کتایون حلاجان – یارعلی پورمقدم میگفت: «زندگی مهلتی است که هر لحظهاش طعم و رنگ و بوی خود را دارد. گاهی به بیمزگی سیبزمینی آبپز است و گاه همرنگ غروبهای مسجدسلیمان میشود بوی کافور میدهد.»
یارعلی پورمقدم نمایشنامهنویس، داستاننویس و صاحب کافه شوکا در تهران غروب روز جمعه ١٢ اسفند در سن ٧١ سالگی چشم از جهان فرو بست.
او در مهرماه سال ۱۳۶۰ کافه شوکا را در مرکز خرید گاندی باز کرد و نمیدانست که این کافه در تهران پاتوقی خواهد شد برای هنرمندان و دوستداران فرهنگ و هنر و نام آن در خاطرهِ جمعی اهالی فرهنگ برای همیشه جاودان خواهد ماند.
یارعلی پورمقدم اگرچه دوست داشت خود را کافهچی بداند تا نویسنده، اما یکی از نمایشنامهنویسان و داستاننویسان خوب ایران است.
او در سال ١٣٣٠ در شهر مسجد سلیمان در استان خوزستان چشم به جهان گشود و تحصیلات ابتدایی خود را نیز در همان شهر به پایان رساند و سپس برای گذراندن دوره دبیرستان راهی تهران شد و پس از آن به دانشگاه مازندران رفت و در رشته اقتصاد فارغالتحصیل شد. نام مازندرانی «شوکا» برای کافهاش را نیز احتمالا از خاطرات زندگیاش در این دوران برگزیده بود؛ نوعی گوزن کوچک به رنگ سرخ مِس!
یارعلی پور مقدم نمایشنامهنویسی را با «آه، اسفندیار مغموم»، برگرفته از یک شعر احمد شاملو، در سال ۱۳۵۶ آغاز کرد و با همین اثر برنده جایزه نمایشنامهنویسی جشن هنر طوس در سال ۱۳۵۶ شد.
این نویسنده همچنین از سال ۱۳۸۵ بانی مسابقه عکس «شوکا» شد که هدف از برگزاری آن جلوگیری از انقراض گوزن مازندرانی که به دلیل کوچکی آن را با آهو اشتباه میگیرند و مخالفت با شکار این گونهی جانوری کمیاب بود. این مسابقه بدون حامیان مالی برگزار میشد و همه عکاسان این مسابقه خود حامیان آن بودند.
شوکا کافهای بسیار کوچک بود با چند میز و صندلی قرمز به رنگ «شوکا» که به روی یکی از میزهای انتهای کافه نام بیژن جلالی شاعر و دوست یارعلی پورمقدم حک شده بود. دیوارهای کافه با حصیر پوشانده شده بودند و روی آن گاه پر بود از آفیشهای تئاتر و نمایشگاه… و همچنین کاریکاتورهایی از توکا و مانا نیستانی که به یادگار برای کافه مانده بود. بالاتر، نزدیک سقف، عکسهایی از پاتوقیهای شوکا که هر کدام لیوان قهوه مخصوص خود را داشتند کنار هم ردیف چسبانده شده بود. پشت پیشخوان، کتابخانهای کوچک بود با کتابهایی برای فروش و در بالای آن قاب عکسی شکسته جای گرفته بود که در آن تصویری از دوست و رفیق قدیمی کافهچی هوشنگ گلشیری در آن جای داشت. ایوان کافه که زمانی میز و صندلی داشت و در سالهای ١٣٨٠ جمع شده بود، مکانی بود برای سیگار کشیدن و بحث و گفتگو یا خزیدن به گوشهای تنها با لیوان چای. فرم و شکل این کافه از زمان تاسیس آن هرگز تغییری نکرد و فقط آدمها بودند که با مرگ و یا مهاجرت جای خود را به افراد دیگری میدادند.
کافهی دنج و خوشایند یارعلی پور مقدم در سالهای سیاه شصت که سایه مرگ، جنگ و اعدامها بر آن سنگینی میکرد و همچنین سالهای پس از آن پاتوقی برای اهالی فرهنگ و هنر به ویژه ساکنان تهران بود.
سالهای طولانی روزنامهنگاران، نویسندگان، نقاشان و شاعران جوان از پاتوقیهای شوکا بودند و تنها دلخوشی شبانهشان آن کافه کوچک و قدیمی ته پاساژ بود تا بساط تنهاییشان را در آن پهن کنند.
اعتبار و رونق کافه اما به قهوه و چای و نان و پنیر معروفش نبود بلکه به قهوهچیِ نویسندهی آن بود که سطر به سطر شاهنامه را از بر داشت و همنشینی و همصحبتی با او عصرهای تهران را دلپذیر میکرد. کافهچی مهر بسیاری به پاتوقیها خود داشت و با مراقبت از آنها شیطنتهای آنها را پدرانه زیرسبیلی رد میکرد؛ آنها نیز دلبسته یارعلی پورمقدم بودند.
