اهورا م. ا. – آدینهای بود که ویزیت بیماران بستری در بخش را به پایان رساندم در حالی که برخی داروها نبود و اگر بود گران بود و دست این مردم ستمدیده به آن نمیرسید. هنگامی که از بیمارستان بیرون میآمدم، صندوقی دیدم پوشیده با پارچه سفید که با خط سرخ روی آن نوشته بودند: «صندوق رای» که با همراهی افسری کلاشنیکف به دست به ساختمان کناری برده شد و بعد پارچهای سفید از دیوار آن ساختمان آویزان شد که روی آن با رنگ سیاه نوشته شده بود: شعبه اخذ رأی. دلم خون شد و با خود گفتم: «نباشم بدین محضر اندر گوا».
شنبه، در کشاکش ویزیت بیماران پسری دیدم ۱۹ ساله که از فرط خستگی سفر دراز و نگرانی رنگ به رخسار نداشت به همراه خواهرش که از بینوایی به زردی رفته بود و در حالی که جانی در تن نداشت روی ویلچری ولو شده بود. پسرک در حالی که از شدت نگرانی صدایش میلرزید میگفت ما بیمهای نداریم ولی از مال دنیا یک خانه کوچک داریم که آن را میفروشیم و هزینه دارو و درمان خواهرم میکنیم. دلم خون شد.
یکشنبه، از صبح زود تاساعت ۳.۳۰ بعد از ظهر مشغول کار بودم و از این بخش و آن بخش زنگ موبایل همچون پتکی مغز سر را مینواخت، پیش از رفتن به خانه، خواستم چند دقیقه روی نیمکت چوبی زیر سایه درختی نفسی تازه کنم. به محض اینکه نشستم دود از سرم برخاست، مردی ژندهپوش را دیدم که جعبه چوبی کهنه واکس خود را به گردن آویخته بود و برس در دست التماس میکرد که برای دریافت اندکی پول جهت خرید خوراک برای کودکانش کفشهای مرا واکس بزند. دلم خون شد.
دوشنبه، در درمانگاه بودم؛ زن و شوهری جوان حدودا سی و اندی سال وارد شدند. پس از سلام خواهش کردند برای هر دو چکآپ کامل شامل همه آزمایشها بنویسم. من به عادت مألوف و طریق معروف شروع به گرفتن تاریخچه بیماری کردم. پس از چندین پرسش متوجه شدم که بیمار نیستند! پس از علت درخواست آزمایشها پرسیدم. گفتند دو هفته آینده از ایران مهاجرت میکنیم و میخواهیم از تندرستی خود مطمئن باشیم چون هزینههای درمان در بلاد غربت بالاست و نگرانیم. پرسیدم چرا نمیمانید؟ یکی گفت من دکترای برق از فلان دانشگاه دارم و دیگری گفت من دکترای ادبیات دارم ولی هر دو بیکاریم در حالی که افراد کاهل و بیمایه را استخدام کردهاند. دلم خون شد.
شب که به خانه آمدم یکی از دوستان بیآلایش و با معرفت که اگرچه چند سالی است به همراه خانواده مهاجرت کرده ولی گاهی یادی از من میکند به رسم قدیم زنگ زد و پس از احوالپرسی و یاد گذشته و شکوه و شکایت از غم غربت و یادآوری دشواریها و جفاهای گذشته برای چندمین بار اصرار کرد که من نیز راه مهاجرت در پیش گیرم و بیش از این فرصت را هدر ندهم. دلم خون شد و گفتم: «من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب».
سهشنبه، پس از روزی جانکاه در حالی که از فرط خستگی و درد و تب آبسه دندان سرگیجه داشتم و روی پای خود بند نبودم، نیمهشب به خانه رسیدم. در سوسوی نور ضعیف چراغ برق که انگار میخواست حقایق را بپوشاند، سایههایی متحرک در آنسوی خیابان دیدم. خوب که نگاه کردم مردی دیدم که تا کمر در سطل زباله بزرگی خم شده بود و آنطرفتر زنی که در بین نایلونهای زباله در پی تهمانده غذا بود. دلم خون شد.
