امسال ۱۱۶ سال از ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ که پیروزی انقلاب مشروطه با امضای فرمان توسط مظفرالدین شاه قاجار به تشکیل مجلس شورای ملی و تدوین قانون اساسی مشروطه پیروزی حقوقی خود را به ثبت رساند، میگذرد.
شاعر گرامی محمد جلالی چیمه (م. سحر) کتاب خود با عنوان «درباره شعر مشروطیت ایران» را برای انتشار در اختیار کیهان لندن قرار داده است تا همزمان با سالگردی دیگر از انقلابی مترقی و آزادیخواهانه که راه زندگی ایرانیان را به سوی جهان مدرن و «ایران نوین» در دوران پهلویها گشود، منتشر شود. کیهان لندن این مجموعه را در بخشهای مختلف در اختیار خوانندگان قرار میدهد.
*****
بخش نهم
ای دوست ببین بی سر و سامانی ایران
بدبختی ایران و پریشانی ایران
گردیده جهان تیره و گشتهست دلم تنگ
گویی که شدم حبسی و زندانی ایران
عشقی بود ار نوحهگر امروز، عجب نیست
خون میچکد از دیدۀ ایرانی و ایران
[میرزاده عشقی]
این طغیانگر پرشور که طرفدار تغییر رادیکال و حذف قاطعانه ارتجاع و عقبماندگی بود، به زبان ِ سرخی که سرانجام سر سبز او را به باد داد، از آزادی و عدالت سخن میگوید؛ به ارتجاع و واپسماندگی حمله میبرد؛ استبدادیان را میکوبد و به شدت از ذلیل و خوار شدن ایران متأثر است و بر مزار شکوه و شوکت دیرین و تاریخ طلایی ِ ایران ِ باستان میگرید و در آروزی روزیست گه زنان ایران از کفن سیاه به در آیند و مردم ایران از جهل و خرافه که به آن دچار بودند برهند و ایران نام و عظمت از کف رفته دیرین خود را بازیابد. از این حسرت شوکت دیرین ایران در غالب شعرها به ویژه در نمایشنامههای منظوم یا اپرتهای بازتاب یافتهاند. میرزاده عشقی بر ویرانههای باستانی میگرید و در خیال و رؤیا به شاهان و شهزادگان روزگاران گذشته جان میدهد؛ با بانوی شاهزاده کفنپوشی که در گورستان کهن سرگردان است همسخن میشود و با وی از ویرانی و واپسماندگی مردم عصر خود و از کفن سیاهی که زنان ایران در روزگار شاعر گرفتار آنند با وی درددل میکند.
یکی ازموضوعهای اصلی سخن میرزاده عشقی (سیدمحمدرضا کردستانی) در منظومه «کفن سیاه»، مثل شاعران دیگر دوران مشروطه، وضعیت رقتبار زنان ایران است که در انواع و اقسام بندها و رشتههای مرئی و نامرئی سنت و واپسماندگی گرفتار بودند. حجاب و خانهنشینی و دور ماندن از آموزش و فرهنگ و هنر و تسلیم شدن بی چون و چرا در برابر انواع ظلم و زور همچون تقدیری ناگزیر به زنان ایران تحمیل میشد و پاسبانان ظلمت و تباهی به نام شریعت و سنت همواره مترصد آن بودند که مبادا غل و زنجیرهای ضد انسانی از دست و پای زنان ایران باز شود.
و البته میدانیم که هنوز هم بسیاری از آن بندها نگسستهاند زیرا شریعتمداران و حراستکنندگان تیرگی به یُمن قدرت بی حدو مرز سیاسی و نظامی و مالی در پی محکم کردن آن بندها هستند اگرچه به دلیل دگرگون شدن زمانه کار بر آنان دشوار شده است.
