گلناز غبرایی – «بعد از پایان» ششمین رمان فریبا وفی است که در ۲۳۰ صفحه با تیراژ ۱۸۰۰ نسخه در «نشر مرکز»، تهران، به چاپ رسیده و به قیمت ۱۱۵۰۰ تومان به فروش میرسد.
فریبا وفی را از «ترلان» تا «بعد از پایان» دوست دارم. همیشه وقتی در میان کتابهای رسیده از ایران چشمم به کتاب جدیدی از وفی میافتد، اول آن را می خوانم. گاهی احساس میکنم ادامه زندگی نکردۂ مرا درایران مینویسد.
قهرمانان داستان وفی را همیشه خیلی راحت به جا میآورم، انگار همین تازگیها با آنها برخورد کرده باشم. تصمیمات، نحوۂ زندگی و از همه مهمتر اشتباهاتشان مرا به یاد خودم میاندازد. درست برعکس نویسندههای جدید زن ایرانی که حتی یک لحظه نمیتوانم خودم را با معیارشان بسنجم. همۀ آن زنهای بی خون و بی رمقی که در این سالها داستان زندگیشان را خواندهام و همیشه درگیر عشق مردی هستند که رفته خارج و شوهری که اذیتشان میکند و نمیتوانند از خودشان در مقابلاش دفاع کنند و بچهای که تتها احساسشان نسبت به او گناه است. زنهایی که تحصیلات بالا دارند ولی حتی از عهده اداره یک خانه هم بر نمیآیند. زنهای آشپزخانههای سوت و کور و یخچالهای خالی. زنهای بی مصرف که در انتهای داستان در گودال سرگردانی فرو میروند و من همیشه دلم میخواهد دستشان رابگیرم، تکانشان بدهم تا به خود بیایند.
وفی خوشبختانه با این زنها کاری ندارد. میخواهد ما را با خود به سفری تماشایی ببرد. میل ندارم همسفرانم را حتی یک لحظه ترک کنم. چه خوب که آیسان دوست و خالهاش را با هم آشنا کرد و آنها را با هم به سفر فرستاد. یکی نیمی از زندگیاش را در سوئد وآن یکی در تهران و تبریز گذرانده، یکی چه گوارا خوانده و یکی گاندی، یکی جنگیده و فرار کرده و آن دیگری فرار کرده چون توان جنگیدن نداشته و حالا یکی آمده تا آن دیگری را با خود به سفری ببرد که در طی آن معلوم میشود دومی بیش از اولی مشتاقاش بوده است.
وفی در این کتاب نقش اول ندارد. همه شخصیتها به یک اندازه مورد توجه نویسنده قرار دارند. هیچ کدام در سایه آن یکی نیست و همه زیر سایه گذشتهای نشستهاند که افتاده روی زندگیشان. گذشتهای که نویسنده فقط گذرا به آن اشاره میکند و همین هم کافیست. این گذشته را همه میشناسیم و با آن زندگی کردهایم. گذشتهای که منظر بچه خردسالاش را بر میدارد و از دستاش به سوئد پناه میبرد تا با اسد آشنا شود و حالا به دنبال آنچه او جا گذاشته به تبریز بیاید. گذشتهای که رؤیا را به تهران میفرستد، حسین را در هیاهوی شهر گم میکند، فاطمه را به یک زندگی پر از تجمل و وسواس میکشاند. منظر آمده تا رابطهاش را با اسد نجات دهد، آمده خودش را نجات دهد، آمده سکوت را بشکند و یکباره «هوای تازه نه از پنجرۀ باز بلکه از آدمی تازه میآید.»
