حسین جعفری – در این نوشته میخواهم قدری قلم را در سوگ عزیزم مسعود سپند بگریانم که عزیز بود و دوستداشتنی و بیاغراق کمتر کسی را به دریادلی، نیکاندیشی، خیرخواهی و فروتنی او دیدهام.
در این سی و پنج شش سالی که در کالیفرنیا در کنارش بودم، هرگز ندیدم به داد دردمند و نیازمندی، از هر گروه و طبقه و قوم و مذهب و… بلافاصله پاسخ ندهد. در حقیقت زندگیاش را در این راه گذاشته بود و جانش را هم در همین راه از دست داد که جان برای او سری بود که در راه عزیزان و نیازمندان، دو دستی در طبق اخلاص قرار داده بود.
سی و پنج شش سال پیش برای نخستین بار در همین سن حوزه با او آشنا شدم و درحقیقت واسطه و رابطه دوستی ما هم «فاطی جانِ» او بود که وقتی در آن گردهمایی، زمان شعر و موسیقی فرا رسید همه یکصدا از او درخواست کردند که سروده «فاطی جان» را برایشان بخواند. سرودهای که شاید در میان اشعار او رتبه کمتری داشت، اما مقبول خاص و عام افتاده است. هنرمندان عزیز ناصر صبوری و اسفندیار پرنور هم در اجرای آن ترانه و ساختن و تنظیم آهنگ آن، انصافا نکتهای را فروگذار نکردهاند.
بعدها که گاه گاه حال «فاطی جان» یا در حقیقت عشق نخستیناش را میپرسیدم، با خنده میگفت باید در یکی از دهکورهها، یا شهرهای کوچک اطراف مشهد، زن چاق و سالمندی شده باشد با پستانهای آویزان، اما در ذهن من هنوز همان فاطی جان من است که از شرم چشمانش را روی گلهای قالی میانداخت!
همینجا اضافه کنم که بسیاری از سرودههای او را علاوه بر ناصر صبوری، داریوش، سیاوش قمیشی، مریم جلالی، سوسن آزادی، حیدری و بسیاران دیگر با علاقه خواندهاند که هر یک از این ترانهها، علاقمندان فراوان دارند و آهنگسازان توانایی چون سیاوش قمیشی، بهمن آزادی، مجید خستوان، اسفندیار پرنور و عدهای دیگر روی اشعار او، آهنگهای به یاد ماندنی ساخته و از وی به یادگار گذاشتهاند.
سالها آرزویم بود و دلم میخواست که ما ایرانیان مقیم آمریکا و کالیفرنیا هم مثل بقیه ملیتها «کانون» و «مرکز» و «باشگاه»ی به نام ایران داشته باشیم که در حقیقت «خانه ایران» باشد و هنگامی که من این آرزوی خود را در نشریه «اندیشه» که در آن سالها، در سن خوزه انتشار مییافت نوشتم، بلافاصله بعد از آن نخستین دیدار سال پیش با سپند که طبیعی است کاملا مرا فراموش کرده باشد، به دیدنم آمد و بدون آنکه حتا نام مرا بپرسد با صدای بلند، گرم و محبتآمیزش گفت: آمدهام دلگرمی بدهم که با کمک و حمایت ایرانیان مقیم غربت، حتما به زودی «خانه ایران» هم دایر خواهد شد.
گرچه این آروزی ما سالهایی دیگربود که جوانه زد و سر از خاک درآورد و رشد کرد.
اما انتشار «هفتهنامه خاوران» بود که دوستی من و سپند نازنین را قوام و دوام بخشید و در این فاصله او بود که هرگز مرا تنها نگذاشت و گاه و گداری حتما سری به من میزد و با هم قهوهای میخوردیم و گپی میزدیم که هر دو همفکر و از یک «جنم» بودیم و انگار که سالهاست همدیگر را میشناسیم.
اما نقطه اتصال ما «خاوران» بود. نشریهای که چهارسالی به همت عدهای از دوستان نویسنده و شاعر و روزنامهنگار فرهنگدوست، به مدیریت زندهیاد طاهر ممتاز و سردبیری حسن رجب نژاد یعنی همین «گیلهمرد» دوستداشتنی امروزی و پاره دیگری از دوستان فرهیخته و البته سپند پایهگذاری شد و در بین ایرانیان به ویژه ایرانیان مقیم شمال کالیفرنیا، جای خاصی برای خود پیدا کرد. موجب افتخار ما بود که زندهیاد ایرج افشار در جایی نوشته بود: «هفتهنامه خاوران شمال کالیفرنیا یکی از استوارترین نشریات فارسیزبان است که در خارج از ایران منتشر میشود». این نوشته آنهم از قلم ایرج افشار افتخاری بود برای ما گردانندگان «خاوران» و بسیار دلگرمکننده.
