گفتگو با عباس معروفی؛ آنچه نوشت و آنچه فرصت نوشتن‌شان را نیافت…

- «در عرض یک ماه سی و هفت اعلامیه علیه من منتشر شد. یک سازمان مرا تفنگدار ادبی جمهوری اسلامی خطاب می‌کرد، یک گروه نوشته بود معروفی موبایل و ماشین دارد، و هفده نفر از همین قورباغه‌ها از پلیس آلمان خواستار اخراج من از آلمان شده بودند. شکایت رسمی هم با امضای فریدون تنکابنی توده‌ای امضا شده بود!»
- «من برای هیچ منتقدی رمان نمی‌نویسم، ابتدا برای دل خودم می‌نویسم، ولی من و خوانندگانم همدیگر را ساخته‌ایم؛ من سطح توقع‌شان را از رمان ایرانی ارتقا داده‌ام، و آنها سلیقه مرا ارتقا داده‌اند.»
- «هر کس که زبان مادری‌اش فارسی است و در فیس بوک هم می‌نویسد، لزوما نویسنده نیست. زمانی بود که صد نویسنده داشتیم و ده هزار خواننده، این روزها ده‌ها هزار نویسنده داریم و صد خواننده. به تیراژ کتاب‌هاشان در نشر داخل نگاه کنید، غم‌انگیز است.»
- «البته بد نیست که همه بتوانند بنویسند، اما لازمه نویسنده شدن خواندن بی‌وقفه ادبیات و فلسفه و مردم‌شناسی و اسطوره و تاریخ است، شناخت و دقت در معماری و نقاشی و دیگر هنرهاست. و بعد می‌ماند یک پرسش اساسی که نویسنده با آن روبروست: اگر من این رمان یا داستان یا نمایشنامه را بنویسم چی به فرهنگ و ادبیات می‌افزایم؟ و اگر ننویسم به کجای دنیا بر می‌خورد؟»

یکشنبه ۱۳ شهریور ۱۴۰۱ برابر با ۰۴ سپتامبر ۲۰۲۲


شهرام امیرپور سرچشمه – چند ماه پیش برای دیدار عباس معروفی چند روزی از پاریس به برلین رفتم و نمی‌دانستم آخرین باری خواهد بود که معروفی را ملاقات می‌کنم. تقریباً تمام این پنج روز را با او بودم و از بسیاری مسائل ادبی و تاریخی و فرهنگی صحبت کردیم و وقتی خسته می‌شد، می‌رفت و کمی استراحت می‌کرد؛ به علت عمل‌های متعدد و نوشیدن فقط غذای مایع آنهم با نی مقداری بی‌حوصله و خسته بود؛ از سوی دیگر، تمام دندان‌هایش را کشیده بودند و فقط دو دندان در فک پایین سمت چپ باقی بود و زبانش را نیز با کمی برش به آن دو دندان دوخته بودند تا هنگام پرتودرمانی روی فک راستش به علت سرطان غدد لنفاوی، زبان خود را از دست ندهد. از طرفی دیگر کاسه سرش را تا پایین سر بطور عموی شکافته و یک غده سرطانی را بیرون کشیده بودند؛ تصور کنید که در چنین حالی نمی‌شود خیلی زیاد حرف زد و من بودم که بیشتر این زمان را صحبت می‌کردم و گاهی کتاب‌هایی از قفسه کتاب‌ها برمی‌داشتم و مقداری از آن را برای معروفی می‌خواندم. عباس معروفی عاشق نظامی گنجوی بود. اما این را باید دانست که با تمام این محدودیت‌های جسمی و عمل‌های متعددی که رویش انجام شده بود، ذهن و هوش وی مثل همیشه قوی و دقیق بود. اما در آن چهره خسته‌ آخرین امید را که خیام‌وار باید گفت چیزی جز یأس و نومیدی نیست می‌دیدم. در این چند روز بود که این مصاحبه را با عباس معروفی انجام دادم. از طرح این پرسش‌ها خوشحال بود و گفت: «بالاخره کمی از حرف‌هایی را که باید می‌گفتم در اینجا گفتم.» چند وقت پیش برای آخرین بار به این گفتگو نگاهی انداخت و به من پس فرستاد. عباس معروفی سحرگاه پنجشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۱ چشم از جهان فروبست.

عکس از اینستاگرام «خانه هدایت» برلین

احساس نیاز به نوشتن «فریدون سه پسر داشت» چه بود؟

-برادرکشی مثل ابری بر فراز کشور و منطقه ما ایستاده و مدام در حال خونبارش است. همه چیز در پنجه و چنبره دینی قرار گرفته که با مدنیت و مُدارا سر سازگاری ندارد؛ هر اندیشه‌ای را دشمن می‌پندارد، هیچ نقدی را برنمی‌تابد، با خدایی که «قاسم‌الجبارین» است، و تا زمانی که قدرت و اسلحه داشته باشد دست از برادرکشی نمی‌شوید.

اگر برادرکشی در «سمفونی مردگان» غریزی بود، در «فریدون سه پسر داشت» ایدئولوژیک شد.

وقتی در شهر «دورِن» هوشنگ گلشیری دست‌نویس این رمان را خواند گفت: «بالاخره یکی از ما باید فریدون را می‌نوشت» و حاشیه‌هایی نیز بر رمان نوشت- که هنوز دارمش و جابجا نوشته شاهکار، درخشان، عالی…). گلشیری گفت: «هرچند که زندگی را در تبعید به سختی طی می‌کنی، اما می‌ارزید که همین رمان ازت باقی بماند.»

رمان بر اثر ضرورت نوشته نمی‌شود؛ خودش روی کاغذ راه می‌افتد. آدم‌ها یکی یکی رخ می‌نمایند و نفس می‌کشند و حرف می‌زنند و تا ته خط ادامه می‌دهند.

من در بدو ورود به آلمان انواع و اقسام «مجید قورباغه» را دیدم و جای خالی «ایرج» را احساس کردم. به هر طرف می‌چرخیدم با یک «مجید قورباغه» سرگشته مواجه می‌شدم. آنها حتا نویسنده را چکشی می‌دیدند که باید بر سر مقصران کوبیده شود، در حالی که خودشان بی‌سواد و مقصر بودند. کاربرد ادبیات و جایگاه نویسنده را نمی‌فهمیدند، حتا کانون نویسندگان در تبعید را به مثابه یک حزب می‌خواستند که باید اعلامیه‌های تند بنویسد و رژیم سرنگون کند.

من هرگز قصد نوشتن رمان «فریدون سه پسر» داشت را نداشتم. روزگار این رمان را بر شانه‌ام گذاشت و قلم را در دستانم گریاند. ابتدا رمان را ساختم، بعد سیاست و شخصیت‌های سیاسی را مثل یک شنل تنش کردم؛ و عجیب اینکه چه به تن‌اش نشست! و چه بهش می‌آمد! گلشیری راست می‌گفت، بالاخره یک نفر پیدا می‌شد که داستان انقلاب اسلامی را بنویسد، و این نویسنده من بودم.

