سعید شفا – «کوه» آخرین فیلم امیر نادری با صحنه خاکسپاری یک انسان شروع میشود.
«کوه»، نبرد امیر نادری با خودش
دوربین اشخاصی را نشان میدهد، بعد نمایی از یک کوه دیده میشود. شب سر میرسد. زنی با شوهر و فرزندش پیرامون چراغی روشن نشستهاند. روستاییانی درگیر با بیماری طاعون. «کوه» زنده است و شبها پارههایی از کوه که از بدنهاش جدا شده و به پایین میریزد. حرف چندانی میان شخصیتهای فیلم رد و بدل نمیشود و کار دیالوگنویسی را آسان میکند ولی اینکه میخواهد با زبان تصویر سخن بگوید تا حدی ثقیل است. البته دلیل دیگرش هم ندانستن زبان است که نادری چون داستان فیلمهایش را هم مینویسد، در نتیجه دیالوگِ کم برایش سهلتر است. اشکال کار نادری اما اینست که با فرهنگ محیط فیلمهایش آشنا نیست و اصرار دارد فیلمهایش را در کشورهایی که به زبان و فرهنگ آنها آشنایی ندارد بسازد. «کوه» را در ایتالیا ساخته که چرایش معلوم نیست.
کُندی فیلم با کندی زمان آن هماهنگ است، اما چه لزومی برای آن هست؟ در بازار زنگ کلیسا به گوش میرسد. مرد روزها به بازار میرود ولی اهالی از او نفرت دارند و او را نفرین شده میپندارند. مرد مرغی را میدزدد ولی بعد وجدانش راضی نمیشود و مرغ را رها میکند. اما اهالی به او تهمت دزدی میزنند و او به سقاخانهای پناه میبرد. در آنجا شمعهایی روشن است. مرد شمعی را بر میدارد و آن را وارونه میکند. که مثلاً چی؟ آیا او ضد مذهب است؟ زن او دستگیر میشود و به نزد زنان راهبه برده میشود ولی در صحنه بعدی او را در خانهاش، در جوار کوه میبینیم. مرد شب و روز به زدن ضربه به کوه ادامه میدهد. کوه را میتوان به ثروت یا قدرت تعبیر کرد و برای همین مرد با کوه در میافتد چرا که از مال دنیا تهی است. در افتادن او با کوه پرعظمت، نتیجهای جز شکست ندارد. در این میان، معلوم نیست اینها از کجا غذا تهیه میکنند چرا که زمین بایر آنها خشک و سنگلاخیتر از آن است که محصولی تولید کند. فرزندشان بزرگ میشود و نزد آنها باز میگردد. زن و مرد پیر میشوند ولی دست از مبارزه با کوه بر نمیدارند تا اینکه کوه شکست میخورد و فرو میریزد. خورشید همچنان میدرخشد و فیلم بالاخره پایان میگیرد. فیلمبرداری فیلم زیباست و ای کاش کمیاز آن نصیب داستان و محتوای سردرگم فیلم هم میشد.
«کوه» نادری هم به لیست فیلمهای جشنوارهای که فقط در جشنوارهها به نمایش در میآیند، اضافه میشود چرا که نمایش عمومی نداشته و صرفاً به خاطر نام نادری و فیلمهای قدیمیاش در ایران، در جشنوارهها به نمایش درمیآید و به همین دلیل کمتر کسی خارج از فضای جشنوارهها، این فیلم و حتی فیلمهای دیگر نادری را دیده است.
گلشیفته فراهانی و «نوای عقربها»
سینمای هند نظیر سینمای اکثر کشورها از دو بخش تشکیل میشود. سینمای تجاری بالیوود و سینمای هنری که بخش کوچکتر سینمای این کشور را که بزرگترین صادرکننده فیلم در جهان است تشکیل میدهد. این بخش نظیر زمانی که ساتیا جیت رای در رأس آن بود و سینمای هند را جهانی کرد.
چندان فعال نیست ولی گهگاه فیلمهای متفاوتی عرضه میکند که یکی از آنها «نوای عقربها» ساخته آنوپ سینگ است که نقش اول فیلم را گلشیفته فراهانی ایفا میکند. فراهانی در حال حاضر، در سینمای جهان نامیآشناست، اما به خاطر چهرهاش همچنان نقشهای شرقی به او داده میشود که گرچه ایرادی نیست، اما او را در این حیطه محدود کرده است. هرچند نقشهای دیگری هم داشته (دزدان دریایی، آلتامیرا) اما قدرت بازیگریاش را با همین نقشها به اثبات رسانده است.