باری، در آن روزگار که شاعران و نویسندگان متجدد و روشنگر ایران ندای آزادی زنان را در شعر و سرود میدمیدند، عشقی این شاعر پر شور و عصیانگر جان بر کف و صمیمی نیز به شیوه خود رنج جامعه واپسمانده، فقیر و خرافهزده را در شعر خود فریاد میکرد.
عشقی در اپرت «کفن سیاه» که زبان و شکل تازهای دارد و تأثیر هنر نوبنیاد سینما را میتوان در آن دید، در رؤیای خود با گذشتگان دورانهای کهن ایران روبرو میشود و با یکی زنان شاهزاده باستانی که شاعر او را «خسرودخت» مینامد از نابسامانی روزگار خود و به ویژه از محنتی که زنان ایران دچار آنند شِکوِه سر میدهد:
این طلسم است نه یک زمره ز آبادانی
به طلسم است در آن روز و شب ایرانی
زین طلسم است دیار تو بدین ویرانی
جامه من کُند این دعوی من برهانی
من هیولای سعادت هستم
که بر این تیرهسرا دل بستم
من سیهپوشم وتا این سیه از تن نکنم
زین گناهست که تا زندهام اندر کفنم
من سیهپوشم و تا این سیه از تن نکنم
تو سیهبختی و بدبخت چو بخت تو منم
من اگر گریم گریانی تو
من اگر خندم خندانی تو
بکنم گر ز تن این جامه گناهست مرا
نکنم، عمر در این جامه تباهست مرا
چه کنم؟ بخت ازین رختِ سیاهست مرا
حاصل عمر ازین زندگی آهست مرا
مرگ هر شام و سحر چشم به راهست مرا
از همان دم که درین تیره دیار آمدهام
خود کفن کرده به بر، خود به مزار آمدهام
همچو موجود جمادی نه به کار آمدهام
جوف این کیسۀ سربسته ببار آمدهام
مُردم از زندگی از بس به فشار آمدهام
تا درین تیره کفن در شدهام
زندهای مردۀ ماتمزدهام
شاعر با پایان رؤیای شبانهاش که درواقع کابوسی یادآور درد و رنج روزگار نبود خود پس از گشت و گذاری در اطراف و اکناف وطن خویش و دیدن اوضاع زنان جامعه خود، به سخن میآید و ابیات زیر را پایانبخش منظومه «کفن سیاه» خود میکند:
هرچه زن دیدم آنجا همه آنسان دیدم
همه را زنده درون کفن انسان دیدم
همه را صورت آن زادۀ ساسان دیدم
صف به صف دختر کسری همه جا سان دیدم
خویش را از پس این قصه هراسان دیدم
همۀ قصه به نظم آوردم
فهم آن بر تو حوالت کردم
و در پایان سروده است:
شرم چه؟ مرد یکی بنده و زن یک بنده
زن چه کردهست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبندۀ نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس این روبنده؟
مردهباد آنکه زنان زنده به گور افکنده
بجز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده همآواز شود
کم کم این زمزمه در جامعه آغاز شود
با همین زمزمهها روی زنان باز شود
زن رها گردد ازین شرم و سرافراز شود
ورنه تا زن به کفن سر برده
نیمی از ملت ایران مُرده
چنانکه همین منظومه و منظومه «ایدهآل مریم» نشان میدهند، عشقی از نظر فرم، از شاعران همعصر خود تحولگراتر است؛ به لحاظ افکار سیاسی ناسیونالیست (به معنای ضد استعمار و مخالف انقیاد و وابستگی کشور) و از نظرگاه اندیشه و فلسفی آتئیست است. انواع خرافات ناشی از سنت و مذهب را برنمیتابد. از داروینیسم متأثر است. طرفدار برابری حقوق انسانها و برقراری عدالت اجتماعی و مدافع حقوق رنجبران است.
او دلیرگوی و بیپرواست و جان در راه آرمان و دل در گرو آرزوهای بزرگ برای سرزمین خود دارد.
