فیروزه نوردستروم- عکسهایی که در شبکههای اجتماعی منتشر شده نشان میدهد که شعارنویسی، شابلوننویسی و ضربدر «باطل شد» بر تصاویر مقامات جمهوری اسلامی، سر دادن شعار از پشت پنجرهها و بر بامها نیز به شیوههای اعتراضات مردم اضافه شده است.
علاوه بر «زن زندگی آزادی / مرد میهن آبادی»، شعارهایی مانند «رضاشاه روحت شاد»، «امسال سال خونه، سیدعلی سرنگونه»، «مرگ بر خامنهای»، «توپ تانک فشفشه آخوند باید گم بشه» و «مرگ بر دیکتاتور» و همچنین فراخوان حمایت و پیوستن به مردم از مواردی هستند که در دور جدید اعتراضات شهرهای مختلف نیز تکرار میشوند.
کیهان لندن با دختر بیست سالهای که نام او به دلایل امنیتی محفوظ میماند و در نخستین روزهای اعتراضات سراسری که از ۲۶ شهریورماه یک روز پس از جان باختن مهسا امینی آغاز شد هنگام شعارنویسی در یکی از محلات تهران دستگیر شد، گفتگو کرده است. وی به دلیل حفاظت از امنیت کسانی که او را نجات دادهاند، مایل به نحوهی آزادی و بیان برخی از جزئیات نبود.
-چگونه دستگیر شدید و پس از دستگیری چه برخوردی با شما شد؟
-ماشینم را در محل دیگری پارک کرده بودم. مسیر زیادی را پیاده رفتم و فقط اسپری رنگ همراه داشتم. تمام شبهای قبل را وسط تظاهرات بودم و اصلا فکر نمیکردم ممکن است برای نوشتن شعار در کوچهای خلوت دستگیر شوم. هنوز «ر» را در شعار «مرگ بر دیکتاتور» تمام نکرده بودم که دستی گردنم را از پشت گرفت. نمیدانم یک نفر چقدر می تواند دست بزرگی داشته باشد که کل گردن من در دست او جا شود. ولی انگشتانش داشتند بهم میرسیدند و احساس خفگی می کردم که با همان یک دستش بر روی گردنم مرا عقب کشید و به زمین کوبید. آنقدر سرم درد گرفت که فکر میکردم خیس شده و خون آمده. هوا تاریک بود. کف پایش را وسط سینههایم گذاشته و فشار میداد و میچرخاند. چشمهایم تار میدید. سعی کردم او را ببینم. صورتش را به یاد دارم. لباس شخصی تنش بود. در دست دیگرش بیسیم بود. فریاد میزد. فحشهای رکیک به من میداد و وسط فحشهایش نام «محمد» را صدا میزد. خیلی ترسیده بودم و قلبم زیر پاهای سنگین او تند تند می زد جوری که صدای ضربانش را در گوشم میپیچید. محمد که رسید گفت این هرزه را تا ماشین ببر. مرا روی زمین کشید و روی پاهای او پرت کرد. محمد لباس نظامی تنش بود. زیر بغلم را گرفت و به جلو کشاند. خیلی به او اصرار کردم ولم کند. او فقط میگفت «خفه شو» ولی برخورد بدی با من نکرد. به یک ون سفید که رسیدیم کسی مرا از او تحویل گرفت. محمد سوار نشد. ماشین راه افتاد. بعدها فکر کردم آنها پیاده میچرخند و بیسیم میزنند. هر ماشینی که نزدیک باشد «مجرم» را تحویل میگیرد. داخل ون مانند ونهای دیگر نبود. دو طرف آن نیمکت داشت. بعضیها روی نیمکت و بعضی کف ماشین نشسته بودند. فضای توهینآمیزی بود که از به یادآوردنش اذیت میشوم. هر کس داخل ون می شد اول موبایلش را میگرفتند. وقتی گفتم موبایل ندارم مرا به باد کتک گرفتند و دستشان را داخل حتا لباس زیرم کردند و گشتند. خیالشان که راحت شد موبایل ندارم پرتم کردند کف ماشین. میگفتند این لیدر و دوره دیده است که موبایل همراه ندارد و همین باعث شد با من رفتار بدتری داشته باشند. وقتی پرتم کردند، افتادم روی یک پسر که فکر کنم دوازده سالش هم نبود. گریه میکردم و او اشکهای مرا پاک میکرد. ولی یکی از لباس شخصیها با اسلحهای که در دست داشت محکم روی دست او کوبید طوری که فکر کردم گونهام شکست. چه برسد به دست آن پسر.
