پروفسور ماریا باقرامیان یکی از چهرههای سرشناس ایرانی در دنیای دانشگاهی غرب از جمله در رشته فلسفه است. پروفسور باقرامیان در گفتگو با کیهان لندن از زندگی و تحصیلاتش و همچنین دیدگاهها و فعالیتهای دانشگاهی خود میگوید.
-دکتر باقرامیان، نخست از تحصیل دانشگاهی خود برای خوانندگان ما بگویید.
-من تحصیلات دانشگاهیام را در ایران در رشته هنرهای نمایشی در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران آغاز کردم و در دوره تحصیل علاقه خاصی به کارگردانی پیدا کردم. همزمان با واحدهای هنری، واحد فلسفه را با استادی داریوش آشوری گذراندم و در این دوره فلسفه را موضوعی بسیار جذاب یافتم. در سال ۱۹۷۹، قبل از اینکه بتوانم مدرکم را بگیرم، بنا به اجبارهای تاریخی و سیاسی، من و همسرم، هرمز فرهت، به بلفاست در ایرلند شمالی نقل مکان کردیم. من میخواستم تحصیلاتم را در دانشگاه کوئینز بلفاست ادامه دهم.
متاسفانه در دانشگاه کوئینز رشته تئاتر در دوره لیسانس تدریس نمیشد و من مجبور شدم تحصیلات دانشگاهیام را از نقطه صفر و از یک رشته دیگر شروع کنم. در بلفاست به فلسفه و انسانشناسی اجتماعی روی آوردم و مدرک لیسانس ترکیبیام را در این دو رشته در سال ۱۹۸۳ دریافت کردم. اما علاقه شخصیام همچنان معطوف به فلسفه بود. در سال ۱۹۸۲ همسرم برای کرسی استادی موسیقی در دانشگاه ترینیتی به دوبلین دعوت شد و ما به دوبلین رفتیم و برای من هم فرصت پیگیری تحقیقات در رشته مورد علاقهام، فلسفه، در این دانشگاه به وجود آمد. من این شانس را داشتم که تیموتی ویلیامسون استاد فلسفه و منطق کالج ویکهام در آکسفورد که یکی از برجستهترین و پرکارترین فیلسوفان زنده دنیا بود، استاد ناظر من بود. کار کردن با ویلیامسون به من کمک کرد تا دیدی انتقادیتر نسبت به فلسفه پیدا کنم.
–گذشته از شرایط مناسب برای پیگیری تحصیلات دانشگاهی در دوبلین، چه انگیزهای شما را به سوی طی مدارج بالا در فلسفه کشاند؟ زبان در فلسفه بسیار مهم است و احتمالا برای شما چالش بزرگی به شمار میرفت.
-از همان ابتدای تحصیلاتم در ایرلند، برخی از پرسشهای اصلی فلسفی در شکلگیری تفکر فلسفی من بسیار نقش داشتهاند. مهمترین آنها «معما»ی نحوه برخورد با اختلافات حلنشدنی در مورد شماری از مهمترین مسائل زندگی ماست. «معما» به این معنا که چرا در حوزههای خاصی از اندیشه بشری، اخلاق و زیباییشناسی و همچنین خود فلسفه، افرادی که از هوش و آگاهی بالایی برخوردارند، قادر به حل اختلافات بین خود نیستند. در همین پیوند، پرسشی که شاید حتی طولانیتر ذهن مرا به خودش مشغول داشته، این است که آیا میتوان دیدگاههای متفاوت، ولی به همان اندازه معتبر در مورد پدیده، رویداد و مسئلهای واحد داشت؟ فکر میکنم اولین بار وقتی که فیلم «راشومون» شاهکار آکیرا کوروساوا را در نوجوانیام در ایران دیدم، این پرسش برایم مطرح شد. بعدها این موضوع ابعاد انتزاعیتری برای من پیدا کرد، بهخصوص وقتی بیشتر بر دیدگاهگرایی که نیچه و کثرتگرایی که آیزایا برلین ترویج میکنند، متمرکز شدم. من در کارهایی که منتشر کردم، به انحای مختلف، به این مشغلههای فکری همیشگیام میپردازم.
–مکتب فلسفی خودتان را چگونه توضیح میدهید و تمایل شما به فلسفه آمریکایی در کجا ریشه دارد؟ شما به عامل زبان هم بسیار توجه داشته و در این زمینه هم کارهایی منتشر کردهاید…
-در ایران آشنایی اولیه و سطحی من با فلسفه تنها شامل فلاسفه فرانسوی یا آلمانی مانند سارتر، کامو و نیچه میشد. در دانشگاه کوئینز، برای اولین بار، از شکافی در فلسفه قرن بیستم در میان دو سنت اصلی، یعنی سنتهای تحلیلی و سنتهای قارهای، که هر دو منشاء آلمانی دارند، آگاه شدم. فیلسوفان تحلیلی، برای فرار از دست نازیها به ایالات متحده و بریتانیا پناه بردند و این سنت فلسفی را در آنجا بنا نهادند که بر نقش منطق، علم و تفکر دقیق در روششناسی در کشورهای انگلیسیزبان تأکید میکند.
