Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و هفتم ـ شماره ۲۸۱ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - ۱4‬شماره ‪۱۷4۷‬‬
                                                                                                                                                                                               ‫جمعه ‪ 11‬تا پنجشنبه‪ 1۷‬مهرماه ‪1۳۹۹‬خورشیدی‬

‫خواهر این موضوع را در میان گذاشتم‪.‬‬        ‫خاطراتی از علی جواهر کلام ـ به کوشش فرید جواهر کلام (بخش ‪4‬و ‪)5‬‬                                                                                       ‫= د ا ستا ن نما ز د ر‬

‫فکرم را پسندید و گفت‪:‬‬                  ‫شوخیجواهرکلامموجبرنجشوقهر«سرمد»شد‬                                                                                                                       ‫بیمارستان فیروزآبادی و‬

‫ـ بهاتفاق اِلی به دیدنش برو‪.‬‬                      ‫جواب دندانشکن جمالزاده به جواهرکلام‬                                                                                                          ‫جوان از فرنگ برگشته که‬

‫با اِلی در میان گذاشتم‪ ،‬قبول کرد‪.‬‬                                                                                                                                                                   ‫نماز خواندن بلد نبود‬

‫خواهرم دست بکار شد‪ .‬این و آن را‬                                                                                                                                                                ‫این خاطره شیرین فرهنگی‪ ،‬یعنی‬
                                                                                                                                                                                               ‫دیدار جواهرکلام با آقای (حاج سید‬
‫دید‪ .‬تلفنها بهکار افتاد‪ ،‬و بالاخره‬                                                                                                                                                             ‫رضا) فیروزآبادی روحانی جلیلالقدر‬
                                                                                                                                                                                               ‫و بانی بیمارستان فیروزآبادی‪ ،‬مربوط‬
‫روز و ساعت معینی را برای ما تعیین‬                                                                                                                                                              ‫میشود به حدود چهل یا چهل و‬
                                                                                                                                                                                               ‫پنج سال پیش از این‪ .‬در آن زمان‬
‫کردند‪ .‬ساعتی بخصوص‪ ،‬از این نظر‬                                                                                                                                                                 ‫پدرم در روزنامه اطلاعات بود‪ ،‬آقای‬
                                                                                                                                                                                               ‫فیروزآبادی که دست به تکمیل و‬
‫که گفته بودند ظرف ‪ 2۴‬ساعت جز‬                                                                                                                                                                   ‫توسعه بیمارستان زده بود‪ ،‬از عباس‬
                                                                                                                                                                                               ‫مسعودی مدیر اطلاعات تقاضا کرد‬
‫یکی دو ساعت ذه ِن استاد بهصورت‬                                                                                                                                                                 ‫که ایشان به اتفاق جواهرکلام در‬
                                                                                                                                                                                               ‫مراسمی که به همین مناسبت بر پا‬
