مهین میلانی نویسنده و مترجم به تازگی کتابی به چاپ رسانده به نام «صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…» که «شرکت کتاب» در آمریکا آن را در فوریه ۲۰۲۳ منتشر کرده است. بخشی از این کتاب به خاطرات نویسنده از دکتر صدرالدین الهی نویسنده و روزنامهنگار فقید بر میگردد که سالها با مؤسسه کیهان پیش از انقلاب و پس از آن با کیهان لندن همکاری داشت و از نخستین استادان دانشکده خبرنگاری و علوم ارتباطات در ایران بود که آن نیز به ابتکار مؤسسه کیهان تأسیس شده بود.
مهین میلانی در این کتاب همچنین به مصاحبههای صدرالدین الهی با سیدضیا، نادر نادرپور و پرویز خانلری پرداخته و نیز اشارهای دارد به گفتگوی طولانی کیهان لندن با این روزنامهنگار برجسته که در مهر ۱۳۷۹ انجام شد. صدرالدین الهی ۸ دی ۱۴۰۰ در سن ۸۷ سالگی در کالیفرنیا درگذشت.
بخشهایی از کتاب «صدرالدین الهی دستم بگرفت و پا به پا برد…» در اختیار کیهان لندن قرار گرفته است که در ادامه میخوانید.
*****
در ماجرای دعوت فدراسیون فوتبال کانادا از تیم ملی فوتبال ایران در ونکوور به تاریخ مه ۲۰۲۲، خبرنگاری که نامش را ذکر نکردهاند در شهر «سنت جان» میان پرسش سئوالهایش از جاستین ترودو نخست وزیر کانادا میگوید کسانی که عزیزانشان را در سقوط هواپیمای اوکراین به کانادا در ایران از دست دادند این بازی فوتبال را «یک سیلی به چهره» قلمداد کردهاند. در اینجا آنچه مد نظر هست اینکه همین یک اشارهی کوتاه و موجز ماجرا را به بسیاری از رسانههای کانادائی میکشاند. در پاسخ این خبرنگار ترودو گفت که این انتخاب فوتبال کانادا کار خیلی درستی نبوده است. و بعد از مدتی کوتاه شهردار ونکوور این دعوت را نادرست اعلام کرد و سپس دبیر حزب «ان دی پی».
این مبحث را در آغاز این نوشتار میآورم تا اهمیت تیزبینی و وقتشناسی و موقعیتشناسی یک روزنامهنگار را در جهان امروز که بجز معدود روزنامههای دنیا اغلب کپی و تکرار و تلگرافی است بیان دارم. بیان نکتهای که دیگر نه بازی فوتبال بلکه شرایطی را که اشغالگران آخوند در چهل و اندی سال در ایران به وجود آوردند، در مرکز حرفها در کانادا قرار بدهد. و بیان این مطلب جهت ابراز واقعیت وجودی یک روزنامهنگار، دکترصدرالدین الهی، است که ما به تازگی از دستش دادهایم؛ اویی که نه تنها یکی از بانیان اساسی روزنامهنگاری مدرن در ایران بود چرا که خودش مدرن بود، نه تنها با شناخت ویژگیهای هرکدام از شاگردانش میدانست چگونه آنها را هدایت کند، بلکه در کنار گزارشهای جنگ الجزایر، در کنار تاسیس کیهان ورزشی، و در کنار پاورقیهایش، مصاحبههایی انجام داده است که فقط یک روزنامهنگار تیزبین که تاریخ وادبیات و شعر ایران را خوب میشناسد میتواند بهموقع به آن فکر کند و از پس آن برآید. و روزنامهنگاری که میداند حقیقت را باید از منبع اصلی و با دانش و حکمت یافت.
ببینید دکتر الهی خود چگونه حرفهاش را توصیف میکند: «روزنامهنویسی، یعنی ایستادن بر سر شط تاریخ و با قلاب هشیاری ماهی چاق و چلهی حادثه را صید کردن. خوب به آن خیره شدن، رنگ و شکل و حالش را به خاطر سپردن و آنگاه او را در آن شط دوباره رها کردن و به سراغ ماهی بعدی رفتن. به خاک انداختن این ماهی کار بازار است یا آنها که میخواهند از این راه در بستر تاریخ به طرز محیرالعقولی با جیمی و تارزان و کلئوپاترا و ایاز و اصغر قاتل و حوریان بهشت همبستر شوند.»
