لولای زمان به‌در رفته است

- انقلاب فرانسه  با طرح شعار «آزادی، برابری و برادری» در تناقضی بی‌درمان گیر کرد: چرا که رابطه آزادی و برابری، رابطه‌ای بود معکوس. و انقلاب با تأکید بر برابری،  آزادی را به قربانگاه برد و در خون غلتید!
- گفته می‌شود که میان وضعیت کنونی جهان و وضعیت پیش از جنگ جهانی دوم  همسانی‌هائی وجود دارد ولی در حدت آنها نباید گزافه گفت: خرد شدن ساختار‌های طبقاتی آلمان و روسیه– که توسط جنگ اول حاصل و بستر توتالیتاریسم شد- در موارد افغانستان و عراق و تا  حدودی در ایران  مشابه دارد ولی قابل قیاس با آن نیست زیرا افغانستان و عراق امروز، وزن روسیه و آلمان آن روز را ندارند و از دیگرسوی، دنیای مدرن هنوز از ظرفیت بازسازی  خود تهی نشده است.
- جنبش‌های توتالیتر ایتالیا و آلمان، با وجود داشتن شباهت‌هائی با جنبش‌های توتالیتر خاورمیانه با آنها قیاس‌پذیر نیستند؛ گروه نخست، دمل‌های  زهرآگین روئیده بر مدرنیته بود در حالی که گروه دوم، چرکابه دوران ماقبل مدرن است.

سه شنبه ۲۴ مهر ۱۴۰۳ برابر با ۱۵ اکتبر ۲۰۲۴


حسن منصور – سخن زیرین، بازبینی معنائی است که هشت سال پیش در پیام به کنگره یازدهم حزب مشروطه ایران (لیبرال- دموکرات) ایراد کردم. آنروز نظاره‌گر خودنمائی جریان‌های تاریک‌اندیش  و خطرناک بودیم که از حالت انفعال به‌در آمده و آرایش تهاجمی‌ به خود می‌گرفتند تا  مواضعی را  که در رنسانس و رفرماسیون باخته بودند سنگر به سنگر پس بگیرند و امروز پس از هشت سال انباشته از بحران،  تاخت و تاز آنها را می‌بینیم که در برابر  کوتاه‌بینی سیاست‌ورزان سوداگر و روشنفکران فاقد شهامت مدنی،  مدنیت  را بطور جدی تهدید می‌کنند. با دیدن این انفعال  و عافیت‌طلبی جریان‌های مدرن روشن‌اندیش در برابر تاخت و تاز نیروهای واپسگرا، به یاد این سخن برتراند راسل می‌افتم که در بحث از گالیله و داروین می‌گفت «اندیشمند دیروز، شایسته احترام بود ولی مورد احترام نبود اما اندیشمند امروز مورد احترام است بی‌آنکه شایسته احترام باشد»[۱]

*****

سخنم را با نام شماری از فروزه‌های عصر روشنگری که سنگ بناهای گهواره انسان مدرن را نهادند، آغاز می‌کنم بی‌آنکه به  محتوای اندیشه‌شان بپردازم– که دائره المعارفی می‌طلبد:

در بریتانیا:  جان لاک ۱۶۳۲-۱۷۰۴؛ دیوید هیوم ۱۷۱۱-۱۷۷۶؛ آدام اسمیت ۱۷۲۲-۱۷۹۰؛ جرمی بنتام ۱۷۴۸-۱۸۳۲  و جان استوارت میل ۱۸۰۴-۱۸۷۳٫

در فرانسه: ولتر ۱۶۹۴-۱۷۷۸، منتسکیو ۱۶۸۹-۱۷۵۵، روسو ۱۷۱۲-۱۷۷۸، و  دیدرو ۱۷۱۳-۱۷۸۴٫

در آلمان: کانت  ۱۷۲۴-۱۸۰۴ و فیخته ۱۷۶۲-۱۸۱۴٫

در آمریکا:  بنجامین فرانکلین ۱۷۰۶-۱۷۹۰، توماس جفرسون ۱۷۴۳-۱۸۲۶، توماس پین ۱۷۳۷-۱۸۰۹٫

و فراز کار آنان را در انقلاب فرانسه بنگریم که از دل ساختار اجتماعی فرانسه فوران کرد:  ۱۷۸۹-۱۷۹۹٫

از ثمرات انقلاب فرانسه تولد «دولت- ملت» و شهروند بود.  فرد از حالت رعیت یا سوژه به شهروند بدل شد:  یعنی انسان خردورز (کانت)،  انسان دارای حقوق طبیعی و مدنی (جان لاک)،  انسان حائز حاکمیت تخطی‌ناپذیر بر تن و جان خویش ( جان استوارت میل)،  انسان دارنده حق تأمین منافع خود (آدام اسمیت)،  و انسان محق به جستن لذت و دفع رنج (جرمی بنتام).

