علی صدیقی – در یکی از برنامههای کلابهاوس در اتاقی به نام «پرسمان»(۱) که ضبط شدۀ آن را به تازگی شنیدهام، در یک بخش از این نشست، از فرج سرکوهی و بعد از مسعود بهنود درخواست شد تا دربارۀ ماجرای سفر نویسندگان به ارمنستان در سال ۱۳۷۵، صحبت کنند.
فرج سرکوهی به سیاق پیشین با جعل، کتمان و دستکاری واقعیت، همانگونه که رضا براهنی پیشتر دربارهاش در مجلۀ آرش(۲)، نوشته بود با «حافظهای مخدوش و به شدّت غیرقابل اعتماد و انباشه از جابجاسازی تاریخی» و هم در تناقض با آنچه پیشترها گفته بود، سخن گفت.
پس از او مسعود بهنود با تأکید بر شخصیت «میانهرو» خود، بنا به گفتهاش به بخش «مفرّح» ماجرای سفر گریز زد که روایتی است شخصی و ربط آن به ماجرا، محدود است به او و احیاناً به چند نفری دیگر که از آنان نام برد!

اما سرکوهی که بدش نمیآید با خودقهرمانپنداری سطحی، مرجعیتِ روایت سفر را به خود نسبت دهد، یکی دو ادعای ساختگی تازه به ادّعاهای پیشین خود افزود و در همین حال، همچنان از بیانِ بعضی موضوعات مهم خودداری ورزید. سرکوهی خودآگاه یا از روی ذات شخصیتی خود، موضوعات گفتاریاش همواره یکسویه و آمیخته به خودکامگی زبانی (و عصبیت شخصی) است. گویی به خیال خود قصد دارد با زبانی مرعوبگر، حرفهای ناراست و کم و بیش تکراری و کلیشه شدهاش، شنونده و مخاطباش را به پذیرش گفتارش وادارد. حتّا در قضاوت ارزشی افراد نیز بیانش تکمحور و یکسویه است: فلانی انسان خوب و ارزنده، بینظیر، قابل احترام و غیره است. این صفت محترم به «سیدمحمد ابطحی» مشاور و رئیس دفتر محمد خاتمی در زمان ریاست جمهوری، که در اتاق حضور داشت حداقل دو بار از سوی سرکوهی در وصفِ او صرف شد. همینطور در نسبت دادن ضدارزشها به افراد نیز او با همین نوع ادبیات و ترفند سخن میگوید. واکنش من به گفتههای او در «کلابهاوس پرسمان» به چند نکته، از جمله به سخن او دربارۀ خودِ من، برمیگردد و البته در این گفتار به مواردی دیگر از ماجرای سفر نیز خواهم پرداخت. با این یادآوری که این بار اول نیست که من به حرفهای او– و منصور کوشان– میپردازم، پیش از این، در سه گفتگو با فصلنامۀ باران- ۲۰۰۵- در سوئد به حرفهای او و همینطور کوشان پاسخ داده و دربارۀ ماجرای سفر به ارمنستان سخن گفتهام. آندو نیز در همانجا در پاسخ به من مطلب نوشتهاند. دو شماره از گفتگوی باران با من با عنوان «روایتی دیگر از ماجرای سفر نویسندگان به ارمنستان» در شمارۀ ۸ و ۹ و ۱۰ این فصلنامه منتشر گردید. اما سومین بخش از مصاحبۀ باران با من، با فشار و درخواست سرکوهی و کوشان از مدیر انتشارات باران آقای مسعود مافان به چاپ نرسید. دلیل این اتفاق را مدیر و سردبیر فصلنامه، مسعود مافان در همان شمارۀ ۱۰، در نوشتهای تحتِ عنوانِ «رُطبخورده منع رُطب چون کند!» و هم بطور شفاهی- اگر اشتباه نکنم- با من در میان گذاشته است. نسخۀ گفتگوی قسمت سوم که از جمله در پایان آن برای روشن شدن ابعاد آن ماجرا من خواستار تشکیل یک کمیته حقیقتیاب شده بودم، نزدم موجود است و احتمال دارد نسخه فرستاده شده به باران نیز در میان پوشه مطالب چاپ نشده آن فصلنامه موجود باشد. اما حال، پاسخ من به گفتههای آقای سرکوهی معطوف به مسائلی است که به تازگی در اتاق «پرسمان» مطرح کرده، و نیز به عنوان یکی از ۲۱ نویسندۀ مسافر در اتوبوس و یکی از پیشنهاددهندگان اولیۀ این سفر، به نکاتی مرتبط با آن ماجرا هم اشاره خواهم داشت.
جاعل یا کمحافظه؟!
اولین گفتۀ سرکوهی در کلابهاوس «پرسمان» دربارۀ ماجرای اتوبوس ارمنستان با یک دروغ بزرگ آغاز میشود. او ظاهراً از یاد بُرده است که پیشتر در گفتگو با مهدی فلاحتی در صدای آمریکا(۳) و نیز در پاسخ من در فصلنامۀ باران و همینطور بنا به گفته مدیر فصلنامه در «شب قلم» نشرِ باران در استکهلم چه گفته است! بنا به نوشتۀ آقای مافان در شمارۀ ده فصلنامه، «او یعنی فرج سرکوهی، بر این باور بود که اگر ماجرای تغییرِ محل اتوبوس روشن شود، بیشک مشخّص خواهد شد؛ چه کسی با ماموران اطلاعات همکاری داشته است.»(۴)
به اعتقاد من اما این نسیانِ آغاز پیری در او (سرکوهی چند بار به پیری و خستگی خود در نشست پرسمان اشاره میکند)، نیست که گفتههای پیشیناش آنهم موضوعی به این بزرگی را به یاد نداشته باشد. معتقدم که او فراموش نمیکند، بلکه تغییر و جعلِ واقعیتِ ماجرا را مزه مزه میکند تا روایت دیگری را بتواند جا بیندازد. چرا؟ به این نکته باز خواهم گشت.
پیش از این رضا براهنی، کاظم کردوانی، حسن حسام و چند چهرۀ فرهنگی و سیاسی دیگر، در مجلۀ آرش به سردبیری پرویز قلیچخانی، شماره ۸۰، چاپ پاریس در سال ۲۰۰۲ ، به خاطر دروغنگاریهای متعدد سرکوهی و عملکردِ او در کانون نویسندگان و هم به دلیلِ رفتارش در زندان پیش از انقلاب و در یک مورد، یادآوری ماجرای دادن اطلاعات از گروه کمونیستی «ستاره سرخ» شیراز به بازجویان، به او تاخته بودند. یادآوری نوشتههای دیگران در مورد سرکوهی، در اینجا ضرورتی ندارد، اما در حدِ نیاز و مرتبط با این نوشته، که روشنگر کاراکتر و تناقض رفتاری او باشد و نشان دهد که در پس نقاب این شخص چه چهرهای پنهان است، از اشاره کردن به برخی از آن نوشتهها ناگزیر خواهم بود.
