وجه تسمیه حداقلیِ مفهوم روشنفکر و عصر تیرگیِ ایران

پنج شنبه ۱ فروردین ۱۳۹۸ برابر با ۲۱ مارس ۲۰۱۹


نیکروز اعظمی – اینکه واژه‌های مفهومی مثل روشنفکر در نظر ما ایرانیان به چند گونه تعبیر و تفسیر می‌شوند و در دوره‌های تاریخی متناسب با زمان به نحو خاصی حائز اهمیت بوده یک مسئله است (که چنین تنوعِ تفسیر و تعبیر خود نشانه کج‌اندیشی و ناآگاهی ما از این مفهوم است) ولی خودِ مفهوم روشنفکر در مقیاس کار و حد توانایی‌اش در بیان غربی و کاربرد غربی، مسئله‌ای دیگر.

عملکرد «الیت» یا «نخبه» ایرانی در قلمرو سیاست یا قلمروهای دیگر نشانی از کارکرد مفهومی روشنفکر در نزد ما ندارد. در این مورد به استثناءها کاری نداریم بلکه به دنبال کشف و شناخت قاعده‌ایم. به نظرم حداقل توافقی که می‌تواند در نزد ما ایرانیان در خصوص تعریف مفهوم روشنفکر صورت گیرد و وجه تسمیه حداقلی آن باشد اینست: روشنفکر کسی‌ است که حقیقت را در همانگونگی‌اش روشن می‌بیند و نسبت بدان روشن فکر می‌کند. هر نوع مصلحت‌گرایی در کتمان حقیقت یا طور دیگر نشان دادن آن، نه تنها امر و هدف روشنفکر یا روشنفکری به حساب نمی‌آید بلکه بر ضد آن است. حقیقت در درون اجتماع ما، آنچیزی‌ است که ما آدم‌ها خالق آن هستیم. وجود حقیقت‌ها- خواه رویدادی باشد خواه رفتاری باشد خواه روشی باشد- در بهم پیوستگی اجتماع ما، نشانه‌هایی از کارکرد هستند و کارکردها که توأمان زمان را می‌آفرینند و در زمان زاییده می‌شوند (مانند یک حرکت تکاملی) می‌توانند در بستر زمان تغییر و تحول یابند یا به مرور زمان کارکردشان به کلی بی‌اثر شده و نفی گردد. اینجا می‌رسیم به وجه دیگر روشنفکر در تعهدش به کشف حقیقت تازه که روش نقد است. در مورد حقیقت در اجتماع ما، اینهم ناگفته نماند که قرار است حقیقت در خدمت انسان باشد و نه انسان در خدمت حقیقت. روشنفکر در همان مفهوم غربی کسی‌ است حقیقت را زیر ذره‌بین فکر خود می‌گیرد و معایب آن را کشف و نقد کرده و میزان ارزش و نوع کارکردش را بطور نسبی تعیین می‌کند. در اینجا باز هم وجه دیگری از ویژگی روشنفکر مطرح می‌شود و آن فاصله آشکار میان وی و روزمرّگی‌ است. روشنفکر در جدایی با روزمرّگی یا سازگار نبودن با روزمرّگی است که می‌تواند سیرت رفتاری و سیاق خویش را بر حقیقت تحمیل کند و به آن فرم دهد یا زمینه را برای کشف و تولید حقیقت تازه فراهم آورد.

بنا بر تعریف حداقلی ما از مفهوم روشنفکر، دوری‌گزینی از مصلحت و روزمرّگی، حقیقت را در همان شکل و شمایل‌اش دیدن و به کار گرفتن روش نقد با درک اینکه هر حقیقت در دامن بشر و حیات زندگی اجتماعی‌اش هم زاینده است و هم میرنده، اهم آن است. با این وصف، معلوم می‌شود که این ویژگی‌های چاره‌جویانه و فرارویانه  کمترین رشته پیوند با «چهارچوب خشک» روشنفکر و روشنفکری ما ندارند. در حالی که در فرهنگ عقل‌گرای غرب دارد به نحو احسن در همه ابعاد و عرصه‌ها عمل می‌کند. بی‌روح و بی‌جانیِ شبه‌روشنفکری و «روشنفکری دینی» ما را چه به این ویژگی‌های برآمده از اصالت و معیار عقل؟ این را به این خاطر مطرح و توضیح کردم که برخی روشنفکران ما از فقدان یک تعریف در خصوص مفهوم روشنفکری شاکی هستند و آن را نقطه ضعف می‌دانند اما همزمان خود به واسطه همین فقدان و نقطه ضعف، به سیاست، تاریخ و فرهنگ ایران می‌نگرند. و نتیجتاً می‌شود تأیید و تمجید از یک دروغ بزرگ در ترکیبی از «ایرانیت، اسلامیت و مدرنیت»* در فرهنگ ما. در حالی که «اسلامیت» با آزادی و حقوق دینیِ «ایرانیت» و آزادی و حقوق فردیِ «مدرنیت» سر جنگ دارد.

