کتابگزاری؛ «خَنش»، داستان کسی که می‌خواهد خودش باشد

- داستان «خنش» بخش کوتاهی از زندگی تلخ و دردبار «محمدرضا» است که می‌خواهد آنی باشد که واقعاً هست، نه آنچه از بدو تولد به آن منسوب شده است.

جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲ برابر با ۲۵ اوت ۲۰۲۳


لقا ندوشن – خَنش، خارش است، لذت‌بخش و رنج‌آور، احساسی متناقض از درد و سرخوشی، تجربه‌ای که بیش از همه «محمدرضا» با آن دست‌ به‌ گریبان است و بعد کاراکترهای دیگر: «عموعلی» و «مرجانه».

رعنا سلیمانی در رمان خود با ایجاز هرچه تمام‌تر بر یکی از موضوعات پرچالش انسان عصر حاضر، در قامت انسانی ایرانی که ایرانی بودن شخصیت آن، ابعاد و عمق چالش را گسترش می‌دهد انگشت گذاشته است و بسیار هنرمندانه به اصل موضوع پرداخته و اثرش را بی‌هیچ حشو و زوائدی تراش‌خورده از آب درآورده است.

داستان «خنش» بخش کوتاهی از زندگی تلخ و دردبار «محمدرضا» است که می‌خواهد آنی باشد که واقعاً هست، نه آنچه از بدو تولد به آن منسوب شده است.

او سال‌هاست با زن درون خود دست به گریبان است و حالا به جایی رسیده که می‌خواهد خود واقعی‌اش را بپذیرد و به دیگران بپذیراند. تصمیمی که در جامعه سنت‌زده ایدئولوژی‌محوری چون ایران، چیزی کم از خودکشی ندارد.

داستان با دیالوگ شروع می‌شود ، بدون کوچک‌ترین توصیفی و بی‌اینکه به نام گوینده اشاره‌ای شده باشد. همین آغاز مخاطب را برای رویارویی با داستانی ساختارشکن و متفاوت آماده می‌سازد، این ساختارشکنی بیش از همه در موضوع داستان خود را نشان می‌دهد، یعنی همان‌چیزی که نقطه‌ی ثقل بگومگوی پرهیجان و کش‌دار میان محمدرضا و دیگریست: خوابی عجیب و وحشت‌آور در روزی که خورشید نه توان بالا رفتن دارد و نه نای پایین رفتن و از هیچ جنبده‌ای هیچ صدایی در نمی‌آید. در همین روز است که محمدرضا بطور ناگهانی با موجودی سر به‌ زانو روبرو می‌شود و در کمتر از چند دقیقه با او یکی می‌گردد. درواقع این کابوس دریچه‌ای است برای ورود به موضوع اصلی داستان، اختلال هویت جنسی محمدرضا. در همین فصل است که کشمکش‌های فیزیکی، کلامی و روانی میان محمدرضا و دیگری، یعنی خود دیگر او، مخاطب را با شخصیت آسیب‌دیده، طردشده‌ و دچار ملال جنسی محمدرضا آشنا می‌کند. گرچه این پرداخت در فصل‌های بعد رفته‌رفته کامل‌تر می‌شود، اما دیالوگ‌ها و کشمکش‌های آغازین داستان پی و اساس شخصیت محمدرضا را چنان می‌ریزند که خواننده از دیدن کنش‌های دیگر او در فصل‌های بعدی نه‌تنها تعجب نمی‌کند، بلکه در بسیاری از لحظات با او همذات‌پنداری نیز می‌کند.

در جامعه‌ی سنتی ایران او  نیز مانند دیگر ترنس‌ها از مسائلی چون تبعیض، پیش‌داوری و سوگیری‌های اجتماعی در رنج است، مقولاتی که در فصل دوم داستان، که به‌ نوعی می‌تواند نقطه‌ی شروع روایت باشد، در دیالوگ‌های طوبی، همسرش و دیگر همسایه‌ها به آنها اشاره می‌شود. گرچه این پیش‌داوری‌ها، کج‌فهمی‌ها و سوگیری‌ها از محمدرضا انسانی خشمگین و آزاردیده ساخته، اما آنچه در رفتار و کلام او دیده می‌شود میل به زندگی است، شادی‌ای که می‌توان آن را به شکل خنده بر لبان محمدرضا هنگام رویارویی با عباس دید. در این دیدار که عباس در فصل دوم در حضور بقیه‌ی همسایه‌ها بطور مفصل به آن اشاره می‌کند، محمدرضا با لباس زنانه و کفش‌های پاشنه‌بلند بعد از دیدن چشم‌های متعجب او لبخند می‌زند و بدون کوچکترین ترس و واهمه‌ای از عباس دور می‌شود.