سرکوهی در کلابهاوس «پرسمان» میگوید: «کوشان در جمع مشورتی آمد و گفت یک نفر از انجمن قلم ارمنستان آمد و با یک نفر در شمال تماس گرفت و اون اتوبوس را در شمال عوض کرد و این کلید حل موضوع سفر به ارمنستان است.» کافی است این ادّعای تازۀ سرکوهی را در کنار گفتههای پیشینِ او قرار دهید تا ابعادِ جعلسازیِ اگر نگویم بیشرمانه، که حداقل غیرمسئولانهاش را دریابید. او که سند گفتههای پیشیناش موجود است(۵) ، و تأکید داشته «کلید ماجرای سفر نویسندگان به ارمنستان در جایی است که خبرِ تغییرِ ترمینال اتوبوس از میدان آرژانتین به میدان آزادی را پخش کرده است» یعنی پخشکنندۀ این خبر در ارتباط با سازمان اطلاعات عمل کرده است. اما چون نویسندگان مسافر ارمنستان خبر تغییر ترمینال را (و از جمله خود من که تلفنی از زبان منشی دفترِ انتشاراتی کوشان شنیدهام)، از زبان کوشان و یا منشی انتشارات آرست که به کوشان تعلق داشته، شنیدهاند، حالا چنتۀ سرکوهی از ادعای اولیه خالی شده، دروغ تازهای بافته و به جمعآمدگان اتاق «پرسمان» تحویل میدهد! البته این تنها ادّعای طرفه و سرهمبندی شدۀ اخیر سرکوهی نیست، چیزهای دیگری هم هست که بازگویی آنها میماند برای بعد و در جایی مناسبِ خود.
دفتر انتشارات «آرست» متعلق به منصور کوشان، در آن زمان، پایگاه و مرکز هماهنگی سفر و کارهای پاسپورت و ویزا و رفت و آمد به سفارت ارمنستان و غیره بود که از طریق کوشان انجام میشد. آیا کسی از مسافران این سفر هست که بگوید محل تغییرِ حرکت اتوبوس و ترمینال را از صدیقی شنیده است؟ گفتنِ این موضوعات پس از مرگِ کوشان راهِ به جایی نمیبرد. تمامِ این داستان را من ۱۲ سال قبل از مرگ تاسفبرانگیز او گفته و نوشتهام. سرکوهی چون دستش روی اون فرضیه، برخلاف میلِ باطنیاش خالی مانده و همۀ علایم به سوی دفتر انتشاراتی «آرست» نشانه میروند، اکنون بطورِ کلّی مکان جغرافیایی تغییرِ ترمینال و اتوبوس را از تهران به شهرستان، یعنی شمال ایران انتقال داده است(۶) چرا که خوشبختانه این تعداد نویسنده (جز چند چهره که با دریغ، درگذشتهاند)، همه به عنوان شاهد، زنده به کار فرهنگی و روشنفکریاند و خوب به یاد دارند که این خبرِ کذایی را از کجا شنیدهاند. من در آن مقطعِ تاریخی، با تعداد زیادی از نویسندگان مسافر آشنایی نداشته و اصولا فاقد جا و مکان و تلفن در تهران بودم. سرکوهی حالا با عوض کردن ادّعای گذشتهاش، مورد تازهای مطرح میکند که بر اساسِ آن، اتوبوس سفر به ارمنستان در شمال (نه ترمینال شمال)، تغییرکرده است! امّا اینبار، نه تنها صحبتِ تغییرِ ترمینال از میدان آرژانتین به میدان آزادی، بلکه مسئلۀ تغییر اتوبوس را هم به حرفهای پیشینِ خود اضافه کرده است. این چیزیست که ظاهراً فقط سرکوهی از آن با خبر است، چون پیش از این کسی نمیدانست اتوبوس تغییر کرده، بلکه همه از جابجایی ترمینال و تغییر راننده با خبر بودهاند. من دربارۀ رانندۀ اصلی که با عصا و وضعیتی پریشان به محلِ اجتماع نویسندگانِ منتظر در میدان آزادی آمده و گفته بود که سکته کرده و بجای خود فرد دیگری را که در آن لحظه داشت شیشۀ جلوی اتوبوس را پاک میکرد، به عنوان رانندۀ تازه و مطمئن– که همان مأمور اطلاعاتی از آب درآمد– معرفی کرد؛ در آن مصاحبه به اندازۀ کافی توضیح دادهام (۷).
