حامد احمدی – امروز انگار همان دیروز است. واژه به واژه. نما به نما. جهل همچون پرندگان ابابیلی پر میگشاید و پاکی، پاکی رویای آزادی، جراحت برمیدارد.
اما نور هم هست. نور امید. آگاهی، وارونه ۵۷، امروز صاحب خیابان است و جهل پس پرده و انتهای دخمه نشسته است.
محللهای سیاسی اما میخواهند این موج را به اختیار دربیاورند. محللهای سیاسی؟ آنها کیستند؟ برای گریز از مبهمگویی، به دیروز سفر میکنیم. به برزخ پنجاه و هفت. به لب پرتگاه جهنمی چهل و سه ساله.
مهشید امیرشاهی روایت میکند: «کرامات و شجاعتهایی به او (خمینی) نسبت دادند که عجیب و غریب بود. حرفهایی در دهانش گذاشتند که من از هیچ فیلسوف دیگری تا آن زمان نشنیده بودم. […] با کمال تاسف بیشتر کسانی که در آن دوره خاص با من تماس داشتند، یک حالت جذبه عجیب و غریبی به خمینی نشان میدادند.»( ۱)
حالا البته عصر دیجیتال است. زمانه سرعت. دوران قهرمانهای هشتگی که در یک ثانیه به یاری like و share رشد میکنند و پس از توفان توئیتری (توفان پرندگان جهل) سریع ناپدید میشوند. (Delete میشوند.) میدانید که محلل بارِ موقت دارد. یعنی واسطه؛ که وظیفهای موقت دارد. بر اساس قوانین اسلامی زن سه طلاقه شده، نمیتواند دوباره با همسر پیشین خود ازدواج کند. پس مردی موقت او را عقد میکند، سپس طلاق میدهد و از این راه او را در اختیار شوهر قبلی قرار میدهد. همچون مسئولان دولت افغانستان در حد فاصل دو دوره طالبان! محللها، میوه دوران بیایمانی هستند. هوسبازی با سیاست و مردم. فرو نشاندن شهوت با چند عکس و ژست و سخنرانی. و حتما ثروت اندوختن.
دوباره فلش بک. اینبار فریدون آو است که جامعه پنجاه و هفتی را به تصویر میکشد: «ایرانی یک بازیگر درجه شانزده است. تمام اداهایش یک تعزیه دوزاری است. برای اینکه ایرانی ده دقیقه نمیتواند حرفش را یکجور نگه دارد. حرفش را در ده دقیقه، ده بار عوض میکند. من اصلا ایمان ندارم که ایرانی میتواند ایمان داشته باشد.»(۲)
بیایمان، یا آن را که اعتقادی نیست، سرباز جهل است. مهره دروغسازها. اجارهای است و هر ساعت، هر دقیقه حرفی تازه میزند. حرفی در قالب و قامت تحلیل. در این رسانه، پشت آن تریبون، وسط شبکههای اجتماعی، روز به روز، تغییر میکند و کسی دیگر میشود. چون از خود اعتقادی ندارد. چون فرمانش دست خودش نیست. اینهم چه دردانگیز که داستانی امروزی نیست. باز دیروز؛ روایت هما ناطق: «ما شروع کردیم از تمام فعالیتهای سیاسی فدائیان حمایت کردیم. (…) اگر بخواهم راستش را بگویم نوکرهای سازمان فدائی شدیم، کلفتهای سازمان فدائی شدیم. بدون اینکه بخواهیم به خودمان برسیم. بدون اینکه بها بدهیم به آزادی خودمان. (…) ما که این سازمان را درست کردیم باید فرهنگ خود فدائیان راجع به زن را درست میکردیم. خود بچههای فدائی وقتی که میرفتی خانهشان، مردها با همدیگر مینشستند و زنها چائی میآوردند و حرف لنین میزدند. میخواهم بگویم مسئله ما حتی در سازمان فدائی چپ بیدین هم فرهنگ بود. ما به خطا این سازمان را درست کردیم و بعد خب من جزو رهبرانش بودم. بعد از دو سال با اینکه رفتهرفته آمدم کنار، اما اعلامیهها را بیشتر من نوشتم، شعارها را بیشتر من درست کردم (…) خلاصه باز هدف این جمهوری اسلامی بود و تمام سخنرانیها را من میکردم در دانشگاهها (…) خیلی دیگر خودم را سوزاندم، بیخود و بیجهت خودم را انداختم وسط؛ واقعاً مثل یک زن فاحشه. واقعاً بیجهت خودم را انداختم وسط فحشای سیاسی. من از این بچههای فدائی، فدائیتر و پاکتر ندیدم که به خاطر این آرمانشان و به خاطر مردم ایران صد بار حاضر بودند بروند بمیرند (…) واقعاً یادشان برای من گرامی است. به خاطر آنهاست که من انتقاد نمیکنم از سازمان های چپی. وگرنه الان پرچم برداشته بودم علیهشان که چه خیانتهایی که نکردند.»(۳)