سپند یکی از پایههای اصلی «خاوران» بود که بر سربرگ این نشریه به پیشنهاد زندهیاد نصرتالله نوح، این سروده ابوسعید ابوالخیر به چشم میخورد:
سر تا سر دشت خاوران سنگی نیست
کز خون دل و دیده برو رنگی نیست
یک رباعی عاشقانه است، اما ما آنرا به منظور سیاسی بر تارک «خاوران» نشانده بودیم. بدون آنکه در آن زمان خبری از «کشتار خاوران» سال ۶۷ شنیده باشیم. اما من همیشه آنرا به این صورت زمزمه میکردم:
سرتاسردشت خاوران سنگی نیست
کز خون جوانان، بر آن رنگی نیست
در پربار کردن نوشتههای «خاوران» و کمکهای مالی برای انتشار مرتب آن طی چند سال باز هم این سپند بود که چه با نوشتهها و سرودههایش و چه با دست و دلبازیاش، هرگز نمیگذاشت انتشار «خاوران» متوقف شود.
*****
یکی از بزرگترین خدمات او پایهگذاری کلاسهای زندهیاد دکتر محمدجعفر محجوب در سن خوزه بود که این کلاسها نیز چهار پنج سالی دوام یافت و درگذشت استاد عزیزمان در سال ۱۹۹۶ دوستداران حافظ، سعدی، مولانا، نظامی، خاقانی و… را از این کلاسها محروم ساخت، اما حاصل آن مجموعه با ارزشی است از نوارهای گوناگون این کلاسها که به همت صاحبدلان از جمله سپند ضبط شده و باقی مانده است. حاصل دیگر آن کسانی بودند مانند نصرتالله نوح، مسعود سپند، ناصرپل و عدهای دیگر که خود پس از طی این دورهها، استاد غزلیات حافظ شدند.
یادش گرامی دکتر محجوب که انسانی بسیار شریف و دوستداشتنی بود، بارها گفته بود این کلاسهای سن خوزه در تمام دوران حیاتم، برای من باارزشترین و دوستداشتنیترین کلاسهاست زیرا تمام شما که به این کلاسها میآیید دارای زمینه کافی برای نشستن در این کلاسها هستید، و اگر با من بود، به هر یک از شما یک «درجه دکترا» میدادم! البته این گفته هم ناشی از انسانیت و خصوصیات دوستداشتنی این استاد گرامی بود. یادش گرامی که در فوریه امسال ۲۶ سال از پرواز او گذشته است.
سپند علاوه بر بسیاری از فعالیتهای فرهنگی، نوشتن مقالات گوناگون، برگزاری جلسات شعرخوانی و… دو سمت سیاسی و فرهنگی دیگر هم داشت. او در حقیقت سفیر دوستی ایرانیان در دوشنبه تاجیکستان بود و سفیر و سرکنسول افتخاری تاجیکستان در آمریکا و کالیفرنیا. تنها مانده بود که برای علاقمندان به سفر و دیدار از تاجیکستان، ویزا هم صادرکند! هرکس علاقمند به مسافرت به تاجیکستان بود، ابتدا با سپند تماس میگرفت تا اطلاعات لازم را از او کسب کند. هنگامی هم که سپند عازم تاجیکستان بود، او سردسته گروهی از علاقمندان بود که با تکیه بر تجربیات سپند همراه او میشدند.
خانه او هم مهمانخانه بزرگان و اغلب کسانی بود که از تاجیکستان به آمریکا و کالیفرنیا میآمدند، دکتر عاصمی (همنام با زندهیاد دکتر محمد عاصمی خودمان)، عالم پور، عسگر حکیم و بسیاران دیگر که میزبان همه آنها و ترتیبدهندهی جلسات سخنرانی آنها در شمال کالیفرنیا، عزیزمان مسعود سپند بود.
امامعلی رحمان رئیس جمهور تاجیکستان علاقه بسیار به «سی پند» داشت که او را این چنین خطاب میکرد و در هر سفر «سپند» به تاجیکستان، مدتی هم رسما میهمان دولت تاجیکستان بود چرا که از دوستان و یاران نزدیک رئیس جمهور تاجیکستان به شمار میرفت و گاه در گشایش یا دیدار از مراکز فرهنگی، علمی و… او را به درخواست امامعلی رحمان همراهی میکرد.
چند دورهای هم کلاسهای حافظ را در دوشنبه پایتخت تاجیکستان دایر کرد؛ یکبار هم به دعوت رسمی دانشگاه دوشنبه، یک ترم با تدریس و تفسیر و تشریح غزلیات حافظ خدمات فرهنگی خود را نسبت به تاجیکها، تکمیل کرد. اما افسوس که آخرین سفر او به تاجیکستان همزمان شد با بیماری سخت و علاجناپذیر این دوست عزیز و ایراندوست گرامی ما که نتوانست آنرا به انجام برساند.