             ‫شایسته فعال نیست‪.‬‬                                                                                                                                                                 ‫کرده بود حضور یابند و رپرتاژی برای‬
                                                                                                                                                                                               ‫روزنامه تهیه شود‪ .‬عباس مسعودی‬
‫باری‪ ،‬راهی ژنو شدیم و به مق ّر‬                                                                                                                                                                 ‫عذر خواسته و در عوض پدر را به‬
                                                                                                                                                                                               ‫همراه برادر بزرگتر خود مرحوم حسن‬
‫استاد رسیدیم‪ .‬قبل از دیدنش مدت‬
                                                                                                                                                                                                     ‫مسعودی مأمور این کار کرد‪.‬‬
‫کوتاهی ما را آموزش دادند‪ ،‬چگونه‬                                                                                          ‫شادروان علی جواهر کلام به عنوان‬
                                                                                                                         ‫نویسنده‪ ،‬مترجم و روزنامهنگار اشتهار‬                                   ‫آقای فیروزآبادی که با پدر دوستی‬
‫بنشینید‪ ،‬تا چه حد نزدیک شوید‪،‬‬                                                                                            ‫داشت اما در زندگی هشتاد سالۀ خود‬                                      ‫داشت تلفنی به او گفت‪« :‬جواهر‪ ،‬با‬
                                                                                                                         ‫( ‪ ۱35۰‬ـ ‪ ۱۲۷5‬شمسی) به کارهای‬                                         ‫اهل بیت بیا‪ ،‬ازصبح بیا که ناهار را‬
‫دست ندهید‪ ،‬چگونه حرف بزنید و‪...‬‬                                                                                          ‫مختلف از معلمی تا عضویت وزارت امور‬
                                                                                                                         ‫خارجه پرداخت‪ .‬او به زبانهای عربی‪،‬‬                                                   ‫همه با هم بخوریم‪».‬‬
‫وارد اتاق زیبای دلپذیری شدیم‪،‬‬                                                                                            ‫انگلیسی‪ ،‬روسی تسلط کامل داشت و‬                                        ‫پدر پذیرفت و صلاح دید که از اهل‬
                                                                                                                         ‫خاطراتش همان قدر شیرین و خواندنی‬
‫وجودی دیدیم که روی صندلی‬                                                                                                                                                                         ‫بیتش من و مادر را به همراه ببرد‪.‬‬
                                                                                                                                          ‫است که نوشتههایش‪.‬‬                                    ‫حالا موضوع را در همین جا داشته‬
‫راحت لمیده و تقریباً دراز کشیده‬                                                                                          ‫فرید جواهر کلام‪ ،‬یکی از دو فرزند‬                                      ‫باشید تا مقدمه لازم دیگری را ذکر‬
                                                                                                                         ‫علی جواهر کلام‪ ،‬خاطراتی از پدر خود‬
‫است‪ .‬اصلا شناخته نمیشد‪ .‬پوست‬                                                                                             ‫به علاوه گزیدهای از مقالات وی در کتابی‬                                                           ‫کنم‪.‬‬
