روشنک آسترکی – آمار خودکشی پزشکان و دانشجویان سالهای آخر پزشکی در ماههای گذشته روند افزایشی طی کرده است. هرچند آمار در این بخش نیز مانند دیگر آمارها شفاف نیست و مورد تردید قرار دارد اما حتی همین آمار نیمبند نیز بیانگر اینست که آمار خودکشی رزیدنتها و دستیاران تخصصی پزشکی ۱۰ برابر خودکشی جمعیت عمومی است.
سمیرا آلسعیدی فوقتخصص روماتولوژی، پرستو بخشی متخصص قلب و عروق، پگاه طلاییزاد رزیدنت چشم پزشکی، علی قانعیفرد دندانپزشک و سیامک بهروان رزیدنت روانپزشکی از جمله پزشکان جوانی هستند که در هفتههای گذشته خبر خودکشی منجر به مرگ آنها منتشر شده است.
آمارهای رسمی و گزارش شده نشان میدهد در ۴۷ روز نخست سال جدید پنج پزشک دست به خودکشی منجر به مرگ زدند. این بدان معناست که طی هفتههای گذشته بطور میانگین در هر ۱۰ روز یک پزشک جوان در ایران با خودکشی به زندگی خود پایان داده است.
آماری از خودکشیهای ناموفق که منجر به مرگ نشده یا پزشکانی که به خودکشی فکر کرده یا برای انجام آن برنامهریزی میکنند در دست نیست.
وحید شریعت رئیس انجمن علمی روانپزشکان ایران اسفندماه گذشته از خودکشی منجر به مرگ ۱۶ رزیدنت پزشکی در یک سال خبر داد.
وحید شریعت افزوده بود که «نتایج تحقیقی که در سال ۱۴۰۱ بر روی تعدادی از رزیدنتها انجام شده، نشان داد حدود ۳۰ درصد دستیاران پزشکی به خودکشی فکر کردهاند.»
علی سلحشور نماینده پزشکان متخصص طرحی کشور نیز تابستان گذشته اعلام کرد که در سال ۱۴۰۰ و فقط طی یک سال، سیزده رزیدنت خودکشی کردهاند.
محمد شریفیمقدم دبیرکل خانه پرستار به تازگی با تأکید بر اینکه هیچ آمار کاملی از خودکشی پزشکان جوان در دست نیست، گفته «این اتفاق در سالهای گذشته هم رخ میداده اما حالا به مدد فضای مجازی خبرها خیلی زود دست به دست میشوند؛ اما مسئله اینجاست که بعضی از این اتفاقات اصلاً در فضای مجازی هم منتشر نمیشوند و به همین دلیل نمیتوانیم با اطمینان خاطر درباره آمارهای موجود اظهارنظر کنیم.»
از سوی دیگر افزایش قابل توجه شمار خودکشیها در میان رزیدنتها و پزشکان جوان که از نرخ خودکشی در کشور نیز پیشی گرفته است، غالبا از سوی مقامات حکومتی نادیده گرفته شده و یا با فرافکنی، خودکشی پزشکان جوان را به مسائل روحی و روانی مرتبط میکنند. این مقامات اما پاسخ نمیدهند چطور در سالهای گذشته نرخ بیماریهای روانی در دانشآموختگان رشته پزشکی نسبت به بقیه اقشار جامعه به صورت تصاعدی افزایش یافته است؟!
فعالان صنفی معتقدند ریشه خودکشی پزشکان نه مسائل روحی و روانی بلکه ساختار معیوبی است که وزارت بهداشت و درمان طی سالهای گذشته ایجاد کرده که در آن نه شأن و جایگاه پزشک، و نه معیشت او در نظر گرفته میشود و تنها به بهرهکشی از این قشر متمرکز است. برخی فعالان صنفی خودکشی پزشکان را «کشتار سیستماتیک توسط وزارت بهداشت» ارزیابی میکنند.
پدیده خودکشی پزشکان جوان؛ «نگوییم خودکشی، بگوییم کشتار سیستماتیک توسط وزارت بهداشت»
«کیهان لندن» در گفتگو با چند پزشک جوان تلاش کرده عواملی را که به انگیزه خودکشی در میان پزشکان جوان منتهی میشود جویا شود. برای حفظ امنیت و حریم خصوصی این پزشکان جوان که با «کیهان لندن» گفتگو کردهاند از نام مستعار استفاده شده است.
