آلبرتین سارازان؛ نویسنده‌ای همیشه زندانی

- تمام زندگی آلبرتین سارازان آرزوی والای دست یافتن به آزادی و آزاد بودن و رهایی از قید و بندها را به نمایش می‌گذارد. او از از زندان و میله‌ها و دیوارهایش متنفر و از هر نقدی نیز گریزان بود، مخصوصاً نقد و انتقادهای آشنایان و نزدیکان. احساس رهایی و فرار از محدودیت‌ها و انتقادات، آلبرتینِ حساس و کم‌رو را تبدیل به دختری خلافکار می‌کند که از ۱۶ تا ۲۹ سالگی که پایان عمرش است،  ۱۰ سال را در زندان سپری کرد و البته یکی از رمان‌های معروف جهان، «قوزک پا»، را بر اساس زندگی خود نوشت.

جمعه ۳۱ شهریور ۱۴۰۲ برابر با ۲۲ سپتامبر ۲۰۲۳


شهرام امیرپور سرچشمه – آلبرتین سارازان[۱] نویسنده و شاعر فرانسوی در ۱۷ سپتامبر ۱۹۳۷ در الجزیره پایتخت کشور الجزایر از مستعمرات فرانسه از دختر پانزده ساله  اسپانیولی و مردی که از هویت او اطلاعی در دست نیست، به دنیا آمد و به شیرخوارگاه نگهداری از کودکان بی‌سرپرست سپرده شد. وقتی یک سال و نیم داشت در فوریه ۱۹۳۹ توسط سرهنگ پزشکی ۵۸ ساله در ارتش فرانسه و همسر ۵۵ ساله‌اش به فرزند‌خواندگی پذیرفته شد. هنگام تولد این کودک، نام «آلبرتین» بر او نهاده شد، ولی این زوج نام او را به «آن ماری» تغییر دادند. او برای نوشته‌هایش نام خانوادگی «سارازان» را از شوهرش «ژولین سارازان» که در ۱۹۵۹ به ازدواج او درآمد، برگزید.

آلبرتین سارازان

آلبرتین در دو سالگی به مالاریا مبتلا شد و در پنج سالگی فهمید زوجی که از او نگهداری می‌کنند، پدر و مادر حقیقی‌اش نیستند؛ در مواردی این می‌توانست خبر مؤثر و مثبتی باشد، ولی او برای فهمیدن این موضوع بسیار کوچک بود. در دوران کودکی در یکی از مدارس مؤسسات مذهبی کاتولیک در مستعمره الجزایر درس خواند و در ۱۹۴۷ از آنجا موفق به اخذ دیپلم شد. پدر آلبرتین در طول زندگی خود در بسیاری از مستعمرات فرانسه در جنگ بود و بعد از بازنشستگی، عادت کرده بود که مدام روی صندلی بزرگ خانه بنشیند و پرحرفی کند و مادرخوانده  او نیز تمام طول روز را فراتر از آشپزخانه نمی‌رفت. این محیط کسل‌کننده، کودکی این دختر را ناخوشایند کرده بود تا اینکه وقتی ده سال داشت در ۱۹۴۷ برای همیشه الجزیره را ترک گفتند و در «اِکس-آن-پْروانس»[۲] ساکن شدند. در این سال، «آلبرت» عموی چهل ساله‌اش در اتاق زیرشیروانی او را محبوس کرد و مورد تجاوز قرار داد.

وقتی آلبرتین ۱۰ ساله بود، او را در مدرسه  راهبه‌ها نام‌نویسی کردند؛ در آن مدرسه، کودکان هم‌سن و سال او که مادرانی جوان و زیبا داشتند، هنگام ورود و خروج از مدرسه، مادرخوانده  سالخورده آلبرتین را مورد تمسخر قرار می‌دادند. این دختر خجالت‌زده خود را در گوشه‌ای از حیاط پنهان می‌کرد و در خیال فرو می‌رفت؛ در آن رؤیا، مادری داشت جوان، زیباروی، جذاب، خوش‌لباس و پاکیزه که بزرگترین سایه و روشنی را بر زندگی او می‌افکند؛ مادری الهام‌بخش و خوش‌صحبت که عطرهای جاودان از او استشمام می‌شد و بجای «شما» او را «تو» خطاب می‌کرد و در ناخوشی، سر بر زانویش قرار می‌داد. اما وقتی رؤیا تمام می‌شد و به واقعیت بازمی‌گشت، دنیا برای آلبرتین کسل‌کننده و ناخوشایند می‌شد، دنیایی که در آن می‌بایست بعد از ساعات مدرسه بجای بازی با دیگر کودکان هم‌سن و سال خود، در خانه بماند، چرا که والدین سالخورده‌اش اجازه خارج شدن از خانه به او نمی‌دادند.

