بهزاد پرنیان – در تاریخ ۲۴ مرداد ۱۴۰۳، متن بیانیهای در کیهان لندن، با مضمون “ضرورت پذیرش رهبری شاهزاده رضا پهلوی” منتشر شد که در آن، بیست و سه گروه، سازمان، نهاد و حزب بر پذیرش رهبری شاهزاده رضا پهلوی و ضرورت پیروی از ایشان برای براندازی رژیم غیرقانونی جمهوری اسلامی، تاکید و صحه گذاردهاند.
پس از صدور این بیانیه، شاهد گرویدن تدریجی دیگر گروهها و سازمانهای پادشاهیخواهِ مشروطهگرا به این بیانیه بودهایم و از دیگرسوی نیز، مقاومت گروههایی را برای نپیوستن به این بیانیه شاهد هستیم.
در نوشتار پیش رو، سعی بر آن خواهد بود تا با پرداختن به مواردی خاص، تا آنجا که بشود روشن گردد که چرا نمیتوان به این بیانیه نپیوست و از طرفی نیز نمیتوان ردّیهای بر اصول و نکات آمده در آن اِعمال داشت.
در اینجا بر آن هستم تا در اطراف چند مسئله کلىتر و البته ابتدائىتر پیرامون فحوای این بیانیه و به تعبیری دیگر، به اساس و بُنمایه موجود در کُنهِ فراخوانِ ” ضرورت پذیرش رهبری شاهزاده رضا پهلوی” پرداخته، و در حقیقت آشکار کنم که چرا چنین فراخوانی در قالب یک بیانیه سیاسی، رویکردی ایجابی ایقاعی برای همه احزاب، تشکلها، نهادها و سازمانهایی ایجاد میکند که مدعی ایرانگرایی و مشروطهخواهی هستند.
بیانیه مشترک ۲۳ حزب و سازمان: ضرورت پذیرش رهبری شاهزاده رضا پهلوی
برای همین ابتدا بهتر است ببینیم که این بیانیه و مفاد آن، بطور کلی بر سر چیست و سپس اینکه چرا باید به آن پیوست و از نگاه پراگماتیستی و عملگرایانه به مفاد آن جامه عمل پوشاند و در نهایت اینکه، مجدانه کوشید تا با پیروی از رهنمودهای شاهزاده رضا پهلوی که هیچ اولویتی جز آزادی ایران و پیاده نمودن دموکراسی در کشور را ندارند، با ایشان در این راه همراهی کرد و بخشی از راه حل براندازی شد.
اصولا باید دید که چرا در همه این سالها، تلاش نیروهای مدعی دموکراسیخواه و مخالف نظام حاکم بر کشور، برای سرنگونی رژیم ملاها و استقرار یک نظام ایرانگرا و ملتمحور، راه به جایی نبرده؟
شاید سادهترین پاسخ به پرسش چنین باشد که تا پیش از ورود شاهزاده رضا پهلوی به صحنه سیاسی با رویکرد رهبری، آنهم در تأسی از خواست ملت که بارها ( دستکم از سال ۹۶ خورشیدی به اینسو) با سر دادن شعارهای ملیگرایانه خواستار بازگشت نظام پادشاهی به کشور (آنهم با فریاد زدن نام پادشاهان پهلوی و شاهزاده) بودهاند، رژیم ملاها همواره از طریق تبلیغات و در دست گرفتن گفتمان غالب از یکسو و نیز سرکوب اندیشه ملیگرایی و جایگزین نمودن برساختِ زمخت “امت” بجای واژه “ملت” بر آن بوده تا ریشههای تاریخی و فکری ملیگرایی در ایران را نابود شده و از میان رفته تلقی نماید.
به تبع آن، دستگاه تبلیغات رژیم در محافل دانشگاهی و شبهروشنفکری، با گسترش دادن گفتمان چپ، جمهوریخواهی و اصلاحطلبی (مردمسالاری دینی)، و با دامن زدن به چنین مباحثی به عنوان تنها نحلههای فکری که جامعه روشنفکری و طبقه متوسط به آنان رغبت نشان میدهند، امکان هرگونه نُضجِ دیگرباره به گفتمان ملیگرایی با محور ایرانگرایی و پادشاهیخواهی را در سطح کلانِ جامعه (با توجه به تحت نفوذ بودن جامعه و بطور اخص طبقه متوسط و دانشجویی از شبکه شبهروشنفکریِ وابسته به حاکمیت، پس از رخدادهای تابستان ۷۸ و خرداد ۸۸) گرفته بود.
