پاکمه – این نوشته دیدگاهی است بر اساس تجربیات، مشاهدات و مطالعات شخصی نویسنده درباره خاستگاه اجتماعی انقلاب مهسا و مسیری که جامعه ایران برای گذار از اقتدارگرایی انتخاب کرده است. پس از مقدمهای کوتاه درباره مفهوم اقتدارگرایی در سیاست، به توضیح فرهنگ اقتدارگرا خواهم پرداخت و شرح خواهم داد که چرا معتقد هستم که جامعه ایران در حال تحول است و چرا این انقلاب را محصول یک تحول اجتماعی میدانم.
اقتدارگرایی در علوم سیاسی به نظامی اطلاق میشود که در آن قدرت در کنترل گروه کوچکی از سیاستمداران به شدت متمرکز شده و ساختار قدرت با سرکوب و طرد مخالفان تثبیت میشود. حکومت اقتدارگرا ممکن است دارای ساختار به ظاهر دموکرات نیز باشد، اما در حکومت اقتدارگرا تأکید بر قانونِ حاکمیت است، یعنی قانون موظف به حفظ و تثبیت حاکمیت است. در حالی که در دموکراسی آزاد تأکید بر حاکمیتِ قانون است، یعنی وظیفه قانون برقراری عدالت و محافظت از حقوق مردم، فارغ از اکثریت یا اقلیت بودن آنهاست.
تمامیتخواهی یا توتالیتاریسم شکلی تشدیدشده از اقتدارگرایی است که در آن حکومت تمامی حوزهها و ارگانها را به کنترل خود درآورده و هیچگونه ارگان مستقلی را نمیپذیرد. حاکم توتالیتر برای توجیه تمامیتخواهی، تصویری پیامبرگونه از خود ارائه میدهد و خود را دارنده نقش هدایتگر و تغییردهنده جهان معرفی میکند. به همین دلیل ایدئولوژیِ حاکم از اصول حفظ ثبات حکومت تمامیتخواه است و وظیفه قانون در کنار حفظ حاکمیت، حفاظت از این ایدئولوژی و گاه تحمیل آن به مردم نیز هست.
حیات رژیم تمامیتخواه در قید اندیشه و فرهنگ اقتدارگرایی است که توسط جامعه یا بخشی از آن پذیرفته و حمایت میشود. بنابراین اگر جامعهای، به هر دلیلی (مانند تأثیرپذیری از ارزشهای جهانی) به اصلاح اندیشه و فرهنگ اقتدارگرایی روی آورد، در تقابل با رژیم قرار میگیرد! اگر حاکمیت توتالیتر برای حفظ خود در برابر یک تحول اجتماعی مقاومت و آن را سرکوب کند، باعث میشود که آن تحول به شکل یک انقلاب ظهور کرده و در نهایت به تغییر حاکمیت بیانجامد. اما منظور از اندیشه و فرهنگ اقتدارگرا چیست؟
ارزشها و باورها بخشی از فرهنگ جامعه هستند که طرز فکر و گزینشِ اعمال را در اندیشه مردم هدایت و به شکل هنجار یا قوانین اجتماعی تجلی پیدا میکنند. مفهوم اقتدارگرایی در اندیشه را برای طرز فکری استفاده میکنیم که در آن اِعمال قدرت یا تحمیل خواسته، یک ابزار قابل قبول برای پیشبرد تعاملات اجتماعی است. در اندیشه اقتدارگرا، مشارکت جای خود را به تقابل میدهد. در هر تقابلی یک برنده و تعدادی بازنده وجود دارد. در حالی که در مشارکت به دنبال یافتن راه حل بهینه برای جمع هستیم.