«نوای عقربها» با داستانی عاشقانه و انتقامجویانه، درباره دختر جوانی است که قادر است سم عقرب را در بدن انسانها حس و با خواندن آوایی آن را خنثی کند. اتفاقی رخ میدهد و اهالی روستا از او میخواهند آنجا را به خاطر مسموم کردن افکار اهالی ترک کند.
برای ماندن در روستا، تنها چاره ازدواج با مردی است که تاجر شتر است که این نیز منجر به بروز جریانات تازهای در زندگی او میشود که داستان فیلم را تشکیل میدهد. فیلمنامه فیلم را نیز آنوپ سینگ بر اساس یک داستان فولکلوریک نوشته که بیشترین توجهاش روی کاراکتر زن است و این را علاوه بر
«نوران» (گلشیفته فراهانی)، در مادر بزرگ و دیگر زنان فیلم هم میبینیم. شخصیتهایی که قوی و کارساز هستند. گرچه فیلم تم و زبان کُند و متفاوتی دارد، اما بازیهای گیرا آن را زنده نگه میدارد و با فیلمبرداری تماشایی پی یتروز و نرچر و کارلوتاهالی استاینمن به اوج میرسد. درواقع این فیلمبرداری و رنگآمیزی فیلم است که به زیبایی آن میافزاید و داستان غیرمتعارف آن را قابل تحمل میسازد.
سینگ متولد تانزانیاست، تحصیلات سینماییاش را در هند گذرانده ولی ساکن سوئیس است. تا کنون سه فیلم بلند ساخته که «نوای عقربها» آخرین فیلم اوست.
«وقتی خدا میخوابد»
شاهین نجفی خواننده رپ ایرانی به خاطر موسیقی و محتوای اشعارش مجبور میشود ایران را ترک کند چون به گفته خودش، علیه وی فتوای مرگ صادر شده. او ابتدا به ترکیه و بعد به آلمان میرود، جایی که یک تهیهکننده ایرانی (سارا نجومی) و یک فیلمساز آمریکایی (تیل شادر) تصمیم میگیرند فیلمی درباره او بسازند.
فیلم با ورود شاهین به آپارتمانش شروع میشود و بعد از یک مقدمه برای آشنایی او با تماشاگر، بطور جامع به زندگی او میپردازد که چرا از ایران خارج شد و چرا در این مقطع زمانی همچنان مطرح است. بخش عمده فیلم درباره برگزاری کنسرتهای اوست که با مشکلات امنیتی برای حفظ جان وی همراه است و بینده را بیشتر با زندگی و فعالیت و اهدافش آشنا میکند. مسئله فتوا که همچنان برقرار است، اطرافیانش را نیز تحت تأثیر قرار میدهد بطوری که آنان نیز به خاطر ترس از ترور با مشکلات شخصی درگیر میشوند، ولی در انتها فیلم با تمام فراز و نشیباش با کنسرت بزرگی که مهیا میشود، نوری در دل همگان ایجاد میکند به این معنی که برای آنانی که ایستادگی میکنند هنوز امیدی هست. هرچند در انتها، شاهین که در ابتدا به خدا و مذهب اعتقادی ندارد، میپذیرد که خدایی هست ولی در خواب.
تمایز این مستند با مستندهای مشابه، محو شدن سازنده و دوربیناش است که پس از مدتی تبدیل میشود به یکی از اعضای گروه، بی آنکه وجودش حس شود. همین حضور نامریی باعث میشود تا سازنده شاهد وقایع باشد نه جهت گیر. پیش از این، فیلمهایی درباره افرادی که به دلایل سیاسی و غیره ایران را ترک کردهاند ساخته شده، ولی امتیاز این فیلم در این است که به سوژهاش بسیار نزدیک میشود و او را به تماشاگر میسپارد، بی آنکه نقش خودش مشهود باشد.
فیلم جایی تمام میشود که شاهین نجفی کنسرت بزرگی را آغاز میکند ولی دیگر نخواهیم دانست پس از آن چه بر او خواهد گذشت.