من آن زمان، یکی دو روز قبل از حرکت در کرج و تهران بودم و از جمله مسافرانی هستم که از تهران سوار اتوبوس شدهام. اما سرکوهی با این آدرس عوضی و اطلاعات غلط چه هدفی را دنبال میکند، نیت او بر من ناروشن است، اما پُرواضح است که با تغییر جغرافیای حادثه، قصد دارد به کل موضوع را از تهران به شهرستان بکشاند. اینکه چرا او دست به جابجایی و تغییر گفتههای پیشین خود میزند بیتردید با این کار خود پرسشهای زیادی را دامن میزند. به باور من، دو موضوع او را وادار به این نعل وارونه زدن کرده است. نخست اینکه به اعتقادِ من سرکوهی و کوشان برای نگارش ماجرای سفر نویسندگان به ارمنستان، با هم هماهنگ بودهاند. چون آن دو هنگام کتابسازیهای تقریبا همزمان خود، نسبت به یکدیگر سکوت پیشه کردند. خاصه سرکوهی در قبال کوشان از طرح موضوعات حساس و پراهمیتی چشمپوشی و گذر کرده. آیا بدون هماهنگی، هر خبط غیرِهمسویی از طرفِ آن دو میتوانست به دومینوی پنهان کاری آنان بینجامد؟ این مسئولیت بیشتر متوجه سرکوهی بود که حتّی یکبار هم، در نوشتهها و گفتارهای خود، به نقشِ کوشان در زمان بازجویی دستجمعی ما در آستارا اشاره نکرد. کوشان تنها فردی بود که در مراسم بازجویی جمعی، بازجویی نشد و کارش در آنجا گرفتن ورقههای بازجویی از دست مأموران اطلاعات و توزیع آنها در میان جمع بوده و سرکوهی هیچگاه به این موضوع اشاره نکرده است. کوشان، سرِ پا، دم در میماند تا تمامِ ورقههای پُرشدۀ بازجویی را بگیرد وبه اتاق بازجویان ببرد و با ورقههای تازه بازگردد و این وظیفۀ او، تا پایان بازجویی جمعی ادامه داشت و البته او تنها به ایفای این نقش اکتفا نکرد؛ خواندنِ برگههای بازجویی نویسندگان هم از پیِ آن میآمد. به کتاب کوشان «حدیث تشنه و آب» و به فصلنامۀ شماره ده باران رجوع کنید تا بدانید که او با خواندن برگۀ بازجویی نویسندهای قدیمی چون محمود طیاری چگونه او را نکوهش میکند. پرسش این است: اگر این نقشِ چند ساعتۀ کوشان را که تمامِ آن بیست نفر شاهد بودهاند، من یا یک نویسندۀ شهرستانی دیگر اجرا میکرد؛ چه اتهامهای وحشتناکی، با توصیف جزئیات صحنههای رخ داده، میتوانست در انتظارشان باشد؟ اما سرکوهی که همواره خود را «چپ» معرّفی کرده و در اتاق «پرسمان» نیز بر این وجهۀ ایدئولوژیکاش پافشاری میکند، تا بدین واسطه خود را آدمی عدالتخواه جلوه دهد، همیشه دربارۀ «اسرارِ مگو»یی چنین سکوت کرده است! دیگر اینکه، اگر سرکوهی به موضوع تغییر مکان اتوبوس، از طریقِ دفتر انتشاراتی کوشان و نقش او در زمان بازجویی جمعی نویسندگان اشاره میکرد، آنوقت به خیال خود از حیثیت «مدیران کانون نویسندگان ایران» که خودش هم در آن زمان، از تلاشگران کانون محسوب میشد، چیزی باقی نمیماند! این در حالیست که فعالیت خودِ سرکوهی در کانون، از سوی چند تن با پرسشهایی همراه بوده که در ادامه به آن اشاره خواهم کرد. بیان نکاتی که گفته شد، اگر احیاناً از سوی سرکوهی در نوشتهها و گفتههایش در مورد کوشان بیان میشد، چه بسا میتوانست او را به عمل متقابل وا دارد. برای همین است که کوشان در مقابل حرفهای سرکوهی دربارۀ کانون نویسندگان( ۸) در قیاس با دو نویسندۀ دیگر رضا براهنی و کاظم کردوانی و نویسندگان و چهرههای سیاسی، دیدگاهی محتاط و محافظهکارانه و گاه تاییدآمیز نسبت به کتاب سرکوهی دارد.
روایت همهچیزدان ناآگاه!
سرکوهی در این نشست یکبار بطور مستقیم از من نام بُرد که سخناش اساساً بیپایه و ناشی از ناآگاهی، اطلاعات نادرست و در عینِ حال دادنِ نشانی غلط به شنونده بوده است. من اینهمه بیمسئولیتی و عدم تعهد وجدانی را نمیدانم چه میتوان نامید! و ماندهام که چگونه این روشنفکر بیآنکه دیگران را بشناسد، چرا فقط چشمهایش را فرو میبندد و دهانش را باز میکند! یکی از ویژگیهای شخصیتی او که به مرور بر من ثابت شده است، وصل و پینه کردنِ موضوعات بیربط و بیان قاطع حرفهای غیرتحقیقی است. او در اتاق «پرسمان» گفت که «صدیقی در روزنامۀ صالح پور در کنار او کار میکرد و ما به او مشکوک بودیم.»
همین گفتهاش به خوبی نشان میدهد که مرا نمیشناسد و اطلاعاتی هم که از صالح پور دارد به احتمال زیاد مربوط به دوره دانشجویی یا دبیرستانی اوست که صالح پور هنر و ادبیات بازار را در دهۀ چهل منتشر میکرد (۹) همین یک گزارۀ او، در دو بخش نشان از جعلنگاری او دارد و عدم مسئولیتاش در برابر واقعیت را آشکار میکند. اول اینکه من کار ادبی را از سن ۱۹ سالگی در قبل از انقلاب اسلامی با نوشتن و چاپ داستان کوتاه در زمستان ۱۳۵۵ و بهار ۱۳۵۶ در صفحۀ فرهنگ، هنر و اندیشه روزنامۀ رستاخیز که مسئول ادبی آن منوچهر آتشی بود، آغاز کردهام و نیز چاپ یک گزارش شهری در همان روزنامه دربارۀ یکی از شهرهای گیلان، در صفحهای که «گذری به شهرهای ایران» نام داشت. در همان زمان در سینمای آزاد رشت، دو فیلم کوتاه ساختهام و صالح پور در شروع کار ادبی و هنری من تقریباً هیچ فعالیت مطبوعاتی نداشت. صالح پور جز یک دورۀ کوتاه در ماههای اولیه پس از انقلاب اسلامی، هیچگاه روزنامه و مجلهای نداشت که من یا دیگران «پیش» او کار کنیم. اما برعکس آن تا حدودی درست است. او پس از چند سال که من کارمندِ مسئول بخش ادبی و عضو تحریریه یک هفتهنامه- به نام «نقش قلم» بودم، دراواسط سال ۱۳۶۵ برای انتشار ویژههای ادبی به صورت گاهنامه، به جمع ما پیوست و من هم عضو تحریریۀ همان ویژههای ادبی بودم ، اما سردبیری ویژههای ادبی «نقش قلم» برای چند مدّت کوتاه با او بود.