صدرالدین الهی با کسانی مصاحبه کرده است که فقط ذکر نامشان سبب میشود خیلی آدمها کهیر بزنند. زیرا مصاحبهشوندگان حرفهایی زدهاند که گاهی خلاف باورهای متعارف است و تهمتهای عداوتجویانهای بدین سبب بار آنها کردهاند. باورهایی که یا جانبدارانهاند و یا از روی ناآگاهی. از جمله مصاحبه با سیدضیاء طباطبائی که خود را مرد اول کودتای ۱۲۹۹ میداند با شواهد بی بروبرگردی که نشان میدهد. این کودتاییست که رضاخان قزاق را رضاشاه کرد؛ مصاحبه با نادر نادرپور مخالف سرسخت «شعر متعهدانهی دروغین» که در آن جلال آل احمد و براهنی و شاملو و مجلهی فردوسی عباس پهلوان را عناصر اصلی آن میداند؛ و مصاحبه با پرویز ناتل خانلری که نیما را علیرغم تشخیص درستش در مشکل شعر کلاسیک یک شاعر الکن مینامد.
***
هیچگاه اما دکتر الهی نخواست به ایران برگردد. میگفت میدانم خیلی چیزها بدجوری تغییر کردهاند و من نمیخواهم آن خاطرات خوب را از دست بدهم. درواقع صدرالدین الهی نیمهی دوم زندگیش را نیز نه در کالیفرنیا که در ایران زندگی کرده بود. به آثارش در تبعید اگر نگاه کنیم همه یادآور آن خاطرات است و بجز چند مطلب و از جمله حرفهایی که در آغاز ورود خمینی و از آخرین مصاحبهی شاه میزند و چند مطلب پراکندهی دیگر اغلب از دوران نیمهی اول است. بیشتر کارهای آن دوران و خاطرات زندگی کودکی و جوانیاش را بازنشر میکند و سپس آنها را به صورت کتابهایی مجلد زیر چاپ میبرد. همانگونه که مصاحبههایش را. انگار در نیمهی دوم هیچ چیز جالبی وجود ندارد که طرح شود. زندگی همه در آن گذشتهی نوستالژیک است. خلأ نبوده، پر بوده است از زیبائیهایی که دیگر نیست.
***
در یکی از آخرین مصاحبهها با صدرالدین الهی، وی حرفی را که بارها زده بود در برابر سئوال «اکنون چه میخواهید از زندگی؟» یا «آیا حسرتی در زندگی دارید؟» باز تکرار میکند: «حسرت؟ هیچی. زندگیم را کردهام، ناراضی نبودم و ناراضی هم نیستم. من همیشه این شعر سعدی را مثال میآورم که میگوید: «وطن آنجاست کآزاری نباشد/ کسی را با کسی کاری نباشد.» هرجا که تو توانستی به خودت برسی و تنها باشی و در این تنهایی به جمع فکر کنی، همانجا وطن ما است» (مجله هفته و مصاحبه به مناسبت درگذشت خانلری). به نظر این ادعا در تناقض است با آن زندگی نیمهی اول که قراری نبود و تنهایی فقط شاید هنگام مطالعه معنا داشت. اما دکتر صدرالدین هیچگاه در پاسخ کم نمیآورد. و البته که اعتقاد داشت به آن کاری که میکرد حتی اگر دست سرنوشت وادارش کرده بود. درواقع مگر نه اینست که به نوعی تمام زندگی را سرنوشت جلوی پایت میگذارد از زمانی که به این دنیا ناخواسته پرتاب میشوی به جایی که خودت تصمیم نگرفتهای و به راهی میروی که خانواده و جامعه و فرهنگت تو را به آنجا میکشند و حوادث و فجایع و تراژدیها نیز تو را هُل میدهند که درجاهایی قراربگیری که گمان میکنی خودت اراده کردهای.