انقلاب فرانسه  با طرح شعار «آزادی، برابری و برادری» در تناقضی بی‌درمان گیر کرد: چرا که رابطه آزادی و برابری، رابطه‌ای بود معکوس. و انقلاب با تأکید بر برابری،  آزادی را به قربانگاه برد و در خون غلتید!

بورژوازی، پیروز انقلاب بود و طبقه‌بندی جامعه را با فرادستی خود سامان داد: «شهروند» بجای رعیت نشست و «دولت- ملت» در محدوده «کشور» تعریف شد.

فئودال‌ها، اشراف و کلیسا هر یک به دلایلی با «شهروند» سر ستیز داشتند ولی این تنها تاریک‌اندیشان (اوبسکورانتیست‌ها)[۲] نبودند که علیه «شهروند مختار و خردورز» موضع گرفتند  چرا که آنان یاورانی هم در سنت و ادیان داشتند که انسان را در بردگی و عبودیت تعریف می‌کردند.  از سوی دیگر، تعریف عصر روشنگری هم از انتقاد  اندیشمندان مدرن در امان نبود: مارکس، فرد شهروند را در لابیرنت دیالکتیک فرد و جمع، بی‌رمق می‌دید و استدلال می‌کرد که فرد، مستقل و منتزع  از ساختار جامعه  وجود ندارد و در نظم طبقاتی بورژوازی، ثمره کار او در شکل کالا، بر او چیرگی می‌ورزد؛ اراده و کنش سیاسی او در شکل استبداد بر او چیره است و پرواز اندیشه و خیال او، به مثابه خداوند قاهر و متعال بر او حکم می‌راند و این سه بعد اقتصادی، سیاسی و دینی «ازخودبیگانگی»، بطور متقابل همدیگر را تقویت می‌کنند و انسان را از منزلت فرضی «شهروند مختار و حق‌مدار» پائین می‌کشند.

این معنی را، نیچه به بیان دیگر می‌گفت: او انسان را عامل و هدایت شده غرائز می‌دید و فروید، عمل انسان  را در راستای برآوردن «ذائقه‌ها»[۳] ارزیابی می‌کرد. این هرسه، مارکس، نیچه و فروید، منتقدان مدرن  فرض «خردورزی» انسان بودند.

در نهایت، مارکسیسم با طرح شعار «یکی برای همه و همه برای یکی»- به موازات فاشیسم- فرد را به قربانگاه تاریخ برد!

سده بیستم اما، نوآوری‌های هولناکی به ارمغان آورد: دو جنگ جهانی ۱۹۱۴-۱۹۱۸ و ۱۹۳۹-۱۹۴۵٫ (اگر حمله ژاپن به منچوری در سال ۱۹۳۱ را آغاز جنگ دوم نشماریم)؛ و بمب اتمی!   پیامد جنگ‌ها، زوال امپراتوری‌های کهن و سر بر کشیدن مرزهای جدید بود ولی مهمتر از آن، خرد شدن ساختار طبقاتی جوامع درگیر جنگ بود که منجر شد به نضج جنبش‌های توتالیتر و  سپس استقرار دولت‌های توتالیتر که  تا آن زمان ناشناخته بودند:  پیروزی انقلاب اکتبر در روسیه، دیکتاتوری حزبی (و نه طبقاتی)  بلشویک‌ها را به رهبری لنین را مستقر کرد (۱۹۱۷-۱۹۲۴) که بعد با تکمیل آتمیزه شدن ساختار اجتماعی،  به رهبری توتالیتر استالین انجامید (۱۹۲۴-۱۹۵۴). در ایتالیا، جنبش فاشیسم در دهه دوم قرن به قدرت رسید و در آلمان دهه سوم نازی‌ها به رهبری هیتلر قدرت را به دست گرفتند (۱۹۳۳-۱۹۴۵). نازیسم، به مثابه قدرت  توده‌هائی که در پشت ساختار طبقاتی آلمان به صورت انفعالی وجود داشتند، با خرد شدن این ساختار در جنگ اول، به صورت انبوه «افراد» اتومیزه به حرکت در آمد.  فرد «توده»، هیچ شباهتی به فرد خردورز و حق‌مدارِ زاده‌ی انقلاب فرانسه نداشت و آنچه بدیع بود اینکه او در پی بیشینه‌سازی لذت و تنعم خود نیز نبود بلکه در تب آفریدن «هزاره» از خود بیخود شده بود و معنای زندگی خود را در منهدم ساختن فضیلت‌ها و هنر‌های جامعه‌ای جستجو می‌کرد که وجود او را در شمار نیاورده بود. این فرد، فاقد حق و ذوب شده در جنبش را باکونین آنارشیست، پیش‌بینی کرده بود و  و استاخانوف فنّان، و استالین تیزبین در روسیه مهندسی می‌کردند ؛ و هیتلر متعصب، هیملر میستیک و خرافه‌گرا، گورینگ ماجراجو و فرصت‌طلب، رودولف هس ذوب شده  در ناسیونال‌سوسیالیسم، و روزنبرگ مبتذل در آلمان معماری می‌نمودند.