آلبرتین از ۱۱ تا ۱۴ سالگی را در مدرسه  دختران جوان خانواده‌های سطح بالا و بورژوا تحصیل کرد؛ در این چهار سال در دروس خود شاگرد اول بود و همچون بسیاری از شاعران و نویسندگان نفرین‌شده‌ چون «آرتور رمبو»[۳]، «آنتونَن آرتو»[۴]، «رنه کره‌وِل»[۵]، «ژان ژِنه»[۶] و «فرانسوا وی‌یون»[۷]، یکی از بهترین شاگردهای کلاس به‌خصوص در زبان فرانسه و نقاشی بود و در این مدت علاقه ویژه‌ای به  نواختن ویولون یافت.

رفتار آلبرتین به مروز زمان در مدرسه، ناهنجار و غیرقابل تحمل شد و با دیگر کودکان زد و خورد می‌کرد و نظم مدرسه را بهم می‌ریخت. معلمان و مدیر مدرسه از این شاگرد متمرّد و عاصی به تنگ می‌آیند و او را از مدرسه اخراج می‌کنند. والدینش او را در مدرسه‌ای شبانه‌روزی نام‌نویسی می‌کنند تا به نظم، نزاکت و رفتار پسندیده، عادت کند. اما در آنجا به صورت خانم مدیر مدرسه تف می‌اندازد و ناظم را درون حوض هل می‌دهد و از مدرسه فرار می‌کند. او را در مدرسه دیگری نام‌نویسی می‌کنند و چندی بعد مدرسه تعطیل می‌شود. باز دوباره در مدرسه  شبانه‌روزی دیگری وارد می‌شود و از آنجا فرار می‌کند و به خانه می‌آید و رو در روی والدینش می‌ایستد و می‌گوید که دیگر نمی‌خواهد درس بخواند.

پدرخوانده و مادرخوانده آلبرتین در سال ۱۹۵۲ او را نزد روانپزشک می‌برند تا شاید مانند بسیار جوانان هم‌سن و سال خود به زندگی عادی روی بیاورد و دست از اعمال غیرقابل تحمل خود بردارد. دکتر تشخیص می‌‌دهد که او دختری عادی و بدون مشکل روحی است و به پدرخوانده و مادرخوانده  او پیشنهاد می‌کند که او را برای مدتی به خانه‌ای دور از شهر ببرند و  با ملایمت و توأم با مهربانی سخن گویند و آزادش بگذارند. ولی والدینش برعکس این کار را می‌کنند و او را در شهر در مدرسه‌ای سختگیرانه‌تر می‌گذارند و یک مددکار اجتماعی استخدام می‌کنند تا اخلاق به گمان آنها فاسدِ آلبرتین را اصلاح کند. او چندی بعد چمدان این مددکار را در خیابان می‌گذارد و به او می‌گوید که از خانه آنها گورش را گم کند. پس از این پدرخوانده‌اش، آموزگار سرخانه‌ای به استخدام درمی‌آورد. اما آلبرتین جیب آموزگار را می‌زد و او رفت و دیگر بازنگشت. در این سال آلبرتین چهار بار از مدرسه فرار می‌کند.

عاقبت والدین ناخوشنود و به تنگ آمده از انضباط‌ناپذیری‌ها، فرار از خانه، گردش‌های شبانه  بدون اطلاع، بی‌ادبی‌های غیرقابل تحملِ آلبرتین، پس از اخذ اجازه قانونی از دادگاه، او را به همراه دو پلیس به «خانه  اصلاح و تربیت» جوانان یا دارالتأدیب روانه می‌کنند. امروزه این محل در فرانسه وجود ندارد و در آن زمان‌ها همچون زندانی برای کودکان و نوجوانان زیر ۱۸ سال بود. در اینجاست که این دختر پر شرّ و شور و عاصی از اخلاقیّات جامعه و انسان‌های اطراف خود، برای اخذ دیپلم دبیرستان آماده می‌شود. در این بین والدین او تقاضا می‌کنند تا فرزندخواندگی او باطل شود. در همان بدو ورود، این دختر نوجوان، عاشق دختری هم‌سن خود می‌شود که «امیلین»[۸] نام دارد و کسی است که هرگز به او تجاوز نمی‌کند! آلبرتین کمی بعد درباره زنان می‌نویسد: «زنان بسیار شیرین، ملایم و قوی هستند؛ زنان همچون ماده مخدر، نشئه‌کننده و چون امواج دریا نوازشگرند.»