دو سال هر شب نوشتم، پاکنویس کردم، اشک ریختم، و در پاکنویس نهایی پاک‌کن برداشتم و تا جایی که می‌توانستم ایرج را کمرنگ کردم. پاکش کردم. نمی‌خواستم دستمالی شود، می‌خواستم بر اساس شخصیت و مرام خودش، فقط مزه‌ای ازش بماند که همه خوانندگانم مدام دنبالش بگردند، پیداش نکنند و هی بپرسند: «کجایی ایرج؟!» حتا در عکس‌ها هم جاش را خالی گذاشتم که خودم بگویم: «تو در عکس نیستی.»

شهرام امیرپور سرچشمه

-چه انگیزه‌ای باعث شد که چهار جوان از چهار طبقه مختلف را با هم برادر در نظر گرفتید و آنها را وارد خانواده «فریدون امانی» کردید؟

-من آنها را وارد خانواده امانی نکردم، بلکه خودشان از خانواده امانی پا به بیرون گذاشتند. این ساختار بسیاری از خانواده‌ها در ایران پس از انقلاب بود؛ یکی مسلمان، یکی توده‌ای، یکی چریک، یکی پیکاری، یکی مجاهد، یکی کمونیست؛ بر سر سفره‌ای که بجای نان، گوشت تن همدیگر را می‌کندند، و آخرش هم می‌گفتند: «فوقش گوشت تن هم را بخوریم، استخوان‌هامان که دیگر دور نمی‌اندازیم.»

و پرسش من همیشه به این جمله این بود: «مگر تو کفتاری که می‌خواهی گوشت تن مرا بخوری؟ این چه تمثیل وحشیانه و غیرانسانی و مزخرفی است که برای همدیگر مصرف می‌کنید؟»

سر چهارراه‌ها، توی حجره‌های بازار، در خانه‌ها، و هر جا چهارتا آدم کنار هم بودند داشتند تکه تکه گوشت همدیگر را می‌کندند و می‌جویدند. عکس انور خوجه، آن عقب‌افتاده استالینیست را قاب کرده به دیوار خانه‌شان آویخته بودند، چون از کشور آلبانی یک رادیو فارسی راه انداخته بود که مدام برایشان شعارهای توخالی پخش می‌کرد. هیچکدام‌شان هم منطق نداشتند. و چقدر جای ایرج من خالی بود که بهشان بگوید: «اگر می‌خواهی آدم شوی این کتاب را بخوان!»

یک روز در مهمانی فامیلی، موقع ناهار صحبت کشیده بود به خشونت‌های خیابانی. من فقط گفتم که با خشونت مخالفم. زن صاحبخانه که تا کلاس هفت پیشتر نرفته بود بی معطلی گفت: «منافقین چشم ندارن انقلاب ما رو ببینن.»

قاشق را انداختم و زدم بیرون. آخر این چه کثافتی بود که مدام از در و دیوار می‌ریخت.

یک روز در تابستان شصت ریختند توی خانه ما و زندگی‌مان را زیر و رو کردند. چیزی جز کتاب پیدا نکردند و رفتند. چند روز بعد فهمیدم یکی از اقوام به کمیته گفته بوده که فلانی سرش به جایی بند است!

بازنشر یک گفتگوی مفصل با عباس معروفی: انسان در هنر کریستال می‌شود

قید رفت و آمدهای فامیلی را زدم، و به شدت تنها شدم. اما با احساس آرامش که فرصت دارم کتاب بخوانم و بنویسم و با بچه‌ام بازی کنم.

معلم بودم، و هر سال سه ماه تعطیلی، زن و دخترم را سوار می‌کردم و یک بخش از ایران را زیر پا می‌گذاشتیم. آذربایجان را سال ۶۱ گشتیم، ترکمن صحرا را سال ۶۲ و این سفرها هر سال ادامه داشت. از دیو و دد ملول، سر به کوه و بیابان گذاشته بودیم، و خوشبخت بودیم.

مرگ «ایرج» در رمان «فریدون سه پسر داشت» برای شما مرگ چیست؟

-اگر «ایرج» را شکل متعالی «آیدین» [شخصیت رمان «سمفونی مردگان»] بخوانم، مرگ «ایرج» چیزی شبیه پر کشیدن فرّ ایزدی از سر ایران بود. جامعه به چنان ورطه هولناکی افتاده بود که می‌بایست او را از آنها بگیرم و نگذارم پاهاش به لجنزار باز شود. ایرج من نماد تمدن و فرهنگ ایرانی بود. زرتشت بود شاید، سیاوش بود، اسفندیار. بله اسفندیار بود، اسفندیار مغموم.

«آیدین» هم خودش را از جامعه پنهان کرد و به زیرزمین کلیسا پناه برد. و شاید این به شخصیت خودم معطوف باشد. وقتی به آلمان آمدم به سرعت خود را از قورباغه‌ها دزدیدم و در پستو پنهانش کردم. اتفاقا همان روزها ابراهیم گلستان در نامه‌ای به من نوشته بود: «اینجا از شما می‌خواهند که با دنبک‌شان برقصید، مراقب باشید…»

می‌دانستم که این جماعت رنگ‌وارنگ مرا یک کارت اعتباری می‌پنداشتند و می‌خواستند این کارت را فرو کنند توی قوطی‌شان و بسوزانند، خلاص! اما به سرعت فاصله گرفتم و نگذاشتم دستمالی‌ام کنند. یادم هست در عرض یک ماه سی و هفت اعلامیه علیه من منتشر شد. یک سازمان مرا تفنگدار ادبی جمهوری اسلامی خطاب می‌کرد، یک گروه نوشته بود معروفی موبایل و ماشین دارد، و هفده نفر از همین قورباغه‌ها از پلیس آلمان خواستار اخراج من از آلمان شده بودند. شکایت رسمی هم با امضای فریدون تنکابنی توده‌ای امضا شده بود!

یک شِبه‌نویسنده که شغل اصلی‌اش حراست یک تیمارستان بود، در درگاه جلسه «کانون نویسندگان در تبعید» به من حمله فیزیکی کرد، و می‌خواست مرا بزند. داد می‌زد: «عباس معروفی! چرا کتاب‌های تو به آلمانی منتشر می‌شود، و ما که سال‌ها اینجا هستیم از این امکان بی‌بهره‌ایم…» و چیزهایی از این قبیل. چرا؟ چون با دنبک‌شان نرقصیده بودم. یکبار یک آگهی در روزنامه‌های لندنی منتشر شد که سی‌امین سالگرد فلان سازمان سیاسی را جشن می‌گیرند، با سخنرانی عباس معروفی و چند خواننده مشهور. از حضور سر باز زدم. اصلا نرفتم.