آرش ۳۲ ساله و فارغ التحصیل پزشکی عمومی و دانشجوی انصرافی جراحی قلب و عروق است. او در گفتگو با «کیهان لندن» درباره مشکلاتی که خودش و همکاران جوانش با آن روبرو هستند که میتواند انگیزهای برای خودکشی باشد به عنوان «بنبست» نام میبرد. او میگوید دانشجویان پزشکی مسیری دشوار و پر از محرومیت و فشار را طی میکنند تا تحصیلات خود را به پایان برسانند اما از فردای فارغالتحصیلی به بنبستی میخورند که انگار آنها را از خواب بیدار کرده و به کابوسی دائمی در بیداری میکشاند.
آرش با وجود معدل بالا و سوابق درخشان در دوران تحصیل و در حالی که رتبهی لازم برای گذراندن تخصص جراحی قلب و عروق را کسب کرده، پس از چند هفته از خواندن تخصص منصرف شده است. او درباره علت انصراف از تحصیل میگوید: «من از سن ۱۲ سالگی یعنی دقیقا ورود به دروان نوجوانی همه تمرکزم را روی کنکور گذاشتم. در مجموع همه دوران نوجوانی من به درس خواندن سپری شد. با وجود علاقه زیادی که به ورزش و کوهنوردی داشتم در عمل از ورزش حرفهای فاصله گرفتم تا وقتم را برای تحقق رویای پوشیدن روپوش سفید پزشکی صرف کنم. در سالهای آخر دبیرستان غالبا سه ساعت در ۲۴ ساعت میخوابیدم. نه نوجوانی کردم، نه سفر و مهمانی رفتم و نه حتی در روزهایی مثل عید نوروز تمام و کمال با خانواده خودم وقت گذراندنم. حتی به ندرت خرید میرفتم و لباس و کفش و وسایل مورد نیازم را پدر و مادرم تهیه میکردند. رتبه خوب در کنکور و قبولی در رشته پزشکی هر چند خستگی سالهای نوجوانی را از تنم به در کرد ولی حالا درگیر کتابهای قطور دانشگاهی شدم. پدر و مادرم هر دو معلم هستند و واقعا هزینه هفت سال دوران دانشجویی مرا به سختی تأمین کردند. مشکلات اما از دوره انترنی و ورود به بیمارستان برای من شروع شد.»
آرش توضیح میدهد: «ساختار فاسد وزارت بهداشت و زد و بندهایی که برای افراد دارای پارتی میشد تصویر غریبی بود. برخوردهای توهینآمیزی که یک پزشک جوان در بیمارستان چه از طرف کادر بیمارستان و چه از طرف خانواده بیماران مشاهده میکند زجرآور است. بعد هم طرح پزشکی است که اگر وابسته [به جریانات حکومت] باشی و آشنا داشته باشی یک موقعیت بهتر داری ولی اگر مستقل و شهروندی معمولی باشی به دورافتادهترین استانها و روستاها اعزام میشوی. حقوقی هم که دریافت میکنی اندازه حقوق یک کارگر بیتحصیل و تخصص است که زحمتی برای تحصیل نکشیده و تازه چون سالها پیشتر از تو مشغول به کار شده حتما وضعیت زندگی بهتر و پایدارتری دارد.»
آرش میگوید با توجه به چند سال سابقه کار در ساختار درمانی ایران به عنوان انترن و پزشک طرحی، هیچ آینده بهتری را برای اینکه سالهای بیشتری خودش را درگیر خواندن تخصص کند متصور نیست و نمیخواهد بیش از این عمر و پول خود را هدر بدهد.
آرش میگوید بسیاری از دوستان و همکلاسیهایش دچار همین یأس و دلزدگی هستند. او تعریف میکند که در عرض یک سال گذشته پنج نفر از بهترین دوستان پزشکاش را بدرقه کرده که به استرالیا و کانادا و اروپا مهاجرت کردهاند. او میگوید خودش اهل مهاجرت نیست اما در ایران هم واقعا آیندهای جز یک روزمرّگی پر از اضطراب و فشار کاری شدید و شیفتهای طولانی و دستمزدی را که حتی پاسخگوی زندگی ساده و مجردی او در تهران نیست نمیتواند متصور باشد. او میگوید در زندگی خصوصی نیز از برقراری یک رابطه جدی هراس دارد چون یک انتظار عمومی در مردم وجود دارد که وقتی با یک پزشک روبرو میشوند در کنارش امکانات و تمول را هم میبینند. او حتی برای تأمین هزینه یک تفریح ساده مثل یک سفر سه روزه به شمال هم باید چند هفته برنامهریزی کند و در چنین شرایطی رابطه جدی و ازدواج قطعا نمیتواند در برنامههایش جایی داشته باشد.