                                                                                                                         ‫کم حجم اما خواندنی گردآورده است‪.‬‬                                      ‫در آن ایام از آشنایان قدیمی پدر‪،‬‬
‫و استخوان‪ ،‬فقط چشمهایش حیات‬                                                                                              ‫ما از این کتاب‪ ،‬فصلی را که به نشست‬                                    ‫شخصی به نام دکتر احتشام که از‬
                                                                                                                         ‫و برخاستهای دوستانه جواهر کلام با‬                                     ‫نوجوانی در پاریس بزرگ شده بود‬
‫داشتند‪ .‬سری تکان دادیم‪ ،‬پرستار ما‬                                                                                        ‫تنی چند از مشاهیر ادبی و مطبوعاتی‬                                     ‫به ایران آمد‪ ،‬و بیجا و مکان بود‪.‬‬
                                                                                                                         ‫همزمان خود‪ ،‬از جمله صادق هدایت‪،‬‬                                       ‫دوستانش برای اقامت او را به منزل‬
‫را معرفی کرد‪ .‬سر تکان داد‪ ،‬دست‬                                                                                           ‫محمد مسعود‪ ،‬محمد قزوینی‪ ،‬احمد‬                                         ‫ما راهنمایی کردند؛ پدر با روی گشاده‬
                                                                                                                         ‫کسروی و صادق سرمد اختصاص دارد‬
             ‫تکان داد‪ ،‬تبسم کرد‪:‬‬                                                                                         ‫برای مطالعۀ شما برگزیدهایم که در چند‬                                                      ‫او را پذیرفت‪.‬‬

‫ـ بفرمایید‪ ...،‬خوش‪ ...‬آمدید (دوباره)‬                                                                                                          ‫شماره میخوانید‪.‬‬                                  ‫برای من و برادر و خواهرم‬

‫خوش‪ ...‬آمدید‪ ...‬خوب‪ ...‬خوب‪...‬‬                                                                                                                                                                  ‫همنشینی با شخصی تحصیلکرده و‬

‫احساس کردم با اینکه ما را بجا‬                                                                                                                                                                  ‫بزرگ شده در اروپا مسألهای جالب و‬

‫نمیآورد‪ ،‬از دیدن ما خوشحال شده‬                                                                                                                                                                 ‫مغتنم بود؛ برای نخستین بار او ما را‬

‫است‪ .‬با صدای رسا و شمرده‪ ،‬خود را‬                                                                                                                                                               ‫با فرهنگ و ادبیات اروپایی و موزیک‬

             ‫دوباره معرفی کردم‪:‬‬                                                                                                                                                                              ‫کلاسیک آشنا کرد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                               ‫این آقای دکتر که ذاتاً آدم جالبی‬
‫ـ جواهرکلام هستم‪ ،‬پسر آن‬                                                                                                                                                                       ‫بود تبار کرمانی داشت؛ فارسی را به‬
                                                                                                                                                                                               ‫زحمت حرف میزد‪ ،‬ولی همان زبان‬
‫جواهرکلام! این هم اِلی است‪ ،‬در‬                                                                                                                                                                 ‫شکسته بستهاش آشکار میکرد که‬
