پایان و محاکمه‌ی بلشویسم در ایران

- در واپسین خاکریزهای دفاع از نظام اسلامی، آنکه به دفاع جانانه می‌ایستد، نه نیرویی از دل خودِ نظام، که بازمانده‌ای از این چپ است؛ همان چپی که زمانی، رؤیای سرنگونی همین حکومت را در سر می‌پروراند، اما امروز، بی‌آنکه آشکارا بپذیرد، به پاره‌ای ناگسستنی از پیکر آن بدل شده است.
- برخلاف رژیم نازی که پس از جنگ جهانی دوم در دادگاه نورنبرگ پاسخگوی جنایات خویش شد و به محکومیت تاریخی رسید، بلشویسم با وجود تمامی خشونت‌ها، کشتارهای سیستماتیک، اردوگاه‌های کار اجباری، و اعدام‌های گسترده‌ای که ابتدا در شوروی و سپس در کشورهای تحت سلطه‌اش اعمال کرد، هرگز به پای میز محاکمه کشانده نشد.
- عنوان «پایان و محاکمه‌ی بلشویسم» تنها استعاره‌ای شاعرانه نیست، بلکه نامی‌ است بر واقعیتی ژرف، تاریخی و ایدئولوژیک. در این معنا، ایرانِ پناهگاه واپسین  گونه‌ای نادر و منحصر به فرد از فرقه‌گرایی است؛ فرقه‌ای که هرچند در جامه‌ی شریعت و دین ظاهر شده، اما در ژرف‌ساخت خود، تداعی‌گر بلشویسمی است که قرن بیستم را به آتش کشید.

دوشنبه ۲ تیر ۱۴۰۴ برابر با ۲۳ ژوئن ۲۰۲۵


چنگیز امیری – هربار که شاهد دفاع تلویحی، اما قاطع و تمام‌قد از سوی چپ ایران و چپ جهانی در حمایت از حکومت اسلامی هستم، پرسشی دیرآشنا بار دیگر در ذهنم قد می‌کشد: کدام نیروی پنهان و رازآلود، این دو جریانِ به ظاهر متقابل اما در ژرف‌ساخت، هم‌ریشه را، چه از منظر ماهیت فکری و چه در ساحت هستی‌شناختی، بدینگونه به یکدیگر گره زده است؟

نیروهای مسلح چریکی در انقلاب بهمن ۱۳۵۷

چگونه ممکن است آنان که روزگاری در سودای واژگونی این نظام، تا مرز نبرد مسلحانه پیش تاختند، و در این راه نه تنها رنج سال‌ها زندان و شکنجه را به جان خریدند بلکه  خون عزیزان خود، از خواهر و برادر گرفته تا فرزندان و یاران هم‌سنگرشان، را نثار آرمان‌هایشان کردند، اکنون در موضعی قرار گیرند که نه تنها دشمنِ این نظام تلقی نمی‌شوند، بلکه گویی به نگهبانان دیرپای آن بدل شده‌اند؟

و شگفتا، که در بزنگاه تاریخیِ احتمال فروپاشی این نظام، واقعیتی پیش چشم می‌آید که پیشتر تنها به مثابه فرضیه‌ای دور از ذهن تصور می‌شد: این دو جریان، نه در ستیز، که در هم‌تنیدگی عمیقی با یکدیگر بسر می‌برند؛ چنانکه گویی دو نیمه بهم پیوسته یک پیکرند، و مرگ یکی، به ناگزیر، طلیعه مرگ دیگریست.

آنچه این پیوند غیرمنتظره را ممکن کرده، شریان مشترکی با انقلاب ۵۷ دارد  که به آن پیکر بیرونی بخشیده و در تار و پود هر دو جریان حضور دارد؛ رگی که خون یکسانی را در کالبدشان به جریان می‌اندازد و تپش حیات یکی، به تداوم دیگری وابسته است.

از همین‌ رو، در واپسین خاکریزهای دفاع از نظام اسلامی، آنکه به دفاع جانانه می‌ایستد، نه نیرویی از دل خودِ نظام، که بازمانده‌ای از چپ است؛ همان چپی که زمانی، رؤیای سرنگونی همین حکومت را در سر می‌پروراند، اما امروز، بی‌آنکه آشکارا بپذیرد، به پاره‌ای ناگسستنی از پیکر آن بدل شده است.

