الاهه بقراط – «بیخبری» با نام اصلی L’ Ignorance در زبان آلمانی به نام Die Unwissenheit منتشر شده است. این کتاب تازهترین رمان میلان کوندِرا نویسنده چک است که از ۱۹۷۵ در فرانسه زندگی میکند و آخرین رمانهای خود را به زبان فرانسه نوشته است.
این رمان کمحجم در پنجاه و سه بخش تنظیم شده و به شیوه رمانهای کوندرا با نشانه و بازگشت به گذشته، داستان و شخصیتها را در ذهن خواننده بهم پیوند میدهد. «بیخبری» مانند دیگر رمانهای شناخته شده کوندِرا از زاویه «دانای کل» نوشته شده و خود نویسنده نیز دانای کل و خواننده را همراهی میکند.
• بی خبری
• میلان کوندِرا
• زبان اصلی: فرانسوی؛ چاپ آلمانی ۲۰۰۱
در این رمان نیز یک شخصیت اصلی وجود ندارد اگرچه همواره با یک شخصیت است که به ماجرای رمان کشیده میشویم. نخستین شخصیت «بیخبری» نیز مانند «هویت»، رمان پیشین کوندرا، یک زن است.
خوابهای مهاجران
ایرِنا زنی است با دو دختر که در سال ۱۹۶۹ پس از «بهار پراگ» و اشغال این شهر توسط ارتش شوروی همراه با شوهرش که از دگراندیشان بوده و از ایرِنا بسیار مسنتر است به فرانسه میرود و در پاریس ساکن میشود. تا مدتها او و شوهرش کابوسهای خود را هر روز صبح برای همدیگر تعریف میکردند. کابوس بازگشت به کشوری که از آن گریخته بودند. بعدها ایرِنا میفهمد که دوستان لهستانیشان هم از این کابوسها میبینند و بعد در مییابد که همه تبعیدیان چنین کابوسهایی میبینند. ایرِنا از این «برادری شبانه انسانها» متأثر میشود. کوندرا «خوابهای مهاجران» را یکی از «شگفتانگیزترین پدیدههای نیمه دوم قرن بیستم» مینامد.
شوهر ایرِنا پس از یک بیماری میمیرد و ایرِنا با یک سوئدی مهاجر به نام گوستاو آشنا میشود و با او زندگی میکند. دخترها که تقریبا بزرگ شدهاند به دنبال کار خود میروند. بیست سال گذشته است و ۱۹۸۹ فرا میرسد. چک آزاد میشود و مهاجران و تبعیدیان میتوانند به سرزمین خود بازگردند. ایرِنا نیز باز میگردد. در راه بازگشت در فرودگاه با تبعیدی دیگری روبرو میشود. ژوزف در جوانی پس از حضور در یک جمع دوستانه در رستوران ابراز تمایل کرده بود که با ایرِنا دوست شود. ایرِنا اما به دلیل آنکه کس دیگری را دوست میداشت، به او پاسخ منفی داد. اینک پس از بیست سال او ژوزف را در نخستین نگاه به یاد میآورد، حال آنکه ژورف بدون آنکه ایرِنا بفهمد، چیزی از او در خاطر ندارد.
در این سالها ژوزف که در دانمارک زندگی میکرد، با یک زن دانمارکی ازدواج کرده. او که زنش را بسیار دوست میداشت، شاهد مرگ او بر اثر بیماری میشود. او را به خاک میسپارد، لیکن زن از خیال و خاطره او بیرون نمیرود. ژوزف که دامپزشک است از همان ابتدا قصد ماندن در کشورش را ندارد و پس از یک دیدار کوتاه به خانه پرخاطرهاش در دانمارک باز میگردد. گوستاو، دوست سوئدی ایرِنا که مانند شوهر اولش بسیار مسنتر از اوست، آرامش را در مادر ایرِنا مییابد. ایرِنا اما بی خبر از اینهمه، نمیداند چه خواهد کرد. او که به امید خاطرات گذشته یک بعد از ظهر را در هتلی با ژوزف سپری کرده، هنوز در خواب است که ژوزف هتل را به قصد دانمارک ترک میکند.