بازنشر یک کتابگزاری؛ فریدون چهار پسر و یک دختر داشت…

در هیچ همایشی شرکت نکردم، در هیچ حزب و سازمانی حضور نیافتم. رفتم توی پستوی خودم. پستوی من خانه‌ام و دفتر انتشارات گردون بود؛ بعدها هم کتابفروشی هدایت، درست وسط جامعه روشنفکری و تحصیلکرده و دانشجو. در بین همین ارزش‌ها و دارایی‌های وطنم، آدم‌های کتابخوان. کارگاه داستان و رمان آکادمی گردون هم بود که سال‌ها با نویسندگان نوپای وطنم کار کردم، گاهی حضوری در دانشگاه‌های آمریکا و اروپا و کانادا، گاهی مجازی. و فکر می‌کنم چند داستان‌نویس برجسته در آینده از همین آکادمی در جامعه حضور چشمگیر خواهند یافت.

-پیام کتاب «سمفونی مردگان» چیست؟

-برادر! مرا نکش!

-بیان گسیختگی و آشفتگی اخلاقی جامعه در رمان «سمفونی مردگان» چگونه در ذهن شما پدید آمد؟

-این درست که زمان داستانی و دراماتیک «سمفونی مردگان» در گذشته طی می‌شود ولی جامعه ما همین است که هست. هزاران نامه و ایمیل از دختران و پسران کشورم که خود را یک «آیدین» پر و بال سوخته می‌دانند، همین را اثبات می‌کند. اما یک حس و یک پیش‌بینی، یک کابوس انگار در سر آن نویسنده جوان وجود داشته که ده سال بعد تعبیر شده است؛ شاعرکشی.

یک تخمه‌فروش یا به عبارتی سرگرمی‌فروش پنج متر طناب در جیبش می‌گذارد راه می‌افتد که برادر شاعرش را خفه کند. و ما دیدیم که یک شاعر را در بیابان‌های اطراف تهران با طناب خفه کردند، و قتل‌های زنجیره‌ای در کارنامه دین‌فروشان ثبت شد. چه کسی شاعر را کشت؟ سعید امامی همیشه به من می‌گفت: «فکر می‌کنی زندانیت می‌کنیم که ازت امامزاده بسازن؟ کور خوندی. یه شبی نصفه شبی یه جا کامیونیت می‌کنیم، خلاص!»

چند شاعر و نویسنده را کامیونی کردند یا با میله آهنی کشتند؟ یکی دو تا که نیست. اما پیش‌بینی آن نویسنده هم همچنان و هنوز ادامه دارد، روز و روزگارشان که تمام شود خودشان به همان طناب آویخته خواهند شد.

-در رمان «پیکر فرهاد» قصد بیان چه چیزی داشتید؟

-می‌خواستم با هدایت مچ بزنم، و از سدش بگذرم. اتفاقا آقای م. ف. فرزانه که به دیدنم به آلمان آمده و سه روز مهمان من بود، روزی کنار رود راین که با هم قدم می‌زدیم گفت: «چرا شما شاهکاری مثل پیکر فرهاد را طفیلی بوف کور کردید؟» یادم هست آن روز همین جواب را به او دادم.

پیکر فرهاد یک تکنیک سورآلیستی دارد؛ دختری به خواب یک نقاش می‌رود تا در خواب او با صادق هدایت ملاقات کند. سال‌ها بعد من فیلم اینسپشن (Inception) را دیدم و چشم‌هام چهارتا شده بود. آخر من رمانم را سال ۷۴ نوشتم و منتشر کردم، این فیلم پانزده سال بعد ساخته شد. اگر من این فیلم را ندیده بودم و مثلا سال بعد «پیکر فرهاد» را می‌نوشتم آیا مغرضان نمی‌گفتند که این گرته‌برداری از «خشم و هیاهو»ست؟

من برای هیچ منتقدی رمان نمی‌نویسم، ابتدا برای دل خودم می‌نویسم، ولی من و خوانندگانم همدیگر را ساخته‌ایم؛ من سطح توقع‌شان را از رمان ایرانی ارتقا داده‌ام، و آنها سلیقه مرا ارتقا داده‌اند. برای اینکه این خوانندگان از خوانندگان دوره رضاشاه باسوادتر، باهوش‌تر و خوش‌سلیقه‌ترند، اینها نویسنده‌شان را تنها نمی‌گذارند.

من البته توقعی از هیچکس نداشته و ندارم، چیزی از کسی نمی‌خواهم، و فقط تلاش می‌کنم از جایگاهم فرو نیفتم. این مراقبه از من یک آدم دوجانبه ساخته است؛ همیشه از خودم می‌پرسم اگر من بجای خواننده باشم آیا این را خواهم خواند؟ و همین باعث می‌شود که زمان طولانی برای رمان‌هام صرف کنم. بارها با صدای بلند بخوانم ببینم کجاش سکته دارد، کجاش حوصله‌سربر است، کجاش نسبت به جاهای دیگر ضعیف است، و نمی‌گویم ولش کن، بالاخره مفهوم را رسانده، نه. دوباره کار می‌کنم و همه جای رمان را به بالاترین سطح‌اش ارتقا می‌دهم. از سَمَبل کردن و کار سرسری بدم می‌آید، و بزرگترین لذتم ارتقای ادبی ست.

-به نظر شما رابطه زندگی امروزه ما ایرانیان و زندگی «داور» در رمان «نام تمام مردگان یحیاست» چیست؟

-داور یک ایرانی تمام‌عیار است که در جامعه‌ای دگرگون‌شده گرفتار آمده، نمی‌خواهد همرنگ جماعت شود و تا آخرین نفس بر ایرانی بودن و راستی و روشنی پای می‌فشارد.

ما می‌بایست چنین می‌بودیم…

همیشه از سال‌های جوانی از خودم می‌پرسیدم چرا نظامی گنجوی می‌تواند افسانه بسازد؟ مگر تخم دوزرده خورده؟ پس من چرا نتوانم؟ اولین بار «دلی بای و آهو» را به فرم افسانه ساختم، و شاید بیست و نه سال طول کشید که نام «تمام مردگان یحیاست» را امضا کردم.

این یک افسانه مدرن است که اتفاقاً سه افسانه هم توسط سه زن در طول رمان روایت می‌شود که ساخته من است. و برای اولین بار در ادبیات ایران به ثبت رسیده.

و در طول سال‌ها خواندن و نوشتن فهمیدم هر کاری از دست نویسنده برمی‌آید، به شرطی که بنیان‌های ادبیات کلاسیک ایران و جهان را بخواند و بشناسد. چیزی بنویسد که کسی ننوشته. دیگران را بلغور نکند. کپی برندارد.

چند سال پیش دخترم از من پرسید: «بابا، تو اینهمه تکنیک جدید در سمفونی مردگان آورده‌ای، چرا دیگه از تکنیک‌های خودت استفاده نکردی؟» گفتم: «حتا از رج زدن خودم هم خوشم نمیاد. بجاش یه تکنیک تازه پیدا می‌کنم.» پرسید: «چرا؟ مگه مال خودت نیست؟» گفتم: «وقتی می‌تونم یه زاویه دید و دوربین تازه به وجود بیارم چرا پخته‌خواری کنم؟» «مگه چیز بهتری می‌تونی پیدا کنی؟ فکر نمی‌کنم دیگه. نمیشه!» آنروز سرخوش بودم، تکنیک و دوربین‌گیری رمان «مده‌آی ایرانی» را براش تعریف کردم. لحظه‌هایی نگاهم کرد، و عاقبت گفت: «بابا تو رو خدا اینارو به کسی نگو، ازت می‌دزدند.»