میخائیل شیشکین می‌نویسد: «ما برای بررسی تمامیت‌خواهیِ شوروی، دادگاهی شبیه به نورنبرگ نداشتیم و دست قاتلان آن دوره را از قدرت کوتاه نکردیم.»

برخلاف نازیسم، که در تریبونال بین‌المللی نورنبرگ در برابر افکار عمومی به دادگاه کشیده شد، و ده‌ها تن از رهبرانش، به نمایندگی از حزب ناسیونال‌سوسیالیست کارگران آلمان (نازی) و ملتی که در جنایات با آنان همدست شده بود، به‌ خاطر بربریتی که در نسل‌کشی یهودیان و ساختن جهانی آرمانی مرتکب شده بودند، بار سنگین شکست ایده‌های خود را بر دوش کشیدند و به جوخه‌های اعدام و زندان‌های سنگین محکوم شدند و پرونده ناسیونال‌سوسیالیسم از منظر فکری یکبار و برای همیشه بسته شد.

پس از تریبونال نورنبرگ، آلمانی که تقریباً هرگز به معنای اروپایی آن، تجربه دموکراسی قابل‌ عرضی نداشت، از گذشته خفت‌بار خود گذر کرد و به یک دموکراسی شکوفا با اقتصادی توانمند تبدیل شد. دادگاه نورنبرگ، به‌ صورت نمادین، محاکمه بربریتی نهادینه‌شده بود که در جامعه آلمان بطور پنهان حیات داشت و در انتظار لحظه‌ای برای بروز سبعیت خود بود.

در کشتار یهودیان و آن حجم عظیم از کشتار دیگر ملت‌ها، بی‌گمان ملت آلمان شریک جرم اصلی بود. دادگاه نورنبرگ صلیبی بود که ملت آلمان بر دوش کشید تا از همه گناهانش آمرزیده شود.

بعدها آدورنو نوشت: «پس از آشویتس، سرودن شعر بربریت است.»

بلشویسم  محاکمه نشد

برخلاف رژیم نازی که پس از جنگ جهانی دوم در دادگاه نورنبرگ پاسخگوی جنایات خویش شد و به محکومیت تاریخی رسید، بلشویسم با وجود تمامی خشونت‌ها، کشتارهای سیستماتیک، اردوگاه‌های کار اجباری، و اعدام‌های گسترده‌ای که ابتدا در شوروی و سپس در کشورهای تحت سلطه‌اش اعمال کرد، هرگز به پای میز محاکمه کشانده نشد.

نه‌ تنها عدالتی در حق قربانیان اعمال نشد، بلکه این ایدئولوژی در نقاب قهرمان، سرافرازانه در تاریخ ظاهر شد.

قهرمانی ساختگی که راه را برای دهشت استالینیستی هموارتر کرد و به «وحشت بزرگ» مجال تکرار داد.

بلشویسم در اتحاد شوروی محاکمه نشد و با مرگ بیولوژیک و طبیعی به تاریخ پیوست اما روح خشن و بربریت نهادینه در آن زنده  ماند و در جان و جهان های اسطوره ای  دیگر تجدید حیات کرد .

در همان ایامی که نشانه‌های فروپاشی ، آرام‌آرام بر پیکر سترگ اتحاد شوروی نقش می‌بست و دیوار آهنین، این نماد قرن بیستم، دچار ترک‌هایی ژرف و جبران‌ناپذیر شده بود، در سوی دیگر جهان، ایران با واقعه‌ای عمیق و سرنوشت‌ساز مواجه می‌شد، انقلابی برخاسته از دل سنت و ارتجاع، در سایه‌ی حماقت و شور توده‌ها، قد برافراشت. انقلابی که در چهره، عبای دین و فقه شیعه بر دوش داشت، اما در جان، از آتشی انقلابی و رادیکال شعله‌ور بود. گویی روح خسته و رو به زوال بلشویسم، در واپسین دم‌های حیات خویش، سرگردان و بی‌قرار، به دنبال کالبدی نو برای تداوم خویش می‌گشت.