تداوم بحران خودکشی رزیدنتها؛ هشدار انجمن علمی روانپزشکان ایران به دولت
سحر و سعید یک زوج جوان پزشک هستند که در دوران دانشجویی ازدواج کرده و یک دختر هشت ساله دارند. آنها میگویند درآمد و شرایط کار پزشکی به حدی دشوار بوده که آنها کار حرفهای خود را رها کرده و در شراکت با یک دختر جوان یک سالن زیبایی تأسیس کردهاند.
سحر به «کیهان لندن» میگوید: «من هشت سال فقط در دانشگاه درس خواندم، چند سال هم قبل از کنکور. دخترم وقتی نوزاد بود خیلی وقتها در طول روز اصلا مرا نمیدید، صبح زود که خواب بود میگذاشتماش پیش مادرم و ساعت ۱۱ و ۱۲ شب که دوباره خواب بود برش میداشتم. اینهمه درس خواندیم و سختی کشیدیم و زندگی دانشجویی توأم با فقر و حسرت را سپری کردیم؛ آنوقت حتی نتوانستیم یک زندگی متوسط در ساختار وزارت درمان برای خودمان بسازیم. رفتیم چند دوره پوست و مو دیدیم و حالا کار زیبایی انجام میدهیم. در محل کارمان با یک دختر ۲۸ ساله دیپلمه به صورت شراکتی کار میکنیم که کار میکروبلیدینگ ابرو انجام میدهد و ماشینش از ماشین ما، زوج پزشک، بهتر است. حالا من و همسرم بعد از اینهمه درس خواندن داریم پوست پاکسازی میکنیم و موی زائد لیزر میکنیم تا خرج زندگیمان را در بیاوریم.»
سعید میگوید این کار هرچند آن آینده شغلی نیست که او بعد از سالها تلاش و تحصیل در رشته پزشکی برای خودش متصور بوده اما از ماندن در شغل پزشکی بهتر است. او میگوید مشکل اصلی ساختاری است که وزارت بهداشت ایجاد کرده و کلیه کارکنان در این ساختار به ویژه نسل جوان و تازه فارغالتحصیل را به بیگاری میگیرد و در عین حال آنها را مورد تحقیر و سرکوب و حتی به عقیده من در فقر سازمانیافته قرار میدهد. این مشکل برای دیگر همکاران کادر درمان هم وجود دارد اما برای پزشکان که سالها مشقت و سختی کشیدهاند تا فارغالتحصیل شوند و تصور یک زندگی با کرامت و احترام و درآمدی در حد کفایت دارند، دشوارتر است.
سعید معتقد است چون مشکل ساختاری است و هر سال بدتر میشود قاعدتا هیچ روزنه امیدی به بهتر شدن شرایط هم نیست و ماندن در این ساختار به معنای پذیرش یک سرنوشت محتوم از فقر و درماندگی و تحقیر است.
شادی از پزشکان جوانی است که قصد مهاجرت به کانادا را دارد تا به گفته خودش از «جهنمی که در آن گیر کرده» رها شود. شادی میگوید «پزشکی خواندن در ایرانِ امروز سه انتخاب پیش روی ما میگذارد؛ مهاجرت کنیم و خلاص شویم. بمانیم و به سیستم بردهداری از پزشکان تن بدهیم و تا آخر عمر حسرت بخوریم و آخر هم اینکه به نکبتی که در آن گرفتاریم پایان بدهیم.»
شادی میگوید خودکشی پزشکان جدید نیست چون مادرش هم پزشک متخصص است خبر دارد که پدیده خودکشی دانشجویان پزشکی اوایل دهه هشتاد هم اتفاق میافتاده اما خیلی کمتر از امروز و چون تعداد کم بوده و گردش آزاد اطلاعات از طریق سوشیال مدیا وجود نداشته، مردم از آن بیخبر میماندند. شادی تأکید میکند که الان هم خبر خودکشی پزشکان در اکثر موارد از طریق همکاران یا نزدیکانشان در سوشیال مدیا منتشر میشود و بعد رسانهها سراغش میروند و اگر سوشیال مدیا نبود این پدیده باز هم در بیخبری جامعه فراموش میشد.
