فیروزه خطیبی – دوست نوجوانی در داخل ایران دارم به نام «امیر» که فقط ۱۷ سال دارد. او یک دهه هشتادی مبارز، یک نوجوان هوشمند و متفکر و نمونهای از سربازان گمنام آزادی است که امروز در کف خیابانهای ایران به مبارزه با عوامل بیرحم حکومت برخاسته و یک جنبش انقلابی بینظیر به وجود آوردهاند که جهان را شگفتزده به تحسین واداشته است.

دو هفته پیش یادداشتی از او رسید که آن را در برنامه رادیوییام خواندم. درباره تجربههایش از روزهای اول شرکت در تظاهرات در خیابانهای تهران نوشته بود. از او که در ۱۷ سالگی تا این حد مصمم است و قلمی تا این حد پرتوان دارد خواستم که باز هم بنویسد و بازهم نوشتههایش را بفرستد تا بتوانم صدای او باشم و از طریق برنامه «هنر و زندگی» بخشی از اندیشههای دهه هشتادیها یا «نسل زِد» (Z Generation) کف خیابانهای انقلاب ایران امروز را منعکس کنم. مطلب مهم زیر از اوست که امیدوارم تلنگری باشد بر افکاری که هنوز با جنس اندیشههای نوین وجهتهای فکری بهروز شده ملت ایران آشنا نیستند.
امیر در مطلبی که روز ۶ آبان با عنوان «برای آینده هم…» مینویسد:
«به باور من در این روز و شبهای مهم باید فکر و حواسمان باشد تا تولیدمثل جدید برای آینده، یعنی تاج و تخت فردی یا به عبارت دیگر نشیمنگاه یا جای نشستهای تر و تازه خطرناک هفتاد هشتاد ساله، ایجاد نکنیم. نشیمنگاههایی را که مانند یک شکارچی در کمین هستند باید با لطافت از بین برد. فکر میکنم که اکنون برخورد و عملکردمان باید وارونه سال ۱۳۵۷ باشد وگرنه تمام من و ما با آرزوهایمان که تقریبا در سه واژه زیبای «زن، زندگی و آزادی» خلاصه میشود، در شکمهای آلودهی پر چرب ناپدید یا بهتر است بگویم گم میشود.
اگر میتوانید روایتهای ناپدیدشدگان در شکمهای پر چرب سال ۱۳۵۷ را مطالعه کنید که نمونههایش روایت هما ناطق، از گم شدن خویش است که در ۱۲ فروردین ماه ۱۳۶۳ در گفتگو با ضیا صدقی (پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاههاروارد) گفته بود: «اصلا بدون اینکه فکر کنم که این کسی که به من میگوید چگونه بپوش همان خواهد بود که به من خواهد گفت چگونه بیندیش، این دو تا لازم و ملزوم همدیگر هستند، هیچگونه اعتراضی نکردم. یعنی یکپارچه بگویم ما خیانت کردیم، نه تنها به خودمان بلکه به همان انقلابی که اینقدر از آن تعریف میکنیم. ما بزرگترین خائنین به انقلاب بودیم نه آقای خمینی. آقای خمینی از اول توی [کتاب] ولایت فقیه همین حرف را میزد، من احمق بودم که نفهمیدم. مجاهد از روز اول همین حرفها را میزد، من خر بودم که نفهمیدم. سازمان [چریکهای] فدایی میدانستم که از اول گرایشات تودهای دارد. نوشتههای بیژن جزنی همان نوشتههای پلنوم یا چهارمین نشست همگانی حزب توده و آقای [عبدالصمد] کامبخش است، من بودم که متوجه نبودم. اینها دیگر عدم توجه نبود. آنهم به عنوان یک آدم آگاه، به عنوان یک آدمی که ۱۵ سال روی تاریخ ایران کار کرده اما حتی یکبار هم قلم علیه شوروی برنداشتم.»