پس از چاپ و نشر تنها چند شماره، او به همراه یک عضو تحریریه ( بهزاد عشقی) به هفتهنامۀ دیگری رفت که «کادح» نام داشت. پس از آن، ویژههای ادبی «نقش قلم»، که نشر سراسری داشت، به مدّت چند سال با سردبیری من منتشر میشد. نامۀ شخصی و ارسال شعر و داستان منصور کوشان به من که دستخط نامه (۱۰) و شعرش پیش من موجود است به همین دوره، یعنی بهار سال ۷۲ تعلق دارد. این نکته را از آن رو یاد آوری کردم که کوشان مدعی شده بود قبل از سال ۷۵ مرا نمیشناحته است! افزون بر این، من در مجله تکاپو به سردبیری منصور کوشان در شماره نوروز سال ۷۳ نقدی بر مجموعه داستان علی خدایی منتشر کردهام که قبل از چاپ، من و کوشان به سبب آشنایی تلفنی روی بعضی نکات نقد صحبت داشتهایم. اما رابطه دوستی من و صالح پور پس از کوچ او به نشریهای دیگر، بیشتر شد و تا زمان خروج من از کشور ادامه داشت. موقعی که نامۀ سرگشاده محمد محمدعلی، برای ضرورت بازگشایی و فعالیت کانون نویسندگان ایران منتشر گردید، صالح پور از من خواست به عنوان اولین نفر نظرم را دربارۀ پیشنهاد محمدعلی بنویسم تا او در نشریه «کادح» که در آن صفحات ادبی را در اختیار داشت، چاپ کند. من آن زمان بر اساس رأیگیری حضوری در میان اهل قلم گیلان، به عنوان نفر اول کانون نویسندگان گیلان انتخاب شده بودم و صالح پور میخواست که من بحث حمایت از کانون نویسندگان ایران را در گیلان آغاز کنم. پیشنهاد اولیۀ تشکیل کانون گیلان با صالح پور بود و اولین نشست در خانۀ او با انتخاب هیئت مدیره آغاز شد و من با آرای تمامی آن ۱۷ نفر، نفر اول و صالح پور نفر دوم، در میان پنج نفر انتخابی «کانون نویسندگان گیلان» انتخاب شده بودیم. اما نوشتۀ من که در حمایت از پیشنهاد محمدعلی و به درخواست صالح پور قلمیشده بود (۱۱)، مشکلاتی برای هفتهنامۀ «کادح» ایجاد کرد و نشریه برای چند شماره تعطیل شد. این داستانی است که برخی از اهل قلم استان گیلان بطور خاص و همینطور روشنفکران شهر رشت از آن باخبر هستند و به ویژه دوستی نزدیک و خانوادگی من و او را نیز به یاد دارند. یک موضوع دیگر اینکه در سال ۱۳۷۸ سه سال پس از ماجرای سفر به ارمنستان، صالح پور از من درخواست کرد تا مجلۀ هنر و اندیشه گیله وا (۱۲) را که با سردبیری من منتشر شده بود، با سردبیری مشترک انتشار دهیم. سند قرارداد بین من، او و صاحب امتیاز مجلۀ گیله وا آقای جکتاجی نزد من موجود است(۱۳) و خود مجله هم که با سردبیری مشترک در پائیز سال ۷۸ به چاپ رسید چه بسا نسخهای از آن نزد دوستداران مجلات ادبی باقی مانده باشد. من چند ماه پس از انتشار همان یک شمارۀ مشترک در سال ۱۳۷۸، از ایران خارج شدم و او هنر و اندیشه گیله وا را که من آغازگرش بودم، ادامه داد.

فرج سرکوهی، صالح پور را احتمالا از دهۀ چهل، از دورۀ دبیرستان و دانشجویی خود میشناسد. به احتمال آن زمان برای صالح پور که «ویژۀ هنر و ادبیات بازار» را با امتیاز روزنامۀ بازار رشت منتشر میکرد، نوشتههای اولیه و شاید غیرقابل چاپ خود را میفرستاده. این است که نام محمدتقی صالح پور در ذهن سرکوهی مدلول یک چهرۀ نسبتا آرمانی و قابل ستایش است. اما این تصویر هرچه هست با واقعیت شخصیت صالح پور متفاوت است. این را کسی میگوید که حدود یک دهه و نیم با او دوستی داشته است. صالح پور پس از یکی دو روز بعد از نوشتنِ نامه به کانون نویسندگان که مرا «مشکوک» خوانده بود، بسیار زود، ادعایش رد کرد. آقای سرکوهی غیر از این است؟ آیا همین رفتار او مشکوک نبود که ابتدا نامه نوشت و مرا مشکوک خواند و یک یا دو روز بعداز آن حرفش را پس گرفت؟ و تازه، بعد از آن از طریق آقای مجید دانش آراسته داستاننویس قدیمی که به عنوان شاهد، حضور دارد از من عذرخواهی کرد و بعد قرار ملاقات گذاشت که میخواهد همراه بقیۀ نویسندگان به سفر ارمنستان بیاید. آیا این رفتار از طرف شما و اعضای مدیران کانون مشکوک نبود؟ آقای سرکوهی! تو اینها را نمیدانی؟ میدانی، اما کجا نوشتهای که آن کار صالح پور جای تردید و شک داشته؟ اصلاً به خودت در برابر این کار او چه جواب دادهای؟
حرفهای فلهای و چشمبستۀ تو، که او آدم «قابل احترامی بود»، یا بر اثر ناآگاهی و نادانستگی و شیفتگی دورۀ نوجوانی توست و یا از روی غرض که مبادا بنا به گفتۀ خودت در «پرسمان»، نمایندۀ کانون نویسندگان ایران در گیلان به زیر سئوال برود که آنگاه عملکردِ کانون در دوره زیرِ سئوال خواهد رفت و خیلی چیزهای دیگر هم آشکار خواهد شد! اما یک نفر که زندهیاد هوشنگ گلشیری بود در خانهاش به من گفت که به کار صالح پور مشکوک است. من قبلا نوشتهام که گلشیری دقیقاً چه گفته است. سند مکتوب از دستنوشتِ گلشیری در همان تاریخ را هم دارم. هدیۀ کتابِ «دست تاریک دست روشن» به مرا با نوشتهای مشخص که به آن شخص اشاره دارد پیشتر در صفحه فیسبوکم گذاشتم و اکنون با همین متن نیز همراه است.
آقای سرکوهی ! حالا که ندانسته خود را درون این موضوع پرتاب کردهای بهتر است لااقل این همه شتابزده عمل نکنی!
مشکوک بودن فرج سرکوهی و مشکوک بودن «صدیقی»!
بخش دوم آن گزارۀ معیوبِ سرکوهی در کلابهاوس «پرسمان» این بود که «ما به صدیقی مشکوک بودیم»! «ما»ی سرکوهی هیچکس نیست جز خودش و یک فرد دیگر که گفتۀ ناجوانمردانهاش را یک یا دو روز پس از اتهامزنی بطرز شرمگینانه پس گرفت و از من عذرخواهی کرد که ماجرایش را مینویسم چون خوشبختانه شاهد حضور دارد!
