مهدی موسوی شاعر و فعال مدنی در گفتگو با «هاآرتص»: بخشی از روح من برای همیشه در زندان مُرد

- مهدی موسوی: سی سال پیش پدرم به من گفت: «وارد دنیای ادبیات نشو، چون در نهایت دستگیر می‌شوى و پولی هم نخواهى داشت.». حق با او بود! من چیزی نداشتم، اما خوشحال بودم، چون در کنار شاگردانم بودم. من با ادبیات زندگی کردم.
- موسوی در سال ٢٠١٦ در لیلهامر، شهری کوچک در نروژ که کمتر از ١٠ فارسی‌زبان دارد، پناهنده شد. وی می‌گوید که در مقطعی به یک نویسنده ایرانی دیگر در تبعید در ریکیاویک نامه نوشت: نامه من درباره «عادت نکردن» بود. اینکه برخی چیزها هرگز عادی نمی‌شوند. بگذارید اینطور بگویم: «برای من بعضی چیزها هیچوقت عادی نمی‌شود و یکی از آنها تبعید است... تبعید مثل زلزله است. همه چیز در عرض چند ثانیه بهم می‌ریزد و من در این سه چهار سال فقط سعی کردم تکه‌های باقیمانده زندگی‌ام را از زیر آوار جمع کنم.»

شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲ برابر با ۰۸ ژوئیه ۲۰۲۳


روزنامه «هاآرتص» در گفتگوی مفصلی که با مهدی موسوی شاعر و فعال مدنی منتشر کرده، موضوع دستگیری و شکنجه و زندگی در تبعید و حسرت گذشته را از زبان او نقل می‌کند. ایتای ماشیاخ که این گفتگو را در رفت و آمد چند روزه با موسوی تنظیم کرده است می‌نویسد که مصاحبه‌اش به ماجرای یک فعال مدنی و شاعری که به جرم توهین به مقدسات رژیم جمهورى اسلامى به ٩ سال زندان و ٩٩ ضربه شلاق محکوم شد و از وطن خود به نروژ گریخت می‌پردازد. این گفتگو در سفری که موسوی در بهار امسال به مناسبت ترجمه اشعارش به زبان عبری به اسرائیل داشته انجام شده است.

عکس از توئیتر مهدی موسوی

«یک روز آنها مرا به طرز وحشتناکی شکنجه کردند. روی زمین انداختند و لگدم زدند. متوقف نشدند تا به سلول انفرادی منتقلم کردند، روی زمین افتادم و نتوانستم بخوابم. تمام بدنم درد می‌کرد. وقتی نمی‌توانید در سلول بخوابید، با خودتان صحبت می‌کنید. نه خودکار، نه تخت، نه توالت، هیچ چیز وجود ندارد. تنها چیزی که داری خودت هستی. از خودم پرسیدم اگر امروز بمیری چه اتفاقی می‌افتد؟»

مهدی موسوی در یک فلافل‌فروشی در خیابان بوگراشوف تل آویو نشسته است. در تهران، حدود دو دهه پیش، مخاطبان پای شعرخوانی او می‌نشستند. در نمایشگاه‌های کتاب، صف‌های طولانی از افرادی تشکیل می‌شد که می‌خواستند او یکی از کتاب‌های شعرش را برایشان امضا کند.

حالا تقریباً یک دهه است که موسوی ۴۶ ساله در تبعید زندگی می‌کند، گویی در جزیره‌ای بیابانی، دنیایی که فقط یک نفر جمعیت دارد. این دنیایی است که تماماً از بازی با کلمات به زبان فارسی، ابیات عاشقانه درباره میادین و اماکن عمومی‌ در تهران و خطاطى‌هاى زیبا، قطعه‌ای از سرزمین نقره‌اى ایران در قلب یک شهر سرد نروژی شکل گرفته است. رفتار ملایم و مؤدبانه او با داستان‌های خشونت و درد پایدار و مداوم وی در تضاد است.

او می‌گوید: «تمام عمرم را نگاه کردم و جواب دادم، کافیست. اگر امروز بمیرم، خوشحال خواهم مرد. من هر چیزی را که می‌خواستم تجربه کنم، تجربه کرده‌ام.»

گاهی به نظر می‌رسد چیزی در چشمان این شاعر خاموش شده است. او در یکی از چندین گفتگوی ما، پس از اینکه ماه گذشته برای اولین بار به اسرائیل آمد، به من گفت: «فکر می‌کنم آنها مرا در زندان کشتند. بخشی از روح من در زندان مرد، برای همیشه.»