                                                                                                                                                                                               ‫کرمانی است‪ .‬کنجکاوان آگاهند که‬
‫کودکی شما را در ایران دیده‪...‬‬                                                                                                                                                                  ‫کرمانیها‪ ،‬این هم میهمان باذوق و‬
                                                                                                                                                                                               ‫دوست داشتنی ما‪ ،‬اکثراً حرف قاف‬
‫با تبسم سر تکان میداد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬                                                                                                                                                                 ‫را خیلی غلیظ تل ّفظ میکنند‪ ،‬مثل ًا‬
                                                                                                                                                                                               ‫میخواهند بگویند‪« :‬آقای باقری»‬
‫ـ حالتان خوب است؟‬                                                             ‫تشریح کنم و شباهت الفاظ فارسی‬         ‫(که مسلمان هم بود) و سایر اعضای‬                    ‫او در جواب گفت‪:‬‬         ‫میگوید‪« :‬ا ّق ُقو ِی با َّقری!» آقای دکتر‬
                                                                              ‫را در نماز خواندن و شعر خواندن با‬     ‫عالیرتبه سفارت در صف ا ّول نشسته‬     ‫ـ در پاریس کسی به من یاد نداده!‬       ‫هم به همین منوال تلف ّظش غلیظ بود‪.‬‬
‫ـ بله‪ ...‬خوب‪ ...‬خوب‪ ...‬است‪.‬‬            ‫بوسه دخترک خردسال!‬                     ‫اختلاف اصطلاحات انگلیسی (‪To‬‬           ‫بودند و منتظر شنیدن اشعار سرمد‪.‬‬                                            ‫باری‪ ،‬آقای دکتر ابراز علاقه کرد‬
                                                                              ‫‪ )read or to verse a Poem‬و‬            ‫به چهره پدر نگاه کردم‪ ،‬دژم بود و‬           ‫پدر سری تکان داده گفت‪:‬‬          ‫که با ما بیاید و بیمارستان را از‬
‫ـ این روزها خیلی مینویسید‪،‬‬             ‫این خانوادۀ سویسی دختر کوچکی‬           ‫نیز ‪ To say Prayer‬برای او توضیح‬       ‫اخمها درهم‪ .‬سرمد پشت میکروفن‬         ‫ـ بهرحال شما با ن ّیت نماز و ارتباط‬   ‫نزدیک ببیند‪ .‬بدین ترتیب قافله به‬
                                       ‫داشتند پنجششساله؛ بسیار ظریف و‬         ‫دهم‪ .‬مختصر آنکه ده دقیقه طول‬          ‫قرار گرفت‪ ،‬تب ّسمی کرده با غرور و‬    ‫با خدا همراه ما باشید‪ ،‬آن هم خودش‬     ‫سوی شهر ری [شاه عبدالعظیم] به‬
             ‫استاد؟‬                    ‫زیبا و بازیگوش؛ شبیه عروسک بود‪.‬‬        ‫کشید تا توانستم جریان را به آن‬                                             ‫قبول است‪ ،‬پشت سر من بایستید هر‬        ‫حرکت درآمد‪ .‬وارد صحن بیمارستان‬
                                       ‫نامش اِلی‪ .‬فارسی را با لهجۀ شیرینی‬                                                                ‫شادی گفت‪:‬‬       ‫حرکتی که ما کردیم شما هم بکنید‪.‬‬       ‫که شدیم شادروان فیروزآبادی به‬
‫مدتی سکوت کرد‪ ،‬بهفکر فرو رفت‪،‬‬          ‫حرف میزد‪ .‬جمالزاده متوجه او شده‬              ‫هندی صاحب‪ ،‬حالی کرتاهه!‬         ‫ـ میخواهم چیزی بخوانم که تا‬          ‫باری‪ ،‬همگی وضو گرفتیم و به‬            ‫استقبال ما آمد‪ ،‬با رویی گشاده و‬
                                                                              ‫خاطرۀ من از دیدار سید محمدعلی‬                                              ‫نمازخانه رفتیم‪ .‬آقای فیروزآبادی جلو‬   ‫مهربانی فوقالعاده با همه برخورد کرد‪،‬‬
             ‫بعد گفت‪:‬‬                                           ‫پرسید‪:‬‬        ‫جمالزاده با پدر در ایران‪ ،‬فقط یک‬                        ‫حالا نخواندهام!‬    ‫ایستادند‪ ،‬صف بعدی پدر و پشت سر‬        ‫و بیش از هر چیز در سالن کنفرانس‬
