الاهه بقراط – چاپ اول «قتل کسروی» توسط انتشارات افسانه در سوئد و در تابستان ۱۳۷۷ منتشر شد. ناصر پاکدامن در چاپ دوم تصحیحاتی انجام داده و ضمائمی بر آن افزوده است. کتاب از سه بخش اصلی و دو بخش ضمائم تشکیل شده که با اسناد و کلیشه چند دستنوشته کسروی نیز همراه است.
پیشگفتار داریوش کارگر بر چاپ اول که در انتهای این کتاب آمده، با وجود توضیحاتی که ناصر پاکدامن در «یادداشت برای چاپ دوم» داده است، بهتر میبود که در آغاز چاپ دوم میآمد. کارگر در این پیشگفتار به این نکته اشاره میکند که دو مقاله نخست در «نامه کانون نویسندگان ایران در تبعید» (دفترهای ۲ و ۴) منتشر شده است. متن سوم هنگامی تهیه شد که داریوش کارگر تصمیم گرفت آن دو مقاله را به مناسبت پنجاهمین سال قتل کسروی به شکل کتاب منتشر کند. به این ترتیب کتاب «قتل کسروی» مجموعه سه مقاله است به نامهای «درباره قتل کسروی»، «باز هم درباره قتل کسروی» و «قتل عمد در عدلیه».
پاکدامن یادآوری میکند که پنج نامه کسروی که در ضمیمه جدید به چاپ رسیدهاند برای نخستین بار است که منتشر میشود. تصویری از کسروی به هنگام مطالعه و نیز عکس اجساد خونین او و محمد تقی حدادپور نیز در کتاب آمده است.
ناصر پاکدامن در یادداشت خود مینویسد: «واضح است که بخشهای پنجگانه کتاب موضوع یگانهای دارد و این تحقیقات تاریخی و تکمیلی کوششی است برای بهتر شناختن و شناساندن موضوع مورد بحث. اما همین نحوه کار، اگر خواننده را با تکوین و اجرا و تکمیل یک طرح تحقیقی آشنا میکند میتواند او را هم در میان راه خسته کند تا در احساسی از تکرارخوانی کتاب را ببندد. شاید برای رهایی از چنین حالی، بهتر این باشد که مطالعه کتاب را با بخش سوم آن آغاز کرد و سپس به بخشهای اول و دوم پرداخت».
اتفاقا «این نحوه کار» نقطه ضعف کتاب «قتل کسروی» است و اشاره نویسنده به این نکته آن را منتفی نمیکند. پاکدامن دو مقاله را قبلا نوشته و بعد که به منابع و اسناد بیشتری دست پیدا کرده، مقاله سوم را به شکلی جامعتر تنظیم کرده است. بنابراین بجای چاپ سه مقاله و توصیه به خواننده– که برای پی بردن به دلایل تاریخی و سیاسی قتل کسروی کتاب را به دست گرفته و شاید اصلا مایل نباشد «با تکوین و اجرا و تکمیل یک طرح تحقیقی آشنا» شود– که برای جلوگیری از «تکرار»، مطالعه کتاب را با بخش سوم آغاز کند، بهتر این میبود خود پاکدامن حوصله به خرج میداد و با یکدست کردن این سه مقاله، از آنها یک متن تحقیقی و بدون تکرار ارائه میکرد.
به دو نکته کوچک نیز باید اشاره کرد: یکی اینکه زمان دستوری به ویژه در دو مقاله نخست ناهمگون است و خواننده گاه وقایع گذشته را در زمان گذشته و گاه با استفاده از زمان حال میخواند. دیگر اینکه پاکدامن گاه با جملههای معترضه مانند «حاج مهدی خط امام! افشا کن! افشا کن!» و یا «جلالخالق!» از روال پژوهشی متن خارج میشود.
برای آشنایی با افکار کسروی قطعا میبایست به آثار خود وی مراجعه کرد. لیکن کتاب «قتل کسروی» علاوه بر آنکه شمایی کلی از افکار کسروی و نیز نقد شیعیگری به دست می دهد (از جمله سیزده پرسش بسیار خواندنی که از سوی علی اکبر حکمیزاده فرزند یکی از روحانیان قم در جزوه «اسرار هزار ساله» مطرح میشود و تا به امروز هم گریبان حکام نظام اسلامی را گرفته است) در عین حال مجموعهای است ارزشمند از اسناد و مدارکی که پیرامون ترور این اندیشمند بیپروای ایرانی منتشر شده است.
ناشکیبایی دینی
پاکدامن از صدور فتوای قتل سلمان رشدی نویسنده انگلیسی هندیتبار توسط آیتالله خمینی در سال ۱۹۸۸ به اندیشه درباره چگونگی و علل قتل احمد کسروی میرسد. ولی چیز زیادی از قتل کسروی نمیداند. مینویسد: «… به ابهام میدانستم که در کاخ دادگستری صورت گرفت و به دست فداییان اسلام. دقیقتر از این چیزی به یادم نمانده بود. شرمم آمد. چرا هیچ به یاد نمیآوردم؟ چرا همه زمان و در هر سالگرد، هیچکس یادآوری نکرده است؟» این احساس و پرسشی است که قطعا بسیاری از ایرانیان در طرح آن با ناصر پاکدامن همزبانند.