روح بلشویسم، آن اندیشه‌ی سالخورده و خسته، در لحظات واپسین عمر خویش، چونان شبحی سرگردان، در جستجوی پیکری تازه بود؛ پیکری که با حلول در آن مجال زیست دوباره بیابد که بتواند آن را از مرگ محتوم برهاند.

چنین بود که ایدئولوژی محتضر، در سیمایی تازه، به حیاتی نو دست یافت؛ نامی نو، جامه‌ای دیگر، و جهانی تازه برای ادامه‌ی رؤیای کهنه‌اش.

انقلاب اسلامی از نظر ماهیت، بسی فراتر از یک جنبش مذهبی صرف بود و در همه  وجوه ساختاری و گفتمانی، شباهت‌هایی انکارناپذیر با انقلاب بلشویکی ۱۹۱۷ روسیه از خود نشان می‌داد.

در این انقلاب، پژواک آن خروش تاریخی شنیده می‌شد؛ از نفی و طرد طبقه حاکم پیشین، تا مصادره دارایی‌ها، از خلق نهادهای شبه‌نظامی چون کمیته‌ها و بعدها بسیج و سپاه پاسداران، تا حذف صداهای گوناگون و کشتن آزادیهای اجتماعی و نادیده گرفتن تکثر سیاسی.

روح انقلابی ۵۷، همچون شعله‌ای برآمده از خاکستر بلشویسم  با همان تب‌ و تاب و همان اراده برای گسستن و از نو ساختن، در بستر تاریخ ما قد کشید؛ انقلابی با ریشه‌های آشنا، اما چهره‌ای بومی و روایتگر سرنوشتی دیگر.

تجدید حیات بلشویسم در اسلام

بلشویسم به‌ ویژه در قرائت‌های سختگیرانه‌ترش، چهره‌ای دین‌مانند دارد: آیینی نوین، برخاسته از آموزه‌های مارکس، مردی زاده‌ی خانواده‌ای یهودی، که اندیشه‌اش، گرچه بر بستری سکولار رشد کرد، اما ژرفاً از سنت‌های توراتی تغذیه می‌کرد. سنتی که در آن، مفاهیمی چون عدالت مطلق، رهایی انسان از بند ستم، و رسالت تاریخی برای نجات بشر، ریشه‌ای دیرینه داشتند. مارکس، در امتداد همین تبار فکری، آنچه در آموزه‌های تورات با عنوان «قوم برگزیده» شناخته می‌شد را به «طبقه برگزیده» یعنی پرولتاریا بدل ساخت: گروهی با رسالتی تاریخی برای نجات بشریت از بند استثمار.

او بجای وعده‌‌های آسمانی عدالت مطلق ، تصویری از بهشت سوسیالیستی و جهنم سرمایه‌داری بر روی زمین ارائه داد؛ آرمانی که، برخلاف بسیاری از قرائت‌های سنتی ادیان ابراهیمی که عدالت را به جهانی دیگر حواله می‌دادند، تحقق آن را در همین جهان و به ضرب انقلاب ممکن می‌دانست. مارکسیسم، از این منظر، نوعی بازتولید سکولارِ اشتیاق توراتی برای عدالت، نجات و تاریخ رهایی‌بخش بود  با این تفاوت که دیگر نه قوم برگزیده، بلکه طبقه برگزیده با رسالت تاریخی، حامل وعده‌ی نجات شده بود.

چنانکه اسلام را می‌توان امتدادی تاریخی‌ فرهنگی از ادیان پیشین دانست، مارکسیسم نیز آیینی نوظهور است که از اسطوره‌های عدالت‌طلب گذشته تغذیه کرده و آنها را در قالبی انقلابی، مادی و جهانگرا بازسازی کرده است. در این نگاه، بلشویسم نه صرفاً یک ایدئولوژی، که ایمانی سکولار به برابری مطلق است؛ ایمانی که قرنی از تاریخ بشر را در بر گرفت و دگرگون ساخت.