هم‌بنیادیِ یا هم‌ترازی سخنِ گروهی از «روشنفکران» ایرانی درباره اینکه «معلوم نیست وقتی روشنفکر می‌گوییم به چه کسی می‌گوییم»؛ برخی‌ها مبارزان سیاسی یا حتا چریک را روشنفکر می‌دانند، برخی‌ها خاتمی را روشنفکر می‌دانند و برخی دیگر روشنفکر را کسی می‌دانند که کار فکری می‌کند و از این قبیل سخنان مشابه دیگر که در زبان بسیاری از «روشنفکران» ایرانی می‌چرخد و بهانه و ابزاریست برای مانور و پیشبرد نظر «روشنفکرانه» و قضاوت «سخاوتمندانه» خود به یک موضوع یا یک رویداد، گویای فقدان یا بی‌جانی نیروی تلاش برای تبیین مفهوم روشنفکر و روشنفکریست و این امر به عمد است. چون  تبیین روشنفکر در مفهوم خاص خود هر نوع بازارگرمیِ روشنفکر بُنجل‌فروش و بُنجل‌خرِ مناسب با وی را، بر هم خواهد زد. به همین خاطر امکان هر نوع شناخت و دقیق شدن به تبیین راستین و شناخته شده غرب در خصوص کارآیی روشنفکری و روشنفکر را با اعلام اینکه «خاتمی روشنفکر» است یا با پر و بال دادن به «روشنفکر دینی»،  ناممکن و خنثا می‌کنند. و بدین طریق تمام زور و تلاش به کار گرفته می‌شود تا روشنفکر در مفهوم غربی‌اش در نزد ما معما باقی بماند و در عوض هر مجعول و مجهولی که نه ابزار و نیروی قیاس هستند و نه معیار چیزی نُرمال، به عنوان یک «مفهوم» همچون «روشنفکر دینی» به صحنه آورده می‌شوند تا صحنه‌گردانِ امیال سیری‌ناپذیر فضای «فلسفه اسلامی» شوند. در هر صورت وقتی به ظن خود اقرار کنیم که در فضای روشنفکریِ معیوب و مغشوش و به همین مناسب مغموم و مذموم، نمی‌توان معلوم کرد روشنفکر به چه کسی گفته می‌شود، پس دیگر معطل چه هستیم و چرا از این جوّ خارج نمی‌شویم تا خود به شناخت میزانی از مفهوم روشنفکر (که همان مفهوم و آموزه غربی‌ست) برسیم و با این کارایی مفهومی، به رویدادها از جمله رویدادهای همان قرون یادشده بنگریم؟

اینکه در ایران یک «انقلاب اجتماعی»، بخوان انفجار اجتماعی، بر اثر جور و تعدی چهل ساله حکومتی غارتگر و یاغی در حال رخ دادن است چه ملزومات یا ضدیتی وجود دارد تا نتوان از آن به میزانی از  کاراکتر و فکر روشنفکری دست یافت؟

من گمان می‌کنم «روشنفکری» در حال حاضر ما، تاب تحمل میزان فکری روشنفکر به مفهوم غربی‌اش را ندارد و به همین جهت بجای روش نقد به رویدادهای تاریخی فرهنگی خود، تمام‌قد در تأیید آنهاست. سه لایه‌ای نشان دادن فرهنگ ایران در «ایرانیت» و «اسلامیت» و «مدرنیت» و آشتی‌پذیر نشان دادن این سه ارزش نافی یکدیگر، گواهی‌ست بر این تأیید. در واقع «روشنفکر» ایرانی منقاد ارزش‌های فرهنگ خود است تا نقاد.