از آنجا که بی‌تردید کیفیت روابط اجتماعی، سطح زندگی خانوادگی و گذشته‌ی فرد ترنس در شکل‌گیری آشفتگی‌ها و بحران هویت او مؤثر است، نویسنده در چند فصل‌، بدون استفاده از روایت خطی و با استفاده از چند صحنه،  به گذشته‌ی محمدرضا نقب زده‌است. از دست رفتن پدر و مادر، زندگی با مادربزرگی سنتی و حضور عمو به‌ عنوان قیم را می‌توان از این دست مسائل دانست.

اما  نویسنده با این پیش‌فرض که چهارچوب‌های سفت و خشک فرهنگ جامعه ایران کم‌ و بیش بر همگان آشناست، لزومی ندیده که در کتاب خود آنچنان به نمود چهره پر لایه و پر مناقشه جامعه ایرانی بپردازد. او به عمق وجود انسان ایرانی نفوذ کرده و کانون روایتش را بیشتر بر جهان درونی شخصیت رمانش متمرکز کرده است تا حقیقتی فردی و شناختی نو و متفاوت از مردان و زنانی ایرانی را به تصویر بکشد که در زندان هویت جنسیتی منسوب از سوی جامعه گرفتارند و در تلاش برای رهایی از این بند و رسیدن به هویت حقیقی خودشان، در درون و بیرون‌شان چنان مبارزه‌ای را از سر می‌گذرانند که حتی تصورش هم کابوسی است هولناک.

در آثار رعنا سلیمانی، آنجا که قرار است صدای زن‌ها را بشنویم، خیلی خوب، و بسیار بهتر از مردها حرف می‌زنند، و باید بگویم چه خوب! چون در ادبیات فارسی، تا پیش از «سووشون»، ما صدای زنها را تنها به روایت مردان نویسنده می‌شنیدیم. و اما حالا صدای انسان است خارج از هر نوع جنسیتی شنیده می‌شود.

یکی از بارزه‌های آثار رعنا سلیمانی تابوشکنی اوست و در این داستان او چنان  بی پروا و جسور است که در این داستان چند صفحه‌ای را نیز به خودارضایی محمدرضا اختصاص  داده است. چند صفحه صحنه‌ی خودارضایی محمدرضا جلوی آینه، نه‌ تنها در راستای تابوشکنی‌ است بلکه اوج درماندگی و استیصال او را نیز نشان می‌دهد. در  این صحنه است که شخصیت شاد و حاضرجواب او فرو می‌ریزد و خستگی و ملال او شکل می‌گیرد. آینه در اینجا گزینه‌ی بسیار مناسبی است که محمدرضا را با بخش دیگری از خود روبرو می‌کند، لخت، عریان و بی‌هیچ نقابی و از آنجا که از آینه چیزی شبیه‌تر به سوژه وجود ندارد، اینبار تشخیص مرد یا زن بودن یا حتی سنگین بودن کفه‌ی یکی برای محمدرضا بسیار دشوار می‌شود و همین صحنه اوج داستان را به تصویر می‌کشد، زیرا موضوع «خنش»، برخلاف آنچه از فصل دوم به‌ نظر می‌رسد نه مرگ خانجون و نه معضلات محمدرضا با جامعه و نه درگیری‌های او با خانواده است، بلکه موضوع اصلی گم شدن هویت او و پذیرش آن است، اتفاقی که در هم‌آغوشی با خود به اوج می‌رسد.

خواندن این رمان بی‌شک تجربه‌ای متفاوت و بسیار تأمل‌برانگیز خواهد بود.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۹ / معدل امتیاز: ۴٫۱

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=328486