امسال ۱۱۶ سال از ۱۴ امرداد ۱۲۸۵ که پیروزی انقلاب مشروطه با امضای فرمان توسط مظفرالدین شاه قاجار به تشکیل مجلس شورای ملی و تدوین قانون اساسی مشروطه پیروزی حقوقی خود را به ثبت رساند، میگذرد.
شاعر گرامی محمد جلالی چیمه (م. سحر) کتاب خود با عنوان «درباره شعر مشروطیت ایران» را برای انتشار در اختیار کیهان لندن قرار داده است تا همزمان با سالگردی دیگر از انقلابی مترقی و آزادیخواهانه که راه زندگی ایرانیان را به سوی جهان مدرن و «ایران نوین» در دوران پهلویها گشود، منتشر شود. کیهان لندن این مجموعه را در بخشهای مختلف در اختیار خوانندگان قرار میدهد.
*****
بخش دهم
فرخی یزدی
خیزید و ز بیدادگران داد بگیرید
از دادستانان جهان یاد بگیرید
وز دادستانی ره و رسم ار نشناسید
در مدرسه این درس ز استاد بگیرید
در این بخش چند کلامی درباره شاعر غزلسرای با احساس و دردمند و روزنامهنگار منتقد و مبارز ایران در عصرمشروطیت یعنی از فرخی یزدی سخن خواهیم گفت.
فرخی یزدی همچون نامی که برای روزنامهاش «طوفان» برگزیده بود، روحی توفنده و ناآرام داشت هرچند شاعری بود لطیفطبع و غزلپرداز و پراحساس.
با آنکه بارها جسم و روانش از ظلم مستبدان آزرده شد و ستمها بر وی رفت، اما همواره بر سر عهد و پیمان خود با آزادی و آرمان عدالتخواهی ایستادگی کرد و بر قلم و قدم در راه مبارزه برای عدالت و آزادی تأکید ورزید:
هرگز دل ما ز خصم در بیم نشد
در بیم ز صاحبان دیهیم نشد
ای جان به فدای آنکه پیش دشمن
تسلیم نمود جان و تسلیم نشد
هرگز جاذبه قدرت او را نفریفت و به امتیازات رنگارنگی که از قِبل اهل قدرت نصیب این و آن میشود، وقعی ننهاد و ذرهای از مسیری که در راه آزادی و عدالت برگزیده بود منحرف نگشت.
آنزمان که بنهادم سر به پای آزادی
دست خود ز جان شُستم از برای آزادی
تا مگر به دست آرم دامن وصالش را
میدوم به پای سر در قفای آزادی
با عوامل تکفیر صنف ارتجاعی باز
حمله میبرد دائم بر بنای آزادی
در محیط طوفانزای ماهرانه در جنگ است
ناخدای استبداد با خدای آزادی
شیخ از آن کند اصرار بر خرابی احرار
چون بقای خود بیند در فنای آزادی
دامن محبت را گر کنی به خون رنگین
میتوان ترا گفتن پیشوای آزادی
فرخی ز جان و دل میکند در این محفل
دل نثار استقلال، جان فدای آزادی
میبینید که آن آرزوها و آرمانها که در دوران ما به همت ارتجاع و واپسگرایی حکومت ملاها بر باد رفتند، بیش از صد سال پیش نیز به صدایی رسا از حنجره جانهای شیفتهای چون فرخی یزدی طنینانداز بودهاند.
زندگی شخصی و اجتماعی فرخی دچار اضطراب و تلاطم بسیار بود و فرصت کوتاه ما اجازه توصیف آنچه را بر او رفته نمیدهد. تنها اشاره میکنم که وی به دلیل روحیه استبدادستیز و جسارت کمنظیری که در مقابله با ظلم و بیعدالتی داشت، روزگار دشواری را از سر گذراند.
او هم به عنوان شاعر و هم در موقعیت روزنامهنگار منتقد و مبارز درگیریهای فراوانی با اهل قدرت داشته است.
