصلا چیزی به نام مدیریت کشور معنی ندارد. اینها آیا می‌فهمند که اولین واصلی‌ترین وظیفه مدیران یک کشور، آبادانی، رفاه عمومی، توسعه زیرساخت‌ها، آینده‌نگری، امنیت، پیشرفت و… است؟ شواهد چهل و چندساله نشان می‌دهد که اینها نه تنها خودشان این مسائل را نمی‌فهمند و تمسخر می‌کنند، بلکه سیستمی‌ بنا گذاشته‌اند چنان معیوب و فاسد، که هر فردی در درون قدرت قرار می‌گیرد، شعارهای رادیکالیسم کور داده و در گرداب دزدی و فساد می‌افتد و آنگاه که از قدرت رانده می‌شود شروع می‌کند به شنا کردن در بستر «رفرمیسم» و تبدیل می‌شود به «اصلاح‌طلب اپوزیسیون».

حکومتی آمد که از ابتدا کشت و سرکوب کرد اما توسط گروهی شبه‌روشنفکر تشویق شد. هزاران زندانی سیاسی را قتل عام کرد و جامعه بین‌الملل خود را به ندیدن زد.

مردم اما همواره به اشکال مختلف با این حکومت مبارزه کرده‌اند. اگرچه خشونت حاصل از حکومت ایدئولوژیک و بی‌اعتنایی‌اش به عرف بین‌الملل، و در دوره‌هایی داشتن حمایت بین‌الملل، می‌تواند مبارزه مردم در مقابل آنها را بسیار سخت کند، اما همین سختی باعث می‌شود که راه برگشت دوباره حکومت ایدئولوژیک در ایران برای همیشه مسدود شود.

ناتوانی حکومت در اداره کشور و تامین ابتدایی‌ترین نیاز مردم از یکسو و تضاد کشورهای قدرتمندی که نبض اقتصادی ایران را در دست دارند باعث شده که مردم ایران روز به روز بیشتر از پیش تحت انواع فشارها قرار بگیرند. رنجی که مردم می‌برند یک رنج همه‌جانبه است و حتما روزی خواهد رسید که به خود بگویند مرگ یکبار شیون یکبار و بطور سراسری به خیابان‌ها بریزند. دشمن ما همینجاست! دوباره چیزی در زیر پوست جامعه به راه افتاده که حکومت اسلامی آن را نمی‌فهمد.

زیرنویس:

۱- «بوی گندم» از ترانه‌های داریوش اقبالی با شعر شهیار قنبری و آهنگسازی واروژان
۲- حزب «رستاخیز» به دستور شاه به عنوان تنها حزب فراگیر در ایران در اسفند ۱۳۵۳ تشکیل شد.
۳- «کسی می‌آید که مثل هیچکس نیست» شعری از فروغ فرخزاد در مجموعه «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد»
۴- «بی‌گمان در ده بالادست، چینه‌ها کوتاه است» عبارتی در شعر «آب را گل نکنیم» از سهراب سپهری
۵- «بوی گلِ سوسن و یاسمن آید» سرودی در ستایش روح‌الله خمینی و انقلاب۵۷ با شعر و آهنگ از فردی به نام محمدعلی ابرآویز


♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.

 

 

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۷ / معدل امتیاز: ۴٫۹

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=273276