امسال ۱۱۶ سال از ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ که پیروزی انقلاب مشروطه با امضای فرمان توسط مظفرالدین شاه قاجار به تشکیل مجلس شورای ملی و تدوین قانون اساسی مشروطه پیروزی حقوقی خود را به ثبت رساند، میگذرد.
شاعر گرامی محمد جلالی چیمه (م. سحر) کتاب خود با عنوان «درباره شعر مشروطیت ایران» را برای انتشار در اختیار کیهان لندن قرار داده است تا همزمان با سالگردی دیگر از انقلابی مترقی و آزادیخواهانه که راه زندگی ایرانیان را به سوی جهان مدرن و «ایران نوین» در دوران پهلویها گشود، منتشر شود. کیهان لندن این مجموعه را در بخشهای مختلف در اختیار خوانندگان قرار میدهد.
*****
بخش ششم
هر ملک را که داد بود بنیاد
دیر ایستد چو کوه به ستواری
وان مُلک را که ظلم بود بنیان
زود اوفتد به مسکنت و خواری
[بهار]
پیش از ادای سخنی چند درباره بهار اجازه بدهید با این غزل کوتاه عارف گفتار پیشین را که ناتمام مانده بود از سر بگیریم.
این شعر در نکوهش حجاب است که در این سالهای سیاه استبداد دینی بدل به یکی از بزرگترین گرفتاریها و به ویژه مایه بسی خواریها و ظلم و آزار برای نیمی از ملت ایران یعنی برای مادران، خواهران، همسران و دختران ما و بطور کلی زنان ایران شده است.
وجود این تصنیفها و شعرها نشان میدهد که آرمان آزادی زنان ایران و به ویژه رها شدن آنان از قید سنتهای عتیق و واپسگرا نزد همه آزادیخواهان عصر مشروطیت از جمله شاعران این دوران مانند عارف از اهمیت برخوردار بوده و مسئله آزاد شدن زنان و ورود آنها به جامعه آرزویی بوده است که کشف حجاب دوران رضاشاهی برآیند و ثمره آن آرمانها و آن مبارزهها بوده است.
ترک حجاب بایدت ای ماه رو مگیر، در گوش، وعظ واعظ بیآبرو مگیر! درباره شعر مشروطیت ایران (۵)
و اما بهـار
آرمان بهار در کلمهی آزادی تبلور مییابد و ناسیونالیسم شاعرانهای که در شعرهای او موج میزند به معنای میهنپرستی و مقاومت در برابر سلطهی سیاسی و اقتصادی بیگانگان است.
آگاهان و اهل ادب فارسی او را بزرگترین شاعر قصیدهسرای شش قرن اخیر ایران میدانند. قصیدهسرایی که بجز آزادی و عدالت و قانونخواهی ممدوح دیگری برنگزیده و جز با جهل و استبداد و سلطهگران خودی و بیگانه درنیاویخته است. این شاعر استثنایی سنت هزار سالهی شعر فارسی و مجموعهی فنون و ظرایف قصیدهسرایان تاریخ ایران را پشتوانهی آرمان آزادی وعدالت و قانونخواهی و میهنپرستی کرد و آنهمه دانش زبانی و قوت سخنوری را در مبارزه با ستم و استبداد و در ستایش ِ آزادی به کار بست. در قصیده بلندی که او بر اساس شکوائیهای از مسعود سعد سلمان سروده این آرمان آزادیخواهی شاعران مشروطه به زیبایی و تشخص خاصی مسطور است. این شعر انتقادی شیوا، درواقع شکوائیهی شاعری قدرتمند و آرمانخواه است از روزگار خویش و سرشار از شکایت و اعتراضی که شاعر را در برابر انواع حقارتها و حسدورزیها وناجوانمردیهای رنگارنگ ِ اهل ِ زمانهی خویش به فغان آورده است. زمانهای که همدست با «آسمان» به قول حافظ «کشتی ارباب هنر» را شکسته میخواهد و گناه دانش و فضل را بر اهل دانش و فضل نمیبخشاید! با اینهمه در ابیات پایانی این قصیده پر شِکوه و درد، آرمان مشروطهخواهان و آرزوی شاعران و نویسندگان و روشنفکران عصربا طنینی با شکوه در کلمهی «آزادی » تبلور و تجسم یافته است. ابیاتی از این شکوائیه شاعر را که بحق ستایشنامهی آزادیست و رساترین فریادخواهی ممکن و نمایانگر آرزوی شاعران دوران مشروطیت است، با هم بخوانیم:
تا بر زبر ِ ری است جولانم
آزرده و مستمند و نالانم
هزلست مگر سطور ِ اوراقم
یاوهست مگر دلیل و برهانم
یاهچو گروه سفلگان هر روز
از بهر دو نان به کاخ دونانم
…
جرمیست مرا قوی که در این ملک
مردم دگرند و من دگرسانم
نه خیل ِ عوام را سپهدارم
نه خوان خواص را نگهبانم
بر سیرت رادمردمان، زینروی
در خانهی خویشتن به زندانم
یکروز کند وزیر تبعیدم
یکروز زند سفیه بهتانم
دشنام خورم ز مردم نادان
زیراک هنرور و سخندانم
زیرا به سخن یگانهی دهرم
زیرا به هنر فرید دورانم
زیراک به نقشبندی معنی
سیلابهی روح بر ورق رانم
زیرا پس ِ چند قرن چون خورشید
بیرون شده از میان ِ اقرانم
……
از نقمت دشمنان آزادی
گه در ری و گاه در خراسانم
وامروز عمید مُلک شاهنشاه
بستهست زبان ِ گوهرافشانم
…
ناکرده گنه معاقبم گویی
سبّابهی مردم پشیمانم
عمری به هوای وصلت قانون
از چرخ برین گذشت افغانم
در عرصهی گیر و دار آزادی
فرسود به تن، درشت خفتانم
تیغ ِ حدَثان گسست پیوندم
پیکان بلا بسفُت سُتخوانم
گفتم که مگر به نیروی قانون
آزادی را به تخت بنشانم
وامروز چنان شدم که بر کاغذ
آزاد نهاد خامه نتوانم
ای آزادی، خجسته آزادی!