اما بعد شروع به صحبت از کارگاه‌های شعر و شاگردانش می‌کند و بدن تنومندش– کبود شده از شکنجه و آزارهای دیگر، هنوز از ترس و فرار، از حسرت– به بدن بی‌خیال پسری شهرستانی بدل می‌شود؛ کرج، شهری خارج از تهران که در آنجا از ۱۱ سالگی شروع به سرودن شعر کرد.

من در سه روز پر مشغله، مهدى موسوی را همراهی کردم، در حالی که او در یک کنفرانس دانشگاهی شرکت کرد، به گشت و گذار پرداخت، با شاعران محلی دیدار داشت و با خوانندگان در هفته کتاب عبری گفتگو نمود.

او از حباب ادبیات و شعری سخن گفت که زمانی در ایران در این حباب سکونت داشت و از خشونتی که آن را در هم شکست و وى را به تبعید انداخت. او با ستایشگران محلی- برخی در تبعید خودشان- ملاقات کرد و در هر فرصتی کتابی را باز می‌کرد و اشعاری را با صدای رعد می‌خواند. ممکن است یک پرسش کاوشگر در ذهن کسی که چند روز متوالی روایت‌های این مرد را می‌شنود طنین‌انداز شود: اگر چیزی پیدا کرده‌اید که زندگی شما را پر می‌کند، تا کجا برای آن پیش خواهید رفت؟

جمعیت اندکی در سالنی در دانشگاه حیفا گرد آمده‌اند که بیشتر آنها فارسی‌زبان هستند. یکی از آنها، پروفسور ایوان کوزلوفسکی گولان است که سرپرستی برنامه کارشناسی ارشد دانشگاه در رشته فرهنگ و مطالعات فیلم را بر عهده دارد و میزبان این نشست بود.

او توضیح می‌دهد که شعر در ایران از جایگاه استثنایی و ویژه‌ای برخوردار است. وى می‌گوید: گاهی اوقات می‌بینیم که مردم در کافه‌ها ایستاده‌اند و شعر می‌خوانند و مى افزاید: «سفیر سابق بریتانیا در ایران به من گفت که یک‌بار در جاده کنار گروهی از راننده‌های کامیون ایستاده بوده که به نظر می‌رسید در حال نوعی مشاعره و رقابت بر سر این بودند که چه کسی می‌تواند بیشترین شعر را به خاطر آورد بحث مى‌کرده‌اند. این فرهنگ این کشور است. فرهنگ بالا یا فرهنگ پایین وجود ندارد، همه آن را به اشتراک می‌گذارند.»

یک زبانزد رایج به کنایه می‌گوید که در بین هر ١٠ ایرانی، ١١ شاعر وجود دارد! مردم می‌گویند تقریباً در هر گفتگویی که به فارسی انجام می‌شود، احتمالاً در مقطعی شعری نیز نقل می‌شود. بسیاری از ابیات به عنوان زبانزد معروف شده‌اند و مزار بسیاری شاعران مشهور به زیارتگاه تبدیل شده است.

مهدی موسوی می‌خندد و مى گوید: «معروف است که در ایران سه میلیون نفر شعر می‌گویند. در خانواده من شش نفر هستند و شعرهایشان را هم منتشر کرده‌اند.» او توضیح می‌دهد که حتی اگر ایرانی‌ها همیشه از سبک ادبی بالایی استفاده نکنند، جاذبه طبیعی به ساختار شعری دارند. حتی وقتی ١٠ هزار هوادار در ورزشگاه آزادی (آریامهر) به داور فحش می‌دهند و از الفاظ رکیک استفاده می‌کنند، این کار را هم با وزن و قافیه انجام می‌دهند.

موسوی در ٢٠ سالگی با انتشار اولین کتاب موفق خود وارد دنیای شعر شد. او می‌گوید: «این به خاطر من نبود، نسل من بود که خون تازه‌ای به شعر ایران تزریق کرد. پیش از ما، مردم در مورد عشق قدیمی‌ به زبان باستانی می‌نوشتند. من در مورد یک مثلث عاشقانه در یک مهمانی نوشتم.»

یکبار موسوی از شکنجه‌گرش پرسید: «من علیه نظام فعال نیستم و یک فرد مستقل هستم، چرا مرا شکنجه می‌کنید؟» او پاسخ داد: «در ایران یا با ما هستید یا علیه ما. راه سومی‌ وجود ندارد!»