آلبرتین در امتحانات نهایی دروس خود با اوراق هویت شخصی به همراه یک مددکار اجتماعی و یک پلیس و مادرخوانده‌اش از دارالتأدیب خارج می‌شود و با نقشه  از قبل طراحی شده، بعد از جلسه امتحان از در پشتی ساختمانِ امتحانات می‌گریزد و چندی بعد خود را به پاریس می‌رساند. او در این شهر تاریخ تولد خود را از اوراق هویت‌اش تغییر می‌دهد تا به سن دختر بالغی برسد و برای امرار معاش، دست به روسپیگری می‌زند و از موزه‌های پاریس دیدن و برای خرید کتاب، دزدی می‌کند. در مدت کمی به علت داشتن مدارک جعلی چهار بار بازداشت می‌شود و هربار پس از چند روز آزاد می‌گردد. عاقبت در میدان کنکورد پاریس در مکانی که از قبل در آنجا قول دیدار با امیلیِن که مانند او از دارالتأدیب گریخته بود، داده بود همدیگر را می‌یابند و زندگی مشترک‌شان آغاز می‌گردد. در این مدت هر دو با دزدی و روسپیگری پول غذا و اجاره اتاق زندگی خود را به دست می‌آورند؛ اتاقی مملو از کتاب که هر روز با شوق به آنجا بازمی‌گشتند تا تک تک آنها را بخوانند.

آلبرتین در اواخر ژوئیه ۱۹۵۳ برای دیدار پدرخوانده‌اش از پاریس به مارسی بازمی‌گردد. در مدت اقامت در خانه پدری، هفت‌تیری که در خانه قرار داشت را می‌دزدد و به پاریس برمی‌گردد. او اولین سرقت خود را در شانزده سالگی در روز ۲۱ دسامبر ۱۹۵۳ انجام می‌دهد، ولی ناکام می‌ماند، زیرا امیلین از فرط ترس و شتاب با آن هفت‌تیر، زن فروشنده مغازه را از ناحیه  شانه  مجروح می‌کند. عاقبت دو دوست شاعر‌پیشه و «بودلری» چندی بعد دستگیر و روانه  زندان می‌شوند. هدف آنها از این سرقت به دست آوردن مقداری پول برای راه‌اندازی یک خواربارفروشی کوچک بود تا بتوانند دزدی و روسپیگری را ترک کنند.

دستگاه قضایی آنها را دو سال در زندان نگه می‌دارد تا وقت دادگاه برسد و عاقبت در پایان سال ۱۹۵۵ آلبرتین به هفت سال زندان به علت عامل اصلی سرقت محکوم می‌شود و امیلین به پنج سال. او در دادگاه با بی‌اعتنایی می‌گوید: «هیچ پشیمانی از جرمی که انجام داده‌ام ندارم! هرگاه پشیمان شدم خبر می‌دهم!» آلبرتین بعد از مدتی در زندان خود را برای دومین قسمت امتحانات نهایی دبیرستان آماده می‌سازد. او را برای انجام آزمون نهایی دست بسته سر جلسه می‌برند و در امتحانات قبول می‌شود. در این سال «فرانسواز ساگان»[۹] در حال نوشتن رمان «تا اندازه‌ای بخت و اقبال»[۱۰] بود و آلبرتین تا اندازه‌ای بی‌بخت و اقبال است. او یک سال در زندان «فْرِن»[۱۱] در پاریس نگه داشته می‌شود و بعد به «زندان- مدرسه»‌ای به نام «دولان»[۱۲] در شمال فرانسه برای ادامه تحصیل منتقل می‌شود و در اکتبر ۱۹۵۶ در رشته ادبیات کلاسیک ثبت نام می‌کند تا در ژوئن ۱۹۵۷ در آنجا امتحان دهد و دیپلم ادبی خود را دریافت کند؛ اما چند ماه بعد به دلیل بوسیدن لب‌های دختری از هم‌بندی‌هایش به ده روز زندان محکوم می‌شود و  در ۱۹ آوریل ۱۹۵۷ دو ماه قبل از امتحانات دیپلم ادبی، هنگام فرار، از روی دیوار ده متری زندان می‌پرد و استخوان مچ پایش می‌شکند که این حادثه تبدیل به موضوعی برای رمان موفق او به نام «قوزک پا»[۱۳] می‌شود. پیش از آنکه نگهبانان زندان متوجه فرار او شوند، آلبرتین خود را کشان کشان روی زمین به جاده‌ای می‌رساند که از نزدیکی زندان می‌گذرد. ماشینی برای کمک به او نگه می‌دارد. راننده این ماشین مرد خلافکار و تبهکاری به نام «ژولین سارازان»[۱۴] است که کمی بعد شوهر آلبرتین و عشق زندگی‌اش می‌شود. ژولین او را برای مدت کوتاهی در خانه  مادرش پنهان می‌سازد و بعد در میخانه  کوچکی به نام «ونیز کوچک»[۱۵] تا عاقبت استخوان مچ پای او در بیمارستان منطقه  «کْرِتِی»[۱۶] در حوالی پاریس مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد. آلبرتین تمام این حادثه و دلدادگی به «ژولین» و روایت زندان و مخفی بودن از دست پلیس را در معروف‌ترین رمان خود به نام «قوزک پا»[۱۷] که روایتگر این قسمت از زندگی پر فراز و نشیب اوست، بازگو می‌کند. این رمان در ۱۹۶۵ به چاپ رسید و همان سال نام او را سر زبان‌ها انداخت. از یاد نباید برد که این نویسنده جوان به خاطر دزدیدن یک بطری ویسکی راهی زندان شد و در آنجا توانست این رمان را بنویسد. آیا بدون آن بطری ویسکی، رمانی مانند «قوزک پا» نوشته می‌شد؟!