و درست در متن چنین شرایطی که گفتمان غالب توسط رژیم از طریق سیطره همهجانبه بر دستگاه تبلیغات اعم از صداوسیمای رژیم، فضای مجازی، روزنامهها و مجلات از یکسو، و از سوی دیگر فعالیت اصلاحطلبان ارسالی به خارج کشور در قامت خبرنگار، استاد دانشگاه، فعال سیاسی، نویسنده و… کنترل میشد، شاهد ظهور گاه و بیگاهِ افرادی میشویم که در حقیقت به عنوان کارمندان و کارگزاران رژیم ملاها در حال انجام وظیفه بودهاند تا همان القائات منتهی به نبودِ هرگونه رغبت و خواستی به موضوعِ گفتمان ملیگرایی و بازگشت پادشاهی «به عنوان خاستگاه اصلی اندیشه ایرانگرایی» از میان رفته و فاقد هرگونه اعتبار قلمداد گردد.
از همین رو در مقاطع گوناگون، شاهد ورود افراد شاخص (بنا به میزان آشوبناک بودن فضای گفتمان سیاسی در جامعه) به صحنه سیاسی کشور هستیم که عهدهدار نقشهای از پیش نوشته شده هستند.
صحنههای نمایشی که نقش بازیگران آن، آنگونه نوشته و بارگذاری گشته که از نخستین پلان نمایش تا پایان هر یک از اپیزودها، موجبات ماندگاری رژیم را فراهم میکرد.
و در بستر اجرای چنین نمایشی به کارگردانی و صحنه گردانی حاکمیت، گاه افرادی چون میرحسین موسوی، کروبی، خاتمی، روحانی، ظریف و احمدینژاد بازیگران اصلی این نمایش هستند و از دیگرسو افرادی چون زیباکلام، آقا میری، نوریزاده، سازگارا، مخملباف، ابراهیم نبوی، علی افشاری، معصومه علینژاد و… بازیگر نقش مکمل میشوند.
و البته که کل داستان این نمایش روی محور ” نامیراییِ مردان خدا ” میچرخد و ولی فقیه نیز برای خود نقش “دوریان گری ” را ترتیب داده تا آن بخش از جامعه که احتمالا در میانه رخدادهای سیاسی اجتماعی، مجالی برای فعالیت مجدانه به منظور ایجاد تغییر در جامعه را پیدا میکند، به این نتیجه برسد که بازیگران صحنه نمایشِ “نامیرایی مردان خدا” با آن وجهه شاخص مورد پسندِ مقاطع خاص رخدادهای سیاسی اجتماعی ایران تحت حاکمیت رژیم ملاها، رهبر فکری و اجتماعی آنان میتوانند باشند و در حقیقت آنان طلایهداران و قافلهسالاران راه مدینه فاضلهاند.
اما جامعه در پیِ تغییر، پس از مدتی که آنها ( عُمّالِ رژیم ملاها در صحنه سیاسی و اجتماعی داخل و خارج از کشور) جای خود را به بازیگران تازهوارد دادند، آنهم بنا به اقتضائات نظام حاکم، چنین تصور میکند که هیچ تغییری امکانپذیر نیست و هیچ شخص یا امکانی در قالب توانمند ساختن جامعه از طریق رهبری و ارائه راهبردهای واقعبینانه برای ایجاد تغییر و براندازی وجود ندارد.
از طرف دیگر، با توجه به سیطره همهجانبه حاکمیت، بر تبلیغات و رسانهها (البته تا سال ۹۶ خورشیدی) میتوان ادعا کرد که جامعه تنها پژواکی که امکان شنیدنش را داشت، صدای استبداد در قالب نظام حاکم بود.
و از این روی، شاید بتوان گفت که خودِ جامعه، به سبب عدم دسترسی و آگاهی یافتن از نظراتی که سرشار از رهیافتهای عملی، انجامپذیر و به دور از مباحث تجریدیِ دیالکتیک برای فراچنگ آوردن دیگرباره آزادی و نِیل به صلح و آرامش و پیاده کردن عدالت از طریق حاکمیتی مردممحور و ایرانگرا باشد، در یک بیعملی نسبی نسبت به بازبینی، مرور و در نهایت اقدام برای پایان بخشیدن به آنچه بر خودش گذشته بود، بسر میبُرد.
اما آنچه تا پیش از رخداد دی ۹۶ و متعاقب آن وقایع سالهای ۹۸ و ۱۴۰۱ امکان پدیدار شدن دوباره، تحتِ عنوان “علّت العلل خاستگاه تحولخواهی و براندازی در ایران” را نیافته بود، همان چیزیست که ما ایرانیان در گذر زمان و در طول تاریخ به آن بالیده و آنرا همچون مدالی پرافتخار در معرفی خود به کار برده و میبریم.
فقرهای منحصر به فرد زیر نام “ایران” و “متصّف بودن به ملیگرایی و پادشاهیخواهی”.