اگرچه شرایط، که خارج از حوزه انتخابی ما هستند، میتوانند باعث تلاقی اهداف گروهها و اشخاص در تعاملات اجتماعی شوند، در نهایت این طرز فکر و اندیشه ماست که بین مشارکت و تقابل انتخاب میکند. برای توضیح بهتر از یک مشاهده واقعی استفاده میکنم:
• عازم سفر دریایی بودیم و با چند مسافر دیگر در اتاقک سرنشینان شناور منتظر حرکت نشسته بودیم. هوای بیرون نسبتاً گرم بود و کولری با درجهی بالا اتاقک را سرد میکرد. خانمی با همسرش وارد شد و از خدمه خواست که کولر را خاموش کنند. دختر نوجوانی که جلوی ما نشسته بود به دوست پسرش اعتراض کرد که هوا گرم است. پسر از خدمه خواست که کولر را روشن کنند و بلند گفت: «اگه کسی سردشه، میتونه بره بیرون!» مشاجره کوتاهی در گرفت و در نهایت شناور با کولر روشن حرکت کرد. هنوز چند دقیقه از حرکت نگذشته بود که بیشتر مسافران بیرون رفتند و تمام مدت مسیر به تماشای دریا ایستادند. تنها خانمی که سردش بود باقی ماند به همراه کولر روشن با درجه زیاد و صندلیهای خالیِ کسانی که اصرار داشتند کولر با درجه زیاد روشن بماند!
در این مثال شرایط به گونهای رقم خورد که خواستههای دو گروه با یکدیگر تلاقی کردند. اما در نهایت این طرز فکر و اندیشه دو گروه بود که از این شرایط یک تقابل ساخت. اگر خانمی که سردش بود، هدفش را کاهش درجه کولر انتخاب میکرد و نه خاموش کردن آن، احتمالاً دیگران به مخالفت نمیپرداختند. در همان شرایط، اگر طرفین بجای مشاجره درباره خواستههایشان در طول سفر گفتگو میکردند، شاید به این نتیجه میرسیدند که کولر فعلاً با درجه کمتر روشن بماند و وقتی عدهای برای تماشای دریا به بیرون رفتند، خاموش شود.
اینکه در تعاملات اجتماعی چه اهدافی انتخاب میکنیم، از طرز فکر و موقعیتسنجی ما نشأت میگیرد که بخشی از آن وابسته به دانش و تجربه اشخاص و بخش دیگر وابسته به فرهنگ جامعه (ارزشها و باورها) است. شاید هیچ رفتاری عاری از اقتدارگرایی نباشد، اما بر اساس مشاهدات و تجربیات من، ارزشهای جامعه ایرانی به شدت تحت تأثیر فرهنگ اقتدار قرار گرفته و اندیشه اقتدارگرا در تعاملات اجتماعی ما بسیار غالب است. یعنی اغلب به دنبال آن هستیم که سلیقه، باور و نظر خود را به دیگران تحمیل کنیم و از بحث و گفتگو برای شناخت نظر یکدیگر و یافتن راه حل بهینه برای جمع گریزانیم. گفتگوها خیلی زود از مرحله فهمیدن عبور کرده و وارد مرحله تقابل، تحمیل نظر و در انتها تهدید میشوند. در چنین شرایطی، غلبه بر دیگری هدف اصلی میشود و طرفین تنها بر تمامیِ خواسته خود پافشاری میکنند و حاضر به همفکری برای یافتن راه حل میانه یا بهینه برای جمع نیستند.
ارزشها و باورها ناخودآگاه بر طرز فکر و رفتار ما تأثیر میگذارند. ممکن است در ذهنمان ارزشهای دیگری مانند حقطلبی و عدالت را در نظر داشته باشیم ولی نحوه مواجهه ما با تعاملات، سرکوبگر و گریزان از مشارکت باشد. گاهی ممکن است که خیرخواهی و مصلحتاندیشی برای عزیزترین انسانهای زندگیمان با طرز فکر اقتدارگرا مخلوط شوند و برآیند آن تحمیل سلیقه خودمان به کودکان یا پدر و مادرهایمان باشد.