در ماه مارس ۱۹۵۸ ژولین دستگیر می‌شود و آلبرتین خود را تنها و بی‌کس می‌بیند و برای گذران زندگی و معاش روزانه، تن‌فروشی می‌کند. او سپس با مکانیکی به نام «موریس بوویه»[۱۸] آشنا می‌شود که این شخص از روی خیرخواهی هر ماه مبلغ مختصری برای خرید مایحتاج زندگی به او می‌دهد. آلبرتین او را «عمو» خطاب می‌کند. چند ماه بعد «ژولین» آزاد می‌شود و آنها برای زندگی به شهر «کاله»[۱۹] در شمال فرانسه، کنار کانال «مانش» می‌روند.

ژولین در ۸ سپتامبر ۱۹۵۸ به خاطر دزدی و آلبرتین به دلیل استفاده از اوراق هویت جعلی بازداشت می‌شوند. ژولین در ۱۷ سپتامبر آزاد می‌گردد، اما آلبرتین باید محکومیت خود را در زندان «دولان» سپری کند و کمی بعد او را به زندان شهر «آمیِن»[۲۰] منتقل می‌کنند. سپس او را در بخش زنان زندان انتقال می‌دهند و در آنجا مشغول به خیاطی می‌شود و نام چرخ خیاطی خود را «کورنِلی»[۲۱] می‌گذارد. در این دوره آلبرتین در زندان فلسفه و زبان انگلیسی می‌خواند و مقداری شعر می‌سراید و روزنامه‌ای به نام «تایمز»[۲۲] در بخش ۵۹ زندان راه اندازی می‌کند.

آلبرتین سارازان در ۷ فوریه ۱۹۵۹ از زندان با همراهی دو زندانبان به تالار منطقه  ۱۰ شهرداری پاریس برده می‌شود و با ژولین به ازدواج درمی‌آید؛ روز جشن عروسی، آلبرتین زندانی محسوب می‌شد، ولی ژولین آزاد بود. آلبرتین را به زندان «سوآسون»[۲۳] در شمال فرانسه منتقل می‌کنند تا بتواند بیشتر با شوهرش دیدار کند. سه ماه بعد در ۲۰ ژوئن ۱۹۵۹ ژولین»به جرم دزدی، دستگیر و برای ۱۵ ماه به زندان محکوم می‌شود، اما سه ماه بعد در ۲۳ سپتامبر همان سال آزاد می‌گردد و دو هفته بعد از او، آلبرتین یک عفو هفت ماهه دریافت می‌کند و از زندان بیرون می‌آید: زوجی که حبس و دوره محکومیت‌شان با یکدیگر همپوشانی و همزمانی داشت.

ژولین و مادرش به همراه آلبرتین سوار بر ماشین در ۱۹۶۱ با ماشین دیگری تصادف می‌کنند و مادر ژولین در این حادثه می‌میرد. کمی بعدتر ژولین به علت دزدیدن جواهرات و آلبرتین به علت حمل آن، دستگیر و به زندان «پونتواز»[۲۴] در حومه  پاریس منتقل می‌شوند. آلبرتین در این دوره از آوریل ۱۹۶۱ تا اول ژوئن ۱۹۶۲ رمان «فراری»[۲۵] را در زندان می‌نویسد. سرانجام در ۶ ژوئن ۱۹۶۳ از این زندان آزاد می‌شود و در ژانویه ۱۹۶۴ ساکن ایالت «مری‌دیونَل»[۲۶] در جنوب فرانسه می‌شود تا با شوهرش در زندان شهر «نیم»[۲۷] بطور مرتب دیدار کند.