پنجاه و هفتی با پهلوی در جنگ بود، نه لزوماً نظام پادشاهی. چه بسا اگر هنوز قاجار حکمرانی میکرد، لشکری از انسانهای تحصیلکرده و اروپادیده نداشتیم که پشت سر ملا و آیتالله صف بکشند. نبرد شاه و پنجاه و هفتیها به تعبیری از نادر نادرپور، جنگ سنت و تجدد بود. پادشاهان پهلوی پیگیر مدرنیته و مدرنیزاسیون بودند. ساخت راه آهن و جاده و ساختمان. افتتاح دانشگاه و مراکز فرهنگی و علمی. از ایرانیکای استاد یارشاطر تا کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، از دانشگاه تهران تا تلویزیون ملی ایران، خواست و رویا، مدرن شدن ایران بود. ایرانی صاحب دانش و فرهنگ. اما همانها که در این بستر و رویا، بالیدند و رشد کردند و رد و رنگی از دنیای بیرون را دیدند و چیزکی فهمیدند، یک چیز را متوجه نشدند. این حرفهای داریوش شایگان است: «چلنج آنها ( روشنفکران) فقط با سیستم شاه بود. هنوز هم که هنوز است خیلیهایشان فکر میکنند، شاه زنده است. مخاطب فقط سیستم شاه بود و ما روشنفکران یک چیزی را متوجه نشدیم که ما جزئی از این سیستم هستیم. اپوزیسیون ایران جزئی از سیستم رژیم شاهنشاهی است. اگر این سیستم فرو بریزد، ما اصلاً جایی نداریم دیگر. چنانچه بعد از اینکه رژیم فرو ریخت، روشنفکرهای ایرانی اصلاً دیگر جایی نداشتند. چون رژیم جدید اینها را اصلاً به جد نمیگرفت. رژیم سابق اینها را به جد میگرفت ؛ یا سعی میکرد تطمیع شان کند یا تهدیدشان کند. توجه کنید که بیشتر اینها با سیستم همکاری میکردند . یا خیلیهاشان سعی میکردند که پرووکاسیون (تحریک) کنند که رژیم اینها را یک گوشمالی بکند، بعد معروف بشوند. هیرو (قهرمان) شوند. همه میخواستند یکجور قهرمان بشوند. مثلاً از صمد بهرنگی الکی قهرمان میساختند. حالا اگر افتاد توی آب غرق شد، آن قهرمان را ساواک کشته. هیچکس نبود که طبیعی بمیرد! همیشه باید پشتش یک توطئهای میبود. این نوع تفکری بود که سیستم همه جا هست، همه جا شبکه دارد، مواظب همه است.(۴)
در آن سال که همچون نقطهای تاریک به خندقی بزرگ از جهل انجامید، دانایی در دهانهای گمنام بود. در دهان زن سالمند و بیعنوان (عنوان روشنفکر و کارشناس و غیره) که فریاد میزد و گریه میکرد که: «این عمامه به سرها ما را بیچاره میکنند ؛ من شاه میخواهم!» یا در دهان ترسیده دختری جوان که میان امید و ترس، شعار میداد: «بختیار سنگرتو نگه دار!» اما تمام این صداها، میان غریو شعار: «اتحاد، اتحاد، اتحاد؛ ای ملت! ما با هم متحد میشویم، تا برکَنیم ریشه استعمار؛ درود، درود، درود… درود بر خمینی!» که رسید به: «حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله»؛ و همگی دفن شدند. اما حالا در این گذر دشوار، خیابان را صدایی دیگر است. خیابان فریاد میزند: «فتنه پنجاه و هفت، عامل هر فلاکت». نیازی به تعبیر و تحلیل نیست. چند کلمه در نهایت سادگی کنار هم نشستهاند و یک تصویر از امروز ساختهاند که بسیار روشن است. خیابان میگوید هر آنچه از فلاکت میشناسیم، سرچشمهاش به پنجاه و هفت میرسد. و انگار طنین صدای داریوش همایون است که از دل تاریخ بیرون میآید. در روزهایی که فقط چهار سال از فتنه گذشته بود:
«جمهوری اسلامی مدتهاست که هیچ مشروعیتی ندارد و به کلی بیاعتبار شده و آنچه نگاهش داشته زور صرف و زور برهنه است و بس. رژیم آینده هم برخلاف تصور بسیاری ایرانیها و خارجیها، به هیچ وجه جنبه اسلامی و نمیدانم میانهرو و ادامه انقلاب و توسط عناصری که در انقلاب شرکت کردند، ولی خب یک آب شستهتر از بقیه انقلابیون هستند، رهبری نخواهد شد. اگر انقلاب بیاعتبار شده، هر که با این انقلاب سر و کار داشته، بیاعتبار شده است. (…) کسانی که نامشان با این انقلاب درآمیخته، بسیار مشکل است که بار دیگر بتوانند وارد صحنه بشوند و وارث این انقلاب بشوند. وارث انقلاب، ضدانقلاب خواهد بود و بس و در این هیچ شکی نیست. حالا این ضدانقلاب هر رنگی ممکن است داشته باشد، ولی ادامه حکومت عناصری که به انقلاب کمک کردند، تحت عنوان تازه، به نظر من غیرممکن است.»( ۵)
زیبایی و نیکی همیشه به پیروزی نمیرسند. متأسفانه ما در دل افسانهها زیست نمیکنیم که همیشه «نور» بر تاریکی پیروز بشود. گاهی نور همچون پنجاه و هفت منفجر میشود! (انقلاب ما انفجار نور بود! آیت الله خمینی) پس خیابانهای امروز، خیابانهای آگاهی و دانایی، خونهای جوانی که از قانون کهن پیروی نمیکنند (جملهای است از ویلیام شکسپیر: خون جوان هرگز از قانون کهن پیروی نمیکند) نیاز به مراقبت دارند. مراقبتی دلسوزانه. دور از فکرهای شیطانی. دور از آنها که جز شهوت قدرت چیزی نمیشناسند. به دور از محللهای سیاسی و سربازان بیاعتقادشان. به دور از کسانی که خون پاک بر زمین ریخته را موجی میبینند که باید بر آن بنشینند و از شانههای جمهور برسند به صندلیای که پیش از این از نشیمنگاه رئیسی، روحانی، احمدی نژاد، خاتمی، رفسنجانی، خامنهای ، رجایی و بنیصدر گرم شده و بویناک است.
اعتراضات در ایران به سمت اعتصابات میرود. اما در خارج مرزها هم باید کاری کرد. یکی از آن کارها: آنها که میپندارند در گذشته خطا کردهاند و حالا صادقانه پشیمان هستند، اعلام بازنشستگی کنند. منظور این است که رخت و لباس کارشناسی و تحلیلگری را برای همیشه از تن بیرون بیاورند. یا انعکاس بی کم و کاست صدای خیابان باشند یا به صورت عریان و روشن لباسی دیگر، لباس مردان و زنان سیاسی بر تن کنند که میخواهند برای رسیدن به قدرت بجنگند. فقط در اینصورت است که صحنه کاملاً روشن خواهد شد. دیگر کسی در رخت روشنفکر و آزادیخواه، دست به خیانت نمیزند. دیگر نباید سالها منتظر بمانیم تا از زبان هما ناطق بشنویم که: «خودم کردم که لعنت بر خودم باد!» (کیهان لندن، شماره ۹۴۴، ۷ اسفند ۱۳۸۱) یا صدای داریوش شایگان در گوشمان بپیچد که: «نسل ما گند زد!» (هفته نامه صدا، شمارهی ۱۴۸). صدای بیداران را باید در روشنی شنید. این تنها راهی است که به لحظه تاریخی پیروزی «نور» بر تاریکی ختم میشود. وگرنه باقی چیزی نیست جز دسیسههای رهبران قدرتطلب که از خونهای جوان مست میشوند ؛ همچون رهبر فعلی، سیدعلی خامنهای.
منابع:
۱- گفتگوی مریم شاملو با مهشید امیرشاهی، اوت ۱۹۸۳، پروژه تاریخ شفاهی، بنیاد مطالعات ایران
۲- گفتگوی شیرین سمیعی با فریدون او، ۳۰ نوامبر ۱۹۸۳، پروژه تاریخ شفاهی، بنیاد مطالعات ایران
۳- گفتگوی مهناز افخمی با هما ناطق، ۱۵ و ۱۶ جولای ۱۹۹۰، پروژه تاریخ شفاهی، بنیاد مطالعات ایران
۴- گفتگوی سیدرضا ولی نصر با داریوش شایگان، ۳۰ ژوئن ۱۹۸۹، پروژه تاریخ شفاهی، بنیاد مطالعات ایران
۵- گفتگوی بهروز نیک ذات با داریوش همایون، ۱۱ سپتامبر ۱۹۸۲، پروژه تاریخ شفاهی، بنیاد مطالعات ایران