به قول دکترعلیرضا نوریزاده که در برنامه «پنجرهای رو به خانه پدری» روز دوشنبه ۲۸ فوریه از او شنیدم، چند نفر از ایرانیان جایگاه خاصی در تاجیکستان دارند از جمله نادرنادرپور، سیمین بهبهانی، گوگوش، ستار، ژاله اصفهانی و مسعود سپند. اواضافه کرد اما مسعود جای خاصی بین آنها داشت که نه تنها با مقامات فرهنگی و سیاسی تاجیکستان نیز رابطه و دوستی خاصی داشت، بلکه بین مردم کوچه بازار دوشنبه هم بسیار محبوب و معروف بود و هر کسی درباره او میپرسید، بلافاصله مردم دوشنبه با خوشدلی و مسرت از او و محبتهایش برایتان حکایتها میگفتند.
آرزو داشت که روزی هم بالاخره قدم در خاک مقدس ایران بگذارد یا در همانجا جان به جان آفرین تسلیم کند و در زیر سایه درختان باغ فردوسی بیارامد که یکی از شیفتگان غیرقابل باور حکیم فردوسی وشاهنامه آن بزرگوار بود. اما افسوس که ای بسا آرزو که خاک شده.
از نظر سیاسی هم ممکن نبود مراسمی در شمال و جنوب کالیفرنیا یا حتا شهرهای دور و نزدیک آمریکا جریان داشته باشد و سپند از یاوران و سخنرانان آن جلسات نباشد. سرودههای سیاسی و دلنشین او نیز شاهد این بخش از نوشته من است.
*****
او عاشق زندگی بود و عاشق «عشق» به زندگی، همیاری به تمام انسانها فارغ از هر عقیده و مذهبی، با خدا، بیخدا، با دین، بیدین، برای او انسانیت، احترام به حقوق بشر، آزادی و دموکراسی، کمک و مهربانی به این و آن مطرح بود. دشمن استبداد و دیکتاتوری بود و ایمان داشت که به زودی همه ما شاهد سرنگونی و فروپاشی حکومت فعلی جمهوری اشغالگر ایران خواهیم بود.
دو کتاب از او باقی مانده است با نزدیک به هزار مقاله که در نشریات گوناگون آمریکا و اروپا انتشار یافته است. کتاب «پالپال» که یک سوم از سرودههای اوست و «بوی جوی مولیان» که سفرنامه شیرین و بسیار خواندنی است از سفر او به تاجیکستان که من هم افتخار نوشتن و تنظیم پانویسها و تعلیقات آنرا داشتهام.
این سرگرد سابق شهربانی که توانست با چه تلاش و مرارتی خود را از بلبشوی انقلاب رها ساخته و به آمریکا نزد همسرش که در اینجا دوره دکترا را میگذراند بپیوندد، همیشه به پهلویها و شاهان پهلوی به ویژه رضاشاه بزرگ عشق میورزید. یکی از همکاران و همراهان زندهیاد دکتر احمد مدنی بود و با مشروطهخواهان رابطهای تنگاتنگ داشت.
خلاصه کلام، سپند ما انسانی بسیار «انسان» و دوستی بسیار دوستداشتنی بود. من در عمر نزدیک به هشتاد سالم، هرگز انسانی مثل او ندیدهام، یادش گرامی.
ببین اهرمن با دیارم چه کردی
دیاری که من دوست دارم چه کردی
من از مهر آن خاک، سرشار بودم
به این عشق دیوانهوارم چه کردی
به مردمدلی در جهان شهره بودم
به نامردمی شرمسارم چه کردی
تمام جهان بود و من بودم و عشق
جهانی پر از کینهبارم چه کردی
به هر کشوری معتبر بودم اما
تو با آن همه اعتبارم چه کردی
مگر کمتر از برگ زر بُد ریالم
تو با هفت تومانی دلارم چه کردی
به هر حیلهای هستیام را ربودی
نگه کن به دار و ندارم چه کردی
ز لبتشنهی کربلا روضه خواندی
به لبتشنگان دیارم چه کردی
به اسپهبدانی سرافراز بودم
به تاریخ پر افتخارم چه کردی
گلوگاه آزادگان را بریدی
تو بدبخت با بختیارم چه کردی
تو حتی به یک مرده رحمی نکردی
به شاهنشه بیمزارم چه کردی
زن و مرد را سوی پستی کشیدی
به جرم زنا سنگسارم چه کردی
خدایی برای خودم آفریدم
تو با ذات پروردگارم چه کردی
علی رستمی بود در ذهن خامم
تو با صاحب ذوالفقارم چه کردی
همه دستِ افتادگان میگرفتم
به افتادگی خوار و زارم چه کردی
حقوق بشر را چه پامال کردی
تو با کورش کامکارم چه کردی
تو ای دشمن اول سرزمینم
به این آخرین یادگارم چه کردی
م. سپند ۱۹ ژوئیه ۲۰۱۸