او از ژانویه تا آوریل همین سال به عنوان روزنامه‌نگار در روزنامه «لومری‌دیونَل»[۲۸] کار می‌کند و در ۷ آوریل در مغازه‌ای سعی در دزدیدن یک بطری ویسکی دارد، اما گیر می‌افتد و به ۴ ماه زندان محکوم می‌شود. در این چهار ماه یعنی از آوریل تا اوت ۱۹۶۴، آلبرتین همان رمان معروف خود «قوزک پا» را در زندان شهر «آله»[۲۹] در جنوب فرانسه می‌نویسد. این رمان در ابتدا «خورشیدهای سیاه»[۳۰] نام داشت، ولی بعد آن را به «قوزک پا» تغییر داد و در پایین عنوان کتاب یادداشت کرد: «رمان کوچک عاشقانه‌ای برای ژولین». ژولین در ماه مه و آلبرتین در ۹ اوت ۱۹۶۴ آزاد می‌گردند و ساکن خانه‌ای ییلاقی در منطقه  «سِون»[۳۱] در جنوب فرانسه می‌شوند. وقت آن است که آلبرتین شروع به تصحیح دستنوشته‌های رمان‌هایی بکند که در زندان نوشته است. «ژان پی‌یر کستلنو»[۳۲] مدیر انتشارات «پوور»[۳۳] دستنوشته‌های رمان «قوزک پا» و «فراری» را در ۱۹۶۴ برای چاپ می‌پذیرد و سال بعد رمان «فراری» چاپ می‌شود. در ماه اکتبر همان سال رمان «قوزک پا» منتشر و به اسپانیایی ترجمه می‌شود و در مارس ۱۹۶۶ جایزه «چهار داور»[۳۴] را از آن خود می‌کند. نوشتن رمان سوم آلبرتین به نام «در گریز»[۳۵] از اوت تا نوامبر ۱۹۶۶ زمان می‌برد و در ۲۵ نوامبر همان سال به چاپ می‌رسد.

نوشتن یکی از راه‌های شکستن محدودیت‌های زندگی است. تمام زندگی آلبرتین سارازان آرزوی والای دست یافتن به آزادی و آزاد بودن و رهایی از قید و بندها را به نمایش می‌گذارد. او از از زندان و میله‌ها و دیوارهایش متنفر و از هر نقدی نیز گریزان بود، مخصوصاً نقد و انتقادهای آشنایان و نزدیکان. احساس رهایی و فرار از محدودیت‌ها و انتقادات، آلبرتینِ حساس و کم‌رو را تبدیل به دختری خلافکار می‌کند که از ۱۶ تا ۲۹ سالگی که پایان عمرش است،  ۱۰ سال را در زندان سپری کرد و البته یکی از رمان‌های معروف جهان، «قوزک پا»، را بر اساس زندگی خود نوشت. از ۱۴ تا ۱۶ سالگی نیز در دارالتأدیب زندگی کرد. از کودکی تا ۱۴ سالگی هم اجازه  خروج از خانه بدون والدین و بازی با هم‌سن و سالان خود را نداشت؛ به جرأت می‌توان گفت که تمام زندگی این شاعر و رمان‌نویس جوان در حصر و محدودیت و زندان سپری شد و در رمان‌ها و نوشته‌هایش نفرت خود را از در و میله‌‌های زندان و دیوار به نمایش می‌گذارد.

آلبرتین سارازان در اولین رمان خود به نام «فراری»، زندگی خصوصی‌اش را در قالب شخصیتی به نام «آنیک»[۳۶] شرح می‌دهد. این رمان در سال ۱۹۶۵ به چاپ رسید و حاوی احساسات جوانانی است که چند سال بعد در فرانسه دست به انقلاب جنسیِ ماه مه ۱۹۶۸ زدند و باعث استعفای ژنرال دوگل شدند؛ و از سویی دیگر یکی از متونی است که فوران و رهایی جوانان را از هر قید و بند بی‌دلیل نشان می‌دهد. نتایج سرکوب امیال سرکش جوانی در این رمان به وضوح مشخص است و در نهایت به طغیانی در عمل بدل می‌گردد و آلبرتین مانند مادیانی محصور در زندان قید و بند و اسارت و انتقادِ اطرافیان خود است و چون به تنگ می‌آید و خود را در بند می‌بیند، به قدری به اینسو و آنسو می‌کوبد تا رها شود، ولی حصارهای اسارت و زندان بسیار مستحکم هستند و این مادیان در عصیان و طغیان خویش از پای درمی‌آید.