وقتی بر سر تعریف حداقلیِ مفهوم روشنفکر یعنی جدایی وی از روزمرّگی، نقب زدن به هر نوع مصلحت در قبال روشن شدن حقیقت و روش نقد به هر آنچه حقیقت است، توافق شود در این صورت اگر روشنفکری پیدا شد تا بگوید: «من تنها به یک مفهوم پایدار تاریخی معتقدم و آن هم خود ایران است»، حتماً به عنوان روشنفکر، این «مفهوم پایدار تاریخی» را به عنوان یک کلیت در نظر می‌گیرد و هویت این کلیت را نشان می‌دهد. اما با سُستی و ناتوانی در امر نشان دادن کیستی و چیستی این کلیت، «روشنفکر» ایرانی می‌رود به سراغ رویداد قرونی که، آن را «عصر زرین» یا «رنسانس» ایرانی نامگذاری کرده‌اند یا «قرن‌های طلاییِ سوم و چهارم و پنجم هم» گفتند (برخی از این دسته از روشنفکران در توهم و خیال باطل خویش تصور کردند که «رنسانس» اروپا از «رنسانس» ایرانی الهام گرفته) تا از آن بتوانند «مفهوم پایدار تاریخی» را برایش هویت «تازه»دست و پا کنند. اما این هویت چیزی نیست جز همان بی‌قوارگی پیکره‌ای در سه «وجه» «ایرانیت»، «اسلامیت» و «مدرنیت». و به تنها چیزی که شبیه نیست همانا «هویت ایرانی» و «مدرنیته» است. به راستی رویدادهای قرون دوم تا پنجم ایران چه هستند که «عصر زرین» یا «عصر طلایی» یا «رنسانس ایرانی» از سوی «روشنفکران» ما لقب گرفته‌اند؟ در حالی که از استمرار همان قرون تا به امروز، ما ایرانیان به جز دوره‌ای پنجاه ساله که آزادی اجتماعی و تحول اجتماعی و همچنین آزادی دینی داشتیم، در این هزار و اندی سال همواره دست‌مان تا مرفق به کُشتار دینی آلوده بود و دولت‌های بزرگ همچون دولت صفویان نیز بدون کُشتار دینی نمی‌توانستند تأسیس شوند و اگر کُشتار دینی را با بینش اسلام‌خواه‌تر از عرب‌مان سازگار و وجهی از آن بدانیم که از همان عصر «طلایی» آغاز می‌شود و بر اساس همین وجوه و سازگاری جمهوری اسلامی تأسیس می‌شود، من چنین استمراری را «عصر تیرگی» فرهنگ و نظام سیاسی ایران می‌دانم. در خصوص این سخن که می‌گوید «من تنها به یک مفهوم پایدار تاریخی معتقدم و آن هم خود ایران است»، بایست این «مفهوم پایدار تاریخی» که هویت ایران باشد را مشخص کرد. با روشن کردن سه وجه این «مفهوم پایدار» می‌توان این هویت را بازشناخت و میزان آن را معلوم کرد این سه وجه عبارت است از:

۱- وجه هستی یا گیتی‌نگری ایرانی
۲- وجه نظام سیاسی ایران
۳- تبیین وجه اصالت فرهنگ و ادبیات ایرانی

این کار در بازدهی میزان حقیقی‌اش فقط از عهده زورمندی تاریخ‌نگاری مدرن، روشنفکری و روشنگری بر می‌آید که ما هیچیک از اینها را نداریم.

