خاطرات یک ستاره‌شناس: یادی از پدرم…

جمعه ۱۵ بهمن ۱۴۰۰ برابر با ۰۴ فوریه ۲۰۲۲


فرهاد یوسف‌‌زاده – این خاطرات بر می‌گرده به سال‌های  بچگی و بزرگ شدنم در تهران. راستش پدرم دو دلبستگی شدید داشت شاید برای تمام زندگیش؛ یکی پنج لیتری ودیگری گوش کردن عاشقانه‌اش به برنامه شعرخوانی هفتگی رادیو. ساعت‌ها روی قالی ایرانی زانو به بغل چمباتمه می‌زد در کنار رادیو و سراپا گوش.

شیفته‌ی لذت‌های ساده زندگی بود؛ گل، باغبانی، نگهداری پرندگان و البته پیاله زدن. در این راه سنت بسیاری از شعرا و عارفان ایران را دنبال می‌کرد که‌ ید طولایی داشتند در وصف می و میخانه. برای او پیمانه همچنین پناهی بود برای فراموشی گذشته‌ی سخت و از دست‌ داده‌ها و غم‌هایش. بارها فکر کرده‌ام که پدرم مستی‌اش را از گوش دادن به برنامه شعرخوانی می‌گرفت و ودکا مزه‌اش بود. به قول خیام:

دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمده‌ای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

نوشیدن شراب و آداب مستی تاریخی طولانی در ایران داره و قبل از اسلام جنبه‌های جدی‌تری هم داشته. گفته شده که در ایران باستان هر پیشنهاد و راهگزین را یکبار در مستی به بحث می‌گذشتند ویکبار در هشیاری و سرانجام در هشیاری تصمیم می‌گرفتند. شاید اینهم یکی از دلایل موفقیت بانیان امپراتوری ایران باستان بوده.

دکتر فرهاد یوسف زاده

پدرم عاشق حافظ بود مثل بسیاری از ایرانی‌ها؛ یادمه که همیشه این بیت شعر حافظ را زمزمه می‌کرد:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

نگهداری باغ کوچکش دغدغه و سرگرمی دیگرش بود؛ انگار دیروز بود که‌ می‌دیدمش بعد از ظهر که می‌آمد توی حیاط ، به‌ گلدان‌ها آب می‌داد و بعد می‌نشست و عرق را با کیف می‌نوشید. مزه‌اش اکثرا آبدوغ خیار بود. بعد سیگاری آتش می‌زد و غرق تماشای باغچه می‌شد.

در گوشه‌ای از حیاط، آشیانه‌ای برای کبوترهاش داشت، اشاره‌‌ای رمزی می‌کرد با دستش یا با سوت، و کبوترها به لانه برمی‌گشتند. یادمه یک کبوتر طوقی گلوبندسیاه داشت. و یک تاجدار رو خیلی دوست می‌داشت .این نوع کبوتر خیلی کمیاب بودند.

کبوتربازی در آن سال‌ها بین نسل پدرم رایج بود. البته در آمریکا هم همینطور بود؛ شاید دیده باشید در صحنه‌هایی از فیلم معروف «در بارانداز» ساخته‌ی الیا کازان و با بازیگری مارلون براندو.

پدرم چنان به کفترهاش نزدیک بود که‌ وقتی کبوتر سفیدش روی دستش می نشست، میذاشت از روی زبانش دانه برداره بدون اینکه آسیبی ببینه.

عشق بابام به‌ پرندگان داستان قدیمی‌تری داره و بر می‌گرده به وقتی که‌ من چهار پنج ساله بودم.

ما در «محله» در جنوب شهر زندگی می‌کردیم. غیریهودی‌ها به این ناحیه می‌گفتند «تکیه». این گتو یهودی در ناحیه‌ای فقیرنشین بود. ما در گوشه‌ای از حیاط بزرگی زندگی می‌کردیم که چندین خانوار دورتادورش ساکن بودند.

حیاط با صفایی بود با یک حوض گرد و بزرگ در وسط که همیشه پر از ماهی طلایی بود و هندونه. آخ که آن هندونه‌های خنک در هوای خشک و گرم تابستان‌های تهران‌ خیلی می‌چسبید.