نسبت به آثار و افکار کسروی و نیز نسبت به دلایل قتل او نه در رژیم گذشته توجه شایان شد و نه گروههای مختلف سیاسی حساسیت ویژه نشان دادند. به این دلیل میگویم «حساسیت ویژه» زیرا احمد کسروی گذشته از نظرات افراطی که در برخی از زمینهها مانند کتابسوزی داشته و گذشته از «خودشیفتگی» و «دینآوری» که گذشت زمان نشان داد نه نیازی به آن است و نه جهان روی بدانسوی دارد، یکی از برجستهترین متفکران منتقد معاصر ایران است.
راستها همچنان به «مذهب رسمی ایران» در قانون اساسی چسبیدند و همچون زمان حیات کسروی در «کمپانی خیانت» با «ملایان دکاندار» همصدا شدند. چپها نیز از مباحث مهم و بنیادینی که کسروی مطرح میکرد، نه یک دنیا بلکه چندین دنیا دور بودند!
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و به قدرت رسیدن اخلاف نواب صفوی، بر حجم روایات پیرامون احمد کسروی افزوده شد. ما در کتاب «قتل کسروی» با روایتهای مختلف از سوی موافقان و مخالفان او آشنا میشویم که «روایات حزباللهی» در این میان جای خود را دارند. برای نمونه از قول نواب صفوی میگویند: «آخرین دفعه که با کسروی گلاویز شدم در خیابان بود… من سعی داشتم که نه نعلینم از پایم در بیاید و نه عبایم از دوشم بیفتد… چون آخوندها معروف بودند که نمیتوانند عبا و نعلین خودشان را جمع کنند»! البته این روایت جعلی است و نواب صفوی به شهادت خود احمد کسروی در آن روز لباس آخوندی به تن نداشته است.
ناصر پاکدامن با تحلیل شرایط سیاسی و اجتماعی ایران در دهه بیست از جمله رضاخانزدایی، شیوع خرافات، شرایط زنان و وضعیت فجیع اقلیتهای دینی مانند یهودیان و بهاییان به تصویر موقعیتی میپردازد که از یکسو کسروی در آن به بیان اندیشههای خود میپرداخت و از سوی دیگر، بیان همین اندیشهها به قتل وی انجامید.
احمد کسروی دو بار مورد سوء قصد قرار گرفت. یکبار خود نواب صفوی (سیدمجتبی میرلوحی) در روز ۸ اردیبهشت ۱۳۲۴ در خیابان حشمتیه دو بار از پشت به کسروی شلیک کرد و چون گلوله سوم گیر کرد، با وی گلاویز شد. کسروی از این حمله جان به در برد. البته نواب صفوی پیش از این هم سه روز در مسیر عبور کسروی در پشت مسجد لالهزار کمین کرده بود تا با شمشیر وی را به قتل رساند که به دلیل سرماخوردگی و در خانه ماندن وی موفق نمی شود! این فدایی اسلام بعدا پول تهیه کرد و تپانچه خرید!
بار دوم در ۲۰ اسفند ۱۳۲۴ بود که کسروی به دادگستری احضار شده بود و در همانجا توسط دو برادر به نامهای علیمحمد امامی و سیدحسین امامی به طرزی فجیع به قتل رسید. محمود هرمز در «ایران ما» مینویسد: «بدن کسروی پر از زخم گلوله و کارد بود. تا آنجا که من توانستم بشمارم ۲۸ زخم عمیق دیدم. رودهها از شکافی که در سمت جلو و راست و پایین شکم وارد کرده بودند بیرون ریخته و گوشتهای قسمتی از صورت و بدن آویزان بود.»
بعدها یکی از بلندپایگان دادگستری در مصاحبهای میگوید که هیچ مسجد و گورستانی جنازه احمد کسروی را نمیپذیرفت. سرانجام پیکر کسروی و حدادپور را «به محل مرتفعی در میان کوهها برده در یک حفرهای که دو متر عمق داشته نزدیک یک درخت قرار داده و از روی جسد به بالا بدون سنگ لحد و غیره، سیمان ریختند و قبر وی هم هیچگونه نشان و علامتی ندارد.»
اینکه درباره این ترور چه گزارشهایی داده شد و چه مطالبی در روزنامههای آن دوران به چاپ رسید و چه دروغهایی بر زبان مسلمانان از جمله خود نواب صفوی جاری شد، ماجرایی است خواندنی که میباید به خود کتاب مراجعه کرد.
قاتلان کسروی همان روز دستگیر شده و به قتل اعتراف کردند. ولی با فشار روحانیت و «کمپانی خیانت» آزاد شدند. عبدالحسین هژیر، وزیر دربار و نخست وزیر سابق که پس از قتل کسروی به گفته ایرج اسکندری معتقد بود که کسروی «مهدورالدم» و قتل او صحیح بوده و خود قاتل تشخیص میدهد که چه کسی مهدورالدم است، چهار سال بعد در ۱۳ آبان ۱۳۲۸ توسط سیدحسین امامی، یکی از قاتلان احمد کسروی «مهدورالدم» شناخته شد و در مراسم عزاداری ماه محرم در مسجد سپهسالار به قتل رسید! قاتل که گویا آزادی پس از قتل کسروی به دهانش مزه کرده بود، همانجا دستگیر شد و به فاصله چهار روز محاکمه و اعدام گشت.