***
مصاحبه با سیدضیاءالدین طباطبائی یکی از زیباترین مصاحبههایی است که شما در مطبوعات داخلی و هم خارجی میتوانید بیابید. سید ضیاءالدین نیز روزنامهنگار هم بوده است. لذا صرافت و صداقت را توأمان دارد. دو روزنامهنگار قَدَر اینجا درواقع روبروی هم قرار دارند. صدرالدین الهی زیر و بم تاریخ آن زمان را خوب میداند و زوایای زندگی سید ضیاء را نیز خوب میشناسد و به همین دلیل این چنین در مقابل هرپاسخ سئوال بعدی فیالبداهه را بیتأمل پیش پای او میگذارد؛ و سید ضیاء نه همچون هر سیاستمدار «ترسو و محتاط و جاسنگین و سخن به مثقال خرجکن مانند آقای حکیمالملک… که خود را به کری بزند» بلکه «این مدیر رعد شب سوم حوت ۱۲۹۹» در میان «خباثت پاچه ورمالیدههای چکمه به پا و عمامه به سر» که لباس آخوندیاش را شب کودتا درآورده و کلاهی شده بود میگوید همهی راز نفر اول بودنش را در انجام این کودتا.
مصاحبهگر در اینجا به گفتهی الهه بقراط، مصاحبه را به «یک اتفاق یا حادثه تبدیل میسازد. گفتگوکننده خنثی نیست در فضای کلیشهای یک مشت سئوال و یک مشت جواب» از پیش آمادهشدهی بیربط. دکتر الهی در این مصاحبه به بقراط میگوید: «مصاحبههای من حاصل نگاه صمیمانهی من به مصاحبهشونده است. من نمیروم که مصاحبهشونده را به چارمیخ بکشم و یا پنبهاش را بزنم. این کار را در بخش اول به جلادان اوین محول کردهام و در بخش دوم به پنبهزنهای دورهگرد. من در مصاحبههایم با انسان آنطور روبرو میشوم که باید شد. سوژهام را دوست دارم حتا اگر دشمنم باشد. برای استخراج سؤال به سراغ معدن جواب نمیروم. فضاسازی اگر میکنم یک کار طبیعی است. در کنار سوژهام او را در متن زندگی میبینم و همین.» و «فکر راه یافتن و راه تازه یافتن و گریختن از تکرار و ابتذال، همیشه جوهر و جان کارم با بچهها بوده است» و «من هروقت به مصاف خبر میروم یا برای مصاحبهای آماده میشوم، فکر میکنم تمام خطرها بر سر راهم هست و این منم که باید کار را به سامان برسانم. از پیچ و خم آن بیرون بیایم. نگذارم پشتم به خاک بیاید و در عین حال از پشت به سوژهام خنجر نزنم. واقعا اعتیاد است. خود سرکار [خطاب به الهه بقراط] تازه معتاد شدهاید. اگر ناراحتید بروید بیمارستان ترک اعتیاد. اما من از این اعتیاد کیف میکنم. بیشتر از پنج پک قلاج به چپق حشیش و یک پنج سیری عرق کشمش سر حالم میآورد و به قول اینجاییها ‘های’ میشوم. چشم و گوشم مثل چشم و گوش سگ حسن دله دنبال خبر است و خبرساز و آنچه میتواند روزم را پر کند. گاهی از فکر اینکه فردا چطور با حادثهی ندانسته روبرو خواهم شد شب خوابم نمیبرد و باور کنید راست میگویم.»
***
«چقدر دلم میخواهد این روزنامهای را که برای اولین بار اسم من در آن چاپ شده بود، داشته باشم. جادوی مرکب این اسم تا امروز هم مرا رها نکرده است. هنوز هم از دیدن اسمم توی روزنامه حظ میکنم. آن روز هم حظ کردم. این حظ بردن از اسم چاپ شده را از رضا شاه دارم. شاید او بود که باعث شد اسم من در اطلاعات چاپ شود و بعد من حال بیش از پنجاه سال است که اسمم در روزنامهها چاپ میشود و حظ میکنم. فقط دلواپسم که چرا نمیتوانم اسم چاپ شدهام را در آگهی مجلس ترحیمم ببینم.»