 موسوى به موازات حرفه خود به عنوان داروساز با  مدرک دکترا از دانشگاه مشهد، شروع به انتشار شعر، برگزاری جشنواره‌ها و سردبیری یک مجله ادبی کرد تا اینکه انتشار آن توسط مسئولان رژیم در سال ١٣٨٧ ممنوع شد. وى در اواخر دهه ١٩٩٠ برای برگزاری یک کارگاه نویسندگی اجازه خواست، اما وقتی پس از شش ماه مجوزی دریافت نشد، آن را به عنوان یک پروژه زیرزمینی راه‌اندازی کرد.

او با خنده می‌گوید: سی سال پیش پدرم به من گفت: «وارد دنیای ادبیات نشو، چون در نهایت دستگیر می‌شوى و پولی هم نخواهى داشت.». حق با او بود! من چیزی نداشتم، اما خوشحال بودم، چون در کنار شاگردانم بودم. من با ادبیات زندگی کردم.

کارگاه‌هایی که او مدیریت می‌کرد رایگان بود و از استقبال ویژه‌ای برخوردار می‌شد و از صبح تا ساعات عصر ادامه داشت. شرکت‌کنندگان دبیرستانی و یا دانشجو بودند. او می‌گوید که برخی از آنها به نویسندگان مشهور تبدیل شدند و بعضى امروز در زندان هستند. چند سالی در این جلسات شرکت کردند، از جمله فاطمه اختصاری که او نیز دستگیر و محاکمه شد و بعد با موسوی از ایران گریخت.

امروز کارگاه‌های موسوی که در بیست و پنجمین سال فعالیت خود قرار دارد، به صورت آنلاین ادامه دارد. او می‌گوید: «من می‌توانم در اولین جلسه تشخیص بدهم که آیا استعداد وجود دارد یا نه. اما گاهی اوقات از افرادی که استعداد ندارند نیز حمایت می‌کنم، زیرا نسل جدید در ایران باید تغییر کند. اگر آن شخص نویسنده مشهوری نشود، حداقل انسان بهتری خواهد بود. خواندن و مطالعه انسان را تغییر می‌دهد.»

نشست در حیفا آغاز می‌شود و موسوی به فارسی به حضار سلام می‌کند. او با کمک یک مترجم به آنها می‌گوید: «من یک فعال سیاسی نبودم و شعر من آنقدرها هم سیاسی نیست. من از آزادی صحبت می‌کنم، اما علیه على خامنه‌ای، رهبر ایران یا چیزی شبیه به آن صحبت نکردم و هنوز در تبعید هستم. تصور کنید چه بر سر شاعرانی می‌آورند که از نظر سیاسی هم فعال هستند.»

درواقع موسوی در تمام طول این مدت، مقامات را به چالش کشیده  و نه اینکه علیه آنها تحریک کرده باشد. هنگامی‌ که از سوی وزارت ارشاد برای چاپ دومین مجموعه شعرش موافقت نشد، آن را بطور کامل به صورت زیرزمینی منتشر کرد و به نام خود بطور گسترده توزیع نمود. بعداً، در هفته کتاب ایران در سال ٢٠٠٩، در غرفه‌ای نشست که آخرین کتابش در آن فروخته می‌شد، و وقتی طرفداران خود را در میان خریداران شناخت، برگه‌ای آبی‌رنگ به آنها داد که با مداد موارد سانسور را نوشته بود: «صفحه ۵، خط ٣، اضافه کنید…» روز بعد، مقامات به غرفه حمله و آن را تعطیل کرده و کتاب‌های او را پاره کردند.

مهدى موسوى در پاسخ به این پرسش که چطور نترسیدى؟ گفت: «چون من یک عاشق هستم. عاشق ادبیات. گاهی راه می‌روی و راه می‌روی و با یک دوراهی روبرو می‌شوی. شما دیگر نمی‌توانید کاری را که دوست دارید انجام دهید و باید انتخاب کنید: یا متوقف می‌شوید یا ادامه می‌دهید- با ترس از اینکه دستگیر و کشته شوید. این راهی است که من انتخاب کردم. اگر راه دیگری انتخاب می‌کردم، شاید سال‌ها پیش می‌مُردم، چون بدون ادبیات، بدون تدریس نمی‌توانم نفس بکشم.»

مقامات موانع بیشتری را در برابر نشر روی هم ریختند. قوانین سانسور در ایران ناگزیر به بازی ظریفی بین دولت و هنرمندان است- مبهم، مبتکرانه و گاهی مرگبار.