پس از قتل کسروی، آیتالله قمی در مورد قاتلان گفته بود: «عمل آنها مانند نماز از ضروریات بوده و احتیاجی به فتوا نداشته زیرا کسی که به پیغمبر (ص) و ائمه اطهار جسارت و هتاکی کند قتلش واجب و خونش هدر است.»
قتل کسروی درواقع اعلام تشکیل جمعیت «فداییان اسلام» بود تا چهل سال بعد با صدور فتوای قتل سلمان رشدی، بین تمامی قتلهایی که به دلیل بیان اندیشه و نقد انجام میگیرد، پیوندی تاریخی برقرار سازد و ناشکیبایی دینی را به خشنترین شکل ممکن به نمایش بگذارد.
اندیشمند بی پروا
در سال ۱۳۲۲ حاج آقا حسین قمی که از بزرگان دنیای تشیع در آن زمان بود به ایران آمد و از دولت خواست که کشف حجاب اجباری نباشد، مدارس مختلط تعطیل شوند، تعلیمات دینی به دروس دبستان و دبیرستان افزوده و دست حوزه های علمیه باز گذاشته شود. کسروی دو سال بعد گروه هایی را که دم از مبارزه با ارتجاع می زدند ولی از این سفر استقبال کردند به باد انتقاد گرفت و خطاب به حزب توده نوشت: «ما فراموش نکردهایم که هنگامی که آقا حسین قمی را به آن ترتیب خاص برای تقویت ارتجاع به ایران میآوردند شما در روزنامه خود تجلیلی بیاندازه از او نمودید و او را «اولین شخصیت دینی» نامیدید… آیا این تقویت ارتجاع نیست؟ اگر شما این را نپذیرید من ناچار خواهم شد بگویم شما معنی ارتجاع را نمیدانید!»
از قضای روزگار عین همین ماجرا در مورد آیتالله خمینی تکرار شد که کتاب روشنگر «شیعیگری» را که علیه خرافات شیعیان نوشته شده در سال ۱۳۲۳ «آن کتاب ننگین با آن اسم شرمآور که گویی با لغت جن نوشته شده» خواند و نویسندهاش را «یک نفر تبریزی بیسر و پا» نامید.
دانش و بیپروایی لازمه نقد است و کسروی از این هر دو بهرهای فراوان داشت تا جایی که دشمنان وی نیز بدان معترفند. شاید امروز ایرانیان پس از بیست و سه سال حکومت ملا و آخوند و مذهب «شیعه جعفری اثنی عشری» که کسروی علیه خرافهپردازیهای آن بپا خاست و جان بر سر آن نهاد، اندیشه و آثار او را بهتر درک کنند. به ویژه آنجا که میگوید: «ملایان سررشته داری [حکومت] را هم از آن خود میشمارند ولی سررشته داری نه کاری است که گروهی بی سر و سامان به آن توانند برخاست!»
او ملایان را «مردمآزار» میدانست و میگفت: «این مردمآزاری ملایان از آنجا برخاسته که یک کار «مشروعی» در زندگانی تودهای نمیدارند: نه بافندهاند، نه ریسندهاند، نه سازندهاند، نه کارندهاند، نه دوزندهاند، نه میخرند و نه میفروشند. یک جمله بگویم: هیچکارهاند. قانونها نیز جایی برای ایشان در میان توده باز نکرده و کاری به آنان نداده. خودشان میگویند: «پیشوایان دینیم به مردم دین میآموزیم». ولی اینهم دروغ است. زیرا چیزهایی را که آنان میآموزند مردم خودشان از پیش میدانستند. اینست چون کاری نمیدارند و بیکار هم نمیتوانند نشست به مردمآزاری میپردازند.»
احمد کسروی با وجود دانش و قدرت تجزیه و تحلیل، از عمق جامعه خرافی ایران غافل بود. در نامههای او که ضمیمه چاپ دوم همین کتاب هستند میبینیم که با چه شور و امیدی از «دست به دست» گشتن کتابهایش و از افزایش «آزادگان» سخن میگوید. حال آنکه جامعه ایران همراه با کسانی که با ارتجاع به اصطلاح مبارزه میکردند و با همکاری دولتیان یا همان «کمپانی خیانت» میرفت تا سه دهه بعد به دامان «مردمآزاران هیچکاره» و «ملایان دکاندار» در غلتد که فتوای قتل او را داده بودند!
*این کتابگزاری نخستین بار خرداد ۱۳۸۱/ مه ۲۰۰۲ در کیهان لندن چاپ شد و اکنون به مناسبت درگذشت ناصر پاکدامن که یکشنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۲ بر اثر ابتلا به بیماری سرطان در سن ۹۱ سالگی در بیمارستانی در پاریس درگذشت، بازنشر شده است.