دکتر ورشوی تحقیقات گستردهای در اثبات این نظریه دارد که هویت ایرانی برخلاف تصور رایج نه ریشه در شرق ایران بلکه در غرب و ماورءالنهر دارد. او به تازگی کتاب خود را در این زمینه منتشر کرده است. کیهان لندن به همین مناسبت با دکتر ورشوی گفتگو کرده است.
-دکتر ورشوی، در کتاب شما چه نکته تازهای مطرح شده است؟
-مهمترین نکته کتاب «شاهنامه فردوسی، خیال یا واقعیت؟» درواقع رد نظریهای است که غالباً از سوی حکومت دینی در سالیان اخیر بسیار تبلیغ شده و آن اینکه روایتهای شاهنامه مشتی افسانههای دروغین هستند و تاریخ اساطیری ایران از حقیقت و اعتبار تاریخی بهرهمند نیست. به همین دلیل است که نظام دینی حاکم چون میخواهد اذهان جامعه ایران را در دست بگیرد و داشتههای خودش را معتبر جلوه دهد و ادعا کند که تنها آنچه در دست آنهاست اعتبار دارد، سعی میکند هویت ایرانی را از اعتبار تهی کند و مدعی دروغ و افسانه بودن شاهنامه میشود.
برای یافتن اینکه آیا به راستی شاهنامه دروغین و افسانه بوده یا نه، خیلی از محققین پیش از من هم دست به مطالعاتی زده بودند. از مهمترین و بزرگترین این شخصیتها میتوانم از استاد مهرداد بهار یاد کنم. ایشان از اولین افرادی بودند که متوجه شدند بخش مهمی از روایتهای شاهنامه و اساطیر ایرانی از بینالنهرین (میاندورود) آمده و نه از آسیای میانه. اما متاسفانه عمر کوتاهی داشتند و با وجود آثار فوقالعاده ارزشمندی که از خود بجای گذاشتند زمانه به ایشان فرصت نداد که تحقیقات و پژوهشهای خودشان را در این زمینه کامل کنند. البته برخی از شاگردان بزرگ ایشان از جمله دکتر ابوالقاسم اسماعیلپور استاد برجسته اسطورهشناسی، در اینکه بخش بزرگی از اساطیر و هویت ایرانی برگرفته از میاندورود است با استاد خود همعقیده هستند.
واقعیت آنست که تمام نشانههایی که این اساتید به آنها دست یافته بودند به صورت علمی و با کمک مطالعات باستانشناسی توسط هیچ فردی به اثبات نرسیده بود، زیرا که کار بسیار سنگینی است. برای من که با شور جوانی کار میکردم این پروژه ١٧ سال تمام زندگی مرا تحت تاثیر قرار داد تا بتوانم بسیاری از کتیبهها و الواح باستانی بینالنهرین و نیز روایتهای فولکلور یا عامیانه اقوام ساکن در میانِ دو رود (دجله و فرات) و نواحی اطراف آن، مانند فلات ارمنستان، مناطق شمالی سوریه و خطّه مرکزی آسیای صغیر– ترکیه امروزی– را مطالعه کنم. علاوه بر آن، تمام متون مذهبی مانند کتب مقدس هندیان و متنهای عهد عتیق و جدید را با متنهای پهلوی و متن اوستا و ابیات شاهنامه مقایسه کردهام که بهواقع پروژه سنگینی بود. بهخصوص که مهمترین اتفاقی که در این میان افتاده بود دستکاری شدن جغرافیا در طول تاریخ بود چرا که اقوامی که در عصر باستان از سرزمینی به سرزمین دیگر کوچ میکردند نام شهر قبلیشان را روی شهر جدید بناکردهی خودشان میگذاشتند. این عادت اقوام آسیای غربی و اروپای شرقی بود. مثلاً ما چندین بلخ در تاریخ داریم که مشخص نیست کدام بلخ در روایت شاهنامه است. هم در افغانستان و هم در شمال سوریه بلخ را داریم که فاصله پنج هزار کیلومتری با هم دارند. مرو هم همینطور. با توجه به اینکه در تاریخ نزدیک به ما بلخ و مرو مراکز شهری پُررونقی بودند میتوانیم حدس بزنیم که جغرافیای روایتها از غرب به شرق ایران انتقال یافته است. سرانجام با حذف نظریههای دیگر به یک نظریه رسیدم که با تک تک ابیات و روایتهای شاهنامه مطابقت دارد و همه منابع ایرانی هم همان را بیان میکنند.