حوالی کافه شوکا و حضور یارعلی پورمقدم نقطه امیدی بود بر سالهای وحشت. صاحب کافه تمام تلاشاش را میکرد تا از شرّ پلیس اماکن و گشتهای ارشاد اسلامی جان سالم به در ببرد تا درِ کهنه و چوبی این کافه را باز و چراغاش را روشن نگاه دارد.
یارعلی پورمقدم در سال ۱۳۹۵ در مصاحبهای با مجله «آنگاه» در پاسخ به این پرسش که خود را بیشتر نویسنده میداند یا قهوهچی گفته بود: «من قهوهچیام! قهوهچیای هستم که چیزهایی “سی دل خودم” مینویسم. از یکجایی که دستم به دهانم رسید، ناشر خودم هم شدم. پخش کتابها هم همینجا در شوکاست.»
کتابهای یارعلی پورمقدم و همچنین شماری از نویسندگان و شاعران جوان در کافه شوکا به فروش میرسید.
کتابها و داستانهای منتشر شدهی وی از جمله عبارتند از «آه، اسفندیار مغموم»، «ای داغم سی رویینتن»، «گنه گنههای زرد»، «حوالی کافه شوکا»، «یادداشتهای یک قهوهچی»، «یادداشتهای یک اسب»، «یادداشتهای یک لاابالی»، «مجهولالهویه»، «ده سوخته»، «تیغ و زنگار»، «پاگرد سوم» (با مقدمه هوشنگ گلشیری)، «رساله هگل»، «هفت خاج رستم و آینه».
این نویسنده چند روز پیش از ترک جهان در فیسبوک خود نوشته زیر را منتشر کرد و در پایان آن نوشت: «اپیزود آخر» و سه روز بعد در سن ٧١ سالگی چشم از جهان فرو بست:
«نگماه: هی مرغ کیش! هی چه میجوری زیرِ دست و پا دلت به درد بیاد؟
کااسفندیار: پس سوگل؟
سنگماه: گموندارم باز به اطاق یخچالی با آل و پری گرفته به تعریف.
کااسفندیار: لب تشنهات یا اباعبدالله!
سنگماه: اگه گاه تو سرِ همون شلنگ را پاش نذاری ز تشنگی هلاکه زبونبسته!
کااسفندیار: بودِ آدم بیانصاف حُکمِ درختِ بیثمره! انصاف نشونه معرفته بیبی!
سنگماه: پس یه نگاهی هم به کندو بالا سرت بنداز! تو که دیگه پاییز شد خداداده!
کااسفندیار: تو ببین از یه ذره زنبور چه عمل میاد ای تبارکلله و تعالی!
سنگماه: پس کی دیگه میخوای بِکَنیش؟
کااسفندیار: ای مردم چطور رغبت کنم ای پیغمبر؟
سنگماه: پس بارون اولی پاییز که شُست بُردش حق نداری بشینی حسرت بخوری!
کااسفندیار: این شهد به این انجیره تا مار که خاک میخوره – خودم دیدم – دوش پسین مار خالخالیه سر کرده بود به کندو و عسل میخورد سنگماه!
سنگماه: حالا که خوراک ماره پس ای خدا خوبه یه تَش و دودی واکنی زیرش و بذاری دنبال زنبوراش!
کااسفندیار: چطور دلت میاد خونه ورکَنی کُنی کافر؟
سنگماه: گوشه میزنی کااسفندیار؟
کااسفندیار: ای شیر مادر حلالت شیرینم!
سنگماه: حالا که از جانب مادر عاقبت بخیرم کردی یه دَم بشین قشنگ بگو ببینم چه کدورتی مابینه دردت به گلوم!
کااسفندیار: نَقلِ ناخوش حنظله سنگماه! خطشو کور کن!
سنگماه: حرف یا نباید به زبون بیاد یا حالا که اومد دیگه خوش و ناخوش نداره عزیزم!
کااسفندیار: (با تکیه بر درخت مینشیند)
ای خدا خوبه همین جا یه گبه رو به قبله بندازی و عرق میهن و دایره زنگی بیاری و تا خودِ صوراسرافیل بزنی و مو برزگری بخونم!
سنگماه: تو به دور و مو به دیر ای لطیف!
سکوت
کااسفندیار: دیگه بس سنگماه!
سنگماه: یه مشت حبِ خودکشی بدم بخورم! چکارم داری؟
کااسفندیار: خاکِ مزارِ برادرت سه ساله شد و اخیر سیاه نَکَندی تا چقوکشا بازار شوشتریها ریختن سرش و یه چقو تا دسته کردن به دلِ لطیف و بی دودمونم کردی! …خونه مو از این بیشتر خراب نکن سنگماه! محض رضا خدا!
سنگماه: کاکام مٌرد و مو نَمُردم ولی ز مرگِ لطیف که دیگه تو حنا نبستی مو هم با خدای خودم عهد کردهام تا
یکی چی یکی یه دونه اولادم به ایل نبینم دایره زنگی به دست نگیرم!
کااسفندیار: خدا خوب سیاهروزت کرده سنگماه!… حالا دیگه نوبت کیه؟
سوگل: (مویهکنان ظاهر میشود)
ووی ووی کااسفندیار مُرد
ووی ووی کااسفندیار مُرد!
اپیزود آخر.»