امـا به نظر میآید که جامعه ایران طی چند دهه گذشته متحول شده و در حال اصلاح ارزشها، باورها و اندیشه اقتدارگرای خویش است. مقابله با برخی از سنتهای ازدواج، تغییر روشهای تربیتی کودکان، تغییر ساختار قدرت در خانوادهها، جنبشهای فمنیستی برای مقابله با مردسالاری و… همگی نشاندهنده یک تحول اجتماعی برای اصلاح ارزشها و باورهای حامی اقتدارگرایی هستند. شاید ذکر چند مثال به روشن شدن مطلب کمک کند:
• در فرهنگ ایرانی، احترام به بزرگتر واجب شمرده میشود. در گذشته اغلب از این سنت برای تحمیل سلیقه افراد، تنها به واسطه سن بیولوژیکیشان، سوء استفاده میشد. برای مثال بزرگ خاندان درباره ازدواج دو نفر دیگر تصمیم میگرفت و خانواده نیز تخطی از خواسته او را بیاحترامی به مقام و شخصیت بزرگ خاندان میدانست! این رفتار به گونهای تجلی حکومت تمامیتخواه در ابعاد خانواده است. بزرگ خاندان از سن بیشتر برای ساختن تصویر پیامبرگونه از خود استفاده کرده و دیگران را مجبور به تبعیت از خواسته خود میکند. امروزه میبینیم که جوانان اغلب خودشان برای آینده خود تصمیم میگیرند و احترام بزرگ خاندان و شرکت او در مراسم خواستگاری جنبه تشریفاتی پیدا کرده است. رواج ازدواج سفید مؤید این امر است که برخی جوانان حتی از این تشریفات عبور کرده و برای شروع زندگی از بزرگترها نظرخواهی هم نمیکنند. طبیعتاً اندیشهای که حاکمیت بی چون و چرا در ابعاد خانواده را نمیپذیرد، حاکمیت تمامیتخواه در ابعاد بزرگتر را نیز نخواهد پذیرفت.
• دروغ گفتن، وارونه جلوه دادن واقعیت، ترساندن و تنبیه بدنی از رایجترین ابزار تربیتی کودکان در اندیشه اقتدارگرا هستند. در گذشته بسیار میدیدیم که والدین و مربیان، گفتگو با کودک و توضیح دلایل به او را بینتیجه میدانستند و سعی میکردند با این روشها، کودکان را وادار به پیروی از خود کنند. زمانی که اندیشه اقتدارگرا، طرز فکر غالب در امور تربیتی باشد، رابطه والدین و کودکان حول محور قدرتنمایی و تحمیل سلایق میچرخد. کودکانی که با اندیشه اقتدارگرا بزرگ میشوند، احتمالاً از مهارتهای پایینتری برای مشارکت و کار گروهی برخوردار هستند. در مقابل، این کودکان تجربه زیادی در تحمیل سلایق و خواستههایشان به دیگری دارند و در عین حال پذیرای این تحمیل از طرف دیگران نیز هستند. بنابراین این نوع رفتار را در ابعاد بزرگتر یعنی حکومت نیز میپذیرند و آن را طبیعی میدانند. در رفتاری مشابه والدین اقتدارگرا، حاکم توتالیتر با تکیه بر زور، دروغ و فریب، مردم را وادار به پیروی از خود میکند و آنها را در حدی نمیبیند که لایق توضیح باشند. زیرا اغلبِ حاکمینِ اقتدارگرا معتقدند که مردم صلاح خود را نمیدانند. امروزه شاهد هستیم که والدین بیشتر با کودکانشان صحبت میکنند و تلاش میکنند تا توضیح و استدلال را وارد چرخه تربیتی کودکان کنند. کودکانِ نسل جدید از تجربیاتشان برای پرورش مهارت استدلال کردن استفاده میکنند و توانایی بیشتری در کار گروهی دارند. طبیعتاً کودکانی که در ابعاد خانواده به توضیح و استدلال عادت کردهاند، تحمیل سلایق و باورها در ابعاد بزرگتر را هم نخواهند پذیرفت.
• «گربه را باید دم حجله کشت!» آموزهای است برای همسرداری که در گذشته از نسلی به نسل دیگر منتقل میشد. بسیار شنیدهایم که باید طرف مقابل را تربیت کرد یا با سیاست با او برخورد کرد. تأکید تمام این آموزهها بر تحمیل سلایق و روش زندگی به طرف مقابل است و تعامل زن و شوهر را به شکل تقابل و زورآزمایی تعریف میکند که در آن قرار است یک نفر برنده و دیگری بازنده باشد. این طرز فکر که در آن تنوع آرا و سلایق جایی ندارد، نمونه کوچکتر رفتار سرکوبگر حکومتهای اقتدارگرا با احزاب و گروههای مخالف یا با نظر متفاوت است. امروزه میبینیم که زن و شوهرها بیشتر درباره مسائل و اختلاف نظرهایشان گفتگو میکنند و این باور که یک نفر رئیس و دیگری مرئوس است کمتر رواج دارد. جوانانی که در ابعاد کوچک برای تضاد سلایق و نظرها احترام قائل هستند، تکصدایی و اعمال زور حاکمیت برای تحمیل نظر و سلیقه را نیز نخواهند پذیرفت.