خلاصه اینکه ایرانشهر و خاستگاه هویت ایرانی در سرزمین بابل بوده است. من بسیار روی این نظریه کار کردهام و به جرأت میتوانم بگویم که از ارزش علمی برخوردار است. یعنی هیچ متنی را پیدا نمیکنیم که با جغرافیای بینالنهرین هماهنگی نداشته باشد. اتفاقا مورخان ما مانند طبری و بیرونی و مسعودی و بسیاری دیگر به همین موضوع اشاره کرده بودند و خاستگاه هویت ایرانی را شرق آسیا نمیدانستند و آنها هم از بابل یاد میکردند ولی هیچکس آنها را جدی نگرفت. دلیلاش آن بود که زبانشناسان ریشههای زبان آریایی را در آسیای مرکزی یعنی تاجیکستان و افغانستان کنونی و ماوراءالنهر و نزدیک دریاچه آرال تعیین میکردند.
درست است که از عصر آهن به بعد، یعنی حدود ۶٠٠ سال قبل از شروع حکومت خاندان هخامنشیان آن نواحی مهم شدند و در مرزهای ایران فرهنگی قرار گرفتند و به هویت ایرانی پیوستند، اما قبل از آن نقشی در تاریخ اساطیری ما ندارند.

-نظریه شما چه نظریه جدیدی را درباره هویت ایرانی مطرح میکند که پیش از این مطرح نشده؟
-نظریه من نظریه جدیدی نیست. نظریه من اعتماد کردن به منابع ایرانی است. ایرانیان در مورد نیاکان خودشان متفقالقول بودهاند. واقعیت آنست که زبان آریایی به تنهایی جزء تشکیلدهنده هویت ایرانی نیست.
علاوه بر این باید گفت که ما قبل از هخامنشیان و مادها یک امپراتوری آریایی دیگر در بینالنهرین داشتیم به اسم میتانی و این امپراتوری که باشکوهترین امپراتوری زمان خودش بود حدود ٢٠٠ سال در صدر قدرت بود. بسیار وسیع هم بود؛ از شرق تا غرب خاک ایران کنونی، از غرب تا دریای مدیترانه و تمام سوریه، از جنوب تا مصر، از شمال دربرگیرنده تمام فلات ارمنستان و از شمال غربی تا کوههای توروس در شمال شهر ادنا در ترکیه کنونی پیش میرفت. میتانی تنها قدرتی بود که توانست آشوریها را تحت استیلای خود درآورد.
در این امپراتوری که هزار سال قبل از حکومت هخامنشی شکل گرفته بود نخستین گامها در پیدایش هویت ایرانی، نه در شرق، بلکه در غرب ایران برداشته شد. میتانیها اولین حکومتی بودند که با زبان آریایی کتیبه نوشتند و به ایزد میترا قسم خوردند که به پیمانهایشان وفادار بمانند. ما بسیاری از مولفههای هویت ایرانی را در این دوره تاریخی در میتانیها میبینیم. مطالعات من نشان میدهد که مادها و هخامنشیان خواستهاند که از میتانیها پیروی کرده و امپراتوری وسیع آنها را احیاء کنند. اگر توجه کنیم میبینیم که در سیاستمداری هم تمرکز مادها و هخامنشیان در بینالنهرین و خاورمیانه است. تمام پایتختهای مهم هخامنشی یعنی بابل، شوش و اکباتان در غرب ایران و بینالنهرین قرار دارند. به نظر میرسد که هخامنشیان آن توجه را به شرق ایران نداشتند هرچند که این مناطق جزو قلمرو آنها بود. اگر خاستگاه هویت ایرانی در آسیای میانه بود حتماً هخامنشیان یک پایتخت مهم در شرق ایران میداشتند. اشکانیان هم پایتخت خودشان را در تیسفون قرار دادند و همچنین ساسانیان. بابل در عصر شکوفایی یونانی از رونق افتاد ولی ایرانیان در نزدیک بابل شهر تیسفون را ساختند. ساسانیان هم هیچ پایتختی در شرق ایران نداشتند زیرا آنجا را خاستگاه خود نمیدانستند. در منابع زرتشتی هم در مورد سرزمینهایی که اهورامزدا آفریده به صراحت از دشت سوریه صحبت میشود. در منابع اشکانی هم از سوریه به عنوان بهترین منطقه ایرانشهر یاد میشود.
بسیاری از مورخان ایرانی که آثاری به پهلوی، فارسی، یا عربی از خود برجای گذاشتهاند بارها اشاره کردهاند که خاستگاه هویت ایرانی در غرب ایران قرار دارد.