-چرا موبایل همراه شما نبود؟
-مادرم سالهاست به شکلهای متفاوتی با جمهوری اسلامی مبارزه میکند. من از بچگی شاهد فعالیتهای او و اقداماتی که برای حفاظت از خودش میکند هستم. مثلا میدانستم در هیچ تظاهراتی کارت بانکی همراه خودش نمیبرد. برای همین تمام وسایل و حتی کیفم را داخل ماشین گذاشتم. ولی در آن شرایط بد فقط به مادرم فکر میکردم. اینکه اگر برای من اتفاقی بیفتد او چه خواهد کرد.
-شما را به کجا بردند؟ آیا بازداشتگاه بود؟
-به نزدیک محلی رسیدیم که اینجا نمی توانم به آن اشاره کنم. دو نفری که میان ما ایستاده بودند فریاد میزدند «چشم بسته! سر پایین!» و این را مدام تکرار می کردند تا حواس ما پرت شود و متوجه نشویم به کجا میرویم. هر کس ذرهای سرش را تکان میداد به سرش لگد می زدند. من جهتیابی را آموخته بودم. حدود سرعت ماشین چهل تا پنجاه کیلومتر بود. از لحظهای که سرم را پایین انداختم شروع به شمارش کردم. سر هر پیچ از ابتدا میشمردم تا به پیچ بعدی و سمت راست یا چپ بعدی برسیم. میدانستم آنها ممکن است راه و بیراه بروند تا ما را گمراه کنند؛ ولی بعدها که مادرم سراغ آن محل رفت تا پیدایش کند، فهمیدم این کار را نکرده بودند. شاید چون فکر میکردند ما بچه هستیم و بعید است توانایی جهتیابی داشته باشیم.
-یعنی شما آن محل را پیدا کردید؟
-بله. البته حدس میزنیم که آن محل باشد. خانهای که از بیرون شبیه یک آپارتمان ساده است با پرده و شبها لامپهایش روشن می شود. وقتی عکس این خانه را دیدم گفتم نه اینجا نبود. امکان ندارد چون تمام پنجرههایی که آنجا دیدم با آجر و یا سیمان مسدود شده بود. ولی مادرم می گوید نوری که شبها از پنجرههای این آپارتمان بیرون میآید حالت طبیعی ندارد و انگار از پایین و بالا لامپهایی نامحسوس روشن میشود. یعنی نمیتوان احساس کرد نور از وسط اتاق است. پردهها متفاوت هستند تا طبیعی به نظر برسد. تمام همسایهها در اطرافش عجیب هستند و ترددهایی میشود که این خانه را چیزی جز یک آپارتمان معمولی نشان میدهد. در هر صورت خانهای که در آن بازداشت بودم، اتاقهایی داشت که پنجرههایش مسدود بود و بعضی از اتاقهایش بدون پنجره بود و دیوارهای آکوستیک و ضدصدا داشت.
-در آن خانه چه بر تو و افراد دیگر گذشت؟ بازجویی به چه شکل بود؟
-قبل از پیاده شدن از ون همانطور که سرمان پایین بود خواستند چشمبندهایی را که میدهند بزنیم. وقتی هم وارد یک راهرو شدیم و اجازه داشتیم چشمبندها را برداریم. خیلیهای دیگر جز ما و قبل از ما آنجا بودند. بعضیها را از کلانتری آورده بودند. یعنی پلیس آنها را دستگیر کرده و موقت به کلانتری بردند و بعد تحویل پلیس امنیت داده شدند. ما چند نفری که نزدیک بهم بودیم. آنشب قبل از هر اتفاقی همقسم شدیم که هر کس توانست نجات پیدا کند انتقام باقی افراد را بگیرد. این به ما یک قدرت عجیب داد. تمام لحظاتی که زیر شکنجه بودم امید و هدفی برای زنده ماندن داشتم. مدرک جرمم را که اسپری رنگ بود کاملا انکار کردم و همین زیر بار اعتراف نرفتن با تمام سختی و غیرممکن و دردناک بودنش باعث نجاتم شد.