چهارشنبه، بنزین ماشین تمام شده بود از بس که از این زبان بسته کار میکشم و آن را از اینسو تا آنسوی شهر همچون شبحی سرگردان ناامیدانه میرانم. در راه بازگشت از محل کار خواستم بنزین بزنم. کارت بنزین را که وارد دستگاه کردم تا از بنزین مرحمتی آقایان که هزار جور منت به خاطر آن بر سر مردمِ دارای منابع عظیم انرژی میگذارند، چند جرعهای به کام باک تشنه ماشین بریزم؛ کودکی در حالی که بساط جوراب خود را در دست گرفته بود به من نزدیک شد و التماس میکرد که از وی جورابی بخرم تا بتواند وعدهای غذا بخورد. دلم خون شد.
پنجشنبه، روز آخر هفتهای گرم و خستهکننده و نفسگیر خواستم مقداری خرید کنم. در میوهفروشی در حالی که مشغول جمعآوری میوههای گرانقیمت بودم که آنها را مانند جواهر در سینی چیده بودند و فروشنده همچون سربازی به دور این سرمایههای نایاب گشت میزد، زنی میانسال دیدم که به آهستگی و با شرم و ملتمسانه از معدود خریداران میخواست چند دانه میوه نیز برای بچههای یتیم وی بخرند. دلم خون شد.
امروز، دوباره آدینهای دیگر، دور دوم چیزی که نام آن را انتخابات گذاشتهاند، زیر نسیم خنکی که کولر آبی آبیرنگ «آزمایش» نفسنفس زنان و به سختی در فضای خانه میدمد خوابیده بودم. این بیچاره نیز از سنگینی فضا و داغی هوا نفساش بریده و به هن و هن افتاده و نزدیک است که به سرنوشت کارخانه خود دچار شود.
گوشی همراه در دست، خبرها را بالا و پایین میکردم. چشمم به گزارش تلخ و دبشی از فساد بزرگ چای مربوط به چند ماه پیش افتاد. گویا در تاریخ کشور بیسابقه است. آنسوتر به خبری برخورد کردم با تیتر درشت سیاه مربوط به همین چند روز پیش که چین از ادعای امارات بر جزایر ایرانی خلیج فارس پشتیبانی کرد. انتهای صفحه لینک خبر دیگری بود مربوط به چند ماه گذشته با تیتر درشت: قرارداد ۲۵ ساله ایران با روسیه. دلم خون شد.
گفتم به موسیقی پناه برم بلکه از این حال و هوای غریب و نفسگیر بیرون آیم. پس از چندین و چند بار کلنجار رفتن با فیلترشکن، کاری کردم کارستان و بالاخره فتحالفتوح نصیبم شد؛ شاخ غول شکسته، پشت دیو سیاه را به خاک مالیده و توانستم وارد فضای جهانی و مجازی شوم. گل از گلم شکفت. بر این پیروزی گر جان فشانم رواست. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده دمی! در جستجوی خود کلیپی از شهبانوی آواز «پریسا» بر صفحه پدیدار شد که با سنگینی و وقاری مثال زدنی با آن صدای پرطنین و عرفانی خود تصنیفی میهنی از عارف قزوینی را میخواند:
هنگام مِی و فصل گُل و گشتِ چمن شد
دربار بهاری تهی از زاغ و زغن شد
وز ابر کَرَم خِطّه ری رَشک خُتَن شد
دلتنگ چو من، مرغ قفس بهر وطن شد
از خون جوانان وطن لاله دمیده
وز ماتم سروِ قدشان سرو خمیده
بار دیگر دلم خون شد…
به این اندیشیدم که این مصائب از کی به سرمان آمده است. تقویم را ورق زدم. دیدم هفته پیش و هفته پیشتر و ماه پیش و سالهای پیش هم همینگونه بوده. هرچه فکر کردم دیدم به یاد ندارم چه هنگام این صحنهها را نمیدیدم و این سخنان را نمیشنیدم چرا که از سن من دهه شصتی بیرون است. از ۵۷ به اینسو همه روزهای تقویم به خون و اشک و آه آغشته شدهاند. این سناریو سالهاست که در حال رخ دادن است. نمیدانم چرا بیحس شدیم مانند بیمار سکتهای که یک طرفش فلج است و لکنت زبان گرفته و از بیان خواستههای خود درمانده است یا مانند آن بیمار که آلزایمر دارد و حتی خاطرات خود را نیز از یاد برده است. اینها همه قطره و تنها قطرهای است از سیلاب بلاهایی که بر سرمان نازل شده. به کدامین گناه؟
مباد که با این دل سرخ خونین لب خندان داشته باشم و انگشت در جوهر آبی کرده در چشم خود و مردم ستمدیده مادر میهن «ایران» فرو برم.