تاثیر بازکشف این واقعیتهای تاریخی آنست که اولاً ما به منابع خودمان اعتماد کنیم. مثلآً مسعودی میگوید که خاستگاه آریاییها در سوریه است. او واژه آریا را به صراحت میآورد. بندهش نیز آشکارا میگوید که ایرانشهر در میانِ دو رود مقدس، دجله و فرات، قرار داشته که از یک سرچشمه برخوردارند، از شرق و غرب ایرانشهر را دور میزنند، در آخر بهم پیوسته و به دریای آزاد میریزند. ما میدانیم که در سراسر آسیای غربی تنها دجله و فرات این خصوصیات را دارند. این کتاب از یکی از این رودها با عنوانی نزدیک به اروندرود نیز نام میبرد که میدانیم نقطهای است که دجله و فرات بهم میپیوندند. بندهش ضمن توصیف این رودها نیز از سرزمینهایی مانند سوریه، روم و مصر نام میبرد. پس این رودها نمیتوانند در آسیای مرکزی باشند.
مهرداد بهار در زمان ترجمه بندهش متوجه این موضوع شده بود. ایشان در ضمن اولین کسی بود که میگفت که ما به صراحت باید بگوییم که جشن نوروز جشن سومریان و بابلیهاست. سومریان نخستین قومی بودند که اول بهار را جشن میگرفتند و به عنوان سال نو آن را پاس میداشتند. احتمالاً هویت ما از سومریان به ما رسیده است. ولی از آنجا که زبانشناسان غربی ما را با آسیای میانه مشغول کرده بودند، توجه محققین از اینهمه شواهد موجود و اظهارات منابع ایرانی برگشت.
اسطورهشناسان و مورخان ما متاسفانه میتانیها را نادیده گرفتهاند در حالی که زبانشناسان مهم کنونی جهان معتقدند که زبان میتانیها از قدمت بیشتری نسبت به زبانهای ودایی و سانسکریت، یعنی کهنترین زبانهای متون هندی، و همچنین نسبت به زبان اوستایی برخوردار است. ظاهراً میتانیها در بینالنهرین رسم نوشتن را یاد گرفته بودند و این هنر را از طریق فلات ایران به خویشاوندان خودشان در دره پنجاب در شمال غربی هند منتقل کردند.
در این زمان است که دو کانون اصلی آریاییها شکل گرفته است. یعنی میتانیها در بینالنهرین و آریاییهای فرهنگ ودایی که در دره پنجاب در شمال غربی شبهقاره هند زندگی میکردند. ایران کنونی ما مانند پلی بوده است بین این دو کانون و احتمالاً آریاییها از آن زمان بین این دو مرکز پراکنده بودهاند.
-تحقیق شما چه چیزی را میتواند در واقعیت کنونی فرهنگی، سیاسی و اجتماعی ما تغییر دهد؟
-برای مردم عادی که خیلی مایل نیستند به این مسائل به صورت علمی نگاه کنند، دستاوردهای این کتاب بطور ساده نشان میدهند که تاریخ اساطیری آنها واقعیت داشته است. چرا که من در این کتاب نشان دادهام که تاریخ بینالنهرین چگونه با تاریخ اساطیری ایرانیان انطباق پیدا میکند. مثلاً اسامی تهمورث یا جمشید در شاهنامه فردوسی در واقع تلفظهای آریایی از اسامی بینالنهرینی هستند. پس مردم عادی میتوانند به موزههای بزرگ جهانی بروند و کتیبهها یا تندیسهای شخصیتهای اساطیری و ملی خودشان را به عینه مشاهده کنند. آنها تا کنون امیدوار بودند که به وسیله حفاریهای باستانشناسی در آسیای مرکزی بالاخره یک نشانه پیدا شود که تعلق به شاهان اساطیری ایران داشته باشد، ولی هیچ چیزی تا حال پیدا نشده. باستانشناسان شوروی و محققان وابسته به مکتب روسی بعد از فروپاشی شوروی هرقدر در آنجا حفاری کردند به هیچ نشانهای برنخوردند. این واقعیت برای نسل آینده نوعی ناامیدی به وجود میآورد که شاید تاریخ ما یک تاریخ دروغین است و شاهنامه احتمالاً از اعتبار تاریخی ساقط است.
وقتی تاریخ اساطیری ما در عصر مفرغ به طرف غرب میرود و در عصر آهن به سوی شرق آسیا نیز انتقال پیدا میکند هویت ایرانی بطور مستقیم و غیرمستقیم با اقوام متعددی از شرق آسیا تا اروپا و تمام ساکنین خاورمیانه پیوند میخورد. اینجاست که متوجه میشویم چرا در برخی ابیات و داستانهای شاهنامه به یکباره پیوندهایی با فرهنگ چین و شرق دور پیدا میکنیم و یا بطور ناگهانی در ایرلند باستانشناسی موردی پیدا میکند که به نظر متخصصان تاییدکننده روایتهای شاهنامه است. این امر روشن میکند که چرا مثلاً پیوندهایی بین آیینهای جشن کریسمس با برخی داستانها و روایتهای شاهنامه میبینیم.