-چه شکنجههایی…؟
-هر ثانیه در آنجا شکنجهی روانی است. از صدای اذان بلند که با بلندگو پخش میشود تا صدای فریاد و شکنجهای از اتاق دیگر و حتی هوایی که وارد بینی و دهان میشود نوعی شکنجه است. آنشب فقط یکی دو نفر میان ما حدود سی و پنج یا سی سال داشتند و باقی افراد همه دختران و پسران دوازده، شانزده تا اوایل بیست سال بودند. همه در یک راهرو یکدیگر را دیده بودیم. ما را داخل گونی انداختند شبیه گونی سیب زمینی؛ گونی کنفی. درش را بستند و معلوم بود هر چند تا را مثل کیسهی زباله داخل آسانسور و رویهم میاندازند و به طبقات دیگر میبرند. فکر کنم ما را چرخاندند. یعنی بالا و پایین میبردند و در نهایت به طبقات زیر بردند. آن شب که دیگر باید یک یا دو نصف شب شده باشد، انگار گونی را در استخر یخ میانداختند و نمیدانم چه مدت نگه میداشتند. طوری که تمام بدنمان سِر و بیحس میشد. دوباره بیرون میکشیدند و با چوب و چماق میزدند و باز همین را تکرار میکردند. آنشب یکی از ما که گویا مشکل قلبی داشت جاناش را از دست داد. این را از صدای خودشان که میگفتند «مُرد ببرش تحویل بده» فهمیدم. نمیدانم به خاطر سرما بود که دچار توهم شده بودم یا واقعا در این حوض پر از قالبهای یخ بود که به پایم میخورد. ما در این گونیها به حالت جنینی حداقل تا بیست و چهار ساعت ماندیم. یعنی بعد از چند ساعت با همان گونی به حالت نیمه بیهوش گوشهای رها شدیم. وقتی هم به صورت تکی با همان گونی به اتاقی پرت شدم، در گونی را که باز کردند چشمم جایی را نمیدید و نور چراغ اذیتم میکرد. در این اتاق که پنجرهاش آجرچین بود دو نفر از من بازجویی کردند. یک نفر میپرسید و دیگری میزد و اگر بازجو خودش کتک میزد و پرت میشدی، آن نفر دیگر بلندت میکرد که روی صندلی بنشینی! به من خیلی چیزها گفته شد. مثلا می گفتند باید بگویم که در گروهی مشغول فعالیت سیاسی هستم. پول گرفتهام شعار بنویسم و اسپری رنگ مال من است. شب قبل کمرم در گونی آسیب شدید دید و نمیتوانستم صاف بنشینم. کتکم میزدند که صاف بنشینم و تا کج میشدم آن مرد از پشت با زانو وسط کمرم میزد. وقتی از درد بیهوش شدم و خون بالا آوردم مرا به یک اتاق تکی بردند. بعد از چند ساعت کسی که ظاهرا پزشک بود با دو نفر دیگر به دیدنم آمدند. مرا معاینه کرد و گفت این باید برود درمانگاه. ولی هیچ خبری از یک مسکِن ساده هم نشد. در آن مدت هیچ غذایی به من داده نشد و فقط دو یا سه بار آب آوردند و یکبار هم بعد از ملاقات با پزشک به من چیزی داده شد که مزه ترش و تلخی داشت. هر چه گفتم میل ندارم مجبورم کردند بخورم.
-اولین تلاشهایت برای مبارزه با جمهوری اسلامی کی بوده؟ آیا برای چنین دستگیری و شکنجهای آماده بودی؟
-نمیتوانم دقیق بگویم ولی تا جایی که یادم میآید، روسری سر نکردم و عکسهای بیحجاب من میان جمعیت زیادی از شاگردان با مقنعه وجود دارد. جامعهای که جمهوری اسلامی میخواهد با تربیتی که ما شدیم بسیار تفاوت دارد و من تمایلی ندارم خودم را تغییر دهم اما جامعه را تغییر خواهم داد و به عنوان یک دهه هشتادی این توان را دارم! نه ساله بودم که کفشهای اسکیتام را که برای پایم کوچک شده بود فروختم و به همراه پولی که آن تابستان جمع کرده بودم تا کفشهای اسکیت نو بخرم به مادرم دادم تا دستگاه فتوکپی رنگی بخرد و با آن بیانیههای شاهزاده و شبنامههایش را چاپ کند…