                                       ‫ـ احوال شما‪ ،‬خانوم کوچولو‪ ،‬فارسی‬       ‫بار است‪ .‬تازه دبیرستان را تمام کرده‬   ‫ناگهان پدر از همان صف ا ّول‬          ‫او هم دکتر احتشام‪ ،‬من هم در کنارش‬     ‫پذیرایی کاملی از ما به عمل آمد‪.‬‬
‫ـ دیکته میکنم‪ ...‬دیکته!‬                                                       ‫بودم‪ .‬منزل ما در تجریش‪ ،‬قنات‬                                                                                     ‫آنگاه آن مرد فرشته صفت تاریخچه‬
                                                                 ‫بلدی؟‬        ‫مقصود بیگ‪ ،‬باغ خزانه بود‪ .‬پدر‪ ،‬آنجا‬                           ‫فریاد زد‪:‬‬     ‫تا در مواقع اضطراری کمکش کنم‪.‬‬        ‫بیمارستان را به اختصار ذکر کرد‪ :‬در‬
‫خیلی تعجب کردم و پرسیدم‪:‬‬                       ‫ـ آره بلدم‪ ،‬احوالم خوبه‪.‬‬       ‫را هم که باغ بزرگی بود‪ ،‬مثل تمام‬                  ‫ـ پس نماز بخوانید!‬       ‫نماز شروع شد و من با کمال تعجب‬        ‫سال ‪ 1۳۰۷‬زمینش خریداری شد‪ ،‬در‬
                                       ‫جمالزاده او را در بغل گرفت‪ ،‬مادر‬       ‫منزلهای دیگر اجاره کرده بود و مرتباً‬  ‫یک ثانیه نگذشت که صدای خنده‬          ‫شنیدم که دکتر با صدای بلند نماز‬       ‫تابستان ‪ 1۳1۳‬رسماً افتتاح گردید‪ ،‬و‬
‫ـ چی دیکته میکنید؟‬                          ‫دخترک به فارسی به او گفت‪:‬‬                                               ‫و هلهله حاضرین در سالن چنان بلند‬     ‫میخواند! عجب‪ ،‬چه شده است؟ این‬         ‫حالا تکمیل میگردد‪ .‬پدر یادداشت بر‬
                                                                                      ‫از دوستان پذیرایی میکرد‪.‬‬      ‫شد که گوئی خمپاره منفجر کردهاند‪.‬‬     ‫که بلد نبود‪ ،‬عربی را چنان با اِعراب‬   ‫میداشت‪ .‬بعداً قسمتهای مختلف‬
‫ـ کاغذ‪ ...‬کاغذ‪ ...‬نامه به ایران‪.‬‬                      ‫ـ آگارو ماچ کن!‬         ‫ا ستا د جما لز ا د ه ‪ ،‬پیشکسو ت‬       ‫از این طنز بجای جواهرکلام مجلس‬       ‫ادا میکرد که پدر در همان حال‬          ‫بیمارستان بازدید شد‪ .‬با پزشکان و‬
                                       ‫اِلی با دستهای کوچکش ک ّله‬             ‫داستاننویسی‪ ،‬بهاتفاق دوستی دیگر‬       ‫چنان به شور و نشاط و خندهای افتاده‬   ‫نماز خواندن برگشت و با تعجب به‬        ‫کارمندان آشنا شدیم‪ .‬مختصر آنکه‬
             ‫ـ خیلی خوبست‪.‬‬             ‫جمالزاده را در بغل گرفته و چند بوسه‬    ‫برای صرف شام به منزل ما آمد‪ .‬استاد‬    ‫بود که هیچ کس انتظارش را نداشت‪،‬‬                                            ‫ظهر شد و صدای اذان به گوش رسید‪.‬‬
                                       ‫بر صورت او زد‪ .‬جمالزاده خوشحال و‬       ‫که در سویس اقامت داشت مرتباً به‬       ‫حالا نخند و کی بخند‪ .‬سفیر و دیگر‬                          ‫او نگاه کرد‪.‬‬     ‫شادروان فیروزآبادی نمازخانهای‬
‫مدتی گذشت‪ ،‬این سکوت‪ ،‬اِلی را‬                                                                                        ‫مهمانان غیرایرانی که متو ّجه موضوع‬   ‫باری‪ ،‬ما همه آسوده خیال شدیم و‬        ‫در بیمارستان ترتیب داده بودند‪.‬‬
                                                           ‫خندان گفت‪:‬‬                                                                                    ‫نماز با خوبی و خوشی به پایان رسید‪.‬‬    ‫با شنیدن صدای اذان ایشان اشاره‬
‫ناراحت کرد‪ .‬حوصلهاش سررفته بود‪،‬‬        ‫ـ اِلی جون‪ ،‬انشاالله ده سال دیگه‬                                                                                  ‫وقتی از نمازخانه بیرون آمدیم پدر‬      ‫کردند که برای اقامه نماز آماده شویم‪.‬‬
                                                                                                                                                         ‫با خوشحالی او را در آغوش گرفته‬        ‫ناگهان دکتر احتشام با قیافهای نگران‬
‫برای اینکه سکوت را بشکنم با صدای‬               ‫تو منو اینجوری ماچ کنی!!‬                                                                                                                        ‫و وحشتزده دست پدر را گرفته و‬
                                       ‫همه از این شیرینزبانی خندیدند و‬                                                                                                            ‫و گفت‪:‬‬       ‫به گوشهای برد و چیزی در گوشش‬