بارها محاکمه شد و به زندان افتاد. از همان اوان جوانی با اشراف زورگوی حکومت یزد درگیر بود و سپس در تهران با زورمندان سیاست و قدرت از جمله با رضاخان سردارسپه کشمکشهای ناگواری داشته است.
خلاصه آنکه سراسر کارنامه ادبی و روزنامهنگاری او چه در روزنامه و چه در هفتهنامه «طوفان» به شدت زیر تأثیر اینگونه درگیریها و کشمکشهای اجتماعی و سیاسی شکل گرفته است.
فرخی به شهادت تاریخ نخستین شاعریست که دست مستبدان وقت بیشرم دهان او را با سوزن و نخ دوخته و تنها سخنور مبارزیست که در کشور ما به شاعر دهاندوخته نامبردار شده است.
اشارهای هرچند کوتاه به ماجرای دوختن لبان این شاعر لطیفطبع غزلسرا و در عین حال طغیانگر به دستور حاکم یزد برای شناختن روحیه و شخصیت این شاعر شجاع و حقطلب بیمناسبت نیست. شاعر جوان در مراسم نوروزی ۱۲۸۸ (۱۳۲۷ قمری) (۱۱۶ سال پیش) در یزد برخلاف رسم جاری و به دور از انتظار نمایندگان رسمی حکومت، شعری میخواند با مطلع زیر:
عید جم شد ای فریدونخو بُتِ ایرانپرست
مستبدی، خوی ضحاکیست این خو، نه ز دست
تا میرسد به آنجا که حاکم یزد ضیغمالدوله قشقایی را مورد خطاب قرار داده و ابیات زیر را که نهیبی به حاکم و ستایشنامهای در برایر قانون و قانونخواهیست میخواند:
خود تو میدانی نیم از شاعران چاپلوس
کز برای سیم بنمایم کسی را پایبوس
یا رسانم چرخریسی را به چرخ آبنوس
من نمیگویم تویی هنگام هیجا همچو طوس
لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی
بهمن و کیخسرو جمشید و افریدون شوی
پیداست که حاکم اشرافزاده مستبد یزد این جسارت شاعر جوان را بر نمیتابد و دستور میدهد تا دهان شاعر را با نخ و سوزن بدوزند.
اندرین دوره که قانونشکنی دلها خست
گر ز هممسلک خویشت خبری نیست به دست
شرح این قصه شنو از دو لبِ دوختهام
تا بسوزد دلت از بهر دل سوختهام
فرخی را میتوان شاعر جناح چپ و کوششگر مقاوم و شجاع طبقات فرودست و رنجبر نیز به شمار آورد زیرا در بسیاری از اشعار خود رنج جانکاه مردم فقیر و زحمتکش را مطرح کرده و خواستار عدالت و حقوق رنجبران شده است.
فرخی اگر کمتر به مسائل سیاسی و اجتماعی در شعر خود میپرداخت، بیشک از بزرگترین غزلسرایان و نغمهسرایان تغرلی عصر خود میبود زیرا زبان شعر او روان و پر احساس و مشحون از ادراک عاطفی و رنج انسان است.
این غزل مشهور وی را- که خبر از حساسیت شاعرانه، ظرافت ِ ذوق و رقتِ عواطفِ تغزّلی اودارد و نشانهی روحیهی غزلسرا و نغمهپرداز اوست، با هم بخوانیم:
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرک خَتا دشمن ِ جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزل ِ مردم ِ بیگانه چو شد خانهی چشم
آنقدَر گریه نمودم که خرابش کردم
شرح داغ ِ دل ِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرق ِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهی شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهی غم بود و جگرگوشهی درد
بر سرِ آتش ِ جور ِ تو کبابش کردم
زندگی کردن ِ من مُردن ِ تدریجی بود
آنچه جان کند تنم، عُمر حسابش کردم
فرخی این ذوق و روحیهی حساس و غزلسرای خود را در خدمت اندیشهی سیاسی و آرمان آزادیخواهانه و عدالتطلب خود نهاد و به جناح چپ جنبش اجتماعی و سیاسی و فرهنگی دوران مشروطیت هدیه کرد.