وقتی تاریخ اساطیری ما مرکزش در گهواره تمدن بشری شکل گرفته قاعدتاً شاخ و برگهای این تمدن بزرگ در هرجای این جهان از آسیا و اروپا دیده میشود. این جمله معروف بین ما که هر چیزی که در فرهنگهای دیگر میبینیم برگرفته از فرهنگ و تمدن ایرانی است به یک معنا درست است. دلیلش همین است که گفتم. هویت اصلی ایرانیان که ما هنوز اطلاعات ناقصی در مورد آن داریم و من سعی کردهام اطلاعاتمان را در این زمینه کاملتر کنم و چهره حقیقی هویت ایرانی را نشان دهم به همه این شاخ و برگها مربوط است.
تاثیر دوم این کتاب مقداری جامعهشناختی است. این بازخورد زمانی رخ میدهد که ایرانیان بدانند وارث تمدن باشکوه بابل، یعنی گهواره تمدن انسانی هستند. وقتی تمدن بابل رو به زوال میرفت در کالبد جدید آریایی وارد شد و در قالب زبان و هویت آریایی به حیات خود ادامه داد. یعنی چیزی شبیه تناسخ. خیلی هم نباید نگران اختلاف زبانی بود. از خودم نمونه بیاورم که موضوع را روشن کنم. پدربزرگم فقط ترکی آذری صحبت میکرد و فارسی بلد نبود. پدرم هم ترکی آذری و هم فارسی بلد بود ولی من فقط چند کلمه ترکی بلدم و فقط فارسی صحبت میکنم. یعنی در طی دو نسل کلاً زبان ما عوض شد درحالی که ما عوض نشدهایم و ژنتیک ما نیز تغییر نکرده است. سومریها، اکدیها و بابلیها هم دقیقاً به اینگونه در فرهنگ و زبان آریایی هضم شدند و ما امروز وارث سومریان هستیم. اینها وقتی وارد فرهنگ و زبان آریایی شدند هویتشان را در قالب جدید بازسازی کردند.
حالا آگاهی به این موضوع که ایرانیها وارث مهمترین و کهنترین تمدن بشری، بنیانگذار خط و آغازگر دانش هستند به ما اعتماد به نفس میدهد. البته من دوست ندارم که این آگاهی ما را به خودکامگی و برتریبینی هدایت کند بلکه میخواهم این باعث بالا رفتن اعتماد به نفس ملی ما در جهان شود. تحقیقات جامعهشناسی نشان میدهد که اگر اعتماد به نفس ملی ما بالاتر برود، مردمانی خواهیم شد زاینده و شریک در پیشبرد تمدن بشری. علم و تکنولوژی تولید میکنیم و دست میزنیم به آبادانی بجای تخریب در جهان. تخریب را همیشه جوامعی انجام میدهند که فکر میکنند هیچ چیز در دستشان نیست و تنها کاری که میتوانند انجام دهند تخریب است. از جمله تروریستها که نمیتوانند چیزی را تولید و معادلهای را در علم حل کنند و بجای آن کلاشنیکف به دست میگیرند و همنوع خودشان را میکشند. اگر جامعهای اعتماد به نفس پیدا کند خود را باور میکند و میگوید «پدران ما توانستهاند و ما هماکنون میتوانیم». ما باید شرافت و جایگاه شایسته خودمان در پیشرفت بشریت و دنیا پیدا کنیم. ما آدمهای مفیدی بودیم. اگر در این کارکرد ما در جهان چندین سده وقفه افتاده ولی نباید فراموش کرد که ما در مجموع آدمهای مفیدی برای جهان بودهایم. پس باید اکنون هم مفید باشیم. برای احترام به همان تاریخ باشکوهی که داشتهایم. این نگرش باید در ذهن اقشار تحصیلکرده و پیشروی ما باشد. این تاثیر دوم کتاب است که خودباوری اجتماعی ما را بالا میبرد. اعتماد به نفس به آدمها میدهد. آگاهی از اینکه علاوه بر کوروش بزرگ که نخستین منشور حقوق بشر را صادر کرده است یکی دیگر از نیاکان ما حمورابی است که نخستین کسی بوده که در تاریخ قانون را نوشته به ما اعتماد به نفس بیشتری میدهد که احساس کنیم ما هم باید در این جهان سازنده باشیم. ثابت شده است که پیشرفت و سازندگی در جوامعی صورت میگیرد که از اعتماد به نفس بالا برخوردارند.