             ‫آهسته به اِلی گفتم‪:‬‬       ‫البته کودک چیزی نفهمید‪ .‬اینجا بود‬                                                                                 ‫ـ عزیزم‪ ،‬آبروی ما را حفظ کردی‪،‬‬        ‫گفت‪ .‬پدر کمی فکر کرد‪ .‬بعد به من‬
                                       ‫که ناگهان متلکگویی پدر گل کرد؛‬                                                                                    ‫چه کسی اینطور معجزهآسا به تو نماز‬     ‫اشاره کرد که نزد آنها بروم‪ ،‬جلو رفتم‬
‫ـ تو این آدم را در بچگی بوسیدی!‬
                                               ‫رو به جمالزاده کرده گفت‪:‬‬                                                                                             ‫یاد داد؟ چی میگفتی؟‬                               ‫پدر گفت‪:‬‬
             ‫ـ وای!!!‬                  ‫ـ میدونی چرا تورو اینجوری ماچ‬                                                                                      ‫دکتر تب ّسمی تحویل داده گفت‪:‬‬         ‫ـ فرید‪ ،‬دکتر میگه نماز بلد‬
                                                                                                                                                         ‫ـ من متنی را که از کودکی یادم‬         ‫نیست‪ ،‬چه باید کرد‪ ،‬چیزی به فکرت‬
‫ـ میل داری به این سن برسی؟‬                                     ‫میکنه؟‬
                                                                ‫ـ نه‪.‬‬                                                                                                      ‫بود میخواندم‪.‬‬                               ‫میرسد؟‬
‫ـ َژمه! ‪( Jamais‬هرگز)‪.‬‬                 ‫ـ برای اینکه تو از خودشون هستی‪،‬‬                                                                                                                         ‫ـ نه‪ ،‬چی به فکرم میرسه‪ ،‬به‬
                                       ‫اینا سویسی هستن؛ تو هم مال‬                                                                                          ‫برخورد با صادق سرمد‬                 ‫آقا بگوئید این شخص بزرگ شده‬
‫من و اِلی مشغول گفتگو بودیم‬                   ‫اونجایی‪ ،‬بوی اونجارو میدی!‬
                                           ‫ـ نه‪ ،‬من ایرانیم‪ ،‬وطنم ایرانه‪.‬‬                                                                                ‫این برخورد تند و تیز و طنزآمیز‬              ‫اروپاست‪ ،‬اصل ًا مسیحی است‪.‬‬
‫که متوجه شدم استاد چشمانش‬              ‫ـ پس چرا تو وطنت زندگی‬                                                                                            ‫جواهرکلام و شادروان صادق سرمد‬         ‫پدر نگاه تندی به من انداخته گفت‪:‬‬
                                       ‫نمیکنی؟ آقای یکی بود یکی نبود!‬                                                                                    ‫شاعر‪ ،‬در سال ‪ 1۳۳۷‬روی داد‪ .‬در آن‬      ‫ـ حرفش را هم نزن‪ ،‬هر طور هست‬
‫درخشید؛ گویی میخواهد چیزی‬              ‫یکی بود تو سویس‪ ،‬یکی نبود تو ایران!‬                                                                               ‫هنگام من به عنوان مترجم در سفارت‬      ‫باید نماز بخواند‪ ،‬بعد رو به دکتر کرده‬
                                       ‫قیافۀ جمالزاده جدی شد‪ ،‬سکوت‬                                                                                       ‫هند مشغول کار بودم‪ .‬محل سفارت‬         ‫با لحنی بفهمی نفهمی ملامت آمیز‬
‫بگوید‪ .‬صورت خود را متوجه او کرده‬       ‫کرد‪ ،‬چند لحظه گذشت‪ ،‬بعد خندهای‬                                                                                    ‫در خیابان آزادی فعلی بین فلسطین‬
                                        ‫کرد‪ ،‬با لحنی شوخی و جدی گفت‪:‬‬                                                                                     ‫و ولیعصر‪ ،‬دقیقاً روبروی «خانه کتاب»‬                             ‫گفت‪:‬‬
‫و آمادۀ شنیدن شدم‪ .‬تب ّسمی کرد‪،‬‬        ‫ـ اونجا زندگی میکنم که بعضی‬                                                                                                                             ‫ـ نماز ارتباط شخصی با خداست‪،‬‬