«قوزک پا» دومین و مشهورترین رمان آلبرتین سارازان است. داستان این رمان از یک شب زمستانی آغاز می‌گردد که دختر ۱۹ ساله‌ای به نام «آن» هنگام فرار از روی دیوار ۱۰ متری زندان به آنسوی می‌پرد و هنگام سقوط روی زمین، مچ پایش می‌شکند و روی دست کشان کشان به سمت جاده‌ای می‌رود که از نزدیکی زندان می‌گذرد. ژولین با ماشین خود او را کنار جاده می‌بیند و برای مداوا به بیمارستان می‌برد. با وجود حضور پلیس و شکستگی پای «آن» و فراری بودنش به علت گریختن از زندان، رابطه‌ای عاشقانه بین او و ژولین شکل می‌گیرد؛ عشقی بسیار پرشور که با حضور پلیس و خطرات هولناک زندگی هر لحظه بیش از پیش تهدید می‌شود.

نثر این رمان، فشرده، بی‌ریا، عاشقانه، اندکی سخت و خشمگینانه است. قلم نویسنده به صورت لخت و عریان و بی‌پرده، خاطرات روسپیگری، دزدی و تبهکاری دختر ۱۹ ساله‌ای را که کسی جز خود نویسنده رمان نیست، به تصویر می‌کشد. این رمان روایتگر زندگی درهم ریخته و پر از شور و شرّ «آن» است با ملاقات‌هایی با انسان‌های مطرود جامعه همچون ولگردان، دزدان، تبهکاران و آسمان‌جُل‌ها؛ ولی در سوی دیگر نوشته‌ای است در جستجوی کمال و آزادی و رهایی از بند و حصارهای زندگی. چالش‌هایی که شخصیت زن رمان به عنوان یک دختر جوان در جامعه با آن روبرو می‌گردد، تماماً ظالمانه است و در این کتاب انتقادات شدیدی به جامعه آن روز فرانسه مطرح می‌شود. این رمان یک داستان عاشقانه  زیباست و در عین حال روایتی است از زنده ماندن در منجلاب جامعه ظلمانی و بقاء در گرداب محدودیت‌های همان جامعه سیاه. ادراک و احساس، زودتر از موعد معمول در آلبرتین بیدار شده و از آنجا که نام فرزندخوانده یک زوج سالخورده را با خود یدک می‌کشید و در ده سالگی توسط عموی ناتنی‌اش مورد تجاوز قرار گرفته بود، زاویه  دید دیگری نسبت به بسیاری از هم‌سن و سالان خود به زندگی و خانواده و روابط انسانی داشته است.

چشمان آلبرتین از همان کودکی به نکبت، سیاهی، تجاوز، تعلق نداشتن، قضاوت‌های احمقانه  اطرافیان و زخم زبان زدن باز شده بود و جاذبه و جلوه  زندگی کودکانه در نیروی تخیل‌اش، او را به سوی بزهکاری راند و اثری محونشدنی از سیاهی و ظلم طبیعت بر دل و جان او نهاد. تأمل در آنکه پدر و مادر ژنتیک خود را نمی‌شناسد و آنها او را به وجود آورده و  رها کرده‌اند به روح و روان او بسیار آسیب زده بود. محبت والدین به او معطوف نیست و پدرخوانده و مادرخوانده‌اش، او را به دارالتأدیب که زندانی برای نوجوانان بود، فرستادند. ولی آلبرتین با وجود تمامی این سیاهی‌ها، قلمی بسیار شکوهمند و درخشان دارد و رمان‌های نابی را به ادبیات فرانسه تقدیم کرده است که تأثیر بسزایی در جوانان و سینمای فرانسه داشته است. آلبرتین سارازان اولین نویسنده زندانی زن فرانسه است که دزدی، تبهکاری و روسپیگری کرده و از تجارب شخصیِ این بُعد از زندگی در رمان‌های خود سود جسته است. این وجه از زندگی و نگاه به جامعه از سوی نویسنده‌ای از این طبقه از جامعه، برای اولین‌ بار بود که در این سه رمان در ادب فرانسه تجلی می‌یافت.

سومین رمان آلبرتین، «در گریز» نام دارد. این رمان، داستانِ قسمتی از زندگی دختری به نام «ماری» است. دختر جوان خلافکار و فراری که دقیقاً الگوبرداری شده از تجربیات خود نویسنده است، از زندان می‌گریزد و یک مجموعه فرار و گریزهایی از دست قانون برای او و عشق زندگی‌اش ژولین روی می‌دهد. این رمان، نمایانگر رابطه پر فراز و نشیب این زوج قانون‌شکن و روایتگر فرار آنها از دست مأموران قانون است. این رمان بازتاب  تجربیات زندگی نویسنده به موضوعاتی چون آزادی، عشق و خوشبختی است.