آغاز عصر تیرگیِ ایران

قرون دوم، سوم، چهارم و پنجم هجری که از آنها سخن رفت، آغاز جوش و خروشِ اسلام‌خواهی ایرانی آن هم از نوع بدخیم‌ یعنی اسلام‌خواه‌تر از عرب جلوه کردن و «هویت ایرانی» را به قربانگاه «اسلامیت» بردن است. اسلامیتی که آزادی دینیِ هویت ایرانی ما را مورد تعرض و خصم خود قرار داد و مروج کشتار دینی در فرهنگ ایرانی شد. همین یک مورد گواه روشنی است از عصر تیرگی ایران به اهتمام اسلامیت. در این قرون و در دوره خلافت عباسیان که ایرانیان در دستگاه خلافت راه و نفوذ یافته بودند سه جریان فکری و اعتقادی ظهور کرد. یکی جریان وابسته به حدیث و نقل بود که محمد غزالی آن را نمایندگی می‌کرد و همو حکم اعدام عقل را صادر کرده بود، دومی با تأثیر از روش‌های عقلی فلسفی یونانی در صدد برآمد تا اسلام را به منطق و استدلال روش عقل یونانی مجهز کند و از اینجا به ادغام عقل و نقل رسید و به «فلسفه اسلامی» اهتمام ورزید. برجسته‌ترین نمایندگان این جریان التقاطی فارابی و ابن سینا هستند که بعدها ابن خلدون معارف اسلامی نیز با چرخ اسلامی همین پیشینیان رکاب زد. جریان سوم جریان عقلی‌ است که ابن مقفع و رازی آن را در دوره اسلامی نمایندگی کردند. این جریان (سوم) در میدانداری آن دو دیگر، هنوز جریان نیافته، متوقف شد. اما جریان اعتقادی- ایمانی اول و التقاطی دوم در قالب «فلسفه اسلامی» در فرهنگ ما استمرار یافتند؛ و در این استمرار است که آزار و اذیت و کُشتار دینی به موضوع مرکزی فرهنگ ما تبدیل شد و انقلاب اسلامی ثمره و دنباله همین فرهنگ آزادی‌کُش است. اگر اندیشیدن کسانی همچون رازی و برخی استثنائات دیگر را گواه و حمل بر عقلی بودن فرهنگ بومی خود بگیریم پس کُشتار دینی سازمان‌یافته در طول تاریخ اسلام در فرهنگ ایرانی را چه نام نهیم؟

دست قدرت «فلسفه اسلامی» را (در قرون مورد بحث و تحلیل ما) گشادن، گستردن و آن را نیرومند ساختن، با هدف خنثا کردن هر نوع نفوذ فلسفه عقلی یونانی و زایش فلسفه در ایران صورت گرفت. پیشینیان ما با سر نیزه و ترفند اسلامی در چهارچوب «فلسفه اسلامی» چشم فلسفه یونانی را در ایران کور کردند. اما روشنفکریِ فطرتاً وازده‌ی فکری ما که از هیبت توانایی‌های آنها (قدمای ما) در ساختن چنین فلسفه بی‌مقدار در جایش میخکوب شده و قدرت تکان خوردن ندارد و در واقع دچار عارضه ازخودباختگی شده، برای لاپوشانی این میخکوب‌شدگی و ازخودباختگی مجبور است با عناوین بی‌محتوا اما دهان‌پرکن، همچون «عصر زرین» یا «طلایی» یا «رنسانس» منتسب به دوران سرریز شدن نبوغ قدمای ما در ادغام عقل و نقل اخت گیرد.

در مورد «عصر تیرگی ایران» و رویدادهایش که به گونه‌ای پیش رفت تا از ایرانی اسلام‌خواه‌تر از عرب ساخت و «هویت  ایرانی» را درنوردید و آن را در فرهنگ ما نهادمند کرد، پس از گذشت هزار و اندی سال از نیروی فراگیر و بنیادش انقلاب اسلامی کردیم و با تأسیس یک جمهور دینی، عملاً سیاست داخلی و خارجی آن را بر مبانی همان بینش اسلامخواه‌تر از عرب تنظیم نمودیم. دشمنی اعراب از حکومت‌مان و خطری که امروز ایران را تهدید می‌کند ناشی از همین بینشی‌ست که به وجه مهم سیاست خارجی این جمهور درآمده. یعنی نتیجه برآمد ما امروزی‌ها از بینش اسلامخواه‌تر از عربِ بزرگانِ گذشته اینست که، در سیاست داخلی با زبان کُشتار دینی و در سیاست خارجی با زبان صدور انقلاب اسلامی سخن بگوییم.