اکنون از آدینهی نخست، نزدیک به پنج ماه گذشته و بار دیگر تندباد حوادث خاک پاک ایرانزمین را درنوردیده است. کشور تا لبه پرتگاه جنگی ویرانگر رفته و هر روز از هرسو بر طبل جنگ میکوبند و در کرنای تحریم میدمند. به دلیل کمبود برق، مسئولین «زحمت» کشیدهاند و برای راحتی مردم برنامه ساعتبندی خاموشی ریخته و به آگاهی همگان رساندهاند. روز و شب درباره کمبود گاز نیز هشدار میدهند و با بی شرمی تمام و پشتکاری بیمانند درباره فلسفه و دلایل گران کردن بنزین داد سخن دادهاند و با قیافه حق به جانب، مردم ستمدیده را متهم به هدر دادن گاز و اسراف در مصرف برق و بنزین میکنند. در سطح شهر پیوسته برای حجاب به بانوان تذکر داده میشود و یا پیامک بدحجابی میفرستند. در خبرها آمده بود که جدیدا در راستای بهبود وضع مردم، کلینیک ترک بیحجابی نیز راهاندازی شده است. همچنین به همت «نمایندگان» مجلس اسلامی، قانون عفاف و حجاب آماده تصویب و ابلاغ شده است. نرخ ارز نیز با تلاش آقایان دوباره به پرواز درآمده و رکوردهای تازهای در تاریخ ثبت کرده است. تورم پلههای ترقی را یکی پس از دیگری بالا رفته و همچنان رو به رشد است. به تازگی نیز برخی آقایان شمهای از نتایج سیر و سلوک و کشف و شهود وهمآلود خود را آشکار و پنهان بیان کرده و در پرده سخن از «فدرالیسم» برای کشور کردهاند.
به یاد آن ایرانگرد زمان قاجار افتادم که نوشته است: «ایران را دیدم، دلم خون شدم، همه جا ملک پریشان، ملت پریشان و… خدایا این چه پریشانی است؟!»
و امروز، باز آدینهای دیگر… پس از هفتهای جانکاه در حالی که برق قطع شده و در تاریکی بسر میبریم، زیر نور شعله لرزان شمع بار دیگر پس از کش و قوس فراوان با اینترنت و قطع و وصل شدن چندباره در پایان با استفاده از فیلترشکن وارد فضای مجازی شدم. چرخی در یوتیوب زدم. ویدیویی قدیمی از شاهنشاه آریامهر بر صفحه پدیدار شد در گفتگو با خبرنگاران که با صدایی رسا و چشمانی پرفروغ میفرمود: «ما به شما نوید و وعده تمدن بزرگ با جزییاتش را میدهیم و دیگران فکر میکنم وعده وحشت بزرگ بدهند».
پس از آن بلافاصله کلیپی پدیدار شد که در آن شاهنشاه آریامهر با چهره ای غمگین و بغضی فرو خورده میفرمود: «من از همه شما هموطنان عزیزم میخواهم تا به ایران فکر کنیم، همه به ایران فکر میکنیم، در این لحظات تاریخی بگذارید همه با هم به ایران فکر کنیم.»
دلم خون شد و اشکم سرازیر. از پشت پرده اشک نگاهم به نگاه شمع گره خورد. دیدم که او نیز اشک میریزد.
گوشی همراه را کنار گذشتم. دیوان حافظِ گردگرفته را ازقفسه چوبی کتابخانه بیرون کشیدم. برخلاف شاهنامه فردوسی بزرگ که همدم هرروز من بوده، چندین ماه است که از گرفتاری روزمره این دیوان را تورق نکردهام. نفسی عمیق کشیده، بر روان خواجه اهل راز درود فرستاده و دیوان را به آرامی گشودم؛ آمد:
حال خونیندلان که گوید باز
وز فلک خون خُم که جوید باز