من مسلمان
تو مسیحی
او یهود
هریکی تشنه به خون دگری
گر خداوند یکی، ما هم پرورده او
از چه با تیغ ستم در پی کشتار همیم؟
خاک این اختر زیبای سپهر
گوی سبزی که چمد در آفاق
لالهزاریست زخون من و تو
آه از این سَر که پُر از تَرمَنِشیست
میکند گاه دل ما چرکین
دل نه جای رشک است
جای مهر است که بیرون ریزد
همه پیرامون خود افروزد
این زمان ناله دل را اثری در سَر نیست
سَر مگو
توسن وحشی لگام افکنده
درد کوبنده سُمهاش هراس افکنده
خیمه خرگاه خرد را ز بُن خود کنده
آذر دوزخی خشم به هر سو رانده
شَرم از چشم شرربار نخیزد هرگز
چنگ و دندان نتوانسته کند یاری دل
دل اگر مُرد
فرود بشر آغازگر است
سَر اگر مُرد
فروغ خِرَد و بینش و دانش افسرد
سر و دل با هم اگر ره نسپارند به مهر
آدمی با دَد و دیو
چه تفاوت دارد؟
سَرِ آکنده ز جهل
زندگی را به بشر تلخ کند
جهل بیداد بشر بر خویش است
هیچ زیونده چنین دَدآسا
ندَرَد یکدیگر
هر زمان بیخردی بانگ زند
بُکشید این گَبر است
بُکشید این ترساست
بُکشید این هندوست
بُکشید هرچه مسلمان و یَهود
سَر اگر شد تُهی از دانش و بینش
از خردورزی و دانایی و مهر
کار انسان نه بلندی
که سراشیبی پَستی گیرد
این زمان حاکم تنها همه سَر
سر آکنده ز جهل
کار سرهای تهی از بینش
کشتن و زندان است
سر و دل با هم اگر ره نسپارند به مهر
آدمی بیره و سرگردان است
بخت برگشته و بدفرجام است
پس بیاییم که همدل باشیم
دل مهرآگین را با سر سودایی
زیر این چرخ کبود
باز پیوند دهیم
گیتی پورفاضل
۱۳۷۵/۷/۱۵