در گوشه‌ای از حیاط انبارکی بود کمی پایین‌تر از زمین که پدرم اونجا رو به کفتردونی تبدیل کرده بود و بعد از ظهرها پاتوق‌اش بود که با کفترهاش عشق و حال کنه. هیچوقت یادم نمیره اونروزی که ژولیده و گریان دم در انباری نشسته بود و یکی از کفترهای محبوبش را بغل گرفته بود؛ مثل بچه خودش! گربه‌ای شبیخون زده و همه کبوترها را لت و پار کرده‌ بود.

گاهی بابام بعد از کار منو به میخانه‌گردی‌هاش همراه می‌برد. یادمه این میخانه‌ها که اکثرا مال ارمنی‌ها و یهودی‌ها بودند شیشه دودی داشتند و همیشه پر از دود سیگار بودند. بابام منو بلند می‌کرد و روی میز مینشوند و برام پسته و نوشابه سفارش میداد و برای خودش به اصطلاح «آب رودخونه»! یادمه همه منو شازده خطاب‌ میکردن.

در راه خونه تلوتلو می‌خورد تا جایی که من عصای دستش بودم. ولی البته‌ شنگول تمام بود.

عاشق بچه‌ها بود وخودش هم محبوب اونها. وقتی مست و خراب به خونه می‌رسید بچه‌ها دورش جمع می‌شدند و از سر و کولش بالا می‌رفتند. او هم با سخاوتِ تمام هرچی در جیب داشت گاه تا آخرین سکه به اونها می‌بخشید. شده‌ بود که فردا صبح در اتاق منو می‌زد و خجولانه می‌گفت «بابا، فرهادجان‌، ۱۵ ریال داری؟»

پدرم همیشه شکرگزار خداوند بود که‌ هرچه را آرزو میکرده بهش عنایت کرده بغیر از یک چیز اون هم یک شکم‌ تپلی. جالبه که به‌ اونهم رسید وقتی پا به سن گذاشت. چندان مذهبی و مقید نبود بجز اینکه سیگار کشیدن در شنبه‌ را برای خودش ممنوع کرده بود.

آدابی داشت در این مورد؛ هر یکشنبه شب از من می‌خواست برم توی حیاط و ظاهرا چون بهتر می‌بینم خبر از مشاهده‌ اولین ستاره در آسمان‌ بدم! اونوقت سیگارو آتیش می‌زد. بارها فکر کردم شاید همین باعث شد که من بعدها منجم بشم.

یادمه بابام هر روز به محض آمدن به خونه می‌خوابید و نزدیک وقت شام بلند میشد. یادم نمیاد که به‌ خودش یک روز تعطیلی بده. در دوافروشی برادر بزرگم کار می‌کرد. ایکاش خاطرات بیشتری ازش داشتم. در تابستان‌ها خیلی وقتا به دیدنش می‌رفتم با وجودیکه سرش شلوغ بود خیلی خوشحال می‌شد و خصوصا جلوی مشتریان تحویلم می‌گرفت و و شازده خودش میدونست.

راستش رو بخواین یک سپیده خانمی مشتریش بود که زیباییش منو گرفته بود.

یادمه یکروز که بابام ازم خیلی تعریف می‌کرد برای مشتری محبوبش، همین سپیده خانم یک بوسه فراموش نشدنی روی لپم گذاشت. این اولین بوسه‌ای بود که از کسی خارج از فامیل نصیبم شده‌ بود؛ اونهم در کنار پدرم که‌ با لبخندی گوش تا گوش شاهدش شد.

پدرم منو همیشه «فرهاد، بابا» صدا میزد. من هم این سنت را نگه داشتم و به یاد او بچه‌هام رو ناتالی (مرجان) بابا و دیلان (بیژن) بابا صدا میزنم.


*فرهاد یوسف‌زاده استاد نجوم و ستاره‌شناس پژوهشگر در دانشگاه‌های آمریکاست.

 

 

 

برای امتیاز دادن به این مطلب لطفا روی ستاره‌ها کلیک کنید.

توجه: وقتی با ماوس روی ستاره‌ها حرکت می‌کنید، یک ستاره زرد یعنی یک امتیاز و پنج ستاره زرد یعنی پنج امتیاز!

تعداد آرا: ۰ / معدل امتیاز: ۰

کسی تا به حال به این مطلب امتیاز نداده! شما اولین نفر باشید

لینک کوتاه شده این نوشته:
https://kayhan.london/?p=272927