اعدام نشدم ولی خفگی اعدام را تجربه کردم!

سه شنبه ۲۲ آذر ۱۴۰۱ برابر با ۱۳ دسامبر ۲۰۲۲


مسعود علیزاده – سیزده سال پیش، شب سوم در جهنمی به نام بازداشتگاه کهریزک، جایی که خدا هم در آنجا حضور نداشت، بطور اتفاقی آن شب من هم به همراه سامان مهامی و احمد بلوچی برای شکنجه انتخاب شدم. تنها جرمم این بود که جای خوابم را به یک نفر دیگر داده بودم که ساعت‌ها نخوابیده بود!

تشنه‌ام بود، به سوی آبخوری رفتم که در مقابل توالت بود، همان توالت‌هایی که در هم نداشتند، و آبی که بوی لجن و تعفن می‌داد، در همان حال وکیل بند محمد کرمی معروف به (محمد طیفیل) به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، از بدشانسی که داشتم مرا برای شکنجه انتخاب کرد تا درس عبرتی برای دیگران شوم. قرار بود افسر نگهبان ما را شکنجه و از پا آویزان کند. ابتدا به او توجهی نکردم و در لابلای جمعیت مخفی شدم؛ تصور می‌کردم اگر بین جمعیت بچه‌های زندانی پنهان شوم او مرا فراموش می‌کند! ولی او بار دیگر وارد قرنطینه شد و به سراغم آمد تا مرا برای شکنجه از قرنطینه خارج کند؛ نمی‌خواستم بی‌گناه شکنجه شوم، با او کمی درگیر شدم و تقلا کردم که مرا به بیرون نبَرد. در همان حال محمد کرمی به زمین خورد و یکباره مثل یک حیوان وحشی با دو نفر دیگر از زندانی‌های سابقه‌دار مرا با کتک به بیرون درِ قرنطینه بردند. خمس‌آبادی متوجه شد من با میل خودم بیرون نیامدم. شروع کرد با لوله پی‌وی‌سی نزدیک به بیست دقیقه مرا به باد کتک گرفت، به خاطر اینکه ضربه لوله‌ها به صورتم نخورد با مچ و ساعدم جلوی ضربه‌ها را می‌گرفتم. دستم داشت می‌شکست، ساعدم کبود شد، بعد از کتک خوردن با لوله پی‌وی‌سی پابندها را به پاهایم زدند و از پا مرا آویزان کردند. سرم رو به پایین بود و زبانم خشک شده بود، پابندها آنقدر تیز بود که دور پاهایم را زخم کرده بود، شکنجه‌گرها با لوله‌های پی‌وی‌سی با شدت تمام مرا کتک می‌زدند. اینبار استوار گنج‌بخش به کمک استوار خمس آبادی آمد تا او هم خود را با شکنجه کردن من ارضا کند. صدای صلوات هم‌بندی‌هایم و زندانی‌های دیگر هم کارساز نبود و آنها مرا محکم‌تر کتک می‌زدند.

بعد از حدود بیست دقیقه مرا به پایین آوردند، بر روی پاهایم نمی‌توانستم بایستم، دوستانم زیر بغلم را گرفتند و به توالت بردند تا به سر و صورتم آب بزنند که هم زخم‌هایم شسته شود و هم از شوک خارج شوم. در همان زمان محمد طیفیل به دستور استوار خمس آبادی به داخل قرنطینه آمد، با قفل کتابی بر دست. شنیده بودم که گفته بود «مرا آنقدر بزند تا بمیرم»، من در خیال خودم فکر می‌کردم به سراغم آمده تا از من معذرت‌خواهی کند ولی تا دیدم نزدیکم شد شروع کرد با همان قفل بر سر و صورتم کوبید، سرم شکست، لب‌هایم پاره شد، داخل چشم‌هایم قرمز و خونین شد و از گوشم خون بیرون آمد و چشم‌هایم سیاهی می‌دید. در حالی که با قفل به سر و صورتم می‌کوبید مرا به سمت درِ قرنطینه برد و مرتب از شلوارم می‌گرفت و مرا بلند می‌کرد و به شدت به کف زمین می‌کوبید.

در آن لحظه تنها آرزویم مرگ بود و بس! صدای هم‌بندی‌هایم در گوشم بود که گریه و التماس می‌کردند تا مرا رها کند، در همان لحظه شلوارم پاره شد و لخت مادر زاد جلوی همه بر زمین افتادم، حتی شورت هم به پا نداشتم. نه من، هیچکدام از ما نداشتیم! زیرا روز اول ما را در مقابل یکدیگر لخت کردند تا شورت‌هایمان را از پایمان بیرون بیاوریم.

درد اینکه جلوی همه لخت و عریان بودم از درد شکنجه‌ها برایم بیشتر بود. با پاهایش بر روی گردنم رفت تا مرا خفه کند و بکشد، نفسم بالا نمی‌آمد، هر کاری کردم پاهایش را از روی گردنم بر دارد تا نفس بکشم نتوانستم، پوست گردنم را در آن لحظه چنگ می‌زدم، در حالت خفگی دست و پا می‌زدم و با چشم‌هایم به او التماس می‌کردم که بگذارد نفس بکشم. یکی از همبندی‌هایم که از نزدیک شاهد خفگی من بود بعدها به من گفت که صورتم کبود و سیاه شده بود، در همان حال به چهره محمد کرمی نگاه می‌کردم، چهره‌اش پر از خشونت بود و انگار خون مقابل چشم‌هایش را گرفته بود. دست‌هایش را به میله‌ای گرفته بود تا بیشتر بتواند بر گلوی من فشار بیاورد تا خفه شوم.

چند دقیقه‌ای گذشت و متوجه شدم نفس کشیدن برایم راحت‌تر شده، گویا انگار از این دنیا رفته بودم، محمد کرمی فکر کرده بود من مرده‌ام، پاهایش را از روی گردنم برداشته بود؛ حدود یک دقیقه که گذشت، انگار معجزه‌ای شد تا دوباره بتوانم نفس بکشم و به این دنیا برگردم، چقدر حس خوبی بود که می‌توانستم از دوباره نفس بکشم، آن شب تا  صبح در شوک بودم. نمی‌دانم چطور آن شب را سپری کردم، خیلی دوست داشتم همه آن دردها و شکنجه‌هایم یک خواب می‌بودند؛ مخصوصاً آن زمان که مقابل حدود ۱۶۰ نفر دیگر عریان شده بودم. ولی متاسفانه خواب نبود و همه این اتفاقات واقعیت داشتند.

حالا، سیزده سال بعد، وقتی جوانان وطنم محسن شکاری و مجید رضا رهنوردها را اعدام می‌کنند شبی نیست که به آن شب لعنتی کهریزک فکر نکنم، من هم داشتم خفه می‌شدم و نفس کشیدن برایم آرزو بود. به امید روزی که هیچ انسانی در سرزمینم ایران، به خاطر اعتقادش شکنجه، زندانی و اعدام نشود. نه به اعدام!

 

 

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=307653