آلبرتین سارازان بیست و نه سال داشت و تا آن زمان دو بار مورد عمل جراحی قرار گرفته بود: بار اول به دلیل شکستگی قوزک پا و بار دوم به دلیل آپاندیس؛ زندگی بی نظم و انضباط، استفاده زیاد از الکل، سیگار کشیدن زیاد و نخوردن غذای مناسب، رفته رفته جسم او را  ضعیف کرده بود. عاقبت به علت مشکلات کلیوی نیز مورد عمل جراحی قرار می‌گیرد، ولی سرنوشت چنین می‌خواهد که تیم جراحی او  سرنوشت زهرناک او را رقم بزند چرا که متخصص بیهوشیِ اتاق عمل، وزن و گروه خونی آلبرتین را نمی‌دانست و برای بیهوشی بیماران، هیچ مدرک تخصصی نداشت و وضع و حال او را هنگام به هوش آمدن زیر نظر نداشت. حتا در آن بیمارستان هیچ خون ذخیره شده‌ای برای بیماران جراحی شده وجود نداشت و در روز ۱۰ ژوئیه ۱۹۶۷ آلبرتین سارازان در بیمارستان شهر «مونپولیه» در جنوب فرانسه از بیهوشی بعد از عمل بیدار نشد و جان سپرد. روزنامه «لوموند» دو روز پس از مرگ آلبرتین در سرمقاله‌ای در ستایش از او نوشت: «آلبرتین سارازان بدرود حیات گفت: از زندان تا شکوه ادبی!» روزنامه  دیگری نوشت: «آلبرتین سارازان به سرنوشت عجیب خود پایان داد!»

از زندگی بسیار پرآشوب، مملوّ از تبهکاری، روسپیگری، خلاف و دزدی، در چهارگوشه  زندان، شکوه ادبی بسیار غنی و ارزشمندی از آلبرتین سارازان باقی ماند. او ذره ذره تمام این خاطرات و یادهای سیاه را به درخششی نورانی از هنر رمان‌نویسی و اندکی شعر بدل ساخت. این رمان‌ها به عنوان رمان‌هایی قابل ستایش هستند که با قلمی صریح، دهان به مذمت زندان و حصر باز می‌کنند. او در رمان‌نویسی صاحب سبکی محکم و کمی سخت است که هر واژه از داستان‌های او همچون نظم و انضباط برای قانون‌گریزان در محضر دادگاه به قضاوت گذارده می‌شوند. تجربه‌های زندگی او بسیار سیاه‌تر از روشنایی نوشته‌های زیبای ادبی او هستند: اختلاطی زیبا در جاودانگی شکوهمند هنری او. زندگی برای او در کیفیت گذشته است، نه در کمیّت؛ درست است که بیست و نه سال بیشتر عمر نکرد؛ ولی از این سیاهی و تیرگی زندگی، از این بغض و کینه، شکوهِ ادبی و جاودانگی بهره  او گشت. هر بی‌قانونی و خلافی که آلبرتین مرتکب آن شده است به نوعی، یک طغیان و سرکشی بر ضد جامعه است. گویی جامعه توان و تحمل کسانی چون او را ندارد و زندان برای آن ساخته شده است که عصیانگرانی چون او در آنجا بمانند، زجر کشند، بپوسند و از دیده‌ها محو شوند.

از سوی دیگر مرگ آلبرتین سارازان آخرین فریاد یک طغیان با شکوه است که همچون صاعقه‌ای در سه رمان او تجلی یافته است. پس از مرگ این نویسنده جوان، چند نامه از او به همسرش ژولین از ۱۹۵۸ تا ۱۹۶۰ باقی ماند که در کتاب «نامه‌هایی به ژولین» به چاپ رسید. تمام شعرهایی که آلبرتین از سال‌های ۱۹۵۳ تا ۱۹۶۰ در چهار زندان «فْرِن»، «دولان»، «آمین» و «سوآسون» سروده بود در کتابی به نام «اشعار آلبرتین سارازان» منتشر شد. پنج داستان کوتاه هم از وی در کتابی با نام «شیرخوارگاه» به کوشش ژولین به بازار کتاب آمد و او مقدمه‌ای کوتاه بر آن نوشت.

در زیر ترجمه‌ی آغاز رمان «قوزک پا» را می‌خوانید.