از بچگی عاشق کشف بودم. یک چیزی پیدا کنم که مال خودم باشد. یادم هست یک روز به پرویز کلانتری گفتم: «پرویز، از این نقاشی کاهگلی و این تکرار خسته نشده‌ای؟ این درست که نقاشی‌هات رو خوب می‌خرند، ولی خودت نمی‌خوای یه چیز تازه کشف کنی؟» گفت: «مثلا چکار کنم؟» آنروز پدرش فوت کرده بود و برای خاکسپاری رفته بودیم گورستان. پرویز موقع دفن پدرش پاهاش توی گل فرو رفت، کفش‌هاش توی گل ماند و پرویز پابرهنه آمد اینطرف. گفتم: «ببین! همین کفش‌ها رو توی کاهگل نقاشیت کار کن، بساز.» ذوق‌زده گفت: «عجب فکر بکری، پسر!» چند روز بعد یک ویولون را توی کاهگل و تنظیف کار کرد که چشم‌های ویولون زده بود بیرون. گفتم حالا درست شد!

در رمان «نام تمام مردگان یحیاست» دوربین من زیر رختخواب است. وقتی داور لحاف را از صورت مندل پس می‌زند، دوربین می‌گوید من خوابِ خواب بودم. چند دقیقه بعد مندل می‌گوید: «وقتی بیدار شدم پدرم مرده بود.» انگار از ابتدای رمان تا اینجا همه در خواب مندل می‌گذشته، یا رویای او بوده، و بقیه هم از اینجا به بعد خود مندل روایت می‌شود، اما با همان منطق افسانه که از ابتدا بود.

-نظر شما درباره رمان‌نویسی امروز ایران چیست؟

-به سادگی می‌توان این را از تیراژ کتاب‌ها فهمید که رمان و داستان امروز کجاست. استاندارد یا سطح و سلیقه‌ای در رمان مدرن جهان وجود دارد که تا با آن سر نساییم راهی به جایی نمی‌بریم. نخست باید ادبیات کهن را بشناسیم. پیکاسو بلد بود اسب و دست چشم بکشد، یکباره کوبیست نشد. یازده هزار اثرش را سوزاند که شد پیکاسو. اینجوریست که می‌گوید می‌خواستم نقاش شوم اما پیکاسو شدم.

زمان و تاریخ غربالی دستش است که مدام غربالگری می‌کند، هر کس به راحتی می‌تواند برود بالای بند، روی بند ماندن مشکل است. صادق هدایت، صادق چوبک، ابراهیم گلستان، غلامحسین ساعدی، هوشنگ گلشیری، سیمین دانشور، منیرو روانی‌پور، محمد کشاورز، مجید قدیانی و چند نویسنده دیگر در ماراتُن جانکاهی قرار دارند که حکومت‌ها ساده‌ترین امکانات را از آنان دریغ کرده، و مشقت سرنوشت‌شان بوده، اما سرشان را زیر انداخته و خوانده و نوشته‌اند.

اینکه هر وبلاگ‌نویسی خیال کند نویسنده شده، و اصرار بر انتشار کتاب داشته باشد، تنها یک سرخوردگی بزرگ براش به ارمغان می‌آورد، چون کسی کتابش را نمی‌خرد و نمی‌خواند. نویسنده گاهی مثل یک وزنه‌بردار در برابر رمان، داستان، فصل، عبارت، جمله قرار می‌گیرد، تاکید می‌کنم حتا جمله و کلمه. وزنه‌بردار مثلا صد و هشتاد کیلو را یک‌ضرب بلند می‌کند، اما اگر یک کیلو به آن اضافه کنی کمرش می‌شکند. گاهی یک جمله اضافه و حتا یک کلمه اضافه کمر یک داستان یا رمان را می‌شکند. قید و صفت داستان و رمان را نابود می‌کند. و درست همینجا کار نویسنده آغاز می‌شود، یعنی وقتی قید و صفت را حذف می‌کند، ناچار است به ازای آن تصویر بسازد. آنهم تصویری منحصر به خودش؛ تازه. و نه تکراری. و نه تقلیدی.

ایران ما سال‌هاست که نشریه ادبی جدی ندارد، اگر هم دارد انگشت‌شمار. چند منتقد ادبی داریم؟ منتقدی که ادبیات کلاسیک ایران و جهان را بشناسد، هرمنوتیک [تأویل] بداند، ساختارهای مختلف ادبی را بلد باشد، با سنت‌ها و آداب و فرهنگ خودمان غریبه نباشد.

فقط با خواندن یک رمان «صد سال تنهایی» منتقد می‌شوند و می‌افتند به جان رمان‌های ما. متر و معیارشان «صد سال تنهایی» است، می‌گذارند روی رمان نویسندگان وطنی و همه زورشان را می‌زنند که شباهتی پیدا کنند و نویسنده کشورشان را بکوبند. مثل خیل عظیم مترجمان ریز و درشت که با یک لیسانس زبان انگلیسی، کتاب ترجمه می‌کنند. کجا می‌توانند حتا به قوزک پای نجف دریابندری و ذکاء و سروش حبیبی و سپانلو و هرمز عبداللهی و شاهرخ مسکوب و چنین فرهنگسازانی برسند؟ هر کس که زبان مادری‌اش فارسی است و در فیس بوک هم می‌نویسد، لزوما نویسنده نیست.

زمانی بود که صد نویسنده داشتیم و ده هزار خواننده، این روزها ده‌ها هزار نویسنده داریم و صد خواننده. به تیراژ کتاب‌هاشان در نشر داخل نگاه کنید، غم‌انگیز است.

البته بد نیست که همه بتوانند بنویسند، اما لازمه نویسنده شدن خواندن بی‌وقفه ادبیات و فلسفه و مردم‌شناسی و اسطوره و تاریخ است، شناخت و دقت در معماری و نقاشی و دیگر هنرهاست. و بعد می‌ماند یک پرسش اساسی که نویسنده با آن روبروست: «اگر من این رمان یا داستان یا نمایشنامه را بنویسم چی به فرهنگ و ادبیات می‌افزایم؟ و اگر ننویسم به کجای دنیا بر می‌خورد؟»

-چگونه است که رمان‌های شما از نظر قالب و محتوا و سبک در هر زمان متفاوت است و شما مدام در حال تغییر سبک نگارش خود با موضوعات بسیار ناهمگون هستید؟

-هیچوقت نخواسته‌ام روی موضوع یا نسل یا معضلی کار کنم و از آن رمانی بنویسم. همیشه برعکس بوده، همیشه توسط یک رمان بلعیده شده‌ام. یکباره متوجه شده‌ام که وسط یک رمان دارم نفس می‌زنم، سال‌ها آن را خوانده‌ام، مدام نثرش را ارتقا داده‌ام، و بی‌رحمانه حذف کرده و صیقلی‌اش کرده‌ام. طرح از پیش نداشته‌ام که مثلا صبحانه خورده‌ام، حالا ناهار چی بخورم؟ و بعدش شام چه کنم؟ نه! هروقت گرسنه بوده‌ام خورده‌ام، و هروقت تشنه‌ام بوده نوشیده‌ام. نه به سبک و مکتب ادبی فکر می‌کنم، نه به انتشار. من راهم را می‌روم، رمان یا داستان چاهی است که سر راهم سبز می‌شود و مرا می‌بلعد.

