سپیده حجامی – روی صحنهی تئاتر «آهی»، بیهیچ حجابی که مرا به بند بکشد، آواز خواندم و رقصیدم؛ سه فعلی که برای زنان ایرانی، نه تنها بر صحنه، بلکه در تمام صحنههای زندگی ممنوع است.
بیست و شش سال پیش، نخستین قدمهای خود را در دنیای تئاتر برداشتم، در سرزمینی که سایهی قوانین نابرابر و ستمگرانهی جمهوری اسلامی، چون زنجیری سنگین، بر پیکرهی هنر و آزادی آویخته بود. سالها بر صحنه ایستادم، اما هر حرکت، هر نگاه، هر کلام، باید از لابلای حصارهای تنگ و تاریک سانسور عبور میکرد. این نخستین بار بود که بیهیچ باید و نباید تحمیلی، آزادانه نفس کشیدم و به صحنه پا گذاشتم.
زیستن در ایران، خود سفری است دشوار، سفری در مسیری پر از سنگلاخِ تبعیض و نابرابری. اما برای زنان، این راه، پر پیچ و خمتر و تاریکتر است. آنها نه تنها با ستمی که بر همگان تحمیل میشود دست و پنجه نرم میکنند، بلکه در هر قدم، دیواری بلندتر در برابرشان سر برمیآورد. و اگر زنی بخواهد در برابر دیدگان جامعه بایستد، این دیوارها به زندانی بدل میشوند که حرکت، حتی نفس کشیدن را دشوار میکند.
صحنهی تئاتر، آینهی زندگی است؛ جایی که زنان، همچون مردان، باید مجال آن را بیابند که بیپرده سخن بگویند، برقصند، بخندند، فریاد بزنند، و آنچه در جان و دل دارند، به عیان بیاورند. اما در آن جغرافیا، زنان بازیگر نه تنها اسیر سانسور کلمات و حرکاتاند، بلکه جسمشان نیز در بند است؛ موی سر باید پوشیده باشد، آواز بر لب جاری نشود، حرکتها محتاط و بیجان باشند، حتی راه رفتن باید در چهارچوبی از «وقار» تعریفشدهی حاکمان بگنجد.
چند سال پیش، در ایران، در یکی از نمایشها، نقش زنی را بازی میکردم که در تیمارستان بستری بود؛ نقشی که ایجاب میکرد تمام توان بدنم را در میزانسنها به کار بگیرم. اما آنچه مرا از بازی بازمیداشت، نه سختی نقش، که دغدغهی عقب رفتن یا افتادن روسریام بود. نمایش بیست شب اجرا شد و در تمام این شبها، روسریام را با سوزن به موهایم دوختند! سوزنها گاه به کف سرم فرو میرفتند و دردشان تا عمق جانم رسوخ میکرد. در آن لحظات، بغضی سنگینتر از درد سوزن، گلویم را میفشرد؛ چرا باید دقایقی پیش از آغاز نمایش، بجای تمرکز بر نقش، نگران پوشاندن تارهای موی خود باشم؟ چرا اینهمه محدودیت و رنج، تنها برای زن بودن؟
و اکنون، من، زنی که چهار دهه در حصارهای تحمیلشده زیستهام، کیلومترها دورتر از آن سرزمین، برای نخستین بار، بدون حجابی که مرا پنهان کند، بر صحنه میروم. موهایم، همچون دستها و چشمانم، جزئی از بیان بدنم هستند، ابزار آزادی، نه مایهی شرم و گناه. بیدغدغه، آواز سر میدهم، بیواهمه، بر صحنه میرقصم، و برای اولین بار، مفهوم حقیقی رهایی را نه در واژهها، که در جان و تن خود احساس میکنم. این تجربه، چنان ناب است که هیچ کلامی تاب توصیفش را ندارد.
و آرزویی دارم؛ آرزویی برای تمام دختران و زنان سرزمینم، که روزی، آنها نیز بتوانند رهایی را در هر صحنهای از زندگیشان لمس کنند. روزی که هیچ زنی برای دیده شدن، برای زیستن، برای نفس کشیدن، در حصارهای تحمیلشده گرفتار نباشد. روزی که هیچ دختری پیش از ورود به صحنه، نگران تار مویش نباشد و تنها دغدغهاش، جان بخشیدن به نقشی باشد که دوستش دارد. امید دارم که خیابانها، صحنهها، میدانها، پر شوند از زنان و دخترانی که بیهیچ ترس و محدودیتی، خودِ خودشان باشند؛ نورهایی که هیچ تاریکیای توان خاموش کردن آنها را ندارد.
*سپیده حجامی هنرمند تئاتر