در همین ارتباط می‌گوید: «شما می‌توانید کتابی را پس از سانسور و دریافت مجوز مناسب منتشر کنید، اما بعد از آن تو را دستگیر و زندانی می‌کنند. توصیف افراد در حال بوسیدن یا در آغوش گرفتن ممکن است شهوانی تلقی شود، به تصویر کشیدن فقر یا طلاق ممکن است به دلایل سیاسی سیاه‌نمایی قلمداد شود، و طرح پرسش‌های فلسفی ممکن است به عنوان انتقاد از دین تعبیر شود. چارچوب محدودیت‌ها به قدری گسترده است که می‌توانند درِ خانه شما را بشکنند، چشمانتان را ببندند، به زندان ببرند و شکنجه کنند.»

او ادامه می‌دهد که در برخی موارد، دولت کتاب‌های ظاهراً مشکل‌ساز را تأیید می‌کند (احتمالا به دلیل افکار عمومی)، اما افراد سپاه پاسداران که فعالیت‌هایشان با سانسورچی‌ها هماهنگ نیست، به کتابفروشی‌ها حمله می‌کنند و نسخه‌های کتاب را مصادره می‌کنند.

مثلاً یکی از کارهای موسوی مورد تأیید وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی قرار گرفت: «وزارت فرهنگ نام دارد، اما هیچ ارتباطی با فرهنگ ندارد، درست مثل وزارت عشق در داستان ١٩٨۴». اما سپس سپاه پاسداران به غرفه ناشر در نمایشگاهی که در آن نمایش داده شده بود، حمله کردند و آن را بستند و کتاب‌ها را ضبط کردند. ناشر بابک اباذری، که خودش شاعر است بود؛ اعتراض کرد. کمتر از یک سال بعد پیکر شناور او در آب‌های دریای خزر پیدا شد.

صبح بیداری بی‌امید غروب
غم بی‌پایان من
همه صفحات یکسانند
از دفتر خاطرات من از غربت

پس از نشست در حیفا، موسوی و اورلی کوهن متولد تهران، نامزد دکترای ایرانشناسی که کل این برنامه را سازماندهی کرده است، از باغ‌های بهایی شهر بازدید کردند. دو سال پیش، کوهن مجموعه‌ای از شعر موسوی را با عنوان «میدان آزادى غرق در خون است» به عبرى ترجمه و منتشر نمود.

شعر او از نظر بازی با کلمات فارسی، ارجاعات و سبک نوشتاری که به کار می‌برد، حتی در اشعاری که در تبعید سروده، به ویژه در ترجمه دشوار و بسیار «بومی» است.

اورلى کوهن در تهران در نزدیکی خیابانی بزرگ شد که بعداً به خیابان «انقلاب» [شاهرضا] تغییر نام داد و موسیقی متن آن روزهای سرنوشت‌ساز در سال ١٩٧٩ هنوز در ذهن او بی‌وقفه پخش می‌شود. وى در آن زمان ٧ ساله بود.

وقتی جنگ لبنان شروع شد، در سال ١٩٨٢، مدت کوتاهی پس از مهاجرت او به اسرائیل با خانواده‌اش، معتقد بود که به نوعی مقصر است: هر کجا که می‌رفت، جنگ در می‌گرفت! با وجود سال‌های زیادی که از آخرین باری که او در خاک ایران پا گذاشت، می‌گذرد، زندگی کوهن همچنان بین اینجا و آنجا تقسیم شده است. رسانه‌های اجتماعی، زبان و ادبیات نیز او را به یک نیمه تبعیدی تبدیل کرده است.

موسوی به نوبه خود در سال ٢٠١۶ در لیلهامر، شهری کوچک در نروژ که کمتر از ١٠ فارسی‌زبان دارد، پناهنده شد. وی می‌گوید که در مقطعی به یک نویسنده ایرانی دیگر در تبعید در ریکیاویک نامه نوشت: نامه من درباره «عادت نکردن» بود. اینکه برخی چیزها هرگز عادی نمی‌شوند. بگذارید اینطور بگویم: «برای من بعضی چیزها هیچوقت عادی نمی‌شود و یکی از آنها تبعید است… تبعید مثل زلزله است. همه چیز در عرض چند ثانیه بهم می‌ریزد و من در این سه چهار سال فقط سعی کردم تکه‌های باقیمانده زندگی‌ام را از زیر آوار جمع کنم.»

مهدى موسوی بطور مکرر بین ایران و نروژ مقایسه می‌کند. توقف در یک غرفه آب‌میوه در تل آویو او را به یاد تهران می‌اندازد. او در یکی از رویدادهای دیدارش از اسرائیل گفت: «من دو گزینه داشتم. یکی از آنها این بود که با نروژی‌ها مخلوط شوم و یکی از آنها شوم. دوم این بود که در خانه‌ام یک ایران کوچک بسازم و خودم را در آنجا محصور کنم، کتاب‌هایم را بنویسم و ​​فقط با ایرانی‌ها در ارتباط باشم. متاسفانه من گزینه دوم را انتخاب کردم. من همچنین خیلی جوان نیستم و یادگیری یک زبان جدید و ورود عمیق به آن برای من کمی‌ دشوار است. تصمیم گرفتم نروژی نباشم.»