سرکوهی از این موضوع آگاه است که صالح پور بلافاصله حرفش را پس گرفت و گفت اشتباه کرده است، اما چرا اصرار به گفتۀ پس گرفتهشدۀ او دارد، جای پرسش جدی از سرکوهی دارد! اما پرسش دیگر از فرج سرکوهی این است: اصلا مرا از کی میشناسی که میگویی به او مشکوک بودیم؟ من ماندهام به چنین فرد فاقد مسئولیت و تعهد که بسیاری بر جعلنگا یهای او انگشت گذاشتهاند چه نامی میتوان نهاد؟ سرکوهی آنقدر حرفهای بیحساب و کتاب طی این مدّت تحویل دیگران داده است که یادش نیست که پیشتر به قول براهنی و کردوانی در مجلۀ آرش، ذاکری و بهنود را مشکوک و مامور و آدینه را مجلۀ سازمان اطلاعات خطاب کرده است. حالا در بازار دست دوم فروشی یک اتاق مجازی (ضمن احترام به بعضی نامهای حاضر در جلسۀ مورد نظر در کلابهاوس پرسمان) از مسعود بهنود و آن ملای «محترم» دلبری میکند!
اما آن ماجرا
در روزهای اولیۀ مطرح شدن سفر به ارمنستان، بین من و بیژن نجدی و صالح پور و سعید صدیق چند بار روی موضوع دعوت انجمن قلم ارمنستان از نویسندگان گیلان (تاکید میکنم، آن زمان هنوز دعوت از نویسندگان سراسری برای سفر به ارمنستان مطرح نبود)، چند دیدار برای پیشبُرد کار صورت گرفت. آخرین دیدار ما در عصر یک روز ماهِ رمضان در یک رستوران سنتی بود. در آنجا بین من و صالح پور اختلاف نظر به یک گفتگوی تند انجامید. چند ماه پیشتر که من به همراه چند دوست اهل قلم طرح بزرگداشت نصرت رحمانی را مطرح کردیم صالح پور با این موضع که نصرت گیلانی نیست (من مستندات اقدام اولیۀ طرح بزرگداشت نصرت را امروز هم در اختیار دارم، اما به این دلیل که صالح پور امروز در میان ما حضور ندارد از گفتن بیشتر خودداری میکنم)، با طرح بزرگداشت مخالفت ورزید. در پایان آن دیدار چهار نفره که به مشاجره انجامیده بود، صالح پور مرا با زبانی که از او سراغ نداشتم در حضور دو نفر دیگر تهدید کرد. بیش از این چیزی از آن نشست نمیگویم چون بجز من کسی دیگر از آن چهار نفر زنده نمانده است. اما موضوع نامهای که صالح پور برای جمع مشورتی کانون نویسندگان در تهران نوشت بلافاصله محتوای حرفش را پس گرفت. اگر توصیههای هوشنگ گلشیری نبود من در همان روز نخست آن نامه، هرچند به دلایلی مشخّص، نقش من در تهران بسیار اندک بود، از ادامه همکاری برای سفر به ارمنستان سر باز میزدم. اما موضوع شگفتآور این بود که صالح پور، دو روز بعد حرفش را پس گرفت و به جمع مشورتی کانون نویسندگان نامه نوشت و اعلام کرد که دربارۀ صدیقی اشتباه کردهام و همزمان در رشت، از طریق مجید دانش آراسته داستاننویس که ایشان خوشبختانه حی و حاضر هستند برایم پیغام فرستاد. دانش آراسته و من در یک کافه در محلۀ پل عراق رشت همدیگر را دیدیم. مجید، پیامِ عذرخواهی صالح پور را با این جمله که «علی مثل پسرم است»، اعلام کرد و خواستار دیدار با من شد. دانش آراسته توصیه کرد که من به او زنگ بزنم. نپذیرفتم و صالح پور روز بعد با من تماس گرفت. و ما در «سبزه میدان» شهرِ رشت دیدار و گفتگو کردیم. او در نهایت گفت که میخواهد پاسپورتش را برای سفر آماده کند. به اتفاق به یک عکاسی آشنا در خیابان لاکانی رشت رفتیم تا عکس پاسپورتش را زود آماده کند. بقیۀ ماجرا را هم که پیشتر نوشتهام که ارتباط دوبارۀ ما به درخواست او به کارِ مشترک در انتشار مجله هنر و اندیشه گیله وا هم رسید. حالا عجیب نیست که سرکوهی با سوء استفاده از یک نامه که محتوای آن توسط نویسندهاش پس گرفته شده، از لفظ «ما به او مشکوک بودیم» استفاده میکند! من البته گمان دارم سرکوهی این جعلسازی را هدفمند دنبال میکند، همانگونه که بر پایه شهادت دیگران، در دیگر موارد نیز چنین کرده است.
سرکوهی کسی است که پیش از این ماجراها، لااقل در مکتوبات (نامۀ سرگشاده و مقالات)، سه نویسنده «مشکوک» دانسته شده است. اکبر رادی در نامۀ سرگشادۀ معروفش در سال ۱۳۷۲، که در کتاب مقالات او «انسان ریخته یا نیمرخ شبرنگ در سپیده دم»(۱۴) هم به چاپ رسیده، اولین نفریست که سرکوهی را روشنفکری جعلی و مشکوک و متصل به باندِ پنهان قدرت میداند و با شدیدترین کلمات او و آدینه را به باد ناسزا و نکوهش میگیرد: «ای کوچک ابدال! من نمیدانم تو در بیرون آدینه، که هستی؟ از زیر کدام بُته آمدهای؟ و از چه کودابه مسموم سیراب میشوی… تو یک روز از من اجازه خواستی و من ترا با مهربانی به خانه خود پذیرفتم و البته نمیدانستم به نام مصاحبه آمدهای از من استنطاق کنی. و ننگش باد آنکه فرق مصاحبه و بازجویی را نمیداند! یادت هست؟… من که میدانم که تو هفتاد من هم در «آدینه» قی کنی، اول و آخر همان لومپن سابق و الحال دلاک اشقیایی که لنگ بستهای و رگ میزنی…»
اما نوشتههای کاظم کردوانی و رضا براهنی و چند چهرۀ ادبی و سیاسی دیگر در مجلۀ آرش شماره ۸۰، به مناسبت انتشارکتاب «داس و یاس» سرکوهی در سال ۲۰۰۲، صورتک از چهرۀ قهرمان خودخوانده را بیشتر کنار میزنند.