فلسفه زبان که تحقیق دربارهی معنا و تفسیر است، در مرکز علائق فلسفی من قرار دارد؛ در دهههای ۷۰ و ۸۰ میلادی بهترین فیلسوفان زبان، هیلاری پاتنام، دونالد دیویدسون، نوام چامسکی و سائول کریپکه، همگی آمریکایی بودند. بنابراین، من با فلسفهای که در آمریکا رایج است ارتباط زیادی پیدا کردم. از دهه ۱۹۹۰ همزمان با تدریس در دپارتمان فلسفه در دانشگاه دوبلین، شخصاً با این فیلسوفان آشنا شدم. این آشنایی در سالهای بعد به یک دوستی پایدار با پاتنام و چامسکی رسید. در سال ۱۹۹۲ وقتی از طرف دانشگاه به سمت استادی تمام ارتقاء یافتم، این فرصت را داشتم تا نامی را برای کرسی استادی خود انتخاب کنم. در آن زمان من استاد مهمان فولبرایت در دانشگاههاروارد بودم و روی کتابی در مورد پاتنام کار میکردم. بنابراین، فکر کردم که عنوان «پروفسور فلسفه آمریکایی»، قدردانی مناسبی از تأثیر این فیلسوفان برجسته بر تفکر و حرفه من باشد. بعلاوه، این پارادوکس که یک فیلسوف ایرانی خود را «پروفسور فلسفه آمریکایی» میخواند، مرا جذب کرد. بعدها، پس از انتخاب دونالد ترامپ به عنوان رئیس جمهور، من از این انتخاب پشیمان شدم زیرا احساس کردم هر چیزی که «آمریکایی» نامیده میشود به شعارها و گفتار و رفتار بسیار توهینآمیز او آلوده میشود. امروزه من زیاد از این عنوان استفاده نمیکنم اما به عنوان کلیتر «استاد تمام فلسفه» که در بسیاری از دانشگاهها رایج است اکتفا میکنم. اگر ایالات متحده به فضای سیاسی سالمتر سالهای اوباما بازگردد، ممکن است به استفاده بیشتر از عنوان «پروفسور فلسفه آمریکایی» برگردم.
-به نظر شما چگونه نسبیگرایی فلسفی در عرصه عمل به انفعال و بیتفاوتی نسبت به واقعیت میانجامد؟
-موضع من در مورد نسبیتگرایی، در نخستین کتابم در این زمینه در سال ۲۰۰۴ منتشر شده. به نظر من نسبیتگرایی و پارادوکسهای زندگی واقعی و عواملی که آنها را شکل میدهند، باید جدی گرفته شوند و برای درک خاستگاه آنها باید تلاش شود. بنابراین، با وجود اینکه درک میکنم که چرا نسبیتگرایی یک موضوع روشنفکری پویا بوده و هست اما به باور من، جایگاه این موضع در سطوح مختلف چندان رضایتبخش نیست. برای مثال، در سطح اجتماعی و سیاسی، انگیزه مثبت و قابل ستایش سیاسی برای نسبیتگرایی، شامل اصرار برای ایجاد فضایی جهت تکثر باورها و مداراست. اما از جنبه منفی، نسبیگرایی میتواند به ایستایی در معرفت اخلاقی و سیاسی و «بیتدبیری و یا بیاحتیاطی فکری» و یا بیتفاوتی منجر شود.
رد نسبیتگرایی نباید ما را از این واقعیت منحرف کند که همه ایدهها، هنجارها و ارزشها دارای تاریخ و زمینهای هستند که پیدایش، توسعه و تغییراتشان از مسیر آنها میگذرد. برای مثال در پیوند با پرسش شما، ایده حقوق و آزادیها، که اهمیت محوری برای تئوریهای حکومت دموکراتیک دارند، در بستر اصلاحات کلیسا توسط مارتین لوتر و ظهور پرتستانیزم در مسیحیت به وجود آمدهاند، یعنی زمانیکه فردگرایی اهمیتی بیشتر از نگرشهای جامعهمحور پیدا کرد. اما در اسلام که در برگیرنده چارچوبی سراسر جامعهمحور، از ارزشهای اجتماعی و اخلاقی است، به ندرت بر اهمیت آزادیها و حقوق فردی، تاکید شده و میشود. اما این چارچوب اجتماعی فقط منحصر به اسلام نیست و عناصر قوی آن هنوز در طرز فکرهای دیگر از جمله آموزههای کلیسای کاتولیک هم حضور دارند.
