کیهان لندن پیشتر با شیوا شکوری گفتگوهایی درباره دو رمان قبلی او «سلام لندن» و «نقشینه» داشته است. اینبار به مناسبت انتشار سومین رمان این نویسنده با وی گفتگو کردهایم.
– یکی از مسائلی که در این رمان مطرح میکنید مشکل بیخانمانهاست و از خواننده میخواهید که بیتفاوت از کنار این پدیده رد نشود. چرا این موضوع را انتخاب کردید؟
-من یکبار در نوجوانی در سفری به رشت «سیما دیوونه» را که زنی بیخانمان و عجیب بود، دیده بودم که روی من اثر گذاشته بود، ولی این تاثیر در ذهنم پنهان بود تا اینکه به بریتانیا مهاجرت کردم. در مهاجرت بود که برای اولین بار بیخانمانی را تجربه کردم. با توجه به اینکه در ایران، کم و زیاد، به هر حال شبکه حمایت خانوادگی وجود دارد، در غربت اما چنین نیست واگر کسی را نداشته باشی و خانهات را هم از دست بدهی، کمکی نیست یا اگر هست، موقتی است. هرچند که دولت رفاه اینجا باید از شما حمایت کند، ولی وقتی که پناهجو باشی و تقاضای پناهندگیات رد شده باشد، شامل حمایت نمیشوی. تقاضای پناهندگی من هم در دو سال اول ورودم رد شد و خانهای را که به من داده بودند پس گرفتند و من دیگر هیچ کمک دولتی دریافت نکردم و دیگر باید خودم بی مجوز کار، هرینههام را تامین میکردم. این دوره از زندگیام مرا به یاد «سیما دیوونه» انداخت. بیخانمانی تجربه سهمگینی است. البته الان ١۴ سال است که از طریق ازدواج، اقامت قانونی گرفتهام، ولی هنوز هم به بیخانمانها حساسام و با آنها همذاتپنداری میکنم. یعنی وقتی بیخانمانی را میبینم پاهام شُل میشوند و نمیتوانم بیتفاوت از کنارشان رد بشوم.
– با توجه به اینکه انسانهایی هستند که چنین تجربهای را ندارند ولی نسبت به بیخانمانها هم بیتفاوت نیستند، چطور است که برخی به راحتی میتوانند نسبت به ناامنی شدید بیخانمانها بیتفاوت باشند؟
-بله. اینجور آدمها هم هستند. من برای نوشتن این کتاب مدتی کار میدانی کردم و با بیخانمانها حرف زدم. میخواستم توجه خواننده را به سویشان جلب کنم که بیتفاوت از کنارشان رد نشوند. میخواستم بگویم که هر کدامشان دنیا و زندگی قابل توجهی دارند و بنا بر دلایلی در این شرایط بسر میبرند. به من در دورهی بیخانمانی خودم، یک کاناپه در گوشهای از خانهی آشنایی داده شد که میتوانم بگویم یکی از بزرگترین لطف و مهربانیها در خاطراتم است. میتوانستم روی آن بخوابم. بنشینم. استراحت کنم، کتاب بخوانم و…
– یکی از تفاوتهای شخصیتپردازی در سومین رمان شما با دو رمان قبلی این است که شخصیتهای دو رمان قبلی بازتولیدی از خلق و خوی واقعی شخصیتهاست ولی در این یکی ذهنی است…
-البته در هیچ رمانی شخصیتها کاملا ذهنی یا کاملا واقعی نیستند. در رمان «سیما دیوونه» هم شخصیتهای پرداخت شده اگرچه برخی کاملا تخیلیاند، ولی بر پایهی شخصیتهای واقعی هم هستند. مثلا شخصیت مادر مینو را از روی مادر خودم آفریدم که بسیار مهربان است و تا یادم میآید همیشه به بیخانمانها کمک میکرد و حتی غذا برایشان میفرستاد.
-آیا اسامی مانند «اسد»، «دنیا» و «مینو» و «جهان» در رمان شما معنای نمادین دارند؟
-برخی از نویسندهها از اسامی نمادین استفاده میکنند، ولی من این کار را نکردهام. فقط «دنیا» را چون فرزندخوانده زوجی بود که آرزو داشتند پدر و مادر بشوند و این دختر به راستی دنیای آنها بود، به این نام خواندم.
