سرودهای از رضا مقصدی
سخن، ز عاطفههای قشنگ باید گفت.
سخن، ز زیبایی.
که آفتابِ درخشانِ جانِ زندهی ماست.
ستارهها به تماشای عشق، آمدهاند
و باغهای انار
بهارِ تازهتری را سلام میگویند.
تو از کدام طرف آمدی به خانهی من؟
که شورِشعر ِزنانِ زمانهام با توست.
سخنسرای صمیمی باغ ما، «ژینا»!
من از تغزّلِ مانای مردمِ گیلم
من از ترانهی تابانِ جانِ کُردستان.
تمامِ هستیِ سرسبزِعاشقانهی من –
تو را صدا زده است.
و مثلِ زمزمهی جویبارِ تابستان –
ستارهبارانست.
به رنگِ اسمِ خودت هستی
به رنگِ زندگی وُ زن
به رنگِ زیبایی
که همنشینِ سلام و ُکلامِ آزادیست.
تو نیستی که ببینی
چه آتشی به دلِ عاشقانِ آب زدی.
جهان، به جانِ جوانت پیامِ تازه، نوشت.
ونامِ تو به سرودِ سپیدهها پیوست.
تو نیستی که ببینی.