عجیب نیست اگر امروز، در آستانه‌ی تأملی دوباره بر واپسین روزهای قرنی که گذشت، انقلاب اسلامی را هم‌نفس و همراز با روح شیعه بدانیم  آنگاه که شوروی در غروب محتوم خویش فرومی‌رفت و نقاب از چهره‌ی سوسیالیسم بلشویکی می‌افتاد، روشنفکری ایدئولوژیکِ ایران، زاده‌ی ایمان‌های کهن و پرورده در آغوش ادیان ابراهیمی، با دلی پر سودا، مسجد را پشت سر نهاد و به کوچه‌پس‌کوچه‌های دانشگاه قدم نهاد. در میان غبار تجدّد، زبانش به بزرگی خود می‌بالید و نگاهش از غرور لبریز بود؛ خود را وارث عقل جهانشمول می‌پنداشت، بی‌آنکه دریابد تنها جامه‌ی ایمان را دگرگون کرده وعطاریِ باورهای کهن را، بی‌آنکه عطر معنا از آن برخیزد، با شیشه‌های رنگین و نقره‌پوش آیینی نو عوض کرده است: خدایی تازه با نام مارکس، و پیامبری دیگرگون با چهره‌ی لنین.

انقلاب اسلامی مراوده میان ادیانی

آنچه در این مراوده‌ی میان‌ادیانی رخ می‌نماید، صرفاً گفتگویی آیینی میان باورمندان نیست؛ بلکه رویدادیست تأمل‌برانگیز که از دل تاریخ و فلسفه سر برمی‌آورد. در این میان، آنچه بیش از همه جلب نظر می‌کند، بی‌اعتنایی به گوهر اندیشه‌ی مارکس است؛ همان اندیشه‌ای که فرهنگ را بنایی بر فراز زیربنای اقتصاد می‌دانست و همه‌چیز را در آیینه‌ی مناسبات مادی و طبقاتی تفسیر می‌کرد.

با این حال، آنچه شاهد آن بودیم، نه تکرار آن جدال‌های تاریخی، بلکه چرخشی‌ آرام اما ژرف بود؛ گویی ساختارها، بی‌آنکه بانگی برآورند، دگرگون می‌شدند. این تغییر نه از مسیر آتش و آهنِ مبارزه‌ی طبقاتی، بلکه در پرتو هم‌پیمانی‌های معنوی و هم‌نفسی‌های آیینی رخ می‌داد؛ بازگشتی‌ناگهانی و اندیشه‌برانگیز به سپیده‌دمان پیشامدرن، جایی‌که معنا، پیش از ماده، بر جهان حکم می‌راند.

در این هم‌صدایی میان ادیانی، پژواکی نهفته است که شاید نظریه‌پردازان ماتریالیست در شمار نیاورده بودند؛ فصلی نو در فهم تاریخ، که مارکس، با همه‌ی ژرف‌نگری‌اش، صفحه‌اش را نخوانده بود.

در جامعه‌ای که تازه گام به بیرون نهادن از ساختارهای سخت‌جان و کهن را آغاز کرده بود، وظیفه ذاتی روشنفکری نه بازگشت به سنتِ زنگ‌زده، بلکه مواجهه‌ای صریح و بی‌پروا با آن بود. از همین رو، آنگاه که علی شریعتی با نبوغی دردآلود، اسلام شیعی را در قالب واژگان مارکسیستی می‌ریخت و از پرولتاریا، مستضعف می‌ساخت و از بورژوازی، مستکبر، همان جریان فکری بدل به آبشخور گروه‌هایی چون مجاهدین خلق شد؛ سازمانی بر بستر اقتصادی و سیاسی مارکسیسم، اما با ظاهری دین‌مدار و اصطلاحاتی برگرفته از سنت دینی.

در سوی دیگر، مارکسیست‌هایی ایستاده بودند که نه‌تنها اسلام سیاسی/ شیعی را خصم نمی‌دیدند، بلکه آن را رقیبی ایدئولوژیک و گاه هم‌پیمان در میدان نبرد با مدرنیته‌ی غربی می‌پنداشتند. و چنین بود که دین کهن، با ریشه‌های عمیق در خاک فرهنگ، بستری شد تا دین نوین در سایه‌ی آن تجدید حیات کند. دین نو (مارکسیسم)، جامه‌ی کهنه پوشید، و مشروعه‌گرایی، در مارکسیسم، زبان آینده و امروزی انحطاط را کشف کرد.