تصادف و سرنوشت
آیا همه چیز همانگونه اتفاق میافتد که باید اتفاق بیفتد؟ اگر ایرِنا نه در آن روز، بلکه یک روز قبل و یا یک روز بعد به سوی پراگ پرواز میکرد، با ژوزف برخورد نمیکرد. اگرچه این تصادف نقشی بیش از یک بعد از ظهر در یک هتل در سرنوشت ایرِنا بازی نکرد، ولی مگر زندگی مجموعه همین تصادفها نیست؟ کوندرا معتقد است: «تصادف نام دیگر سرنوشت است». آیا سرنوشت سیاسی یک کشور نیز به همینگونه تابع تصادفهاست؟ سرنوشت یک شهروند و سرنوشت یک کشور تا چه اندازه در پیوند با یکدیگر قرار دارند؟ اگر در سال ۱۹۸۹ فروپاشی بلوک شرق پیش نمیآمد، آیا ایرِنا از فرانسه و ژوزف از دانمارک هرگز به فکر آن می افتادند که درست در آن روز که یکدیگر را در فرودگاه دیدند، به سوی پراگ پرواز کنند؟ این سرنوشت ملی، چند تصادف دیگر را در سرنوشت افراد سبب شده است؟ سرنوشت افراد چگونه به آن اتفاق بزرگ در یک کشور منجر میشوند تا امکان «بازگشت بزرگ» اودیسههای گمگشته را به وطن فراهم سازند؟
هیچ تصادفی اما نمیتواند عمر آدمی را از آنچه هست، بیشتر سازد: «اگر یک مهاجر پس از بیست سال زندگی در غربت به وطن باز میگشت و هنوز هم صد سال زندگی در پیش رو میداشت، آنگاه این بیست سال چندان اهمیتی نمیداشت و چه بسا اصولا سخنی هم از بازگشت نمیشد و این بیست سال تنها یک بیراهه کوتاه در زندگی طولانی آدمی میبود». ولی برای یک عمر کوتاه هفتاد، هشتاد ساله، بیست سال بسیار زیاد است.
«بیخبری» داستان تبعیدیانی است که با یاد گذشته و امید به آینده در مهاجرت و سرزمینهای بیگانه زندگی میکنند. زمان حال برای آنها چیزی نیست جز رشتهای که گذشته و آینده را به یکدیگر پیوند میدهد و «بیخبری» ویژگی آن است. آنها نمیدانند چه بر سر آن گذشتهای آمده که از آن دور شدهاند و نمیدانند آینده چه خوابی برای آنها دیده است. و هنگامی که با این آینده روبرو میشوند، در خاطرات گذشته در میغلتند، که زندگی در تبعید به بخشی از آن تبدیل شده است.
شکست تصاویر
آن حادثه مبارکی که تبعیدیان در تمام سال های مهاجرت منتظر وقوع آن هستند، اتفاقا زمانی در کشورشان رخ می دهد که انتظارش را ندارند. سال ۱۹۸۹ است. حادثه رخ داده است. انتظار آینده بسر آمده. میتوان بازگشت! بازگشت؟ ولی آیا «باید» بازگشت؟!
در بازگشت همه چیز عوض شده است. خانواده و آشنایانی که در وطن ماندهاند در عمل تبعیدیان را چون مردگان میپندارند و اموالشان را مانند مردگان یا تقسیم کرده و یا فروختهاند. از آنها در هیچ کاری نظر نمیخواهند. اصلا از آنها نمیپرسند اینهمه مدت در سرزمین بیگانه چه میکردند. فقط از خود حرف میزنند و از آنچه از سر گذراندهاند: «هر کس میخواهد ثابت کند که در رژیم گذشته بیش از دیگری آزار دیده است. هر کس میخواهد قربانی شناخته شود».