***
در کتاب «سیدضیا مرد اول یا دوم کودتا» اگرچه دکتر الهی به صورت داستانی زنده و شیرین روایت میکند این تاریخی را که در آن همه با هم جنگ دارند، و اگرچه ظاهرا خود را به ارزیابی آلوده نمیکند اما در نگاه تیزبین از ورای حکایتهایی که مینویسد، حتی بعدتر که آنها را به صورت کتاب درآورده و عرف مطبوعاتی بیطرفی را رعایت میکند، اما گاهی به آنسو توجه بیشتری نشان میدهد که کمتر در آن روزهای دور درگیر آن بوده است، و میتوان در آن روایتها عشق وی را به اعلیحضرت و باورش را به عشق شاهنشاه به وطن دید آنچنانکه در وصفش بگوید که برای تبدیل کشور به تمدن بزرگ، محمدرضاشاه «به یقین صداقتی در حد ایمان ناب داشت.» نقل وصف رضاشاه و قوام السلطنه با سه روایت گوناگون که همه با نگاهی مثبت به این دو مینگرند نیز حاکی از نقل احترامآمیز است. و با ۱۴ روایت (از روایت رسمی تا روایت لوتی تا روایت محمد رضاشاه و تا ابتهاج و کیانوری و ساعد و سید ضیاء) در باب تیراندازی به شاه در ۱۵ بهمن ۱۳۲۷ حتی با نتیجهگیریهایی در انتها کماکان دکتر صدرالدین الهی هنوز حکمی نمیدهد ولی چیدمانیست که به نظر من بیشترین گمان را به توطئهای میبرد از پیش فکر شده تا دست بخصوص حزب توده را از امور و از آزادی فعالیت کوتاه کند. و تیراندازی بهانهای میشود بلافاصله تا اختناق و سرکوب و بگیر و ببند کسانی که بر علیه قانون منع ترویج مرام اشتراکی (مورخ خرداد ۱۳۱۰) آزادانه فعالیت میکردند. این قانون در عین حال عملی شدن تغییر قانون اساسی برای افزایش اختیارات شاه را به وجود میآورد و صدرالدین الهی از آن نتیجه میگیرد که ایران به جرگهی جناح ضد روسی آن زمان میپیوندد. چیدمان روایت هم چون سکانسهای یک فیلم کارآگاهی است که هرکسی را که در آن زمان میتوانسته با شاه خرده یا کلان اختلافاتی داشته باشد وارد ماجرا میکند. از رزمآرا بعد از قرارداد قوام با روسیه تا سیدضیاء و حزب توده. بلبشوییست. همه زاغ همدیگر را چوب میزنند و هیچکس به دیگری اعتماد نمیکند در شرایطی که فضای ضد کمونیستی نه فقط خاورمیانه که جهان را گرفته است. و در فضایی که مانند همیشه غرب و روسیه چشم دارند بر سرزمینهای ثروتمند خاورمیانه و به خصوص ایران در آن مقطع خاص. چیدمان روایتها به گونهایست که گویا هرکس به تنهایی نقشهی قتل شاه را کشیده است. چیزی شبیه قتل رزم آرا که اگرچه کار به دست فداییان اسلام صورت میگیرد اما توافقی نانوشته از جانب همهی جناحها خواستار قتل او بوده است. از مصدق و کاشانی تا شاه و لیبرالها و فدائیان اسلام. اما در این تیراندازی به شاه، قاتل از جانب کسی ملقب به ناصر فنر و یک لات زبردست در تیراندازی، از فاصلهی نزدیک تیرش به خطا میرود و توسط گارد کشته میشود تا راز عوامل اصلی با خود قاتل به زیر گور رود. و این هنوز رازیست که در پس آن قبل از هر چیز میبایست به فرهنگی اشاره داشت که حذف حرف اول را میزند. و اگرچه سیاستمداران قدری در سمَت صدراعظم شاه جوان را رهنمون بودند اما فضا خالی است از آن زاویه دیدی که همگان را گرد هم آورد و وحدتی متکثر فراهم سازد. تلاش ساعد برای اینکه چینیهای ترک خورده را بند بزند فقط گاهی بطور موقت میتوانست کارآ باشد. و این یادگاریست از آن نسلها که همچنان به نسلهای بعد نیز منتقل شده است. و اما اینجا این «کر و کور» به گفتهی خود دکتر صدرالدین الهی که نتوانسته بود به این دلیل نه به نیروی دریایی راه یابد و نه بازیگر شود، چه با چشم و گوش باز نمایشی تحویل میدهد با ارکستراسیون سازهایی که هرکدام یک ساز میزنند. یک کس لازم تا آن را در یک سریال مانند دایی جان ناپلئون به رشته کشد این بخشهای مهم تاریخ ما را که دکتر الهی فشرده و جامع خطوط اساسیاش را اینهمه زنده ترسیم کرده است. در مصاحبه با سیدضیاء طباطبائی، وی بسیار صریح و نترس است و صدرالدین الهی آگاه است از تاریخی که بر کشور گذشته و تاریخی که بخشا با آن زندگی کرده است در زمان محمد رضا شاه و در دوران کودکیاش در زمان رضاشاه. سیدضیاء روزنامهنگاری بوده است زبل. روزنامهنگاری که آنقدر دقیق و ژرف در کارهایش که بیشتر از هر سیاستمدار دیگری میفهمد رجال سیاسی چگونه دارند دو دستی کشور را میدهند دست اجانب در زمان احمدشاه جوان بیکفایت.