موسوی در بازدید از باغ‌های بهایی خاطرنشان می‌کند که چنین سفری آرزوی پیروان ایرانی این مذهب است که همچنان مورد آزار و اذیت حکومت قرار می‌گیرند. رویدادهای مهم در تاریخ این دین به تبعید بنیانگذار آن، بهاءالله متولد تهران (١٨١٧-١٨٩٢)، به مستعمره امپراتوری عثمانی در عکا، در شمال اسرائیل منجر شد. شعر از همان روزهای آغازین آن نقش عمده‌ای نیز در رشد و شکوفایی آیین بهایی داشت.

روز بعد، اورلى کوهن، موسوی را به نمایشگاهی دعوت می‌کند که در موزه هنرهای اسلامی در اورشلیم در مورد جنبش اعتراضی فعلی در ایران- که از سپتامبر گذشته در اثر قتل حکومتی یک زن جوان ٢٢ ساله، مهسا امینی، به راه افتاده، برپا بود. مهسا امینی در بازداشت پلیس امنیت اخلاقی به اتهام نقض قوانین حجاب کشته شد و این رویداد از طریق داستان‌ پنج زن در این نمایشگاه روایت می‌شود. در یکی از پرده‌های نمایشگاه زن جوانی در حال رقصیدن با موهای پرپشت در میانه‌ی میدان «آزادی» تهران دیده می‌شود. کلیپ دیگری مستند زن جوانی است که چشم خود را از دست داده است. در ماه‌های اخیر نیروهای امنیتی جمهورى اسلامى به چشمان صدها معترض شلیک کرده‌اند. به این ترتیب چشم‌بند نیز به یکی از نمادهای این مبارزه تبدیل شده است.

زندگی نسبتاً شاد ادبی موسوی در اواخر سال ٢٠١٣ به پایان رسید، زمانی که او در فرودگاه به همراه شاگردش فاطمه اختصاری که عازم کارگاهی در ترکیه بودند دستگیر شدند و به آنها اعلام شد که ممنوع‌الخروج هستند. موسوی می‌گوید: «تا امروز واقعاً دلیل بازداشت را متوجه نشده‌ام.» هر دو در زندان بدنام اوین که توسط سپاه پاسداران اداره می‌شود و پر است از زندانیان سیاسى زندانى شدند.

ما زیر شکنجه بودیم،
می‌دانی ما صداهای خاموش بودیم،
می‌دانی در سلول شب آزاد بودیم،
کسی کارگاه شعر راه‌ انداخت.

موسوى می‌گوید که سلول کمی‌ بزرگتر از تخت است اما تخت یا توالت ندارد. اگر نیاز به تسکین خود دارید، با گذاشتن کاغذ زیر در به نگهبانان علامت می‌دهید و اگر دوست داشتند شما را بیرون می‌برند. گاهی اوقات می‌شنوید که فردی در یک سلول نزدیک با خودش صحبت می‌کند یا گریه می‌کند. سلول بدون پنجره است، شب و روز ندارد. زندانیان زیر تابش خیره‌کننده سه لامپ که همیشه روشن هستند، روی زمین می‌خوابند. دوربین‌ها همه جا هستند: دو تا در حمام، دو تا در توالت. نگهبانان به زندانیان با طعنه مرتب یادآوری می‌کنند: «ما عکس‌های شما را داریم. ما کلیپ‌های ویدئویی داریم، می‌توانیم آنها را در اینترنت منتشر کنیم.»

در دوران حبس به او چشم‌بند زده بودند و تا زمانی که ٣٨ روز بعد مجبور به امضای اعترافات و آزادی با وثیقه شد، شخص دیگری را ندید.

یکبار وى را زیر دوش فرستادند و به او گفتند که تنها لباسی را که در اختیار دارد بشوید و دوباره بپوشد. وقتی بیرون آمد به او گفتند که وقت بیرون رفتن و ورزش در حیاط است. یک روز سرد زمستانی بود، سرمای هوا زیر صفر بود. نیم ساعت راه رفتن به اینطرف و آنطرف، با چشمان بسته؛ لباس‌ها یخ زد و سفت به بدنش چسبید. وى به یاد می‌آورد که با مشت به لباس‌اش مى‌کوبید تا یخ را بشکند.