تأثیر ادبیات گذشته ایران در رمان‌های شما بسیار مشهود است. نظر شما درباره ادبیات کلاسیک ایران چیست؟ بطور معمول چقدر مطالعه در ادبیات کلاسیک ایران دارید و چه شاعران کلاسیک و نویسندگانی را بیشتر مد نظر دارید و آثار آنها را مطالعه می‌کنید؟

-بی شک نظامی گنجوی نقش بسزایی در اندیشه و آثارم دارد، فردوسی، عطار، خیام، بیهقی، و دیگران. مدام خوانده و نوشته‌ام. از اسطوره‌های ایرانی و یونانی و اسلامی بگیر تا ادبیات معاصر جهان. به خودم رحم نکرده‌ام. ما رمانس‌هایی مثل سمک عیار داریم که نمی‌توان از آن چشم پوشید. عنصر کشش در این رمانس چیزی از هزار و یکشب کم ندارد. و بسیار جادویی ست. داستایفسکی و چخوف و گراهام گرین و ای. ال. دکتروف اهمیت والایی برای من دارند. نمی‌توانم از همه نام ببرم، اما هرگز دست رد به سینه آثار مهم نزده‌ام.

در سال‌های جوانی روی نویسندگان یهودی مثل برنارد مالامود و سال بلو و فیلیپ راث و دیگران تمرکز کرده بودم که چگونه از درون یهودیت برخاسته و جامعه خودشان را به آن دقت و زیبایی تصویر می‌کنند. چگونه باورها و عادت‌ها و سنت‌های پوسیده و خرافات خودشان را افشا می‌کنند. این امر تنها با شناخت ریزه‌کاری‌ها و جزئیات میسر است.

خواندن اوستا، تورات، انجیل، و قرآن برای هر نویسنده و منتقدی لازم است. کتاب‌های مهمی چون اخلاق ناصری از خواجه نصیر طوسی، آثارالباقیه از ابوریحان بیرونی، کمدی الاهی دانته، اوپانیشاد و… را نمی‌توان از قلم انداخت.

خاستگاه ما کشوری است با اکثریت مسلمان، و ما وقتی این جامعه و خانواده را تصویر کنیم، ناچاریم دین اسلام و مذهب تشیع و لایه‌های پنهان و آشکار آن را بشناسیم. اما یا اسلامی‌نویس داریم، یا بیگانه از دین و باور مردم. ساعدی در عزاداران بَیَل، ترس و لرز، و بسیاری از کارهاش لایه‌های بوم و روان و باور جامعه و مردمش را به خوبی می‌شناسد، همینجوری قصه نبافته که داستانی سر هم کند.

ضرورت دارد که بخوانیم ببینیم چی در صندوقخانه این دین و مذهب و اجتماع نهفته است. خواندن کتاب‌هایی چون بحارالانوار و منتهی‌الآمال به شدت خسته و اذیتم کرد، اما می‌بایست ته‌اش را درمی‌آوردم.

بد نیست مثلا روایت مردی را بخوانیم که روزی به محمد در حین سخنرانی پرخاش کرد و از مسجد خارج شد. مسافتی نرفته بود که برکه آبی دید. لباس‌هاش را درآورد و زد به آب. در حین شنا یکباره متوجه شد که سینه‌هاش برجسته شده، پستان درآورده، تعجب کرد. و فورا دست به عورتش برد دید که دیگر مرد نیست و زن شده. در همین هنگام یک سوار از آنجا می‌گذشت، دید عجب زن زیبایی در آب شناور است. او را گرفت. مرد که صداش هم زنانه شده بود التماس می‌کرد مرا رها کن، من مرد بودم، زن نیستم. سوار که شهوت بر او غلبه کرده و چشمش حوری برهنه در آب را گرفته بود، او را به بند کشید و به خانه‌اش برد. بعد با او همبستر شد. بیچاره بعد از دو بار زاییدن، توبه کرد و بار دیگر مرد شد، و به اصحاب باوفای پیامبر پیوست!

خب، نویسنده یعنی علامه مجلسی دارد می‌گوید اگر مردی به پیامبر پرخاش کند نفرین می‌شود، آنهم بدترین نفرین؛ یعنی زن می‌شود! این نگاه مذهب تشیع به زن است! علاوه بر این تکلیف آن دو تا بچه که زایید چه می‌شود؟ پاسخی وجود ندارد، و اهمیتی هم ندارد. احتمالا دختر بوده‌اند! خب من این روایت و روایت‌های دیگر این کتاب‌ها را کجای دلم بگذارم؟

چند سال پیش می‌خواستم یک رمان جادویی بر اساس این روایت بنویسم که هی عقب افتاد و بعد هم بیماری مجالم نداد. پس ما در چنین کتاب‌هایی و نیز تذکره الاولیای عطار ادبیات جادویی داریم، نیازی نیست به دست مارکز و بورخس نگاه کنیم. و اگر نویسنده‌ای در ایران یک اثر جادویی پدید آورد لزومی ندارد او را مقلد مارکز بدانیم!

نوشتن چنین رمانی که ریشه در جادوهای سرزمین خودمان دارد، برای خواننده غیرایرانی هم سرشار از لطف و زیباییست، به ویژه که باورهای مذهبی یک ملت آشکار و افشا می‌شود.

هنوز هم وسوسه‌هاش هست که یادداشت‌هام را بیاورم و این رمان جادویی را بنویسم، و البته جای دوربین و زاویه دید مهم است که یکباره و نسنجیده پاک‌نویس کننده روایت علامه مجلسی از آب در نیایم، به نیمه دیگر خودم توهین نکنم، و مسایل دیگر.

در ادبیات پیش از  اسلام یا حکمت ایران باستان معجزه نقش ندارد. زرتشت می‌گوید معجزه تویی، معجزه حضور توست. مثلا این داستان هاشم رضی در مقدمه اوستا به شدت مرا تحت تأثیر قرار داد:

«یک روز هنگامی که ویشتاسپ شاه ایران از یک سفر جنگی باز می‌گشت، به جایی رسید که زرتشت شاگردان خود را در باغی آموزش می‌داد و آنها همگی در همان باغ زندگی می‌کردند. در آن زمـان زرتشت نـامی مشهور و مورد اعتنا بود و شاه مدت‌هایی در انتظار فرصت بود تا زرتشت را ملاقات کرده و درباره جهان و خلقت و زندگی و بسیار مسایل دیگر از او پرسش‌هایی کند. پرسش‌هایی که دانایان و حکیمان دربار نمی‌توانستند به آنها پاسخ گویند. پس شاه و همراهانش به باغ وارد شدند. مردی دیدند که در نخستین نظر، آموزگاری می‌نُمود که شاگردان پیرامونش را فرا گرفته بودند. آنان در حین کارِ زراعت و پرورش گیاه و درخت و دانه، تعلیم می‌دیدند. شاگردان تا نگاه‌شان به شاه افتاد از پیرامون استاد کنار رفته و راه را باز کردند. ویشتاسپ برابر زرتشت ایستاد و گفت: «از تو بسیار شنیده‌ام و می‌دانم مرد بزرگ و دانایی هستی. من به نزدت آمده‌ام تا درباره راز آفرینش و قوانین طبیعت و آنچه به این جهان نظم می‌بخشد پرسش کنم. اگر دانا باشی، پاسخ این پرسش‌ها برایت بسیار آسان خواهد بود. من نمی‌توانم مدتی چند در اینجا درنگ کنم، چون برای مسایل و مشکلات کشوری باید هرچه زودتر به پایتخت برگردم.»