رضا براهنی و کاظم کردوانی در نوشتههای خود در مجلۀ آرش، هر دو بر این باورند که سرکوهی فردی غیرقابل اعتماد در کانون نویسندگان بوده و چهرهای مشکوک در روابط روشنفکری داشته است. براهنی در مقالهاش «رنجنامۀ حافظۀ مخدوش» مینویسد: «من به این نتیجه رسیدم که حافظۀ سرکوهی در پارهای موارد بسیار جدی، به ویژه موقعی که اسناد سخن میگویند به شدت غیرقابل اعتماد است… فرج سرکوهی هرگز دوست محمد مختاری نبوده، در یکی دو مورد مقالات او را در آدینه رد کرد و نتیجه این بود که مختاری از دادن مقاله به آدینه تا مدّتها خودداری کرد… مشکل اصلی کمبود دستاورد شخصی سرکوهی است، یک نفر- سرکوهی- با تشبث و توسل به شهادت مردگان به دنبال ساختن سابقۀ خاصی برای خود در رشد روشنفکری جامعه، خارج از حد و حدود و اندازههای خود است… فرج برای پُر کردن جاهای خالی زندگی خود مدام از زبان مردگان مایه میگذارد. اما اشتباهات حافظه مدام بر حقیقت شخص و حرف سایه میاندازد. سرکوهی میگوید: اول بار از جلال آل احمد بود که شنیدم تلاشی در جریان است در تهران برای بنیاد نهادن کانون نویسندگان»، دو سال برای شنیدن این حرف از زبان آل احمد ذکر میکند. ۴۳ و ۴۴. در این سالها کوچکترین حرفی از کانون نویسندگان در هیچ جا نیست. چطور ممکن است جلال آل احمد چهل و سه چهار ساله به یک جوان حد اکثر پانزده ساله حرفهایی زده باشد در بنیاد نهادن کانون نویسندگان ایران»(۱۵).
در نوشتۀ نسبتا بلند براهنی درباره خیلی چیزها از سرکوهی صحبت میشود اما موضوع مشکوک بودن نسبتِ به سرکوهی، نکتهای است که به عبارتی به محمد مختاری مربوط میشود و آن موضوعی است که سرکوهی به ناگهان سر قرار دیدار مختاری و براهنی در نشر چشمه حاضر میشود و قبل از رسیدن براهنی، با مختاری به بیرون انتشاراتی میرود… «روز بعد با مختاری قرار دارم که در نشر چشمه ببینمش. قرار را تلفنی گذاشتهام. هنوز نمیدانم واقعاً تلفنهای ما شنود دارد یا نه. وقتی حدود ساعت ۶ بعد از ظهر میرسم به چشمه و میپرسم مختاری آمده بوده یا نه، میگویند با فرج سرکوهی که اینجا بود رفتند بیرون، برمیگردند. مدّتی میایستم تا بیایند. و بعد فرج اصرار میکند که با ماشینش ما را برساند. و ما میگوییم جایی کار داریم، ولی فرج بر ما غالب میشود و ما را سوار همان رنو میکند. مدام میگوید برداشت شما از این حادثه چیه؟ جمعبند و از این حرفها، و ما نه اینکه حرفی داشته باشیم و نخواهیم بزنیم، میآییم تا زیر پل سید خندان و بعد ما پیاده میشویم و فرج راهش را میکشد و میرود. از لحن صحبتمان معلوم است که به زمین و زمان شک داریم»(۱۶).
کاظم کردوانی و حسن حسام هر کدام دربارۀ یک دوره از فعالیت کانون نویسندگان ایران در همان شمارۀ آرش مطالبی درباره گفتههای سرکوهی دارند. بسیاری دیگر هم درباره سرکوهی و کتابش مطلب نوشتهاند. محمدرضا شالگونی و بهزاد کریمی و اصغر ایزدی و مهدی اصلانی و محمود باباعلی و ناصر مهاجر و مصطفی مدنی و دیگران عموماً دربارۀ حرفهای سرکوهی از زندان پیش از انقلاب و بیژن جزنی و کارنامۀ سرکوهی در زندان مطالبی در همان شمارۀ آرش نوشتهاند؛ اما خاکسار و حسام، متمرکز بر گفتههای سرکوهی دربارۀ کانون نویسندگان در دورۀ اولیه پس از سال پنجاه و هفت سخن گفتهاند. کاظم کردوانی به حرفهای سرکوهی دربارۀ کانون نویسندگان و جمع مشورتی پس از نامۀ معروفِ ما نویسندهایم و عملکرد سرکوهی در این دوران، چه در کانون و چه در آدینه پرداخته است. کردوانی نوشتهاش را با این افسوس آغاز میکند: «به هنگام عزیمت سرکوهی به خارج، من به رغم آنچه در ایران دیده و شنیده بودم صمیمانه آرزو کردم که این اقامت خارج، دوران تاملی باشد برای او دربارۀ خود و آنچه کرده است. با انتشار کتابش یاس و داس، اما بسیار متأسف شدم»(۱۷).
اینکه سرکوهی در دورۀ کانون و بیرون از آن در آدینه، چه کرده است که اینهمه کردوانی و براهنی به او مشکوک بودهاند از لابلای مطالب آن دو میتوان علّتیابی کرد: «سرکوهی به علت رفتارهایی که چه در مجلۀ آدینه، چه در جمع مشورتی و چه در حوزۀ اهل قلم با افراد داشت، اعتبار شخصی خود را به نازلترین سطح رسانده بود. و درواقع تنها سرنخی که او را به عدهای از اهل قلم پیوند میداد، بودنش در آدینه بود… انسان در برابر این ادعاهای بیدلیل و این اتهامات بیپایه و مغرضانه در شگفت میماند. اگر روزی سرکوهی در برابر اعضای کانون حاضر شود، چه پاسخی برای اینهمه اتهامات دارد؟… این چه فرهنگی است که تصور میکند با رفتن یک رفیق-گلشیری- که برای ما ضایعۀ بزرگی بود- و در نبود او میتوان هر چیزی را به او نسبت داد، تا به جایی برسد! آنهم موقعی که موضعی که سرکوهی به خود نسبت میدهد، نادرست بوده و در آن روز او چنین موضعی نداشت»(۱۸).