تشیّع یک زهدان امن برای چپ بود

نوجوان بودم که دادگاه خسرو گلسرخی برگزار شد؛ در خانواده‌ای چپگرا بالیده بودم و در چهره‌ی بزرگترها تأثری عمیق از آن محاکمه می‌دیدم. در جریان دادگاه مشت‌ها گره می‌شد، اما کسی به جوهر کلام گلسرخی نمی‌اندیشید. او با زبانی ساده، پیوندی غریب اما روشن میان اسلام شیعی و سوسیالیسم انقلابی ترسیم می‌کرد.

گلسرخی با صدایی رسا از «إنَّ الحیاهَ عقیدهٌ و جهادٌ» گفت و سخنش را با نام حسین آغاز کرد: «من مارکسیست-لنینیستم، اما نخستین بار عدالت اجتماعی را در اسلام یافتم». او از اسلامی سخن گفت که همیشه در کنار جنبش‌های رهایی‌بخش ایستاده؛ از بهبهانی‌ها و خیابانی‌ها، تا امروز که «اسلام حقیقی» را همراه خلق می‌دانست.

گلسرخی وقتی از علی گفت که «قصری بر پا نمی‌شود، مگر آنکه هزاران نفر فقیر شوند»، از نزدیکی آموزه‌های علوی با دیدگاه مارکس پرده برمی‌داشت. از حسین گفت که در اقلیت ماند، ایستاد، شهید شد؛ اما تاریخ راه او را ادامه داد، نه یزید را. مارکسیسم او، اسلام علی و حسین بود؛ روبنای مشروعی بر بستری مارکسیستی.

و آنگاه که گفت «من از خلقم دفاع می‌کنم»، اشک‌ها بی‌پروا فرو ریختند. شهیدی دیگر از تبار کربلا متولد شده بود. مگر سیاوش کسرایی درباره‌ی جنگلی‌ها  نسرود: «پانزده مرد دلیر، پانزده حیدر کرار»؟

نگاه احسان طبری، فیلسوف چپگرای توده‌ای، نیز به همین سو می‌رفت. او اسلام را، چون دیگر ادیان، زاده‌ی شرایط ناعادلانه‌ی اجتماعی می‌دانست؛ جنبشی اصلاح‌طلبانه و انقلابی، به رهبری پیامبر، در برابر ساختارهای ستمگر جاهلیت.

تشیع، در نگاه طبری، واکنشی عدالت‌خواهانه بود؛ صدای اعتراض توده‌ها به سلطه‌ی اموی و عباسی، و امام علی و حسین، نمادهای مقاومت در برابر استبداد.

از منظر چپ، اسلام در بطنش صدایی برای برابری است، و گلسرخی، با شجاعتی کم‌نظیر، این صدا را دوباره از دل تاریخ بیرون کشید.

زن، زندگی، آزادی و فرجام  بلشویسم و مشروعه

جنبش «زن، زندگی، آزادی» را باید یکی از سترگ‌ترین و بی‌سابقه‌ترین خیزش‌های اجتماعی سده‌ی معاصر و مقدمه محاکمه مسالمت‌آمیز، متمدنامه و خردمندانه همه  نگرش‌های ممزوج در انقلاب ارتجاعی پنجاه و هفت دانست.

خیزشی که، برخلاف طغیان‌ ارتجاعی انقلاب اسلامی، نه تکیه بر جناح‌های نام‌آشنای چپ داشت، نه وامدار اصلاح‌طلبی بود، و نه دلبسته‌ی نوستالژی‌های انقلاب پنجاه‌ و هفت. این استقلال گفتمانی و نسلی، واکنش‌هایی متضاد اما ژرف و تأمل‌برانگیز از جانب برخی چهره‌های کهنه‌کار و جریان‌های ایدئولوژیک سنتی را  برانگیخت.