به همان صورت که غزلیات عارف قزوینی پر است از ستایش وطن و ملت و آزادی، غزلیات فرخی یزدی از عدالت و رنجبر و کارگر و نیز از زورگویی ارباب و اغنیا و از استثمار طبقات تنگدست و البته از آزادی سخن میگوید:
کیست در شهر که از دست ِ غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
خوش به گُل درد ِ دل ِ خویش به افغان میگفت
مرغ ِ بی دل خبر از حیلهی صیاد نداشت
عشق در کوهکنی داد نشان قدرت ِ خویش
ورنه این مایه هنر، تیشهی فرهاد نداشت
جز به آزادیِ ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملّت ِ آزاد نداشت
فرخی اگرچه متأثر از افکار عدالتخواهانه سوسیالیستی روزگار خویش است با اینهمه برقراری مساوات و عدالت را در برقراری «دیکتاتوری طبقه کارگر» نمیبیند. آزادی همراه عدالت و برابری حقوق مادی و معنوی انسانها آرمان اصلی شعر فرخی است. ازین رو میتوان او را یک شاعر سوسیال دموکرات به معنای امروزی کلمه دانست.
آن پا برهنه را که به دل حرص و آز نیست
سرمایهدار ِ دهر چو او بینیاز نیست
گر دیگران تعیّــُن ِ ممتاز قائلند
ما و مرام ِ خود که در آن امتیاز نیست
کوته نشد زبان ِ عدو گر ز ما چه غم؟
شادیم از آنکه عُمر ِ خیانت دراز نیست
در شرع ما که خدمت ِ خلق از فرایض است
انصاف طاعتیست که کم از نماز نیست
فرخی با همان شور و صمیمیتی که از عدالت و آزادی سخن میگوید، با جهل و تحجر اهل دین نیز میستیزد و خواستار گسستن زنجیرها و قیودیست که به شیوهای برنامهریزی شده و آگاهانه جامعه را در اسارت خود نگاه داشته است. از این رو همچون اکثر شاعران دوران مشروطیت هرگز از دریدن پردههای سیاهکاریها و خرافهگستری و واپسماندگی متشرعان مستبد غافل نیست و ریاکاری و زهد دروغین و تقلب و تزویرشان را بر آنان نمیبخشاید.
با مروری در این غزل، چهره بسیاری از کسانی را به یاد خواهیم آورد که به خدعۀ زُهد دروغین و با ابزارسازی از خدا و پیامبر و با تکیه بر قساوت و سالوس و فریب، بر سرنوشت ملت ایران حاکم شدند و ایرانیان را به روز سیاه نشاندند:
آنکه اندر دوستی ما را در اول یار بود
دیدی آخر بهر ِ ملت دشمن خونخوار بود
وانکه ما او را صمدجو سالها پنداشتیم
در نهانش صد صنم پیچیده در دستار بود
زاهد ِ مردمفریب ِ ما که زد لاف ِ صلاح
روز اندر مسجد و شب خانهی خمّار بود
بود یکچندی به پیشانیش اگر داغ ِ وطن
شد عیان کان داغ بهر ِ گرمی بازار بود
پای بیجوراب، دستاویز بودَش بهر ِ زُهد
با وجود ِ آنکه سر تا پا کُلـَهبردار بود
فرخی را رشتهی تسبیح ِ سالوسی فریفت
گر نهانی متّصل آن رشته با زُنـّار بود
فرخی به روانی و شیوایی از ابزار غزل فارسی بهره جسته و عواطف شاعرانه و اندیشههای اجتماعی و آرمانهای سیاسی خود را به زبانی که گاه یادآور زبان غزلهای سعدیست به زبان میآورد.