ایران را چه از طریق «مفهوم پایدار تاریخی» ببینیم و چه از طریق اجزاء و فرع‌های درون آن، در هر دو صورت نیازمند آنیم تا کیستی و چیستی‌شان را به عنوان مفهوم دو بُعدی (کیستی و چیستی) معلوم نماییم. تأسیس دولت‌های نیرومند در ایران چه پیش از اسلام (ساسانیان و پیش از ساسانیان) و چه پس از اسلام (صفویان) نمی‌تواند کمترین توجیهی باشد بر بی‌کفایتی نظام سیاسی و رویدادهای درونی یا حتا بیرونی آن. یا ماندگاری کشور ایران را دلیلی دانست که در آن رویداد مهمی رخ داده. اگر رخ داده چه بوده؟ الگوی بیست‌گانه ساتراپی که هر ساتراپ به عنوان شاه، چشم و گوش پادشاه بوده یا «رنسانس»، «روشنگری»، «هومانیسم» و «رفرماسیون»؟ یا کشف رشته‌هایی از علوم؟ آیا حفظ زبان فارسی دمخور شده به «فلسفه اسلامی» که کمترین ذوق و جلوه در موضوعات علمی و دانش و ادب و «عقل نقاد» در بساط‌‌اش مشاهده نشده و به همین سبب نمی‌توانسته حامل غنی شدن واژه‌ها یا خلق واژه‌های نوین باشد از چنین زبان منفعلانه‌ای غبطه خوردن دارد بجای اینکه ضعف‌هایش را در عقب‌ماندگی‌اش بکاویم و پیدا کنیم؟ هر عنوان و واژه‌ای که ساخته می‌شود بایستی از بستر معنا و محتوای چیزی باشند؛ ما کدام زمینه مضمونی و محتوایی برخاسته از رفتار جمعی و اجتماعی ما در شکل‌های متنوع که بتواند استمرار هزاران ساله در نظام سیاسی، در نظام اعتقادی و گیتی‌نگری ما و استمرار در سازمان اجتماعی ما را درهم شکند و همچنین پرده زمخت یکنواختیِ ارزش‌های هزاران ساله‌ی عارض و نهادمند شده را پاره کند، داشتیم تا بتوان به تدریج از آنها، عناوین و واژه‌های متعدد و متناسب با آن مضمون و محتوا ساخت؟

قرون دوم و سوم و چهارم هجری، عصر «طلایی» اسلام بود که هویت ایرانی را از دوستی با خدا به بندگی و خواری تنزل داد و آن را در بند کمند خود گرفت. فرهنگ ما از آغاز قرون مورد نظر، به فرهنگ کُشتار دینی آلوده شد که تا به امروز استمرار پیدا کرده است. چند صباحی اگر آزادی دینی داشتیم یا چند نفری در این فرهنگ اندیشیدند، هر دو استثنائاتی بوده که در میان قاعده و هنجارهای دینی سازمان‌یافته‌ی فرهنگ ما، له می‌شدند.

*استفاده از «ئیت» عربی برای ساختن مصدر از کلمات فارسی نیز از تخم لق‌های «روشنفکران» است. نمی‌توان بر اساس «اسلامیت» (اسلام کلمه‌ای عربی است) کلماتی مانند «ایرانیت» (ایران کلمه‌ای فارسی است) به «هویت ایرانی» و «مدرنیت» (مدرن کلمه‌ای فرنگی است) به معنای «هویت مدرن»، مصدرهای جعلی ساخت!

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=150376

7 دیدگاه‌

  1. بشر

    ادامه،
    دارای افکار فاشیستی و نژاد پرستانه، اعتقاد به تمرکز گرایی حکومتی، علاقه مند به انزواگرایی سیاسی در عرصه بین الملل، معتقد به نسبیت گرایی فرهنگی، اعتقاد به استثناگرایی ایرانی، علاقه مازوخیستی نسبت به ملایان، اعتقاد به داشتن خون آریایی و ژن اسلامی، عمدتا اهل ام القرا و یا دیگر شهرهای هلال شیعه در حاشیه کویر، عدم اعتقاد به جهانشمولی حقوق بشر و آزادی، دانش بسیار اندک و سطحی در مورد علوم طبیعی و‌جهان و دیگر فرهنگها، شدیدا ریاکار و مذبذب، عدم علاقه به مطالعه، شکوهمند سازی از فرهنگ و سنن و آداب گذشته، تندخو و متعصب، بسیار عوام گرا، خودبرتر پندار، وقیح، پرگو ،دریده از نظر رفتاری، مبتلا به توهم توطئه