هر روز او را برای بازجویی یا شکنجه می‌بردند. از وى در مورد خودش، شعرهایش، روابط اجتماعی‌ و شاگردانش سؤال می‌شد. در مورد همه چیز و در مورد هیچ! زیرا تمام اطلاعات از قبل به صورت آنلاین در دسترس بود. او مجبور شد متنی را به این مضمون امضا کند که با هنرمندان موسیقی مخالف جمهوری اسلامی همکاری کرده و به شاگردانش دستور داده  که چخوف را بخوانند! آنهم در حالی که نوشته‌های چخوف در ایران ممنوع نیست!

واقعا آنها چه می‌خواستند؟ «فکر می‌کنم آنها از ما می‌ترسیدند.»

اگر می‌خواستید نسل جوان را تغییر دهید، شاید دولت درواقع بزرگترین طرفدار شما می‌بود، زیرا ظاهراً آنها معتقد بودند که شما چنین توانایی را دارید!

وقتی با ترس از خواب بیدار شدم و از خودم وحشت داشتم دیوانه شدم
و اکنون دیوانه‌تر شده‌ام

بعد از اوین همه چیز عوض شد. ترس همراه همیشگی او شد.

موسوی اعتراف می‌کند: «من همیشه می‌ترسم، آدم قوی‌ای نیستم. بعد از اوین روزهای خیلی بدی را پشت سر گذاشتم. هروقت باد در را تکان می‌داد نمی‌توانستم نفس بکشم. اگر کسی در را می‌زد، نمی‌توانستم در را باز کنم.»

او یکبار به همراه فاطمه اختصاری که همزمان با موسوی از زندان آزاد شده بود به ملاقات یکی از دوستانش– مهناز محمدی– کارگردان فعال سینما رفت. وقتی به ماشین کوچک اختصارى برگشتند، متوجه شدند که شیشه‌ها شکسته شده است: «ما ترسیدیم. نمی‌توانم بگویم که نمی‌ترسیدم. نه از مرگ- از شکنجه. زمانی که در زندان بودم و چشم‌بند داشتم، کنارم می‌آمدند و در گوشم زمزمه می‌کردند: «به مادرت تجاوز می‌کنم، به خواهرت تجاوز می‌کنم» و با جزئیات. جزئیات وحشتناک!»

از سوی دیگر، وى می‌گوید که از اوین بازگشته و در مخالفت با رژیم احساس قدرت بیشتری کرده است: «دیگر نمی‌ترسیدم. قبل از آن چیزی برای از دست دادن داشتم، بعد از آن- هیچ چیز!»

مى‌پرسم: بنابراین از یکطرف هر ضربه‌ای إیجاد اضطراب مى‌کرد ، اما از طرف دیگر ترس خود را از رژیم از دست می‌دادید؟

«آرى. این یک پارادوکس است، اما واقعیت دارد. زیرا یک چیز بدن شما را درگیر می‌کند که ضعیف است ولی همزمان محدودیت‌های زیادی دارد. اما در آگاهی خود آزاد هستید. آنها می‌توانند بدن شما را شکنجه کنند، اما روح شما آزاد می‌ماند.»

از شهر قدیمی‌ اورشلیم دیدن می‌کنیم. موسوی عکس گرفته است. خواندن شعری به فارسی در پس‌زمینه دیوار غربی. یک جوان آمریکایی- ایرانی با هیجان به سوی او می‌آید.

موسوی درواقع تحت تاثیر دیوار ندبه، کلیسای مزار مقدس یا حرم‌الشریف (کوه معبد) قرار نمى گیرد. او می‌گوید که ایمان مذهبی‌اش را در نوجوانی از دست داده است. ادیان  عمدتاً به عنوان داستان مورد توجه قرار می‌‌گیرند. وى می‌گوید: «بسیاری از مردم در ایران اعتقاد ندارند یا روزه‌شان را در ماه رمضان قطع کرده‌اند، زیرا حکومت هر رفتارى را به نام دین انجام می‌دهد. من فکر می‌کردم که نسل جوان در اسرائیل کمتر مذهبی خواهد بود.»

در عرض دو روز از مراکز اصلی چهار مذهب بازدید می‌کند، اما به نظر می‌رسد که شور مذهبی تنها زمانی در چشمانش می‌درخشد که در غرفه پر سر و صدای فلافل در تل آویو می‌نشیند و از کارگاه‌های شعر خود در ایران صحبت می‌کند. برنامه شلوغ، کم‌خوابی، پروازهای شبانه و بازداشت سه ساعته در فرودگاه بن گوریون با وجود مجوزی که داشت– هیچکدام در چهره او مشخص نیست زیرا با شور و شوق پسرانه دلتنگ می‌شود. نان پیتایى که در دست دارد سرد شده  اما خودش به کارگاه‌های نویسندگی در مشهد و جلسات زیرزمینی در آپارتمانش در تهران بازگشته است.