                                                     ‫حرفارو اینجا نشنوم!‬                                                                                                       ‫کنونی بود‪.‬‬
‫سری تکان داد‪ ،‬و بعد پرسید‪:‬‬             ‫این پاسخ مؤدبانۀ آمیخته با نزاکت‬                                                                                  ‫به مناسبت یکی از جشنهای ملّی‬                 ‫چطور شما نماز بلد نیستید؟‬
                                       ‫جمالزاده کار خود را کرد و برخلاف‬                                                                                  ‫هند ـ جشن دیوالی ـ از شاعران و‬
‫ـ جواهرکلام‪ ،‬هنوز تو شرکت‬              ‫همیشه پدر که متوجه شده بود تند‬                                                                                    ‫نویسندگان و روشنفکران دعوتی به‬
                                       ‫رفته جوابی نداد‪ .‬در عوض‪ ،‬مادر وارد‬                                                                                ‫عمل آمده بود‪ .‬در میان حاضران‬
             ‫نفتی؟!!!‬                  ‫صحبت شده‪ ،‬سعی کرد جریان را رفع‬                                                                                    ‫علی جواهرکلام‪ ،‬صادق سرمد شاعر‬
                                       ‫و رجوع کند؛ اما نتیجهای نداشت‪ .‬پدر‬                                                                                ‫و دیگر نویسندگان سرشناس حضور‬
‫بهزحمت جلو خندۀ خود را گرفتم‪.‬‬          ‫گیلاس نوشیدنی در برابر جمالزاده‬                                                                                   ‫داشتند‪ .‬وابسته فرهنگی سفارت‪ ،‬آقای‬
                                                   ‫گذاشت تا لبی تر کند‪.‬‬                                                                                  ‫قدوائی ‪ Sri Kidway‬از شادروان‬
‫پس از اینهمه مقدمات و طول و‬            ‫خیر‪ ،‬چهرۀ شاد جمالزاده افسرده‬                                                                                     ‫سرمد خواسته بود که از سرودههایش‬
                                       ‫شد؛ مختصر آنکه آن شور و سرور‬
‫تفصیل‪ ،‬تازه مرا با پدرم عوضی گرفته‬              ‫اولیۀ مجلس از میان رفت‪.‬‬                                                                                                     ‫شعری بخواند‪.‬‬
                                       ‫بعدها پدر برای جبران مافات در‬                                                                                     ‫قدوائی وابسته مطبوعاتی برای‬
             ‫بود!‬                      ‫انجمنی سخنرانی کرد و از جمالزاده‬                                                                                  ‫اینکه من که سمت مترجم ارشد‬
                                                           ‫تجلیل نمود‪.‬‬                                                                                   ‫سفارت را داشتم به اصطلاح معروف‬
‫برای اینکه دروغ نگفته باشم‪،‬‬            ‫من دیگر جمالزاده را ندیدم‪ .‬سالیان‬                                                                                 ‫َغ ّره نشوم و دور برندارم‪ ،‬آنقدرها‬
                                       ‫سال سپری شد؛ در اندوه از دست‬                                                                                      ‫جواهرکلام را تحویل نمیگرفت و‬
             ‫جواب دادم‪:‬‬                ‫دادن پدر و مادر و نزدیکان سوگوار‬                                                                                  ‫بیشتر به شادروان سرمد میرسید و‬
                                       ‫شدم‪ ،‬بعد هم تغییراتی در زندگیم‬                                                                                    ‫الب ّته این موضوع بر پدر گران میآمد‪،‬‬
‫ـ خیر‪ ،‬در شرکت نفت نیستم‪.‬‬              ‫روی داد تا آنکه بعد از انقلاب‪ ،‬یکی‬                                                                                ‫چون او میل داشت همه جا و در همه‬
                                       ‫دو سال پیش از فوت جمالزاده برای‬                                                                                   ‫حال نقل مجلس باشد و حرف ا ّول‬