افسوس که صدای این شاعر مبارز را دستهایی که برای دیکتاتوری نوپای رضاخانی کار میکردند، در زندان خاموش کردند. صدایی که در سراسر عمر کوتاه شاعر جز در ستایش آزادی و عدالت اجتماعی، سرودی سر نداده بود:
فصل گل چو غنچه لب را، از غم زمانه بستم
از سرشک لالهرنگم در چمن به خون نشستم
ای شکستهبال، بلبل کن چو من فغان و غلغل
تو اِلم چشیده هستی، من ستم کشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد از قلم نمیکنم یاد
ور قلم شود ز بیداد، همچو خامه هر دو دستم
گر زنم دم از حقایق بر مصالح خلایق
شحنه میکشد که رندم، شرطه میکشد که مستم
هرکجا روم به گردش آید از بیم مفتش
همت بلندپرواز، اینچنین نموده پستم
ای خوشا نشاط مردن جان به دلخوشی سپردن
تا چو فرخی توان گفت مُردم و ز غصه رستم
این شاعر رنجدیده و بزرگوار نیز همه شور و احساس خود را بر زبان قلم جاری میکرد تا همچون دیگر شاعران بزرگ عصر مشروطیت سحنگو و نغمهسرای آرمان آزادیخواهی و استقلالطلبی دور و دراز ایرانیان باشد. وی به سهم خود با وفاداری تمام بر سر این پیمان ایستاد و جان شیفته خود را ارمغان راه آزادی کرد. با این دو شعر سخن را به پایان ببریم و قدر و منزلت او را در مقام یک شاعر روشناندیش و روزنامهنگار دردشناس و جسور گرامی بداریم:
یارب ز چیست بر سر فقر و غنا هنوز
گیتی به خون خویش زند دست و پا هنوز
دردا که خون پاک شهیدان راه عشق
یک جو در این دیار ندارد بها هنوز
با آنکه گشت قبطیِ گیتی غریق نیل
در مصر ما فراعنه فرمانروا هنوز
کابینهها عموم سیاه است زان که هیچ
کابینۀ سفید ندیدیم ما هنوز
ای شیخ از حصیر فریبم مده به زرق
کاید ز بوریای تو بوی ریا هنوز
مالک غریق نعمت و جاه و جلال و قدر
زارع اسیر زحمت و رنج و بلا هنوز
در قرن علم و عهد طلایی ز روی جهل
ما در خیال مس شدنِ کیمیا هنوز
شد دورۀ تساوی و در این دیار شوم
فرق است در میانۀ شاه و گدا هنوز
و غزل مشهور فرخی یزدی:
به زندان قفس مرغ دلم چون شاد میگردد
مگر روزی که از این بند غم آزاد میگردد
از آزادی جهان آباد و چرخ کشور دارا
پس از مشروطه با افزار استبداد میگردد
طپیدنهای دلها ناله شد آهسته آهسته
رساتر گر شود این نالهها فریاد میگردد
شدم چون چرخ، سرگردان که چرخ کجروش تا کی
به کام این جفاجو با همه بیداد میگردد
ز اشک و آه مردم بوی خون آید که آهن را
دهی گر آب و آتش دشنۀ فولاد میگردد
دلم از این خرابیها بود خوش زان که میدانم
خرابی چونکه از حد بگذرد آباد میگردد
ز بیداد فزون آهنگری گمنام و زحمتکش
علم دار و علم چون کاوۀ حداد میگردد
علم شد در جهان فرهاد در جانبازی شیرین
نه هرکس کوهکن شد، در جهان فرهاد میگردد
به ویرانی این اوضاع هستم مطمئن زانرو
که بنیان جفا و جور بیبنیاد میگردد
[ادامه دارد]
[بخش یک] [بخش دو] [بخش سه] [بخش چهار] [بخش پنج] [بخش شش] [بخش هفت] [بخش هشت] [بخش نه] [بخش ده] [بخش یازده] [بخش دوازده و پایانی]