• مردسالاری به واسطهی باورهای مذهبی از گذشته در جامعه ایران رواج داشته و به یکی از ارزشهای ایدئولوژیک حاکمیت تبدیل شده است. یک مثال ساده قوانین تبعیضآمیز به نفع مردان در زمینه حل اختلافات خانوادگی است. در قانون اسلامی مرد ذاتاً حق بیشتری برای تصمیمگیری درباره طلاق، محل زندگی، مسافرت، ازدواج دختران و حتی تحصیل زنان خانواده دارد. این باور که در گذشته در بسیاری از خانوادهها پذیرفته و اجرا میشده، نمونه طرز فکر حاکمیت تمامیتخواه در ابعاد کوچکتر است. همانطور که حاکم توتالیتر نظر خود را مقدم بر قانون میشمرد، مرد نیز در ابعاد خانواده ادعا میکند که فرد مناسبتری برای تصمیمگیری است. امروزه میبینیم که طرز فکر مردسالار در بسیاری از خانوادهها پذیرفته نیست و شروط ضمن عقد به منظور تأمین حقوق زن و تعدیل قوانین تبعیضآمیز رواج دارد. درواقع زوجها تلاش میکنند تا از طریق تصفیه ارزشهای اقتدارگرایی در قانونِ حاکمیت به قانونِ قابلِ قبولِ جامعه برسند.
مثالها فراوانند و محدود به چند حوزه نمیشوند. تنوع حوزهها و گستردگی این تحول اجتماعی است که باعث میشود از آن با عنوان یک کلان روند یاد کنم. روندی که از سالها پیش آغاز شده است!
رویداد مهسا امینی به دلیل وجوه سمبلیک بسیار (مانند نقش گشت ارشاد به عنوان بازوی تحمیل سلایق، از دست رفتن جان یک دختر جوان به عنوان هزینه تحمیل ایدئولوژی به مردم، انکار واقعیات و برخورد تحقیرآمیز و سرکوبگر با اعتراضات و…) همدلی بخش بزرگی از جامعه را که در حال مبارزه با اقتدارگرایی بوده و هستند برانگیخت و به این روند کلان سرعت داد. به همین دلیل است که رد مبارزه با اقتدارگرایی در اغلب فعالیتهای معترضان دیده میشود. برای مثال تن ندادن به حجاب اجباری یا متن شعر «برایِ» با مجموعهای از مطالبات اجتماعی سرکوب یا تحقیر شده، همگی اشاره به خاستگاه اجتماعی اعتراضات در روند مقابله با اندیشه اقتدارگرا و طرز فکر تحمیل سلایق دارند. آنچه از آن با عنوان مبارزه دهه هشتادیها یاد میشود، درواقع نتیجه اصلاح ارزشها و طرز فکر جامعه تا امروز است که طبیعتاً در میان نسل جوان محسوستر است. این مبارزه بین نسلها نیست، بلکه مبارزهای است بین ارزشهای نوین و ارزشهای سنتی و ناکارآمد!
زن در شعار «زن، زندگی، آزادی» فرای جنسیت زنانگی است. زن در یک ساختار مردسالار، نماد مقابله با اقتدارگرایی است! یعنی جامعه میخواهد از طریق گسستن بندهای اقتدارگرایی به آزادی برسد و آرزویش زندگی در آزادی است.
این تحول اجتماعی یک روندِ کلان است! یعنی خواستِ جامعه برای تغییر قدرتمندتر و گستردهتر از آن است که با سرکوب و تحقیر از حرکت بایستد. مقاومت حکومت در برابر آن، تنها باعث میشود که این تحول اجتماعی به شکل یک انقلاب ظهور کرده و به تغییر حاکمیت بیانجامد. و تا زمانی که جامعه آرمانِ مبارزه با اقتدارگرایی را حفظ کند، آینده روشن است!