و البته روایت جلال سرفراز روزنامهنگار که در ارتباط با ناپدید شدن رحمان هاتفی روزنامهنگار چپگرا و سردبیر وقت روزنامه کیهان و نویسنده تیتر «شاه رفت» در شکم پرچرب و چیلی لاشخوران مینویسد: «هنوز صدای رحمان در گوشم زنگ میزند. بازوهایم را گرفته بود و با هیجان میگفت: «جلال، این انقلابه؛ این انقلابه.» اواخر پاییز ۵۷ بود. رژیم شاهنشاهی به بنبست کامل رسیده بود. داشت انقلاب میشد. همه وجود رحمان شور و هیجان بود. میگفت: «ما نسل خوشبختی هستیم… ما سر یک پیچ بزرگ تاریخی زندگی میکنیم …» من به عادت همیشگی سر شوخی را باز کردم و گفتم: «رحمان جان، محکم بایست که نیفتی …»
*****
دوست نادیدهام امیر ۱۷ ساله اهل تهران، درجستجوی تاریخی که از او دریغ شده، در ادامه این مطلب از یک روایت بی نام و نشان دیگر- یکی از روزنامهنگاران ایرانی موسوم به جواد که سالها در کیهان پیش از شهادت اسلامی آن فعالیت داشته در «دویچه وله» فارسی با عنوان «رحمانهاتفی، نیکمردی در کجراهه کیانوری» نوشته است: «یک روز که حسن ژولیده از همکاران قدیمی و چپ کیهان پس از سالها از خارج از کشور بازگشته و کنار هاتفی نشسته بود و با هم گپ میزدند، برای عرض ادب به آن همکار و به آنها نزدیک شدم. رحمان، در حالی که چشمهای سبز روشناش از شوق میدرخشید گفت: «این شاه میره، خیلی زودتر از اون که تصورش رو میکردیم میره.» لبخندی زدم و پرسیدم: «خب بعدش چی؟» نگاهی درسآموز به من انداخت و گفت: «بعدش به بعدش فکر میکنیم. بذار این بره.» این واکنش برای من کمی اعجابآور بود. هاتفی را روشنفکر برجسته و صادقی یافته بودم که باید در قاعده، بار مسئولیت سنگینتری بر دوش خود احساس میکرد و پیش از آنکه چیزی را خراب کند، به فکر جایگزین آن میبود. اما نبود. در ادامه نوشته است: «یکی دو هفته پس از این ماجرا بود که در نیمه بالای صفحه نخست کیهان، عکسی به ارتفاع ۲۱ سانتی متر و عرض ۱۴ سانتی متر از خمینی در نوفل لوشاتوی پاریس زیر یک درخت سیب منتشر شد که چند نفری او را احاطه کرده بودند. به شکرانه چاپ این عکس در آن روز کیهان چند بار تجدید چاپ شد و شمارگان آن به یک میلیون و دویست هزار رسید. چیزی که دیگر هرگز تکرار نشد. تا آنزمان من بیش از هفت سال بود که با کیهان همکاری داشتم. در تمام این مدت هرگز ندیده بودم عکسی به این بزرگی از یک شخصیت سیاسی یا مذهبی در نیمه نخست صفحه اول روزنامه چاپ شود. چنان شوکه شده بودم که روزنامه را برداشتم و سر میز رحمانهاتفی رفتم، آن را جلویش گذاشتم و با لحنی رنجیده اما محترمانه پرسیدم: «میشه لطفا من رو روشن کنی که دلیل چاپ این عکس چیه؟» با حرکتی معترض و در عین حال خونسرد گفت: «تندروی نکن جواد! این رهبر انقلابه». من که سعی میکردم رفتارم را تحت کنترل داشته باشم، پاسخ دادم: «ولی شاه با اون ارتش و ساواک و دستگاه عریض و طویل سانسورش، یکبار هم مارو مجبور نکرد که عکسش رو به این بزرگی روی صفحه اول روزنامه چاپ کنیم.»
در مقاله امیر از قول جلال سرفراز میخوانیم که: «در آن دوره، امیر طاهری سردبیر وقت پس از دکتر مصباح زاده صاحب امتیاز و مدیرمسئول کیهان ایران را ترک کرده بود و هنوز شورای پنج نفره هم انتخاب نشده بود. در نتیجه حرف اول و آخر را در تحریریه رحمان هاتفی میزد که شایستهتر از او هم نمیشناختیم. اندکی بر افروخته گفت: «ببین! یه انقلاب در راهه و ما باید ازش پشتیبانی کنیم. اگه این انقلاب شکست بخوره، ساواک و سیا دست به دست هم میدهند و اول از همه دخل من و تو رو در میارن.» من که به دلیل سابقه خانوادگی «ملاهای» فریبکار را خیلی خوب میشناسم، پاسخ دادم: «این آقا مرجع تقلیده، یعنی هر حکمی که صادر کنه به لحاظ شرعی لازم الاجراست. حال اگه رهبر سیاسی این مملکت هم بشه، اونوقت میتونه نه تنها دخل من و تو رو در بیاره، بلکه اگه دلش بخواد پوست از تن ملت هم بکنه، اون هم به حکم شرع، تازه با چاپ این عکس ما داریم به مردم پیام میدیم که بعد از شاه باز هم حکومت فردی برقرار میشه، در حالی که میتونستیم تو همینجا – بجای عکس بزرگ خمینی- عکس پرسنلی ۱۶ شخصیت مورد احترام مردم رو منتشر کنیم تا گفته باشیم که در آینده خرد جمعی بر این کشور حکومت خواهد کرد.» هاتفی نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت که حتما تصور میکرد تا پختگی سیاسی راه درازی در پیش دارم. من هم سرخورده با انبوهی فکر و خیال به سر جای خودم بازگشتم و کارم را از سر گرفتم.»