زرتشت در حالی که اندیشمندانه شاه را می‌نگریست، دانـه گندمی از زمین برداشت، در دست وی نهاد و گفت: «این دانه کوچک گندم هرگاه نیک بیندیشی دربردارنده همه پرسش‌های توست. راز آفرینش و قانون طبیعت و نظم حاکم بر این جهان در همین دانه نهفته است.» شاه را از این گفتار و کردار شگفتی آمد و چیزی درک نکرد. چون به اطرافیان نظر انداخت که می‌خندند، خشم بر وی چیره شد. اندیشید که مورد تمسخُر قرار گرفته، پس دانه گندم را بر زمین افکند و خطاب به زرتشت گفت: «چنین باور داشتم که تو دانای بزرگ و بی همتایی هستی. اینک به روشنی می‌بینم که مردی نادان هستی و این نادانی را با کاری شگفت توجیه و پنهان می‌کنی. من نیز نادان بـودم که وقت باارزش خودم را این‌گونه تباه کرده و به دیدار تو شتافتم.» ویشتاسپ چنین گفت، باغ را ترک کرد و به سوی پایتخت روان شد.

زرتشت دانه گندم را از زمین برداشت، با اندیشه به آن نگریست و به شاگردان گفت: «این دانه گندم را نگاه خواهم داشت، چون به زودی روزی فراخواهد رسید و مورد نیاز شاه واقع خواهد شد.»

سالیانی چند بر این ماجرا گذشت. شاه ویشتاسپ پیروزمند در جنگ بهره‌مند از زندگی اشرافی و پرنعمت در کاخ خود زندگی می‌کرد. اما روح‌اش از نعمت خِرد و دانایی خرسند نبود. شباهنگام، در تنهایی بسیاری از پرسش‌‌ها، فکرش را به خود مشغول می‌کرد و پاسخی نمی‌یافت. می‌اندیشید: فقر از چیست و ثروت از کجا ناشی می‌شود؟ علت عَدَم مساوات مردم بر چه اصل و قرار است. من در اینجا با ناز و نعمت زندگی می‌کنم و از خور و خواب و وسایل باشکوه برخوردارم اما پشت دیوارهای این کاخ عده‌ای با فقر و گرسنگی و سرما و بینوایی دست به گریبانند. چرا من یک شاهم و چرا بیش از همه قدرت دارم؟ مرگ چیست؟ آیا پس از مرگ باز هم زندگی هست؟ آیا این مقام و قدرت و جلال برایم باقی خواهد ماند؟ آیا این قدرت و جایگاه شاهی می‌تواند بیماری و مرگ را از من دور نگه دارد؟ آیا هنگامی که مُردم و در گورم نهادند، این ثروت و قدرت برایم کاری می‌توانند کرد؟ آیا پس از مرگ نشانی از زندگی باقی خواهد بود یا مرگ پایان همه چیز است؟ آیا پس از مرگ به چیزی دیگر تبدیل می‌شوم؟ آیا خودم خواهم بود یا کاملاً وجودی متفاوت خواهم داشت؟ اگر زندگی دیگری از پس این زندگی موجود است، چه حوادثی در انتظارم خواهد بود؟ آیا در ادامه همین زندگی موجود، همین قدرت و مقام و ثروت و تجمل باقی خواهد ماند یا فقر و بینوایی در انتظار ماست؟ پیش از آنکه به صورت کنونی به دنیا آمده و زندگی کنم، چه می‌کردم؟ پیش از این نیز در همین سرزمین زندگی می‌کردم یا جایی دیگر؟ آیا برای اولین بار به این نوع زندگی پرداختم و زاده شدم؟ زندگی اصلی من چگونه شروع شد؟ این جهان چگونه هستی پیدا کرد و راز آفرینش در چیست؟ پیش از آنکه این هستی آفریده شود، چه چیزی وجود داشت؟ آیا این هستی آفریننده‌ای دارد؟ آفریننده خداست؟ پس خدا چگونه پیدا شد و چه کسی او را آفرید؟ زمان چیست؟ آیا آن را آغازی هست؟ پیش از زمان چی وجود داشت. آیا ابدیت فقط خیال است و نمی‌تواند وجود داشته باشد؟ یا هست؟

شب‌های شاه ویشتاسب با چنین فکرهایی سپری می‌شد و چه بسا که تا صبح به خواب نمی‌رفت. هیچیک از حکیمان و دانایان دربار در آن زمان قادر نبودند به پرسش‌های او پاسخ گفته و بار اندیشه‌اش را سبک سازند. در همین دوره نام و شهرت زرتشت به نهایت درجه رسیده بود. از هر سو، از سرزمین‌های دور و نزدیک مشتاقان دانش و معرفت به دیدار آن آموزگار دانا می‌شتافتند و شاه از همه این ماجراها آگاه می‌شد. سرانجام برآن شد تا بار دیگر از زرتشت تقاضای دیدار کند. به همین جهت دعوتنامه‌ای با پیک و عده‌ای درباری همراه با مقدار بسیاری گوهر و زر برایش فرستاد و در نامه نوشت: «من از کردار پیشین خود پشیمانم. هنگامی در اوج جوانی با شور و اشتیاق دریافت حقایق، از تو خواستم تا در چند دقیقه راز هستی و فلسفه وجود را برایم شرح دهی. اما اینک تغییر یافته و دیگرگون شده‌ام چیز غیرممکنی از تو نمی‌خواهم، اما هنوز با شدت و حدت مشتاق به شناخت راز هستی و فلسفه وجود و چگونگی نیروهای طبیعت هستم. این شوق بیش از هر وقت دیگری در من وجود دارد. از تو درخواست می‌کنم که به نزد من بیایی و اگر ممکن نیست، یکی از ورزیده‌ترین شاگردانت را که بتواند درباره این مسایل پاسخگویم باشد به نزد من فرست.»

ویشتاسب زمانی صبر کرد تا کاروانیان و پیک‌ها بازگشتند. و گفتند: زرتشت به تو درود فرستاده، اما گنجینه را نپذیرفته و آن را بازپس فرستاده است. او پیام داده که زر و گوهر برای یک باغبان سودی ندارد و کارساز نیست، اما از پذیرفتن پارچه‌هایی که هدایا در آنها بسته‌بندی شده بود سپاسگزار است، چون آنها را به هنگام سرمای شدید زمستان برای پوشش و محافظت درختان مورد استفاده قرار خواهد داد.»