و البته این به گزاف نیست که بگوییم پیاده ساختن و تداوم نظام شاهنشاهی (از مسیر انتخابات آزاد مورد وثوق شاهزاده رضا پهلوی) پس از مرحله براندازی، از شانسِ بسیار بسیار بالایی برخوردار است.
براى اینکه اکثریت عظیم مردم در ایران ملیگرا و پادشاهیخواه هستند و این مهم، نه اینکه پارادایمی نو در قامت رویکردی تازه در میان جامعه باشد، بلکه به این سبب که امکان ظهور دوباره از میان کالبد فرهنگی تاریخیِ این مُلک و ملت را یافته، آنهم با حضور موثر نمایندگان اصلی این فرهنگ و تاریخ در هزارهء سوم که خود ملت هستند و به پرچمداری شاهزاده رضا پهلوی.
و این حقیقتی است که در طول تاریخ معاصر ، شقّی خاص از پادشاهیخواهیِ پرحرارتى در وجود تک تک ایرانگرایان نهفته بوده که امروز ، به یُمن حضور شاهزاده رضا پهلوی در صحنه رهبری جنبش ملی ایرانیان و نیز در دسترس بودن آرای ایشان پیرامون مسائل گوناگون، به شکل مشروطهخواهی و ملیگرایی از قالب خود بیرون زده است (هرچند که در مقاطعی از زمان، انبوهی از رخدادها و پیشامدها فرصت خودنمایی به چنین شقّی از پادشاهیخواهی را نداده).
و اتفاقا، حاکمیت مستبد رژیم ملاها، با آگاهی داشتن از وجود چنین شقّی از پادشاهیخواهی در باور ناخودآگاه ایرانیان، در طول همه سالهای حاکمیتی خود، تلاش کرده تا با جلو کشیدن مسائلی که کمترین ارتباط را با ایرانگرایی ندارند، امکان شکوفایی چنین باور و رویکرد جمعی نسبت به فقره هویتِ ملی در تأسی از ایرانگرایی و پادشاهیخواهی را بگیرد.
از همین روی رژیم حاکم، گاه با تبلیغ و دامن زدن به قالب نژادى، مذهبى، قومى، سنتى و جنسیتى که هیچکدام هویت ملی ما را نمایندگی نمیکند، اعتراضات این ملت را از قالب ملیگرایی و ایرانگرایی خارج کرده و توانسته به آن انواع انگ و برچسبهای صنفی ، جنسیتی، مذهبی و قومی را نسبت بدهد.
در حقیقت حکومت ملایان، آن ملیگرایی و پادشاهیخواهی را که ذیلِ ایرانگرایی معنا و مفهوم یافته و درونمایه هویت ایرانی بودنِ ما را به تصویر میکشد و زیر پوستِ جلد ایرانیان قرار دارد، در همان فردای شورش پنجاه و هفت، به زیرِ بار هویتهای دروغین و بیاصل و نسبی برد و در همه این سالها چه تلاشها به خرج نداد که آنرا مدفون نگاه دارد.
اما اینکه چرا از نزدیک به یک دهه پیش به اینسو، حس ایرانگرایی و پادشاهیخواهی با رویکرد مشروطهخواهی به وضوح در جای جای کشور و از متن پیام ملت در قالب شعارهای آنان به گوش میرسد، آیا همه تنها به این علت است که آنان دیگر رژیم ملاها را نمیخواهند، چون این رژیم یک رژیم ناکارآمد و غیر پاسخگوست؟
خب، البته که این رژیم سراسر تباهی، ناکارآمد و غیرپاسخگوست و صد البته که هزاران صفت غیرانسانی نیز دارد.
اما باید پرسید که اگر این ملت خواهان براندازی هستند، آنهم تنها به دلایلی که برشمرده شد، چرا در هیچ جایی از شعارهایشان، حزب یا گروهی از احزاب چپ، اصلاحطلب، مجاهدین خلق و همه آن داعیه مداران کرامت انسانی و عدالتمحوری را مورد خطاب قرار نمیدهند؟
چرا این ملت برای رسیدن به آزادی و عدالت و رفاه اجتماعی، هیچیک از رهبران مُتَکَلِمِ ریز و درشت مارکسیست، کمونیست، ملی مذهبی، تودهای، مجاهدین خلقی، برندگان جایزه صلح نوبل و در نهایت آن مالیخولیاهایی را که ادعای رهبری دارند و مدام اینجا و آنجا با داد و فریاد و جیغ بنفش “رهبر منم، رهبر تویی” سر میدهند را وارد شعارهایشان نمیکنند (حتی و حتی و حتی هیچیک از افراد شاخص و شناخته شده در سامانه پادشاهی را نیز) و آنان را برای رهبری این جنبش ملی به یاری نمیطلبند؟!