روز بعد، موسوی به «پارلمان» نویسندگان و شاعران اسرائیلی می‌پیوندد که بطور منظم در یک کافه کوچک تل‌آویو جمع می‌شوند. از جمله ناشر کتاب اشعار او با ترجمه عبری، موشه مناشف، و رونی سامک شاعر. سامک با موسوی در سال ٢٠١٨ در یک جشنواره شعر در پالما د مایورکا دیدار داشت.

رونی سامک مى‌گوید: «شاعر ایده‌آل کسی است که پیانوی خود را فقط در سالن کنسرت نگذارد، بلکه در میخانه نیز بنوازد زیرا اینجاست که مردم نه برای شنیدن کنسرت، بلکه برای بوی باروت می‌آیند.»

سامک پیش‌بینى مى‌کند: «به نظر من، پیشرفت واقعی مهدى هنوز در راه است. او بالای آن پیانو، تابلویی آویزان خواهد کرد: «به من شلیک نکن، من فقط نوازنده پیانو هستم.» اما وى آنجاست زیرا می‌داند که اینجا مکان واقعی اوست: اینکه شما باید شعرتان را به مکان‌هایی ببرید که مردم در آنجا هستند و حتی املای کلمه شعر را هم بلد نیستند!»

-می‌توانى یک مثال بزنی؟

سامک مى‌گوید: مهدی می‌نویسد: به او گفتم/ لباس قرمزت را نپوش/ ما کمونیست نیستیم/ به او گفتم:/ لباس سیاهت را نپوش/ ما آنارشیست نیستیم/ به او گفتم:/ آن لباس سبزت را بپوش/ ما یاغی نیستیم/ به او گفتم:/ در این مملکت/ فقط مردم برهنه/ در خطر بازداشت نیستند/ سپس آمدند/ و ما را سنگ زدند/ اولین سنگ را کسی پرتاب کرد/ که لباس او یادم نمی‌آید/ آخرین سنگ را کسی پرتاب کرد/ کسی که شک ندارد/ سنگ پرتاب می‌کند/ بازداشت نمی‌شود.»

سامک ادامه می‌دهد: «تبدیل کمد لباس زنانه به نماد یک شعر اعتراضی بسیار قدرتمند است. مهدی این شعر را نه به عنوان استعاره، بلکه به شکل یک عکس می‌نویسد، تصویری از واقعیتی که وجود دارد. بین امر شاعرانه و امر سیاسی حتی یک میلی‌متر فاصله نیست. این یکی از بهترین شعرهای اعتراضی است که می‌شناسم، و به من اجازه می‌دهد متواضع نباشم و بگویم که من چند مایل در آن قلمرو طواف کرده‌ام.»

رونى سامک آثار موسوی را مصداق بارز شعر اعتراضی می‌داند که با برتولت برشت گفتگو می‌کند: «من مثال دیگری برای شما می‌زنم. همه روشنفکران در روسیه نوارهای ضبط شده خواننده معترض، ولادیمیر ویسوتسکی را داشتند. اما عجیب است که اولین باری که آهنگ‌های او از رادیو رسمی‌ اتحاد جماهیر شوروی شنیده شد، در یک پخش زنده از یک سفینه فضایی بود، زمانی که فضانوردان به کاست او در پس‌زمینه گوش می‌دادند. مهدى در فضا زندگی نمی‌کند. او می‌داند که انتشار چنین شعری او را به زندان می‌اندازد و اکنون مبارزه آغاز می‌شود. چگونه آن را منتشر کنیم؟ چه باید کرد؟ از یکطرف، می‌خواهد حرف خود را بگوید. از سوی دیگر، می‌داند که اگر دهانش را باز کند، زبانش را می‌برند. چیز دیگری وجود دارد که او در اینجا به شما نمی‌گوید. اتفاقی که اخیراً برای سلمان رشدی افتاد که بعد از گذشت ٣۵ سال از صدور فتواى مرگ او، سال گذشته روی صحنه در نیویورک مورد حمله قرار گرفت و با ضرب چاقو یک چشمش را از دست داد. پس از آنکه فکر می‌کردیم همه چیز تمام شده است! هنرمندان تبعیدی مانند مهدی همچنان در ترس بسر مى‌برند و وحشت در زندگی آنها اضافه‌کارى مى‌کند.»