شادی میگوید بعد از اتمام تحصیلات احساس میکرده وزارت بهداشت او را به بردگی گرفته و راه فرار را هم بسته؛ احساسی که معتقد است اکثر پزشکان جوان دارند. تعهدات مالی و عدم امکان انتخاب محل کار، و توقیف مدارک تحصیلی بخشی از آن «بندهایی» است که شادی میگوید جمهوری اسلامی به دست و پای پزشکان جوان میبندد که حتی امکان یک سفر تفریحی به ترکیه را هم برای آنها دشوار میکند. او تأکید میکند که خوششانس بوده که امکانات مالی خانوادهاش طوری بوده که توانسته «بندها» را یکی یکی باز کند و خودش را نجات بدهد. او میگوید: «تصور فضایی از کار در کانادا هم ندارم. بر اساس تحقیقی که کردم غالبا ما را به شهرهای شمال کانادا میفرستند که عملا قطب شمال است، فشار کار سنگین است و سخت بتوانیم معاشرتهای دوستانه رضایتبخشی داشته باشیم چون ایرانی در آن مناطق کم هست و اساس مناطق کمجمعیتی هستند. اما همان شرایط بهتر از توهینهای مداوم اینجا است.»
فرامرز هم چند سال پیش فارغالتحصیل شده اما حالا در پیتزافروشی برادرش در شرق تهران مشغول به کار است. فرامرز میگوید به شدت از نظر روحی زیر فشار است.
او به «کیهان لندن» میگوید: «بعد از فارغالتحصیلی دیدم نزدیک به ۳۰ سال سن دارم، هیچ در بساط ندارم، در خانه پدری زندگی میکنم و حتی مشخص نیست با درآمد ناچیز پزشکی کی بتوانم یک ماشین ساده بخرم یا پول پیش [ودیعه] یک سوئیت را پسانداز کنم. برادر کوچکترم لیسانس حسابداری داشت. چند سال کارمندی کرده بود و یک پیتزافروشی کوچک در شرق تهران راه انداخته بود. به من پیشنهاد داد با او کار کنم. تصمیم سختی بود. از یک طرف نمیخواستم روپوش سفیدم را در بیاورم از یک طرف میدیدم همه تصورم از «دکتر» شدن یک سراب بوده.»
او ادامه میدهد: «حالا مسائل دیگری هم داشتم. مثلا کلنجار اینکه یک دکتر برود در پیتزافروشی کار کند، ولو که گارسن نباشد و عنوان مدیر داخلی را بهش بچسبانند که آزار کمتری ببیند. یا اگر بخواهم صادق باشم اینکه من که همواره «داداش بزرگه» بودم که پدر و مادرم من و مسیری را که میرفتم و زحماتم را به رخ «داداش کوچیکه» که درسخوان نبود میکشیدند، حالا در آستانه ۳۰ سالگی باید در کسب و کار «داداش کوچیکه» مشغول به کار میشدم. حتی از اینکه به دوست و آشنا و فامیل چی بگم خجالتزده میشدم. خصوصا داستان اینست که ما که در ساختار درمانی ایران کار کردیم میدانیم چه فاجعهای است از حقوق ماهی ۱۲ میلیون تا شیفتهایی که گاهی ۴۸ ساعت طول میکشید تا فحش خوردن از خانواده بیمارانی که فشل بودن ساختار درمانی را از چشم منِ پزشک میدیدند. ولی مردم هنوز هم دیدشان به پزشکی متفاوت از تصویر واقعی آن است و باور نمیکنند این ساختار در ایرانِ امروز به شدت پسزننده و ناامیدکننده است و مدام علت عدم فعالیت به عنوان پزشک را در وجود تو واکاوی میکنند و دنبال عیب و ایرادهای تو میگردند.»
فرامرز میافزاید: «آن شأنی که در مغز ما از کودکی از پزشک ساختهاند دروغ بوده، ارزشی که در تصور ما ساختهاند دروغ است. من اگر به چند سال پیش برگردم بهترین سالهای زندگیام را برای قبولی در رشته پزشکی و هشت سال درس خواندن در دانشگاه تلف نمیکنم. همین افسوس هم بیشتر از بقیه مسائلی که گفتم مرا اذیت میکند. با قرص خودم را سر پا نگه داشتهام و شاید اگر نگران پدر و مادری که مهمترین دستاورد زندگیشان را «دکتر» بودن پسر ارشد میدانند نبودم، من هم به مرگ خودخواسته فکر میکردم. چون به عقب نگاه میکنی و نتیجه میگیری حماقت کردهای! امروزت را میبینی، تحقیر میشوی! آینده هم قطعا اگر بدتر از این روزها نباشد، بهتر نیست. یعنی هرقدر واکاوی میکنی چیزی که تو را به زندگی متصل کند پیدا نمیکنی!»