جهانی که از ویرانه جنگ دوم سر برآورد شباهتی به جهان پیش از جنگ نداشت.: دنیای دوقطبی در سایه بمب اتمی‌و ناگزیر در گیر جنگ سرد و جنگ‌های گرم نیابتی. سوسیالیسم که به لحاظ آرمانی در صدد اعتلای رفاه مردم، گشودن غل و زنجیر آنان و رفع «ازخودبیگانگی»شان بود، با غفلت از مکانیسم اعجازگر «دست نامرئی» آدام اسمیت، ناگزیر شد از اراده‌ورزی، که ارمغان محتوم آن، بردگی جمعی، درهم شکستن کشاورزی، عسرت و اردوگاه‌های میلیونی مرگ بود تا سقوط دیوار برلین در ۱۹۸۹٫

اکنون در عصر ما بار دیگر، به سخن شکسپیر از زبان هملت، «لولای زمان به‌در رفته است[۴]»:

خاورمیانه در بحران هویت است و واپسگرایانش با دهان‌های کف کرده در صدد باز گشت به خویشتن»اند؛ افغانستان، عراق، یمن، سوریه، ترکیه، ایران و پاکستان: در راستای انحطاط و اضمحلال حرکت می‌کنند!

اروپا، هنوز درگیر بحران است و از بحران مالی ۲۰۰۸ قد راست نکرده، گرفتار بحران کرونا  و جنگ اوکراین و توسعه‌طلبی روسیه شده است:  یونان، پرتقال، ایرلند، و اسپانیا بر لب پرتگاه‌اند. انگلیس، استوارترین دژ اروپا، اسیر پوپولیسم چند شخصیت کم‌وزن و فرصت‌طلب، با طناب رفراندوم، خود را حلق‌آویز کرده و با پیامدهای ناگوار آن دست به گریبان است!

ایالات متحده، نیرومندترین دژ انسان آزاد ، کفاره خرابکاری‌های نئوکان‌ها را  با پدیده ترامپ  پرداخت می‌کند به این گناه  که شکاف‌های فقر و ثروت را به صورت درّه‌های پرنشدنی درآورده‌اند بسانی که بیش از نیمی‌ از ثروت کشور تنها به یک درصد بالای جامعه تعلق می‌گیرد.

روسیه با رهبری خطرناکی که کلیه خلاءهای قدرت ناشی از عقب‌نشینی غرب را با جسارت یک قمارباز خیره‌سر پر می‌کند، جهان را بر لب پرتگاه نگه می‌دارد.

اکنون یک بحران مالی دیگر، یک دور دیگر ورشکستگی بانک‌ها، یک دور دیگر نجات بانک‌ها، یکی دو رفراندوم پوپولیستی دیگر، یکی دو باج دیگر به عوام از سوی سیاستمداران کوتوله، یکی دو دهه  غفلت دیگر  از خطر وجودی مهاجران ناسازگار، و کرنش در برابر رویاهای شیرین «تکثرگرائی فرهنگی[۵]»…  و  این پیمانه لبریز  به افول تمدنی می‌انجامد.