-برداشت من این است که نه فقط حساسیتهای انسانی شما بلکه اساساً اهمیتی که به استقلال زنان میدهید در لایههای زیرین این رمان حضور دارند…
-بله. درست متوجه شدید. البته من به خاطر دوری از شعارزدگی این ارزشها و دیدگاهها را در ساختار داستان بافتهام. مثلاً «دنیا» عکاسی است که کار هنری میکند و نمایشگاه میگذارد. «مینو» موسیقی درس میدهد و از نظر اقتصادی به کسی وابسته نیست. «افسر خانم» زنی که «دنیا» را مانند بچهاش بزرگ کرده، یک مدیر کارآمد و موفق است که یک شرکت اتوبوسرانی را میچرخاند و کم و کاستیهای شوهرش را میپوشاند تا جلوی دیگران سربلند باشد. او به همه اینطور نشان میدهد که ترمینال یا شرکت اتوبوسرانی و خانه و املاک را شوهرش تهیه کرده. چنانچه اگر در ایران، زنی مقتدر و دارا همسر مردی شود که نه تحصیلات بالا دارد و نه مال و اموالی، خود زنها او را مورد شماتت قرار میدهند و تحقیرش میکنند که مثلا چی تو کم بود که این مرد را وارد زندگیات کردی. حتی گاه تا آنجا پیش میروند که به او میگویند بجای شوهر، زن گرفتهای؟! در حالی که اگر مرد دارایی، زنی ندار و فاقد تحصیلات بالا را بگیرد، بسیار جا افتاده است و ایرادی از او نمیگیرند. البته این نکات خیلی پوشیده مطرح شدهاند و اگر خوانندهای رمان را عمیق بخواند متوجه این لایههای زیرین هم میشود. خود «دنیا» هم وقتی پدرش فوت میکند به تدریج میفهمد پدری که تا آن حد برایش مظهر اقتدار بود، همه چیزش را از زنش داشت و «افسر خانم» با این وانمودها میخواست به همه نشان بدهد که مردش باعُرضه است تا ارج و قرُب خودش را نیز بالا ببرد. از سویی قدرت مرد در جامعه ما به میزان دارایی و پولش است و برای همین هم افسر خانم خودش را برای شوهرش که مهاجری از باکو بود و پول و امنیتی نداشت و فقط ریخت و قیافه داشت، قربانی میکند. یعنی ماهرانه به چهرهی اجتماعی خودش نقابی میزند و ظاهرا تمام امتیازها را به شوهرش میدهد.
-وقتی نویسنده وارد فرآیند آفرینش ادبی میشود آیا داستان در او به صورت ناخودآگاه ساخته و پرداخته میشود؟ شما اشاره کردید که مشغله ذهنی نویسنده به صورت پوشیده در این رمان تبلور یافته. یعنی به نظر میرسد که فکری در ذهن شما شکل گرفته و به نقطهای رسیده و منتظر فرصتی بوده که خودش را بروز دهد.
-البته نویسنده اگر بخواهد فقط مشغلهها و مسائل خودش را وارد داستان کند که دیگر وقایع داستانی به صورت ارگانیک جا نمیافتند. ولی در مورد جنبه ناخودآگاه باید بگویم که در مورد خودم ابتدا به صورت ناخودآگاه هر چیزی را که به ذهنم میرسد روی صفحه میآورم، ولی بعداً که برمیگردم تا متن را بازبینی کنم، به جزییات شخصیتها میپردازم و سعی میکنم هرچه دقیقتر روی موضوع و روابط اجزای داستان کار کنم. البته هر نویسنده سبک و روش خاص خود را دارد. رماننویسی مثل آشپزی است که غذا باید آرام آرام بپزد تا جا بیفتد. در این مراحل دیگر همه چیز آگاهانه است. مانند خورشتی است که باید همهی اجزای آن در تعادل و تناسب باشند. یعنی اگر نمکش یا فلفلش کم و زیاد باشد، آنچیزی که باید در نمیآید، ولی داستان کوتاه مانند سالاد است.
خلاصه اینکه برای من «موضوع» رمان ناخودآگاه میآید، ولی مراحل بازبینی و ویراستاری کاملا آگاهانه است. البته در مقایسه با شعر که در آفرینش آن جنبهی ناخودآگاه بیشتر است، میتوان گفت در رُمان جنبه خودآگاهی بیشتر است. من اعتقادی به مفاهیمی مانند الهام ندارم. باور دارم که اگر چیزی در درون آدم غلیان کرده است دارای پایگاهی واقعی است که ممکن است خاستگاه آن را فراموش کرده باشیم و حال واقعهای، نشانهای، خوابی یا… آن را از خفتگی درآورده باشد. حتی خوابهای آدم هم اینجوریاند.
-در جایی گفته شده که محوریتری موضوع این رمان عشق است. شما در این مورد چه فکر میکنید؟
-راستش من نمیخواستم این رُمان بیش از حد دنیایی سیاه را به تصویر بکشد. یعنی اگر رمان همهاش در مورد بدبختی و بیخانمانی باشد روح خواننده پژمرده میشود. برای تلطیف، یک رابطه عاشقانه را نیز وارد داستان کردم. البته این عشق بچههای نسل جدیدتر است که متفاوت از نسل مناند؛ این را میدانم چون در ارتباط با آنها هستم. «اسد» شخصیت عشقی این داستان است که به نوعی مرد ایرانی «مدرن» در خارج کشور هم هست. به ازدواج و تعهد اعتقاد ندارد و بیشتر علاقه به رابطه آزاد دارد و به شکلی دنبال لذتجویی است. به بیانی دیگر او از مدرن بودن بیشتر این چیزها را دریافت کرده یا شاید هم به این علت که به نفعاش است، وگرنه در همین خارج کشور مردهای زیادی هستند که با زنی زندگی مشترک دارند و ازدواج هم نکردهاند و بسیار هم متعهداند. ولی اسد اینجوری نیست.
به هر رو، من میخواستم که موضوع عشق جانبی باشد، ولی به گمانم بیشتر از این بر داستان سایه انداخته است.