در این مصاحبه با صدرالدین الهی، نادرپور دانشنامه و تاریخ صدسال شعر نو ما را در بستر تاریخ سیاسی- اجتماعی تحولات، همراه با ارائهی نمونههایی برگزیده و در مقایسه با دیگر شعرای همعصر و میزان شهرت و علت شهرتشان به ما ارائه میدهد. به همت صدرالدین الهی و پرسشهایش به نظر میرسد هیچیک از شعرا در صدسال گذشته در درجات مختلف شهرت و توانائی در این مصاحبه نادیده گرفته نشدهاند. شعرایی که هرکدام ویژگیهای خاص خود را دارند ودر چهار ردهی خاصی که نادرپور بر میشمارد قرار داده میشوند. و تمام اینها را در بستر وقایع سیاسی جامعهی ما رقم میزند. واقعه ۲۸ مرداد ۳۲ را «نه تنها سرآغاز فصلی تازه در تاریخ ایران، که جلوهگاه نسلی تازه در ادب فارسی» میخواند و نسلی که کاملا سیاسی بود و «شعرش نیز چنان به سیاست آلوده شد که در اغلب موارد شکل شعار یافت.» به گفته ی او «اگر اوج هیجانات حزبی و اجتماعی را شرکت وزیران ‘تودهای’ در کابینه ‘قوام’ و حضیضاش را سقوط ‘دموکراتها’ در آذربایجان بدانیم و سپس تحول و تبدیل آن هیجانات ‘چپگرایان’ را در جهت احساسات ملی دنبال کنیم (که اینبار براثر مجاهدات دکتر مصدق، بجای رنگ ‘ایران باستانی’، رنگ ‘ضداستعماری’ گرفته بود)، میبینیم که نه تنها شاعران جوان نسل ما (نادرپور و صدرالدین الهی)، نظیر سایه و شاملو و کسرایی و اخوان و عاصمی (شرنگ)، که حتی سخنوران دو نسل قبل از ما مثل نیما و توللی نیز به اشعار شعارگونه رو نهاده سروده بودند.
***
نادرپور نیز مانند خانلری معتقد است که هیچ نوآوری نمیتوان یافت که از بطن «سنت» بیرون نیامده باشد. نادرپور ادبیات ایران چه نظم و چه نثر را عربگرا میداند بعد از اسلام تا انقلاب مشروطه. چرا که وی چیرگی اعراب را فقط حاصل شکست نظامی ساسانیان نمیداند، بلکه مولود کششی نیز میشمارد که «ایرانیان را به سوی دین اسلام، همچون پیامی تازه و در عین حال آشنا، سوق میداد.» نادرپور نخستین شناسندگان نیما یعنی خانلری و توللی و گلچین گیلانی را دارای سهم کافی از میراث غنی سخن فارسی میشناسد. و نیز مانند خانلری علت پسند شعر بیوزن و قافیه را که نیما بانی آن بود، آسان بودن (یعنی نداشتن هیچگونه قانون و قاعدهی مسلم) میشناسد. و اما از نظر وی بخشی از این هواداران (شناسندگان بعدی نیما) که از آن به نام «آزادگویان» نام میبرد، در فاصلهی بین ۱۳۴۲ و ۱۳۵۷، شعرشان به نام پیشروترین و متعهدترین مکتب شعر به جوانان تحمیل شد از طریق اشغال صفحات ادبی جراید «به مدد تردستیهای شگفت مطبوعاتی و تمهیدات زیرکانهی تبلیغاتی» و برنامههای فرهنگی رادیو و تلویزیون که در آن «مضامین کهنه و افکار سطحی را با بیانی تازهنما و غلطانداز» شاهکارهای آزادگویان پیشرو تلقی میکردند. نادرپور در ادامه میگوید که بین سالهای ۴۲ و ۵۷ دو نوع سانسور حاکم بود. یک نوع ممیزی از جانب مقامات امنیت حکومت قبل از انقلاب و دیگری توسط ‘اُژدانفهای وطنی’ و هرکدام سعی میکردند که در رام کردن صاحبان قلم بیشتر از حریف قدرتنمایی کنند.» و مثلا میگوید که «گل سرخ» را ساواک سانسور میکرد و حدیث نفس و شعر عاشقانه را جلال احمد نسبت به اشعاری که شاعران «مربع مرگ» (کسرایی، نادرپور و مشیری) میسرودند.