زرتشت هدیه‌ای هم برای شاه فرستاده و گفته این آموزگاری است که همه چیز را درباره قانون طبیعت و اسرار هستی و یا مسائل دیگر به او خواهد گفت، اگر دیده خِرَدبین داشته باشد. زرتشت گفته: «به شاه بگویید من یکی از شاگردان خودم را به نزد او نخواهم فرستاد، بلکه آموزگارم را برای شاه می‌فرستم، چون آنچه را که درباره قانون طبیعت و اسرار هستی و زندگی می‌دانم، از او آموخته‌ام. من اطمینان دارم که شاه به همان اندازه برای دریافت مستعد هست که آموزگار او برای یاد دادن.» شاه با شگفتی پرسید: «پس کجاست آن آموزگار زرتشت؟» آنگاه پیام‌آور، هدیه کوچکی را که زرتشت فرستاده بود و در برگ لطیفی قرار داشت به شاه داد. تعجب شاه بیشتر شد. برگ را باز کرد و باز همان دانه گندم را یافت. اینبار اندیشید که راز سحرآمیزی باید در این دانه گندم وجود داشته باشد. اما خود و همه دانایان درباری از شناخت آن عاجز بودند. پس دستور داد تا آن دانه گندم را در جعبه‌ای گوهرین نهاده و در خزانه گذاشتند.

مدتی گذشت و شاه که منتظر حادثه‌ای یا اتفاقی بود تا درهای معرفت و شناخت به رویش گشوده شود، مأیوس شد. اندیشید که زرتشت دگرباره وی را به تمسخر گرفته و چیزی نگفته است. با خود فکر کرد که شاید زرتشت چیزی نمی‌داند. خشمش برانگیخته شد و گفت: «به او نشان خواهم داد که بدون یاری او سرانجام به آنچه می‌خواهم، دست پیدا می‌کنم.»

در آن زمان دانای بزرگ و فیلسوف کم‌نظیری در سرزمین هند زندگی می‌کرد به نام «چنگرنگهاچه» که شهرتش همه جا پیچیده بود. شاه همان کاروان وگنجینه نفیس و گرانبهایی را که برای زرتشت فرستاده بود، برای دانای هند فرستاد و از او تقاضا کرد که به کاخ وی آمده و آموزگارش باشد. مدتی دراز، چندین ماه گذشت، رفتگان سرانجام بازآمدند و پیام آوردند که شاه شادمان باشد، چون چنگرنگهاچه دانای هند پذیرفته که به بارگاه آید و آموزگار شاه باشد. ویشتاسپ بسیار مسرور شد و فرمود که به هنگام ورود فیلسوف بزرگ، شهر را آذین بندند و جشن برپا کنند و به شادی پردازند. چون دانای هند وارد شد، شاه از وی سپاسگزاری کرد که برای آموزگاری او، راه درازی را طی کرده و به پایتخت آمده است.

چنگرنگهاچه به شاه گفت: «باعث افتخار من است که آموزگار تو باشم. اما لازم است روشن و بی‌پرده بگویم که بیشتر برای آن به این سفر تن در دادم که زرتشت بزرگ را ملاقات کنم، چون درباره او بسیار چیزها شنیده‌ام. در حقیقت نمی‌دانم جایی که استادی بزرگ در نزدیک شما زندگی می‌کند و قادر است درباره بسیاری چیزها تو را آگاه کند، چگونه به وجود من نیاز است؟»

شاه گفت: «می‌خواستم که زرتشت مرا آگاه کند و دو بار از او درخواست کردم، اما او برای من دانه گندمی را فرستاد که همه اسرار حیات و وجود و نیروهای طبیعت در این دانه است. آیا خنده‌دار نیست؟ استاد بزرگ و دانایی چون تو چگونه می‌تواند چنین عملی را توجیه نماید؟» سپس شاه جعبه گوهرین را که دانه گندم در آن قرار داشت، نزد دانای هند نهاد. چنگرنگهاچه آن را گشود و مدتی طولانی با اندیشه به دانه گندم نگریست. در این مدت سکوتی عمیق بر تالار کاخ سایه افکنده بود. آنگاه سر بلند کرد و گفت: «اینک احساس می‌کنم که از این سفر طولانی راضی هستم، چون زرتشت آموزگار دانا و بی همتایی است.»

شاه با حیرت به فیلسوف هند خیره شده بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. او می‌گفت: «بله. زرتشت آموزگار خود را به نزد تو فرستاده است. این دانه گندم می‌تواند اسرار زندگی و نیروهای طبیعت و نظم جهان را به ما بیاموزد، چون همه اینها را در درون خود دارد. تو ای شاه! در حقیقت اگر به جستجوی پاسخ پرسش‌هایی بودی که برایت حل نشده، دانه گندم را این چنین در جعبه زرین نگاه نمی‌داشتی. هرگاه این دانه را در زمینی که بدان تعلق دارد بکاری، در اثر بهره‌یابی از خاک و هوا و باران و آفتاب و نور، همچون جهانی در درون خود به بالیدن و رشد می‌پردازد و همه نیروهای موجود در طبیعت به سوی آن دانه سرازیر می‌شوند و دانه در محیط زنده خود آن نیروها را کسب می‌کند و به صورت دانه‌هایی زاینده و سرشار، فراوان می‌شود. همینگونه است مثال تو. تا هنگامی که درون این کاخ دربسته زندگی می‌کنی وجودت چون آن دانه گندم است در جعبه گوهرین، هرگاه می‌خواهی به دانایی برسی، لازم است چون این دانه گندم، کاخ ساختگی خود را ترک کرده، پا به طبیعت بگذاری و در محیطی مساعد زندگی کنی. باید به درون باغ بروی، جایی که حجابی میان طبیعت و نیروهای آن با تو وجود نداشته باشد. در آنجا این نیروها چونان که در دل خاک به سوی دانه گندم سرازیر می‌شوند، به تو روی خواهند آورد تا جایی که با طبیعت و جهان زنده و فعال یکی می‌شوی. زرتشت بیشترین و بالاترین خدمت را برای تو انجام داده. آموزگار خودش هم طبیعت بوده است. هرگاه به تماشای رشد این دانه گندم بنشینی، در خواهی یافت نیروهای پایان‌ناپذیری در آن وجود دارد که سرشار از نیروی زاینده زندگی است. چون نیک بنگری، می‌بینی که دانه خود محو و ناپدید می‌شود و ساقه‌ای بر می‌آید از دل خاک که بر همه سختی‌ها و موانع پیروز است. این دانه به ساقه‌ها تغییر شکل یافته، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، می‌دانی برای چه؟ چون نیروی زندگی در خود دارد. مثلاً اگر سنگی را در دل خاک پنهان کنی و یا آن را بر زمین بیندازی، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. بی حرکت می‌ماند، چون زندگی در آن وجود ندارد. آن نیروهای سازنده زندگی که در درون دانه وجود داشته و سبب رشد آن می‌شود، در سنگ موجود نیست. هنگامی که یک گیاه جوانه می‌زند و تبدیل به ساقه و شکوفه می‌شود، این آزادشدن نیروهای زندگی در آن است، این پیروزی است، پیروزی بر مرگ و سکون. در واقع گیاه در هر لحظه از رشد و نمو خود به سوی روشنایی و خورشید سر می‌کشد و با نیروهای تباه‌کننده مبارزه و پیکار می‌کند.»