چرا مدام میشنویم که “رضا، رضا پهلوی”، “ولیعهد کجایی، به دادِ ما بیایی”، “ایران که شاه نداره، حساب کتاب نداره”، “این انقلابِ ملّیِه، رهبر ما پهلویه”، “رضا شاه، روحت شاد”، ” King Reza Pahlavi” و با گفتن این شعارها هدف خود را در قالب این شعار که “ما ملت کبیریم، ایران رو پس میگیریم” زیرِ عنوان تنها رهیافت برای رسیدن به چنین هدفی بیان میکنند؟!
باید از خود بپرسیم، این شخصیت که فرزند شاه فقید آریامهر است، در طی همه این سالها چه کارنامهای از خود بجا گذاشته که امروز مورد وثوق همه مردم ایران شده و یک ملت تنها او را میخواند و تنها یک عنوان را شایسته او میدانند و آن چیزی نیست جز “شاه بودن”.
اگر یک ملتی که آزمون و خطاهای بسیاری از سر گذرانده و در طول چهل و پنج سال حاکمیت استبداد، انواع رنگهای سبز و بنفش و سرخ و سیاهی را که هر یک نماد پروژههای شکست خورده باورمندی به چیزهایی جز ایرانگرایی و مشروطه خواهی بودهاند در بوته آزمایش قرار داده و تجربه کردهاند، اکنون با بازگشت به ریشههای تاریخی و فرهنگی خود از یکسو، و نیز در دسترس بودن شخصیتی که ایرانگرایی، دموکراسیخواهی، باورمندی به سکولاریسم، مشروطهخواهی و در نهایت ملتمحور بودنش را میتوان از درون آثار مکتوب، سخنرانیها و نیز عملکرد مجدانه و بدون چشم داشت وی برای آزادی این مُلک و ملت به وضوح دید، بیایند و اراده کنند که برای رسیدن به آزادی و برپا داشتن آن نظام سیاسی که نه تنها در پیوند با تاریخ و فرهنگ چنین ملتی است، بلکه حتی اگر فرض را چنین قرار دهیم که بیشینه این مردم فارغ از ریشههای تاریخی و فرهنگی که در اشاره به ملیگرایی و پادشاهیخواهی است، پیرو مکتب داروینیسم هستند، بنا را بر آن گذاشته باشند که دست به انتخاب اصلح بزنند و به تبع آن برای برپایی نظام سیاسی که بتواند ضامن آزادیهای فردی و اجتماعی آنان شده و با حاکم کردن قانون و عدالت بر کشور، به همه ناکامیهای خود پایانی ابدی ببخشد و فرزند پادشاهی را که برپایه همان قوانین مشروطه، که حاکمان جبار و مستبد در رژیم ملاها با آن شورش پنجاه و هفت شومی که نظامهای کمونیستی و بورژوایی از شرق و غرب برای به ثمر نشستنش چه میثاقها و وفاقها که نبستند و خرج نکردند، تصمیم و اراده خود را بر آن بگذارند که برای رسیدن به چنین هدفی، هیچ راهی جز برگزیدن چنین شخصیتی ناب، شاهانه، میهنپرست و ایرانگرا زیر نام رهبر جنبش ملی خود و تنها فردی که میتوانند با توجه به سابقه سیاسی و خانوادگی وی، به او اعتماد تام و همه جانبه داشته باشند و پیروی از او را تنها رهیافت موجود برای برون رفت از وضعیت فلاکت بار کشور و نیز تنها شخصیتی که میتواند آنها را برای خلاصی یافتن از شرّ چنین نظام مستبدی یاری و راهنمایی بنماید، دست به انتخاب او بزنند (با توجه به قرائنی که از متن شعارها میتوان دریافت نمود)، دیگر هیچ حرجی برای احزاب، گروهها، سازمانها و نهادهای مدعی ایرانگرایی وجود نخواهد داشت که به خواست ملت تمکین، و از اراده آنان در برگزیدن شاهزاده رضا پهلوی به عنوان رهبر جنبش ملی ایرانیان و نیز پیروی از آرای ایشان، برای نیل به خواست ملت که خاستگاهی در پیوند با هویت ملی آنان دارد (ایرانگرایی و پادشاهیخواهی ) وجود نخواهد داشت.
از این روی، “بیانیه ضرورت پذیرش رهبری شاهزاده رضا پهلوی”، میتواند به منزله درگاهی برای همه نیروهای ایرانگرا تلقی گردد که مدعی گردن نهادن به خواست ملت هستند و خویشتن خویش را متصّف به ملیگرایی و مشروطهخواهی میدانند، تا از این طریق به موضوع وفاق ملی و مشروطهخواهی، استواری و اعتباری دو چندان بدهند.
*بهزاد پرنیان دانشآموخته ریاضیات و تحلیلگر مسائل سیاسی