***
در وصف نیما، خانلری میگوید او «یک جاذبهی مرادی داشت که سبب جذب مرید میشد. و در این راه قیافه، طرز حرف زدن و رفتار مخصوص و افکار تازه و عجیبش در این راه به او کمک میکرد.» (همان. ص.۲۱۴) خانلری در این مصاحبه رویکرد تجدد در شعر فارسی از جانب نیما را به علت کینهی او نسبت به شعر کهن فارسی میداند و میگوید که نیما تقریبا تمام ادبیات کلاسیک ما را به بهانهی اینکه سخنوران مداحان حاکمان بودهاند رد میکرد و «تمام شاعران اولیهی زبان فارسی را، که اگر ما دوام و بقایی داریم مدیون و مرهون شعر آنها هستیم، به زبان زشتی هجو کرده بود.» و کلا آدمی بود که دوست داشت به جنگ سنت برود. در حالی که برای سنتشکنی باید با سنت آشنا بود و برای آگاهی بیشتر در این زمینه ارجاع میدهد به مقالهی «مقام سنت در ادبیات» نوشتهی دکتر فاطمه سیاح در مجله ماهانه «ایران امروز» سال ۱۳۱۸ یا ۱۳۱۹٫ خانلری همچنین میگوید که نیما چون نمیتوانست از راه شعر کلاسیک به جایی برسد فکر کرد که باید به راهی برود که دیگران نرفتهاند. چند شعر کلاسیک که سروده بود متوسط بود. او ادبیات کلاسیک را در حد همان تعلیمات ابتدایی با مادرش آموخته بود و نه بیشتر. دکتر خانلری با ذکر اینکه نیما درد را درست تشخیص داده بود، مانند نادرپور اشاره دارد به شاعران عصر مشروطه و نیاز به تحول موضوع و حتی قالب شعر فارسی. اما کار نیما را در حد شکستهبندهای دورهگرد میدید که میدانستند باید استخوان را جا انداخت و با کمی تجربهی متکی به تشخیص غیرطبی گاهی استخوان کج جوش میخورد و خواندن اشعار نیما را سخت میکرد. یعنی شما با یک دست جوشخورده طرف هستید. خانلری معتقد است که نیما مدعی ابداع وزن تازه شده بود اما از تحقق بخشیدن به فرضیهاش عاجز بود. در حالی که شاعران بعد از او مانند اخوان آن را در میدان عمل به تجربه گذاشتند «بطوری که وقتی اشعار اخوان را میخوانید دچار ترمز خواندن نمیشوید. شعر او مثل یک جادهی مواج است که شما هنگام رانندگی در آن از پیش میدانید که کجا باید آهسته رفت و کجا تند»، در حالی که شعر نیما «ناگهان به دستاندازی میافتد و هنوز از تکان آن به خود نیامده، چالهای جلویش سبز میشود.» و علت این گرفتاری: «آگاهیهای کم او از شعر قدیم فارسی و عروض فارسی از یکسو و تصور اطلاع از ادبیات اروپایی از سوی دیگر».
*این کتاب را میتوانید از وبسایت «شرکت کتاب» تهیه کنید.