تلاش‌های بی‌وقفه‌ی برخی از این کنشگران برای تخطئه‌ی جنبش، با چنگ زدن به استعاره‌های فرسوده‌ی دخالت بیگانگان، از اسرائیل و آمریکا گرفته تا شبح نئولیبرالیسم، نه تحلیلی منصفانه، که تلاشی نومیدانه برای سلب مشروعیت از جنبشی بود که ستون‌های حاکمیتی  و نگرشی آنان را به لرزه افکند.

در چهره و قلم آنان، رگه‌هایی از خشم، هراس و اضطراری ایدئولوژیک پدیدار شد؛ نشانه‌هایی از خطر فروپاشی سنگری که دیرزمانی مأوای باورهایشان بود و در نتیجه دفاع از حکومت  اسلامی  که مخرج مشترک همه این باورها بود.

عنوان «پایان و محاکمه‌ی بلشویسم» تنها استعاره‌ای شاعرانه نیست، بلکه نامی‌ است بر واقعیتی ژرف، تاریخی و ایدئولوژیک. در این معنا، ایرانِ پناهگاه واپسین  گونه‌ای نادر و منحصر به فرد از فرقه‌گرایی است؛ فرقه‌ای که هرچند در جامه‌ی شریعت و دین ظاهر شده، اما در ژرف‌ساخت خود، تداعی‌گر بلشویسمی است که قرن بیستم را به آتش کشید.

اسلام سیاسی، به‌ مثابه یکی از واپسین روایت‌های ایدئولوژیکِ معاصر، اکنون در آستانه‌ی محاکمه‌ای تاریخی ایستاده است. محاکمه‌ای نه صرفاً حقوقی، بلکه اخلاقی، معرفتی و وجودی. این روایت که در هیئت شریعت، سیاست را تقدیس کرد و خشونت را با قدسیت پوشاند، اکنون از سوی وجدان جمعی بشر فراخوانده می‌شود تا پاسخ دهد: به کجا رفته‌ایم و چه بهای سنگینی برای این مسیر پرداخته‌ایم؟

انقلاب اسلامی را باید در همین چارچوب دید؛ تلفیقی مه‌آلود از تقدس‌گرایی ابراهیمی و جزم‌گرایی بلشویکی. این نظام، حاصل همنشینی دو میراث سنگین است: یکی که از متون مقدس برآمده و  دیگری که با ظاهری الحادی ریشه در ادیان ابراهیمی دارد.

چنین تلفیقی نه تنها زمینه‌ساز خشونت ساختاری شد، بلکه همزمان امکان بازسازی سلطه در قالب‌های نو را فراهم آورد.

بلشویسم که با شعار آزادی آغاز کرد، اما خود بدل به معماریِ سرکوب شد. با وجود کارنامه‌ای آکنده از نقض گسترده حقوق بشر، هرگز به محکمه‌ای جهانی کشیده نشد. بدتر آنکه توانست خود را در اشکال نوینی از خشونت اعم از قومی، جنسی، فرقه‌ای و حتی دینی بازتعریف کند.

و امروز، زمان داوری فرا رسیده است. نه‌ فقط برای اسلام سیاسی، بلکه برای تمامی اشکال بازمانده‌ی بلشویسم در پوشش‌های تازه. تاریخ دیگر ناظر خاموش نخواهد بود. عدالت، اگرچه دیر، اما اکنون در آستانه‌ی تحقق است و این واپسین برگ از کتاب یک دوران است که باید در دادگاه آگاهی بسته شود.

و اکنون، گویی دست تقدیر میز داوری بلشویسم را ، نه در میدان سرخ مسکو، که در خیابان‌های داغ تهران، برپا خواهد کرد. گویا قضای روزگار چنین خواسته که این ایدئولوژی زاده‌ی زخم و ظلمت، نه در زادگاه خود، که در سرزمینی دیگر و با زبان نسلی بی‌تعلق، محاکمه شود. نسلی که در زایش آن نقشی داشت ولی  میوه‌های زهرآگینش را چشید.

گویی تاریخ، واپسین پرده‌های این منظومه‌ی ایدئولوژیک را به ما سپرده است؛ تا نه با تیغ، که با اندیشه، نه با نفرت، که با پرسش، خط پایانی بر آن ترسیم کنیم.

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۴۹ / معدل امتیاز: ۴٫۳

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=380075