در ضمن عشقی بهخصوص در اثر مشهورش «سه تابلو مریم» یا «ایدهآل» مرثیهخوان شکست انقلاب مشروطیت ایران است.
او مبتکر منظومههای نمایشی در ایران است و به دلیل رفاقت و همراهی با نیمایوشیج که اشعارش را در روزنامه «قرن بیستم» خود به چاپ میرسانید، به احتمال قوی از افکار و اشعار نیمای جوان تأثیر پذیرفته است. مثلاً در «سه تابلو مریم» که عشقی خودش آن را دیباچهی «انقلاب ادبی» ایران مینامد.
این شاعر طغیانگر و صمیمی در حالی که هنوز سالهای زیادی برای سرودن و نوآوری و خدمت به ادبیات و فرهنگ پیش روی خود داشت قربانی مخالفت تند و تیز خود با شعار جمهوریخواهی رضاخان شد اما صدای او در نفی عوامل ارتجاع و ارباب جهل و خرافه همچنان رسا و پایدار به گوش میرسد.
عشقی شاعری جوان و بسیار حساس بود و در روزگاری پر آشوب و اضطراب میزیست. سخت شیفته وطن خود بود و پریشانی و نابسامانی اوضاع زمانه او را به شدت رنج میداد. هیجانات روحی او بیش از آن بود که شاعر بتواند صبوری پیشه کند یا به دامن مصلحتاندیشی آویزد.
این شاعر کردستانی با عشق و شوری بیهمتا از وطناش ایران میگفت و صدای او اگرچه گاهی به نوحهای سوزناک و غمانگیز بدل میشد در عین حال به فریادی توفنده شبیه بود که بسیاری از سران و کارگزاران حکومت وقت را به شدت زیر ضربات کوبندۀ واژههای آتشناک خود میگرفت.
عشقی به دلیل شجاعتی که در بیان ادبی و سر نترسی که در انتقاد و گاه ستیزی بیپروا که با اهل قدرت داشت، سر انجام جان جوان و سرپر شور خود را در آستانهی سی سالگی (۱۲ تیر ۱۳۰۳) در راه آرمان وطنخواهی و بیرون آمدن از واپسماندگی تاریخی بر طبق اخلاص نهاد.
بد نیست که سخن درباره این جان شیفته شعر آزادی و روزنامهنویسی تجددخواهانه را با یکی از اشعار او که بازگوی برههای از روزگار آشفته و خطیر ایران است و در عین حال شوق وطندوستی و عشق او به ایران و نیز روحیه پر شور و آتشین او در آن تبلور یافته به پایان بریم.
خاکم به سر ز غصه، به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟
آوخ کلاه نیست وطن تا که از سرم
برداشتند فکر کلاهی دگر کنم
مرد آن بود که این کلهاش بر سرست و من
نامردم ار به بیکله، آنی به سر کنم
من آن نیم که یکسره تدبیر مملکت
تسلیم هرزهگرد قضا و قدر کنم
زیر و زبر اگر نکنی خاک خصم را
ای چرخ، زیر و روی تو زیر و زبر کنم
جاییست آرزویم و گر من به آن رسم
از روی نعش لشکر دشمن گذر کنم
ای دهر هرچه میکنی بکن! ای دشمن قوی
من نیز اگر قوی شوم از تو بَتر کنم
من آن نیم به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم
معشوق عشقی ای وطن ای عشق پاک من
ای آنکه ذکر عشق تو شام و سحر کنم
« عشقت نه سرسریست که از سر به در شود
مهرت نه عارضیست، که جای دگر کنم
عشق تو در وجودم و مهر تو در دلم
با شیر اندرون شد و با جان به در کنم»
این دو بیت آخری از حافظ است که عشقی در پایان غزل خود تضمین کرده است. یاد و نام این شاعر آزاده و وطندوست و ملی جاودانه باد!
[ادامه دارد]
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نه] [بخش ده] [بخش یازده] [بخش دوازده و پایانی]