از این موارد گذشته ، کاظم کردوانی که نوشتهاش «برای سخن نگفتن، ادامه سکوت بهتر بود تا…» نام دارد، به موارد عجیب و هولناکی از کارنامه و عملکرد شخصیتی سرکوهی اشاره میکند و چهرۀ واقعی او را باز مینمایاند. با خواندن این مقاله درمییابیم که این فرد چند چهره، گرفتاریهای زیادی برای اهل قلم چه در موقعیت روشنفکری ادبی، که یکباره در اواسط دهۀ شصت با «آدینه» نمایان شد و چه در قبل از انقلاب، برای جوانان سیاسی پدید آورده است. کردوانی در مورد سرکوهی از روی مواردی که خود شاهد بوده و یا از دوستان نزدیکش که تأکید بر گواهی آنان دارد و همینطور بر پایۀ اسناد مکتوب سخن میگوید؛ اما چیزی که در مقالۀ کردوانی اهمیت دارد آن است که نوشتهاش در مورد سرکوهی بدون بغض و غرض، مسئولانه و برای ثبت یک دوره از کار کانون و جریانهای روشنفکری تهران نگاشته شده است. در عین حال از نوشتۀ براهنی و بخصوص کردوانی نمایان است که آنان در افشا و اظهار خیلی از موارد سکوت پیشه کردهاند. همینقدر هم که گفتهاند، خواستهاند یادآور شوند که سرکوهی پس از نامۀ معروفش خود را در عرش میبیند و در فضای پدیدآمدۀ پس از آن گم شدن، مدال قهرمانی به سینۀ خود میزند، و با این خودستاییهای تهوعآور، چه شخصیتِ پوشالیای که از خود به نمایش نمیگذارد.
گذشته از این، سه موضوع مهم و تکاندهنده در نوشتۀ کردوانی در موردِ سرکوهی وجود دارد که یکی در مورد زندهیاد ابراهیم زالزاده، دومی درباره زندهیاد محمدجعفر پوینده و مورد بعدی نمونهایست از ناجوانمردی سرکوهی نسبت به صاحبان یک شرکت بازرگانی که به سرکوهیِ نیازمند، در اداره خود کار میدهند. اما او با سرقت اسناد و مدارک آنها و به قولی با زیرآبی رفتن، قرار و مداری مخفیانه با طرف خارجی شرکت در ترکیه میگذارد و به تنهایی به آن کشور میرود و در نهایت گندی میزند که شنیدنی است! هر سه مورد را بطور خلاصه از نوشته دکتر کاظم کردوانی در همان مقاله آرش میخوانیم:
«سرکوهی پس از آزادی از زندان به دیدن زندهیاد زالزاده در محلی که مشغول ساختن خانه بود رفت و سپس بار دوم بدون جلب توافق اولیه به محل مهمانی زالزاده- که خانمی از آن جمع عازم سفر آلمان بود- میرود و میگوید ۷، ۸ بار پشتم را پاک کردم و ماشین عوض کردم و نگرانی نداشته باشید. اما پس از رفتن سرکوهی، در موقع خروج مهمانان، ماموران اطلاعات در جلو در حاضر بودند و مهمانان را چک کردند و از زالزاده سؤالاتی میکنند. و مضاف بر اینها یک موضوع وضعیت را مقداری پیچیدهتر میکرد و آن سابقۀ ذهنی بود که یک عده از سرکوهی در رژیم گذشته داشتند. به علت همین خصلت کنجکاوی و دانستن اینکه در فلانجا چه میگذرد، اطلاعات فراوانی از دستهای از گروههای سیاسی بهخصوص ستاره سرخ شیراز، به دست آورده بود و پس از دستگیری و در زیر شکنجه مجبور به دادن همۀ آن اطلاعات شد. این عمل سرکوهی در زندان چنان بازتابی بین تشکیلاتهای مخفی سازمانهای سیاسی ایجاد کرده بود که سازمان مجاهدین خلق، در تابستان ۱۳۵۳ در جزوۀ «سازماندهی و تاکتیکها»ی خود مینویسد: «فرج سرکوهی اهل شیراز دانشجوی دانشکدۀ علوم اجتماعی تبریز، فرد دیگری از همین گروه است که که با در اختیار گذاشتن تمام اطلاعاتش عملاً در خدمت ساواک قرار گرفت.»
مورد بعدی درباره زندهیاد پوینده
کردوانی اینگونه مینویسد:
«من هیچگاه چشمان نگران جعفر پوینده را فراموش نمیکنم که میگفت: فرج گفت برای همهتان تکنگاری کردهام. اما هرچه اصرار کردم که چی گفتی، هیچی نگفت. شاهدان این سخنانِ پوینده هنوز زندهاند.»
و اما ماجرای ناجوانمردی سرکوهی نسبت به کسانی که دست او را گرفته و با سفارش دیگران در شرکت خود برای او کار فراهم کردند و به گفتۀ کردوانی انسانهای شریفی هم بودهاند،چنین است:
«بعد از سالها دانستیم که سرکوهی با استفاده از اطلاعات درونی این شرکت با طرف خارجی آنها تماس میگیرد و به آنها پیشنهاد میکند که بجای شرکت دوستانش، او میتواند جنس مورد نیاز آنها را با قیمت ارزانتر عرضه کند. طرفهای خارجی شرکت هم با او جلسهای میگذارند در ترکیه، اما چون حساب و کتاب دستشان بوده است، صاحب اصلی شرکت را هم بدون آنکه به سرکوهی بگویند به همین جلسه دعوت میکنند…»
ذکر این موارد هرچند به درازا کشید اما برای شناخت چهرهای که مدعی «پاک» بودن است و دیگران را مشکوک و ناپاک میداند، میتواند کمک مهمی باشد تا دانسته شود که در پس اتهامزنیهای او چه آشفتگی روحیای میتواند نهفته باشد. به ویژه که شخصیت او از زوایا و ابعاد مختلف مورد دقت نویسندگان قرار گرفته است. جای شگفتی است چطور آدمی که این همه چهرههای شناخته شده در آلودگی و ناپاکی او سند مکتوب باقی گذاشتهاند، اینجا و آنجا، و در اتاقهای مجازی مینشیند و چون قهرمانی عدالتخواه و همزمان به عنوان معیار مبارزه و مقاومت، داد سخن میدهد!
دوستی با نصرت رحمانی آنهم از نوع نزدیک؟!
سرکوهی در یکجایی از حرفهای خود در کلابهاوس «پرسمان» میگوید «نصرت رحمانی باید از رشت سوار اتوبوس ارمنستان میشد. او حالش خوب نبود. من به نصرت گفتم تو نیا. با نصرت خیلی دوست بودم.»