ایرِنا هنگامی که در پاریس بود تا سال ۱۹۸۹ هیچ مسئلهای با دوستان فرانسوی خود نداشت. آنها او را به عنوان یک تبعیدی پذیرفته بودند و به او به دیده احترام مینگریستند. ولی به محض آزاد شدن چک از دست کمونیستها، سیلوی صمیمیترین دوست او میپرسد که چرا به کشورش باز نمیگردد. درست از همین تاریخ ایرِنا هویت خود را به عنوان تبعیدی نیز از دست میدهد!
دوستان فرانسوی از او کناره میگیرند، چرا که دیگر مجبور نیست تبعیدی باشد. چرا به کشورش باز نمی گردد؟! در کشورش اما کسی او را به عنوان چک نمیشناسد چرا که بیست سال از سختترین سالها را که دیگران تحمل کردهاند، او در آنسوی دنیا در فرانسه آزاد، راحت و آسوده زندگی کرده! کسی نمیداند که او برای گذران زندگی خود و دو دخترش مستراح هم پاک کرده. ولی چه اهمیتی دارد. برای کسی مهم نیست که او در تبعید چگونه زندگی کرده است.
نویسنده، بازگشت تبعیدیان را با بازگشت اودیسه به ایتاکا پس از بیست سال گمگشتگی مقایسه می کند. نه، این بازگشت مطلقا شباهتی به بازگشت بزرگ اودیسه به وطن ندارد. اودیسه بیست سال راه گم کرده بود، گم شده بود. ایرِنا اما میدانست از کجا به کجا سفر کرده است و این بیست سال را منتظر مانده تا آن اتفاق در کشورش بیفتد و او بتواند به آن بازگردد.
«تبعید» هم برای ایرِنا مانند مردانش بودند: او آنها را انتخاب نکرده بود، بلکه آنها او را انتخاب کردند. ایرِنا به خاطر فرار از خانه مادری به شوهر پناه برد و به خاطر شوهر به فرانسه مهاجرت کرد.
در مهاجرت «سرزمین پدری» و «زبان مادری» نیز مفهوم دیگری مییابند. نه سرزمین آن سرزمینی است که تبعیدی آن را بیست سال پیش ترک کرده و نه زبان مادری همانگونه مانده است که تبعیدی در طول اقامت خود در سرزمین بیگانه چه بسا آن را به دست فراموشی سپرده است.
«بیخبری» با بازگشت یک زن تبعیدی به کشورش آغاز میشود و با بازگشت یک مرد تبعیدی از وطن به سرزمین تبعیدیش پایان میگیرد و «بازگشت» مفهومی دوگانه می یابد: «بازگشت» به کجا؟ در این «بیخبری» بیست ساله و متقابل، بین آنهایی که در وطن ماندهاند و آنهایی که جلای وطن کردهاند، به کجا باید «بازگشت» کرد؟ به وطن یا به تبعید؟!
میلان کوندِرا دانش و شناخت تاریخی، روانشناسی و جامعهشناسی خود را به کار می گیرد تا زندگی کسانی را تصویر کند که در نیمه دوم قرن بیستم به دلایل سیاسی و شرایط حاکم بر کشورشان مجبور به زندگی در سرزمینهای بیگانه شدهاند و خود کوندرا یکی از آنان است.
او مفهوم نوستالژی، اشتیاق حزین بازگشت به گذشته و کودکی را در زبانهای مختلف میکاود و نشان میدهد که نوستالژی هسته اصلی تبعید است. ولی نوستالژی در برخورد با واقعیت، بیرحمانه در هم میشکند. جادوی بازگشت، بازگشت بزرگ، درست همان هنگامی که پا بر خاک وطن گذاشته میشود، ناپدید میگردد. اینهم روایتی از روایتهای تبعید است و شاید واقعیترین آنها…
*این کتابگزاری نخستین بار ژانویه ۲۰۰۲ / دی ۱۳۸۱ در کیهان لندن به چاپ رسید.