-شما در عرصه بنیانهای فلسفی محیط زیست هم کار کردهاید. نگاه فلسفی شما در عرصه عمل با کارزار و فعالیتهای حفظ محیط زیست چه پیوندی دارد؟
-پرسشهای فلسفی مربوط به مسائل زیست محیطی در چارچوب دو پروژه بزرگ بین رشتهای برای من مطرح شدند. این دو پروژه عبارت بودند از «وقتی متخصصان با همدیگر موافق نیستند» (۲۰۱۵- ۲۰۱۸ (که توسط شورای تحقیقاتی ایرلند تامین مالی میشد و من و لوک دروری فیزیکدان نجومی بطور مشترک روی آن کار میکردیم.
دومی یک پروژه از سوی کمیسیون اروپایی به نام «سیاستگذاری، تخصص و اعتماد» (PERITIA) (۲۰۲۰-۲۰۲۳) است. هر دو این پروژهها از دانش اقلیمی به عنوان مطالعات موردی استفاده میکردند و میکنند. پروژه اول، موضوع اختلاف نظر در میان دانشمندان را بررسی میکرد و اختلاف بین دانشمندان فیزیک نجومی را با اختلافات در دانش اقلیمی مقایسه میکرد. در پروژه دوم، فیلسوفان، دانشمندان علوم اجتماعی و اقتصاددانان بار دیگر با استفاده از دانش اقلیمی به عنوان موضوع اصلی مورد مطالعه، یعنی به از بین رفتن اعتماد به دانش و علم نگاه میکنند. موضوع پروژه اول بسیار نزدیک به موضوع مورد علاقه دیرینهام بود که همان وجود اختلاف نظر مداوم در بین افرادیست که به اطلاعات مشابه دسترسی دارند و دارای سابقه آموزشی مشابه نیز هستند و با اینهمه درباره موضوعات واحد اختلاف نظر دارند.
پروژه دوم یک حرکت تقریباً نوین در کار من است که بطور کلی به عنوان «معرفتشناسی اجتماعی کاربردی» شناخته میشود و پرسشهایی در مورد اعتماد اجتماعی یا عمومی و جایگاه تخصص در تصمیمگیری عمومی مطرح میکند. تأکید بر این موضوعها یک بعد سیاسی آشکار دارد که در تحقیقات قبلی من وجود نداشت.
-آیا در مورد فلسفه در ایران چه در سدههای گذشته و چه زمان معاصر هم کار کردهاید؟ وضعیت اندیشه فلسفی در ایران و در میان ایرانیان برونمرزی امروزه چیست؟ آیا ما فیلسوفانی داریم که با سنجههای مدرن کاری دانشگاهی و جدی ارائه داده باشند؟
-ایران در دوره اسلامی، سنت فلسفی قوی و ماندگاری پیدا کرد. برای مثال، آثار ابن سینا همچنان در فلسفه معتبر هستند، نه فقط بهدلیل تفکر پیشگام او در زمینه منطق موجهات (modal logic) و متافیزیک، همچنین به دلیل پیشرفتهای اخیر در زمینه «علوم انسانی پزشکی». متأسفانه با آثار فیلسوفان معاصر ایران آشنایی چندانی ندارم. اما میدانم کههایدگر بر مثلا عبدالکریم سروش، شخصیتی الهامبخش بوده است. متاسفانه این رویکرد فلسفی برای من جالب نیست و تردید دارم در مورد آن اظهار نظر کنم. من همچنین میدانم که در «دانشگاه شریف» و «انستیتوی فلسفه» کارهای خوبی در زمینه فلسفه دانش انجام میشود که به نظر من بسیار امیدبخش است. من عضو کمیته برگزاری «کنگره جهانی فلسفه» هستم که سال ۲۰۲۴ قرار است در رم برگزار شود و بسیار امیدوارم که در این گردهمایی با فیلسوفان ایرانی دیدارهایی داشته باشم و از نزدیک با آنها آشنا شوم. برای من بسیار خوشایند است که بسیاری از فیلسوفان جوان ایرانیتبار در سنت تحلیلی در دانشگاههای ایالات متحده و بریتانیا دارای موقعیتهایی هستند. امیدوارم فرصتهایی برای ایجاد رابطه کاری از طریق همایشها و دورههای تابستانی بین فیلسوفان ایران و کسانی که در دیاسپورای ایرانی کار میکنند، فراهم آید.