«آسمان حداقل ده متر دور شده بود.
نشسته بودم و عجله‌ای نداشتم. ضربه  ناگهانی می‌بایست تخته‌سنگ‌ها را خرد کرده باشد. خودم را کورمال کورمال روی دست راست به جلو کشاندم. به مرور زمان که نفس می‌کشیدم، سکوت به علت سقوط از صدای انفجار ستارگانی می‌کاست که داشتند در سرم تِپ تِپ می‌کردند. سطح سفیدرنگ تخته‌سنگ‌ها در تاریکی اندکی درخشش داشت: دستم از سطح تخته‌سنگ‌ها جدا شد و به سمت بازوی چپم حرکت کرد و تا شانه بالا رفت و آنگاه از کنار دنده‌هایم تا سُرینم پایین آمد: هیچ چیزی نبود. سالم بودم و می‌توانستم به راهم ادامه دهم.
ایستادم. توی بد مخمصه‌ای گیر افتاده بودم. به یاد آوردم که فراموش کرده‌ام تا نگاهی به وضعیت پاهایم بیندازم. صداهای محتاطانه و ناآشنا، زمزمه‌کنان، شب را می‌درید:
-«آن» مراقب باش! آخر یکی از پاهایت را خواهی شکست!
دوباره از نو نشستم و شروع کردم به بررسی مجدد وضع و حالم. اینبار، نزدیک مچ پایم، زیر انگشتانم، غده‌ای عجیب متورم وجود داشت که نبضم در آن می‌تپید…
چشمانم را به بالای دیوار دوختم، به جایی که این جماعت در آنجا جا مانده بودند، خوابیده بودند: من پرواز کردم، عزیزانم! من پرواز کردم، خود را به هوا پرتاب کردم و در یک ثانیه  طولانی و بی‌نقص مانند یک قرن، به دور خود پرمی‌زدم و می‌چرخیدم. و هم‌اکنون اینجا هستم، نشسته‌ام، آسمان مرا پس زده است، از سوی شما رانده شده‌ام.»

*شهرام امیرپور سرچشمه نویسنده و داستان‌نویس است که مدتی در روزنامه‌هایی مانند «اعتماد» و «شرق» فصلنامه «نقد و بررسی کتاب تهران» به نوشتن نقد و بررسی‌های فرهنگی و ادبی اشتغال داشته است.


[۱]- Albertine SARRAZIN )1937-1967(
[۲]- Aix-en-Provence
[۳]- آرتور رمبو (۱۸۹۱-۱۸۵۴)Arthur Rimbaud  شاعر بزرگ فرانسوی.
[۴]- آنتونَن آرتو (۱۹۴۸-۱۸۹۶) Antoine Artaud شاعر، نویسنده، بازیگر، نمایشنامه‌نویس، فیلمنامه‌نویس و بنیانگذار تئاتر مدرن فرانسه
[۵]- رنه کره‌وِل (۱۹۳۵-۱۹۰۰) René Crevel شاعر و نویسنده سوررآلیست فرانسوی.
[۶]- ژان ژنه (۱۹۸۶-۱۹۱۰)Jean Genet  نویسنده و نمایشنامه‌نویس فرانسوی.
[۷]- فرانسوا وی‌یون (۱۴۶۳-۱۴۳۱) François Villon شاعر فرانسوی.
[۸]- Émilienne
[۹] – فرانسواز ساگان (۲۰۰۴-۱۹۳۵)Françoise Sagan  نویسنده و نمایشنامه‌نویس زن فرانسوی و خالق رمان «غم و اندوه سلام» که اولین رمان او بود که در در هیجده سالگی در ۱۹۵۴ به چاپ رسید.
[۱۰]- Un certain sourire, 1956
[۱۱]- Fresnes
[۱۲]- Doullens
[۱۳]- L’Astragale
[۱۴]- Julien Sarrazin[15]- La petite Venise
[۱۶]- Créteil
[۱۷] – L’Astragale
[۱۸]- Maurice Bouvier
[۱۹]- Calais
[۲۰]- Amiens
[۲۱]- Cornélie
[۲۲]- Times
[۲۳]- Soissons
[۲۴]- Pontoise
[۲۵]- La Cavale
[۲۶]- Méridional
[۲۷]- Nîmes
[۲۸]- Le Méridional
[۲۹]- Alès
[۳۰]- Les Soleils noirs
[۳۱]- Cévennes
[۳۲]- Jean-Pierre Castelnau
[۳۳]- Pauvert (Fayard)
[۳۴]- Prix des Quatre Jurys
[۳۵] – La Traversière
[۳۶]- Anick


♦← انتشار مطالب دریافتی در «دیدگاه» و «تریبون آزاد» به معنی همکاری با کیهان لندن نیست.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۱۶ / معدل امتیاز: ۴٫۵

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=331065