  2. بشر

    مقاله ایی مفید و‌جالب است.
    بنظرم نباید تلاش کرد تا برای واژه ایرانی روشنفکر معادل آن را در فرهنگ غرب جستجو‌کرد و باید آن را همانگونه که هست پذیرفت. این واژه هیچ سنخیتی با مفاهیم Intellectual و یا Enlightened ندارد، همچنانکه واژه های هرج و‌ طلبی با Anarchism و یا تکامل با Evolution ارتباطی ندارند. فکر می کنم یک روشنفکر ایرانی عمدتا دارای ویژگیهایی است همچون : داشتن مدرک دانشگاهی در یک رشته علوم انسانی کم ارزش آمیخته به تفکرات جهان سومی و اسلامی، تعلق به بورژوازی شیعه، فربه شده در اثر رانت نفتی، شیفته بازگشت به لجنزارخویشتن، ضریب هوش متوسط و یا پایین، عمدتا یهود ستیز و‌غرب ستیز،

  3. پويا مهرفر

    ۵-
    من از شعر شاملو لذت میبرم و از اشتباهات سیاسى اش متنفرم.
    آنگاه که چون شاعر در نظرم است مورد احترام و ارزشمند است و آنگاه که او چون سیاستمدار است کم ارزش جلوه مى کند.
    دنیاى ما چنین ملغمه اى از خوبى ها و زشتى هاست.
    هر چیز به حاى خویش نیکوست.
    ناب خواهى در تعاریف واژه ها نیز اشکال ایجاد مى کند.

  4. پويا مهرفر

    ۴-
    در جهان سوم بعلت نبود سیاستمداران لازم، روشنفکران از غرب برگشته مبنایى براى سیاستمدارى شدند و این درهم آمیختگى موجب شد که در میان عده اى بسیار محبوب تر از اثرات خوبشان و در میان عده اى دیگر بسیار مغضوب تر از اثرات اشتباهشان باشند.
    باید آنان را در این دو بخش متمایز ارزیابى کرد.

  5. پويا مهرفر

    ٣-
    تفاوت این است که در جهان غرب، نفوذ روشنفکر در دایره سیاست بسیار ضعیف است.
    روشنفکر به علت زاویه محدود دید و عمق بسیار دید، آرمان نگر است. آرمان او هم زاویه دار است. از این رو او در سیاست گیج و گنگ است.
    توانایى و رشد ادراک انسان در همه سو نمى تواند شکل گیرد و از این رو او یا روشنفکر مى شود و یا سیاستمدار و یا دیگر.

  6. پويا مهرفر

    ٢-
    روشنفکر همان فردى است که در جستجوى حقیقت است. بخودى خود این یک ارزش است ولى ارزش واقعى در دریافت هاى او و اثرى است که در جامعه دارد.
    روشنفکر به تناسب اثرش، مکان و زمان دارد. خاتمى در میان جمع هوداران ناآگاه خمینى از وجه اثر یک روشنفکر است.
    در جهان غرب نیز راسل به ستایش کاسترو مى پردازد و مارکز به خود اجازه توهین به پهلوى مى دهد. هر دو این ها روشنفکر محسوب مى شوند.
    مگر مى توان اثر شاملو را نادیده گرفت. مگر مى توان سیاوش کسرایى را ندید.

  7. پويا مهرفر

    ١-
    مقاله داراى آگهى هاى خوبى است
    ولى در تعریف دچار همان تشتتى است که جامعه ما در گیر آن است.
    مشکل اول مقاله در تعریف حقیقت است.
    یک پدیده از نظر هر کس مى تواند حقیقتى متفاوت داشته باشد.
    این حقیقت از نگاه او و از جهت و میزان عمق دید او نشات مى گیرد.
    براى همین همگان یک پدیده را در حقیقت هاى متفاوتى مى بینند. مثل مولانا و فیل است.

Comments are closed.