-حضور فلسفه در هنرهایی مانند تئاتر و سینما میتواند در قالب دیالوگ و یا در فیلمهای مستند در قالب گفتار برای بیننده حالت ملموستری داشته باشد؛ مثلاً شما با نگاهی فلسفی فیلم «راشومون» را تماشا میکنید و به نتایجی میرسید. ولی استنتاجات فلسفی از هنرهای انتراعی مانند نقاشی آبستره و موسیقی بسیار دشوار است. شما این رابطه را چگونه توضیح میدهید به ویژه بهعنوان کسی که از هنر آغاز کردهاید و به فلسفه رسیدهاید و با یک موسیقیدان و آهنگساز مهم زندگی کردهاید…
-ببینید، ارائه تعریفی از «فلسفه» بسیار دشوار است. اما فکر میکنم میتوانیم روی این موضوع توافق داشته باشیم که فیلسوفان مکاتب فلسفی مختلف، همگی به موضوعها و پرسشهایی در بالاترین سطوح انتزاع میپردازند. من بر این گمان هستم که هنرهایی مانند موسیقی یا نقاشی، نکات و یا تزهای فلسفی مطرح نمیکنند، بلکه رسانههای عالیای برای مواجهه انسان با برخی پرسشهای انتزاعی و عمیق هستند. برای مثال، این پرسش که چرا قطعهای مانند «مرثیه» راخمانینوف ما را به شدت تحت تأثیر قرار میدهد و یا چیزی که نقاشیهای آشکارا فلسفی رنه ماگریت، تحت عنوان «خیانت تصاویر» درباره رابطه بین بازنمایی و واقعیت میگویند، همگی فرصتهایی برای تفکر عمیق فلسفی در بالاترین سطح اهمیت هستند. اما آثار هنری به ندرت به پرسشهایی که مطرح کردهاند، پاسخ مستقیم میدهند. افکار فلسفی از طریق زبان، با تکیه بر استدلال، توجیه، تبیین و غیره بیان میشوند. به همین دلیل حتی فیلسوف پستمدرنیستی مانند ژاک دریدا برای بحث در مورد «حقیقت در نقاشی» بجای اینکه بگذارد نقاشیهایی که از آنها استفاده میکند، حرف خودشان را بزنند، به حدود ۳۰۰ صفحه متن نیاز دارد.
-چه عوامل و فعالیتهایی باعث شد که شما با کمک تنی چند از استادان زن توانستید شرایط مناسبتری برای زنان در رشته فلسفه به وجود آورید؟ عقبنشینی دین و مذهب از عرصه اجتماعی و سیاسی در ایرلند در دو دهه گذشته تا چه حد به شما در ایجاد شرایط بهتر برای اساتید زن کمک کرده است؟
– فلسفه در دنیای غرب هنوز هم رشتهای تحت سلطه مردان است و قابل مقایسه با رشتههای دیگر مانند فیزیک است که شدیداً تحت سلطه مردان قرار دارد. طی ۲۰ یا ۳۰ سال گذشته، با پیروی از مدلی که در فیزیک ایجاد شده، زنان فیلسوف تلاش کردهاند «مسئله زنان» را در فلسفه برجسته کنند و اقداماتی به عمل آورند تا مشارکت زنان در فلسفه را تشویق و تقویت کنند. یکی از مهمترین فعالیتهایی که من به همراه تعدادی از محققان فوق دکترای فلسفه انجام دادهام، راهاندازی «انجمن زنان در فلسفه» در ایرلند بود. فعالیتهای ما شامل برگزاری همایشهای مربوط به کارهای زنان فیلسوف و کارگاههای آموزشی و راهنمایی فیلسوفان زن جوانتر بود. در ۳۰ سال گذشته، در ایرلند شاهد تغییرات ژرفی در دیدگاههای اجتماعی بودهایم. آرای بالای موافق با قانونی کردن ازدواج همجنس و نیز سقط جنین و تغییرات پیش آمده در بخش فلسفه دانشگاه محل تدریس من، بازتابی از این تحولات در جامعه است. متاسفانه هنوز در غرب تعداد بسیار کمی از فیلسوفها از اقلیتهای اتنیک هستند. ابتکار جدیدی با نام «اقلیتها و فلسفه» با الهام از انجمن زنان در فلسفه در بیش از ۲۰۰ کشور فعال شده که تلاش دارد به این نقصان در فلسفه بپردازد.
مهمترین نقطه قوت فلسفه اما به عنوان یک رشته، نقش محوری آن در زیر سؤال بردن همه مفروضات و قطعیتهای دنیاست. این در مورد خود فلسفه هم صدق میکند و اکنون فلسفه درگیر زیر پرسش قرار دادن نگرشها و عملکردهای خود در مورد نژاد و جنسیت است.