از وصل تو روی برنگردانم
تا آنکه مرا به نزد خود خوانی
یا آنکه ترا به نزد خود خوانم
زبان شعری و شگردهای سبک خراسانی در شعر بهار، میراث شاعران دورهی بازگشت و «انجمن صبا»ی کاشانی بود که از سوی پدر بهار، یعنی ملک الشعرا صبوری- که از کاشان به خراسان رفت و «ملک الشعرای آستان قدس» شد- به او سپرده شده بود.
بهار نیز همچون عارف شاعر آزادی و وطندوستی است. البته بنیه و توانایی او در ادب و شعر فارسی و عمق دانش او از تاریخ و فرهنگ ایران (اگر دهخدا را مستثتی کنیم) از شاعران همدوره خود بیشتر است.
چون در گفتار پیشین از وطنپرستی (پاتریوتیسم) و آزادیخواهی عارف سخن گفتیم و نمونههایی از تصنیفها و ترانههای این شاعر هنرمند و موسیقیدان آزاده آوردیم بد نیست از ذوق بهار در تصنیف نیز یاد کنیم و مهر به وطن را که روح این شاعر بزرگ و آزاده از آن سرشار بود، در تصنیفی ببینیم که برای ایران سروده است
این تصنیف را حدود دو دهه پیش ایرج بسطامی به زیبایی تمام خوانده است؛ هنرمند بسیار خوشآوازی که دریغا در فاجعه زلزله بم همراه با هزاران تن از هموطنانش در آوارهای این شهر کهن مدفون شد.
ای خطهٔ ایران مهین، ای وطن من
ای گشته به مهر تو عجین جان و تن من
دور از تو گل و لاله و سرو و سمنم نیست
ای باغ گل و لاله و سرو و سمن من
بس خار مصیبت که خلد دل را بر پای
بی روی تو، ای تازه شکفته چمن من
ای بار خدای من گر بیتو زیم باز
افرشتهٔ من گردد چون اهرمن من
تا هست کنار تو پر از لشکر دشمن
هرگز نشود خالی از دل محن من
از رنج تو لاغر شدهام چونان کاز من
تا بر نشود ناله نبینی بدن من
دردا و دریغا که چنان گشتی بیبرک
کاز بافتهی خویش نداری کفن من
بسیار سخن گفتم در تعزیت تو
آوخ که نگریاند کس را سخن من
وانگاه نیوشند سخنهای مرا خلق
کز خون من آغشته شود پیرهن من
و امروز همی گویم با محنت بسیار
دردا و دریغا وطن من، وطن من
الیته بهار تصنیفهای دیگری نیز دارد که غالب آنها در ستایش وطن یا شکوِه از رنجیست که کشورش در آن گرفتار بود- رنجی که متأسفانه با شدت توانفرساتری ادامه یافته. تصنیف «مرغ سحر» که به نوعی به سرود ملی تبدیل شده و از قمر تا شجریان هر هنرمند خوشآوازی که در ایران پیدا شد آن را با عشق و افتخار اجرا کرده است.
در اینجا یادآوری یکی دیگر از تصنیفهای وطنی بهار بیمناسبت نیست:
باد صبا بر گل گذرگن بر گل گذر کن
…
گل چاک غم بر پیرهن زد بر پیرهن زد
از غیرت آتش در چمن زد
بلبل چو من شد در چمن دستانسرا بهر وطن
دیدی که ظالم تیشهاش را
آخر به پای خویشتن زد
ایرانیان از بهر خدا یکدل شوید از صدق و صفا
تا چند نفاق تا کی دغلی؟
تا چند غرض تا کی دودلی؟
آخر بس است این بدعملی
آخر بس است این منفعلی
این بخش از گفتار درباره بهار را با قسمتی از قصیده وطنی «یا مرگ یا تجدد» که سخن ایرانیان دردمند امروز نیز هست به پایان میبرم:
هر کو در اضطراب وطنیست
آشفته و نژند چو من نیست
کی میخورد غم زن و دختر
آنرا که هیچ دختر و زن نیست
مرد از عمل شناخته گردد
مردی به شهرت و به سخن نیست
فرتوت گشت کشور و او را
بایستهتر ز گور و کفن نیست
یا مرگ یا تجدد و اصلاح
راهی جز این دو پیش وطن نیست
ایران کهن شدهست سراپای
درمانش جز به تازه شدن نیست
عقل کهن به مغز جوان هست
فکر جوان به مغز کهن نیست
زاصلاح اگر جوان نشود ملک
گر مُرد جای سوک و حزن نیست
ویرانهایست کشور ایران
ویرانه را بها و ثمن نیست
امروز حال مُلک خرابست
بر من مجال شبهت و ظن نیست
شخصی زعیم و کارگشا نی
مردی دلیر و نیزهفکن نیست
خویشی میان پور و پدر نه
یاری میان شوهر و زن نیست
بیدادها کنند و کسی را
یکدم مجال داد زدن نیست
حکام نابکار زهر سوی
غارت کنند و جای سخن نیست!
میبینیم که با کمال تأسف بعد از حدود صد سال باز هم در بر همان پاشنه میچرخد و آب به همان آسیاب میریزد.
[ادامه دارد]
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نه] [بخش ده] [بخش یازده] [بخش دوازده و پایانی]