در اینجا امیر ۱۷ ساله مینویسد: «بخشی از روایتهای ناپدیدشدگان به پایان رسید، این روایتها به من و ما گفتند خود را همراه با اندیشه نقادانه و پرسشگری به سمت و سوی آینده پرت کنیم، به دوران پس از این جنبش انقلابی بزرگ بیاندیشیم و در اینسو و آنسو در جستجوی رهبر یا فردی نباشیم، آموختیم که این جریانات زندگی حقیقی است و با قصههای دروغین متفاوت است و ایندو را به یکدیگر متصل نکنیم تا آیندهمان مانند حکومتهای پیش و پس از انقلاب اسلامی تفاوت بسیاری داشته باشد و در دیکتاتوری نوین و سرزنشها و فاشیزم و قدیسسازی بهروز شده قرار نگیریم.
حالا به روایت آخر که تئاتری است میرسیم. روایتی از جنس فحاشی و هتاکی که این روزها بسیار میشنویم و در این رابطه نظرهای گوناگونی گفته یا نوشته میشود. خود من هنگامی که در شعارها این فحاشیها را میشنیدم احساس رضایت تمامعیار میکردم و شاید اکنون هم میکنم اما لحظه ای فکر کردم که درست است هیجانات از حد خود خارج شده است اما این کلمات که آنها را کلمات زشت مینامند، به من ، به ما و به جنبش ما ترقی یا پیشرفتی اضافه نمیکند و برای این جریان «برخلاف خشم کار» کارکردی ندارد و شاید ما نباید همیشه برحسب احساس خوشی خود حرکت کنیم. چرا که گاهی حقیقت با خوشی ما حرکت نمیکند و ما را در خود میبلعد و حذف میکند.
این هم روایت آخر از یک دیماه سال۱۳۴۷ خورشیدی روزنامه آیندگان که در آن گزارشی نوشته بودند از یکی از اجراهای نمایش «پژوهشی ژرف و سترگ و نو» کاری از عباس نعلبندیان و آرابی آوانسیان که در جشن هنر شیراز اجرا شده بود و بعد در سالن انجمن ایران و آمریکا به روی صحنه رفت. به اعتبار این نوشته، اغلب شبهای نمایش برخی تماشاگران که تعدادشان پنج شش نفر بود در انتهای سالن دست به اعتراض، فریاد و فحاشیهای رکیک و بیجهت میزدند و با صدایی بلند فریاد میزدند مادرقحبهها و بعد بازیگران روی صحنه به آنها فحاشی میکردند و میگفتند: «مادرقحبه خودتی. تودهای گرازه» و آن تماشاگران فحاش هم میگفتند ننگ بر شما با این تئاتر مزخرفتان. بعد، آرابی آوانسیان وارد صحنه میشد تا در توان خود بازیگران را آرام کند اما بیفایده بود. تماشاگران هم فریاد میزدند: «هرکسی با این تئاتر مزخرف مخالف است سالن را ترک کند» و عدهای که پنج یا شش نفر بودند سالن را ترک کردند و بعد جمعیتی که در سالن نشسته بودند گفتند: «تئاتر را ادامه بدهید. تئاتر را ادامه بدهید.» و بازیگران هم ادامه دادند. شاید برایتان جالب باشد که بدانید آن معترضان به اصطلاح روشنفکر کسی نبودند جز: مهدی فتحی، سعید سلطانپور، صادق هاتفی و ناصر رحمانی نژاد! نتیجه این فحاشیها هم انقلاب اسلامی ۱۳۵۷ بود و بعد ناپدید شدن و بلعیده شدن خودشان و عده کثیری از جامعه. پس ما سعی کنیم خلاف جهت سال ۱۳۵۷برخورد و رفتار کنیم.»