|رضا مقصدی|
چه باید گفت با بارانِ سیلا سیل؟
چه باید گفت با خَیلِ خرابِ خانه بر دوشانِ خوزستان؟
ویا آن شهر وُ دیگر، شهر.
کدامین دست، باید از سرودِ سردِ چشمِ کودکانِ درد بنویسد؟
و یا از زاری وُ بیزاریِ آن مادرانِ پای، تا سَر، گِل.
و غمگینخوانترین مردانِ دریاوارِ خونیندل.
کدامین چشم، باید تا بگرید بر چنین افسوس؟
کدامین خشم باید تا فرو ریزانَد، از بنیاد–
دریغ وُ درد وُ شیون را
درین کابوس.
چراغی در فراسوی دلم افروختم در این شبِ تاریک.
که ره را از مسیرِ چاه، بشناسم.
و جاپایِ قدمهای ترا ای آهِ بیپایان!
ازین ویرانسرا تا سرزمینِ ماه، بشناسم.
و بنوازم تمامِ آرزوهای درخشان را–
که با ما همچنان با مهربانی، دوستی دارند.
مرا بنواز ای دنیای شادِ شعرِ شورانگیز!
که با من با سلامِ چشمهای دخترِ عاشق، گذر کردی.
مرا بنواز ای رنگینترین آواز!
اگرچه چشمِ غمگینِ مرا همواره، تَر کردی.