شاه که نیک گوش می‌کرد و سخنان دانای هند را می‌شنید، پس از مدتی اندیشیدن گفت: «آنچه می‌گویی همه درست است، اما با این حال گیاه سرانجام پژمرده شده و بر خاک فرو می‌افتد و محو و بی‌ثمر می‌شود.» فیلسوف نامی گفت: «آری، خود پژمرده شده و بر سینه خاک می‌پوسد، اما پیش از این مرحله، آفرینش را انجام داده و خود را تبدیل به صدها دانه کرده که هریک همچون دانه نخستین است. این باید مثال تو باشد. تو هم همانگونه که رشد می‌یابی و نمو می‌کنی، باید وجودت را تبدیل به چیزی و یا کسی دیگر کنی، بارور و زاینده شوی و این تبدیلی است بسیار عمیق‌تر و بزرگتر، مانند دانه‌ای که تباه و نابود نمی‌شود، بلکه تغییر شکل می‌یابد، و تبدیل به صدها دانه دیگر می‌شود. فهمیدن این قانون ازلی بسیار سودمند است. زندگی و جنبش همیشه زندگی و جنبش بیشتر، و حقیقت همیشه حقایق بیشتر، و دانه همیشه دانه‌های بیشتر می‌آفریند. هرگاه می‌خواهی در این دایره قرار گیری، باید «خودبینی» و «من» را فراموش کنی تا بتوانی توانگر گردی؛ و این پاسخی است به یکی از پرسش‌های تو. تعمق و ژَرف‌نگری در سرگذشت این دانه گندم به آدمی می‌آموزد که همه چیز در حال جنبش و حرکت است و همواره تغییر و دیگرگونی پیدا می‌کند. زندگی و همه هستی در نتیجه کشمکش و تضاد میان نیروهای مثبت و منفی شکل می‌گیرد. هرگاه به پهنه دشت روی و به زمین‌های زیر کشت نگاه کنی، به طبیعت دقیق شوی، به چگونگی باد و باران و نور و آسمان و ستارگان بنگری، چیزها خواهی آموخت. همانگونه که زرتشت گفته، دانه گندم در حقیقت یک آموزگار بزرگ  است. من که یک حکیم و فیلسوف هستم و توکه یک شاهی، باید بسی سپاسگزار زرتشت باشیم. ای شاه بزرگ، امروز را بیاساییم و فردا به سوی زرتشت رخت سفر بندیم، باشد که او چیزهایی بسیار به ما بیاموزد. او می‌تواند هرچه علاقمندی بدانی، به تو بیاموزد و از گرانباری پرسش‌های بی پاسخ که روح‌ات را می‌آزارد، رهایی بخشد. من نیز از دانش فراوان او بهره‌ها خواهم گرفت.»

گفته‌های دانای هند در شاه ویشتاسب بسیار مؤثر واقع شد و از روی میل و اشتیاق پیشنهاد فیلسوف را پذیرفت. پس در هنگام موعود، با کاروانی که در پیشاپیش آن، شاه و دانای هند براسب سوار بودند، به سوی زرتشت روان شدند. چند روزی راه سپردند تا سرانجام به باغ رسیدند. اینک که شاه راز دانه را دریافته بود و دانای هند نیز روش زرتشت برایش آشنا بود به راز و رمز تعلیم و آموزش زرتشت آگاه شدند. تنها کتاب زرتشت، کتاب بزرگ طبیعت بود که او روش مطالعه و دریافت آن را به شاگردان خود می‌آموخت. دو فرزانه‌مرد، شاه ویشتاسب و چنگرنگهاچه، در کنار شاگردان دیگر به آموختن و مطالعه پرداختند. اما آنان به یک حقیقت بزرگ نیز دست یافتند و آن، این بود که: زندگی و کار، مطالعه و فراغت، همه همسانند و یکی از دیگری جدا نیست. شیوه درست زندگی، زیستن در آغوش طبیعت و سادگی است که موجب پدید آمدن یک زندگی پرثمر و سرشار از حرکت و جنبش و ادراک می‌شود. پس آنان مدت یک سال در باغ زرتشت ماندگار شدند. راز آفرینش و مسائل هستی را در کتاب بزرگ طبیعت مطالعه کردند و بسا چیزها آموختند. پس از سپری شدن یک سال، شاه به پایتخت بازگشت و از زرتشت خواهش کرد که گزیده آموزش‌هایش را در کتابی گرد آورده و بنویسد. نتیجه این خواهش، فراهم شدن کتاب زند اوستا شد. به فرمان ویشتاسب، دین زرتشت بزرگ، آیین رسمی سرزمین ایران شد. اما چنگرنگهاچه، از آنجا به هندوستان بازگشت هرچه از زرتشت آموخته بود خلاصه کرده و به صورت سرودهایی درآورد، همان سرودهایی که بسیار زیبا و عمیق هستند به نام «ریگ‌ودا» که یکی از بزرگترین کتاب‌های مقدس مشرق زمین است.

پس از آن مردم ایران ملت بزرگ و نام‌آوری شدند و تا هنگامی که آموزش‌ها و تعالیم زرتشت را عمل کردند، و برابر با تعالیم اوستا زندگی ساده و طبیعی و پرباری داشتند، و همواره در نیرومند شدن بودند. اما هنگامی که ساده زیستن را کنار نهاده و از زندگی طبیعی دوری جُستند و ثروت و تجمل جای آن را گرفت و از آموزش‌های اوستا غافل ماندند. بر اثر قدرت و ثروت، تنبل شدند و از یک قدرت نظامی تازه‌نفس شکست خوردند.»

-آیا رمان‌هایی در دست نگارش دارید که از آنها برایمان بگویید؟

-عقل سلیم می‌گوید تا داستان یا رمانت را ننوشته و تمامش نکرده‌ای از آن حرف نزن. من در حال حاضر هفت کتاب ناتمام دارم؛ سه تای آن رمان است، یک مجموعه داستان، یک مجموعه شعر، یک فرهنگنامه، و یک مجموعه نامه برای نویسندگان جوان که حاصل خوانده‌ها و نوشته‌ها و تجربه‌هام در طول زندگی است. چیزی در امتداد کتاب «این‌سو و آن‌سوی متن» با عنوان «نامه‌هایی برای نوشتن»…

برلین / بهار ۲۰۲۲

*شهرام امیرپور سرچشمه نویسنده و داستان‌نویس است که مدتی در روزنامه‌هایی مانند «اعتماد» و «شرق» فصلنامه «نقد و بررسی کتاب تهران» به نوشتن نقد و بررسی‌های فرهنگی و ادبی اشتغال داشته است.

 

 

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=297580