امروزه طیف بدخواهان عصر روشنگری و  شهروند آزاد و حق‌مدار، که احزاب دست راستی افراطی تا نژادپرستان، از مارین لوپن[۶] فرانسه تا نایجل فاراج[۷] انگلیس، از فراکه پتری[۸] آلمان تا دونالد ترامپ[۹] آمریکا، و انواع جنبش‌های توتالیتر مذهبی خاورمیانه و آفریقا را در بر می‌گیرد،  در رویاروئی با لیبرال‌های چپگرائی  که میراث دوران روشنگری را ارج نمی‌نهند، در صدد برآمده‌اند با حداکثر بهره‌گیری از امکاناتی که در سهل‌گیری دموکراسی‌ها می‌یابند شهروند مختار و خردورز را در اسارت ایدئولوژیک خود در آورند؛ ناسیونالیسم تنگ‌نظرانه آنان بستر جنگ‌افروزی است؛ مهر آنان به «خودی» ابراز نفرت است به دیگری؛ انساندوستی آنان، محدود است به انسانی که از قبیله آنان  است:  انسان مطیع و مقید! آنان از مهر بال‌گستر پرومته‌وار به مطلق انسان فرسنگ‌ها به‌دورند.

جمع‌بندی

نخست: شهروند مختار، حق‌مدار و مسئول، زاده روشنگری و انقلاب فرانسه است و پیش از آن وجود نداشته است. همه لاف‌های  دراز و ملال‌آور دایر بر «کرامت انسان» که در ادیان و سنت‌ها موجودند و رویاهای دایر بر «ساختن انسان تراز نو» که در  ایدئولوژی‌های رنگ و وارنگ عرضه شده‌اند، پرده دودی هستند برای استتار این معنی.

دوم: نیروهائی که در صدد برگرداندن چرخ تاریخ‌اند، نه از میان رفته‌اند و نه دست از کار کشیده  و به انفعال گرویده‌اند بلکه در شرایط انفعال نیروهای مدرنیته، دست به ماجراجوئی گشوده‌اند.

سوم: سوسیالیسم به عنوان یکی از گرانترین تجربه‌های بشری، در هم شکسته ولی گنجینه‌ای از تجارب بجا گذاشته است که نباید مورد غفلت قرار گیرد وگرنه با جذبه آرمانی سوسیالیسم، تکرار برخی از بدفهمی‌ها و اشتباهات آن ناگزیر خواهد بود.

چهارم: کاپیتالیسم پیروز بر سوسیالیسم، در عین سرمستی از پیروزی، از تأمین زندگی و رفاه همگان ناتوان مانده و فاصله‌های فقر و ثروت را به درّه‌های پرنشدنی مبدل کرده است؛ نظام بازار، با وجود توفیق در اعتلای ثروت جهانی و بالا کشیدن میلیون‌ها انسان از غرقاب تهیدستی و محرومیت، در توزیع  متعادل مجال‌های رشد عقب مانده است بطوری که با وجود تولید کافی برای بیش از ۹ میلیارد انسان، امروزه از ۷ میلیارد انسان روی زمین، حدود ۲ میلیارد اسیر فقرند.

پنجم: گفته می‌شود که میان وضعیت کنونی جهان و وضعیت پیش از جنگ جهانی دوم  همسانی‌هائی وجود دارد ولی در حدت آنها نباید گزافه گفت: خرد شدن ساختار‌های طبقاتی آلمان و روسیه– که توسط جنگ اول حاصل و بستر توتالیتاریسم شد- در موارد افغانستان و عراق و تا  حدودی در ایران  مشابه دارد ولی قابل قیاس با آن نیست زیرا افغانستان و عراق امروز، وزن روسیه و آلمان آن روز را ندارند و از دیگرسوی، دنیای مدرن هنوز از ظرفیت بازسازی  خود تهی نشده است.

جنبش‌های توتالیتر ایتالیا و آلمان، با وجود داشتن شباهت‌هائی با جنبش‌های توتالیتر خاورمیانه با آنها قیاس‌پذیر نیستند؛ گروه نخست، دمل‌های  زهرآگین روئیده بر مدرنیته بود در حالی که گروه دوم، چرکابه دوران ماقبل مدرن است.

حل مشکلات موجود جهان امروز، تنها به دست جریان‌های لیبرال- دموکرات ساخته نیست ولی اینان باید سهم عمده‌ای در طرح مسئله و ارائه راه حل ایفا کنند.


[۱] به نقل از برتراند راسل «جهان‌بینی علمی»؛ ترجمه حسن منصور

[۲] Obscurantist
[۳] Drives
[۴] Multiculturalism
[۵]   “The time is out of joint! O cursed spite/that I was ever born to set it right, William Shakespeare in Hamlet, Act 1, Scene 5.
[۶] Marine Le Pen
[۷] Nigel Faraj
[۸] Frauke Petry
[۹] Donald Trump

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۷ / معدل امتیاز: ۴٫۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=360930