من نمیدانم این عقدۀ سرکوهی که مرتب میخواهد نشان دهد که با همه چهرههای مطرح ادبی دوستی داشته، از کجا ناشی میشود. از طرفی، انگار که در جمع نویسندگان و شاعران، او بزرگتر جمع بوده و همه از او پیروی میکردهاند و از جمله اینکه نصرت از او حرفشنوی داشته است. میگوید: من به او گفتم نیا و او هم پذیرفت! اصلا اینگونه نیست. نصرت همراه با همسرش (پوری شیرازی زاده)، به احترام نویسندگان داخل اتوبوس، در خیابان نامجوی رشت پای اتوبوس آمد تا بگوید که به دلیل شرایط فیزیکی نمیتواند به این سفر بیاید.

من که از دوستان نزدیک نصرت بودم و دوستی ما تا زمان خروجم اواخر پاییز ۷۸ ادامه داشت (در شرح دوستیام با نصرت، در نوشتهای با عنوان «راز نصرت» در مجلۀ آفتاب در اسلو، در سال ۲۰۰۱، بطور مفصّل سخن گفتهام)، با خبر بودم که نصرت به مسافرت نخواهد آمد. شب قبل از حرکت، پوری خانم، تلفنی به من گفت بود اگر نصرت به این سفر بیاید هلاک میشود! پس اصلا قرار نبود بیاید تا سرکوهی منصرفش کرده باشد. از طرفی چیزی که سرکوهی میگوید «با نصرت خیلی دوست بودم»، نمونهای غیر از آن را من یکبار در دفتر آدینه که با نصرت همراه بودم دیدهام امّا شرحِ این «زخم» و این خون جگر/ این زمان بگذار تا وقتی دگر.
و فعلا ختم کلام
من روایت سفر نویسندگان به ارمنستان را در مصاحبۀ مفصل فصلنامۀ باران سوئد بیان کردهام و بدون هیچ تغییری رویداهای مربوط به آن را توضیح داده و روایت ساختگی و هماهنگ سرکوهی و کوشان را برملا کردهام. در مورد کوشان دیگر حرفی نیست. هر آنچه را هم که در بالا گفتهام قبلا در زمان حیاتش هم در باران و هم مقداری را در مجلۀ آفتاب نروژ شرح دادهام. دربارۀ صالح پور هم همینطور. دو یا سه سال قبل از درگذشت او، به بهانۀ نامهاش به کاوه گوهرین (صالح پور که دیر برای تهیه پاسپورت و ویزا اقدام کرده بود در لیست مسافران نبود و کاوه گوهرین که با او دوستی و تماس داشت در رشت از اتوبوس پیاده شد و به خانۀ او رفت) که کپیِ نامه را سردبیر مجلۀ آفتاب اسلو آقای عباس شکری آن زمان در اختیار من گذاشته بود و صالح پور در حمایت از گوهرین به محمدعلی سپانلو تاخته بود، مطلبی با تیتر وام گرفته از شعر نصرت رحمانی «آنقدر دوستی کردهایم که دیگر وقت خیانت است» نوشتهام(۱۹). بنابراین گفتن موارد فوق نکاتی نیست که پس از رفتگان گفته باشم. اما در مورد سرکوهی که همچنان بر طبل جعلیات خود میکوبد، قضیه متفاوت است و قصّه دراز.
زیرنویسها:
۱- کلابهاوس پرسمان ( لینک موجود)، به دقایق ۳۵ و ۳۶ و ۵ و ۵/ ۳۷ و ۵/ ۴۹ رجوع کنید به: https://t.me/porsmanclub/34
۲-براهنی، رضا. رنجنامه حافظهی مخدوش. مجله آرش. مدیر مسئول پرویز قلیچ خانی. شماره ۸۰. فروردین ۱۳۸۱.ص ۳۶
۳-صدای آمریکا. برنامه صفحه آخر. بازگویی ماجرای اتوبوس ارمنستان پس از ۱۷ سال.گفت و گو با فرج سرکوهی.
۴-مافان، مسعود. باران، فصلنامه فرهنگ و ادبیات، سوئد. شماره ۱۰. ص ۱۳۲- ۱۳۴
۵-سرکوهی، فرج. صدای آمریکا. صفحه آخر. بازگویی ماجرای اتوبوس ارمنستان در هفدهمین سال. و باران، فصلنامه فرهنگ و ادبیات. شماره ۱۰
۶-به لینک اتاق پرسمان در کلابهاوس رجوع شود.
۷- باران، فصلنامه فرهنگ . شمارههای ۸/۹ و ۱۰. گفت و گو با علی صدیقی
۸-کوشان، منصور. مجله آرش. شماره ۸۰. حقیقت پویا تر از علت وجودی. صفحه ۵۰-۵۲
۹-سرکوهی، فرج. باران. فصلنامه فرهنگ و ادبیات. شماره ۱۰. ص ۱۴۱
۱۰-تصویر نامه منصور کوشان به نگارنده در سال ۱۳۷۲ در ضمیمه.
۱۱-صدیقی،علی. درباره یک ضرورت. کادح. رشت. هفته نامه فرهنگی و اجتماعی. دوره هفتم. شماره ۲۷. صفحه ادبیات زیر نظر محمد تقی صالح پور. ۳۱ شهریور ۱۳۷۲.
۱۲-تصویر ضمیمه. شناسنامه مجله هنر و اندیشه گیله وا با سردبیری مشترک نگارنده و محمد تقی صالح پور. ۱۳۷۸. شماره نخست این مجله در سال ۱۳۷۳ به سردببری علی صدیقی در ۸۴ صفحه منتشر شد. مقاله مشهور”چرا من دیگر شاعر نیمایی نیستم” نوشته رضا براهنی برای اولین بار در همان شماره به چاپ رسید.
۱۳-به تصویر قرارداد انتشار مجله “گلیه وا ویژه هنرو اندیشه” با سردبیری مشترک نگارنده و صالح پور ، با امضای سردبیران و صاحب امتیاز مجله گیله وا پور احمد جکتاجی در ضمیمه رجوع کنید.
۱۴-رادی، اکبر. انسان ریخته یا نیمرخ شبرنگ در سپیده سوم. تهران.نشر قطره.۱۳۸۳. ص ۱۰۵ – ۱۱۹
۱۵-براهنی، رضا.آرش. شماره ۸۰. فروردین ۱۳۸۱. ص ۳۵- ۳۹
۱۶-براهنی، همان
۱۷-کردوانی، کاظم. آرش. شماره ۸۰. فروردین ۱۳۸۱. ص ۴۴
۱۸-کردوانی، همان
۱۹-صدیقی، علی. ” آنقدر دوستی کرده ایم که دیگر وقت خیانت است” مجله آفتاب. اسلو. صاحب امتیاز عباش شکری. آبان ۱۳۸۲.شماره ۶۲. ص ۴۷- ۴۹