منظر با همه تفاوتهایی که با خود از سوئد آورده، به رؤیا فرصت مخفی شدن پشت پنهانکاری،احتیاط و به مسخره گرفتن گذشته را نمیدهد. رویا «دارد پرونده تبریزیها را میبندد که در بایگانی برای یک لحظه باز میشود و سایه نسرین پدیدار. نیش سوزنی اعصابم را خراشید و در را زود بستم.» به یاد دورانی میافتد که سیمون دوبووار میخواندند ولی بیش از آن به جستجوی سارتری بودند که پیدا نشد و آنها را به این نتیجه رساند که حتماً خودشان لیاقت دوبووار بودن را ندارند و بعد نسرین فامیل دور را پیدا کرد و گمان کرد سارتر را به دست آورده. به یاد دوستیشان که گذشته از چنگشان به در آورده…
سفر سه روز طول میکشد و هر روز دفتری از گذشته ورق میخورد، هر روز زخمی سر باز میکند و با این همه خواننده حس میکند که بندی از پای حقیقت گشوده شده، حقیقت که دربند تک تک شخصیتهای داستان زندانی بوده، کم کم بین همه تقسیم میشود. حقیقت همگانی میشود و شک و تردید جای اطمینان و یقین اولیه را میگیرد. وفی به یقینی که خاص شرایط اختناق و فشار است غلبه میکند «شاید فکر کردهام که گفتن فایده ندارد. آدمها که فقط با توضیح دادن برای هم قابل قبول نمیشوند.»
«قابل فهم که می شوند» و تمام تلاش نویسنده این است که شخصیتهای داستان را قابل فهم کند. هیچ کس را توضیح نمیدهد و دلیلی برای دفاع از آنان نمیبیند. فقط در این دنیای یک صدایی قابل فهمشان میکند. نیازی به پایان خوش ندارد. داستان اما پایانی دارد که میشود آرزویش را داشت. در انتها همه کمی سبکبارترند. حرفهای نگفته یک طوری به زبان آمده واگر کسی قانع نشده، چه غم. تلخی کم شده وقتی نسرین بعد از باز شدن عقدهها میگوید: «چطور یادم برود. آدم وقتی یک بار یک رابطه درست و حسابی را تجربه میکند، بدل بودن بقیه را زود تشخیص میدهد. دیگر سرش کلاه نمیرود » و رؤیا فکر میکند: «نسرین حرف میزد و من دلم میخواست تاریکی دیر بیاید تا صورتاش را بیشتر ببینم. برای اولین بار خجل بودم از اینکه بیشتر چیزها یادم رفته بود. همیشه دنبال آدمهای تازه و جاهای تازه و خاطرههای تازه بودم . هیچ وقت بر نمیگشتم ببینم چه چیزی پشت سرم هست، یعنی ارزشاش را داشت؟ نسرین میگفت داشت. خیلی هم داشت» و از زبان خواهر اسد که همه این سالها در سایه برادران سیاسی مانده پس از گفتن « اسد به خرابیهای پشت سرش نگاه نکرد. آبا سکته کرد . یکی باید هر روز بلندش میکرد میبرد دستشویی. قاشق قاشق غذا میریخت توی دهانش. احمد عذاب وجدان گرفت و رفت و زنش هر هفته بچههایش را میگذاشت پیش من که برود شوهر قهرماناش را ببیند. هر کس به هر کاری دست میزند که باور کند مهم است. یکی با خارج رفتن این کار را کرد، یکی با زندان رفتن»، میشنویم که «خودم هم نمیدانم چرا آمدهام اینجا. اصلاً نمیدانم » و با گریه حرف اسد را پشت تلفن تکرار میکند: «برو منظر را ببین. همیشه دلم میخواست دونفری بیاییم تو را برداریم برویم گردش. حالا که نیستم دونفری بروید. بروید پارک قدم بزنید.»
شاید همین اشاره خواهر، پارک را برای منظر که دیگر به هیچ چیز اطمینانی ندارد، زیباتر میکند: «جای خیلی قشنگیست. ای کاش روز اول آمده بودیم اینجا» و در پایان اسب خسته و لاغر که مسافراناش را خالی کرده سبکبار از کنارشان رد میشود.