– آیا در اسرائیل شعری وجود دارد که به این سطح از شجاعت نزدیک شود؟

رونی سامک می‌گوید: «از آنجا که در اینجا، حداقل، هیچکس، یعنی هیچ یهودی، تا کنون به خاطر خطی که نوشته‌اند زندانی نشده است، اندازه‌گیری میزان شجاعت غیرممکن است.»

-اما آیا فکر می‌کنید که شاعران اسرائیل در سال ٢٠٢٣ نقش اجتماعی خود را ایفا می‌کنند؟ آیا پیانوی خود را در میخانه می‌گذارند؟

سامک رونى: «بله، من فکر می‌کنم چنین است.»

مهدی موسوی شبى، در گذرگاهی کوچک در تل آویو، در هفته کتاب عبری، اشعاری را با صدای رسا و نمایشی خود خواند. به نظر می‌رسید رهگذران غافلگیر شده‌اند، برخی از آنها لبخند می‌زدند. یک خانم ایستاد تا بپرسد به چه زبانی صحبت می‌کند.

یک جوان ایرانی که چندی پیش به اسرائیل مهاجرت کرده بود به من می‌گوید: «مهدی موسوی را همه می‌شناسند. او اشعار چند آهنگ بسیار معروف شاهین نجفی را نوشته است.»  اشاره‌ای به خواننده فعال و محبوب و تبعیدی ایرانی که آثار مهدی را به موسیقی رساند و به شهرت این شاعر کمک کرد.

موسوی ده‌ها عکس از جوانانی که روی بدنشان ابیاتى از اشعار او را خالکوبی کرده‌اند نشان می‌دهد. وى می‌گوید: «گاهی به حساب اینستاگرام جوانان ایرانی که در تظاهرات کشته شده‌اند می‌رود و متوجه می‌شود که آنها شعرهای او را کمی‌ قبل از آن پست کرده‌اند.»

موسوى به پرسش یکی از حاضران که مى‌گوید «چطور با اینهمه حساسیت از زندان جان سالم به در بردی؟» پاسخ مى‌دهد: «زندان در نهایت می‌گذرد. کار سخت زمانی است که بیرون می‌روید و تمام این آسیب‌ها در طول سال‌ها ظاهر می‌شوند.»

تقریباً دو سال پس از آزادی با وثیقه از اوین، موسوی به اتهام «توهین به مقدسات» به ٩ سال زندان محکوم شد. فاطمه اختصاری که با او دستگیر و زندانی شد به ۱۱ سال و نیم حبس محکوم شد. این دو همچنین به گناه دست دادن با جنس مخالف و دست دادن با یکدیگر به ٩٩ ضربه شلاق نیز محکوم شدند.

یک روز صبح در آذرماه ۱۳۹۴، موسوی در حالی که در انتظار درخواست تجدید نظر برای حکم‌اش بود، با خانواده خود وداع کرد و خانه خود را ترک نمود. پدر و مادرش گریه کردند. شاید فهمیدند وی همراه با اختصاری قصد ترک وطن را دارد. آنها با عبور از کشور به سمت مرز عراق حرکت کردند. قاچاقچیان منتظر آن دو بودند و از آنجا که افرادی شناخته شده بودند، خود را به شکل یک زوج کُرد درآوردند. آنها بجز یک جعبه کلوچه، هدیه‌ای برای خانواده خیالی خود در کردستان چیزی با خود نبردند. موسوی یک اسکناس با امضای «عشقی از گذشته» داشت، تنها یادگارى از زندگی سابق‌اش. اما به او گفته شد که باید از شرّ آن خلاص شود.

شب، آن دو با قاچاقچی به کوه‌ها رفتند. در حالی که راه می‌رفتند، قاچاقچی ناگهان برگشت و به آنها گفت: ما در خاک عراق هستیم. آن دو یکدیگر را در آغوش گرفتند و بی‌صدا به راه افتادند. از عراق به ترکیه رسیدند و حدود یک سال در آنجا زندگی کردند تا اینکه با کمک سازمانی به نام «شبکه بین‌المللی شهرهای پناهجویان» به لیلهامر در نروژ رسیدند.

قبل از جدایی از موسوی، می‌پرسم که آیا در نگاهی به گذشته، با توجه به هزینه‌های سنگینی که پرداخته، ممکن بود کارها را به گونه‌ای دیگر انجام می‌داد؟ بدون لحظه‌ای تردید پاسخ داد…

*منبع: روزنامه هاآرتص
*نویسنده: ایتای ماشیاخ
*ترجمه و تنظیم از کیهان لندن

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۸ / معدل امتیاز: ۴٫۶

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=324426