‫سری تکان داد و تبسم کرد‪.‬‬               ‫دیدن خواهرم به سویس و به شهر‬                                                                                      ‫را بزند‪ .‬ولی برخلاف میل او پس از‬
                                       ‫«بازل» رفتم‪ .‬آن اِلی‪ ،‬دختربچۀ چهل‬                                                                                 ‫پذیرائی از مدعوین و هنگام سخنرانی‪،‬‬
‫احساس کردم که دیگر هوا پس است‬          ‫و پنج سال پیش‪ ،‬همچنان با خواهرم‬                                                                                   ‫قدوائی به سرمد اشاره کرد که پشت‬
                                                  ‫و خودم دوستی داشت‪.‬‬
‫و باید غزل خداحافظی را خواند‪ .‬به اِلی‬  ‫یکدفعه به فکرم رسید چه خوبست‬           ‫سید محمدعلی جمالزاده در جوانی و سالخوردگی‬                                                     ‫میکروفن برود‪.‬‬
                                       ‫که با جمالزاده ملاقاتی داشته باشم‪ .‬با‬                                                                             ‫سالن پر بود و از سرشناسان‬
‫اشاره کردم‪ ،‬بعد هم به پرستار‪ .‬پرستار‬                                          ‫ایران میآمد و میرفت‪ .‬اکنون چند‬        ‫نشده بودند هاج و واج به حاضرین‬       ‫کشور‪ ،‬آقای ط ّیب جی سفیر هند‬
                                                                              ‫روزی بود که به ایران آمده بود‪ .‬پدر‬    ‫نگاه میکردند که چه شده است؟‬
‫نزدیک استاد رفت و در گوشش چیزی‬                                                ‫بهافتخار او مهمانی داده و برای گرم‬    ‫چند ثانیه این وضع ادامه پیدا کرد‪،‬‬
                                                                              ‫کردن مجلس‪ ،‬یک خانوادۀ سویسی‬           ‫ناگهان سرمد با قیافه درهم جایگاه‬
‫گفت‪ .‬سر و دست خود را تکان داد و‬                                                                                     ‫خود را ترک کرده به طرف در رفت‬
                                                                                    ‫مقیم ایران را هم دعوت کرد‪.‬‬      ‫(قهر کرد!)‪ .‬قدوائی وحشتزده به من‬
             ‫خداحافظی کرد‪.‬‬                                                    ‫در آن هنگام‪ ،‬روانشاد خواهرم در‬        ‫نگاه کرد‪ ،‬من هم ملتمسانه دست به‬
                                                                              ‫تهران با یک مهندس سویسی ازدواج‬
‫وقتی آنجا را ترک کردیم‪ ،‬در عالم‬                                               ‫کرده بود‪ .‬این خانوادۀ دعوتشده‬                           ‫دامن پدر شدم‪.‬‬
                                                                              ‫از اقوام و دوستان او بودند که به‬      ‫پدر از جا برخاست و خیلی سریع‬
‫خیال به گذشتههای دور سفر کردم؛‬                                                ‫فارسی هم صحبت میکردند‪ .‬پدر‪،‬‬           ‫به سوی سرمد رفت و در همان‬
                                                                              ‫که خودش برای آوردن استاد رفته‬         ‫لحظهای که سرمد میخواست از‬
‫یعنی این همان آد ِم مهمانی باغ خزانه‬                                          ‫بود‪ ،‬غروب بهاتفاق میهمان و دوست‬       ‫سالن خارج شود بغلش کرد‪ ،‬حالا‬
                                                                                                                    ‫نبوس و کی ببوس‪ ،‬دستش را گرفته‬
‫در تجریش بود‪ ،‬وقتی پدر و مادرم‬                                                                   ‫دیگر وارد شد‪.‬‬      ‫به زور پشت میکروفن آورد‪ ،‬در برابر‬
                                                                              ‫مردی خوشسیما‪ ،‬خوشلباس‪،‬‬                ‫حاضران یک عذرخواهی شل و نسیه‬
‫هنوز زنده بودند؟ چگونه آدم این‬                                                ‫خوشبرخورد و فروتن‪ ،‬یک جعبه‬            ‫از او به عمل آورد‪ .‬بعد‪ ،‬از مقام و‬
                                                                              ‫شکلات سویسی و یک شاخه گل در‬           ‫استعدادش تعریف کرد و خلاصه‬
‫گونه تغییر میکند؟ بعد خود را مجاب‬                                             ‫دست داشت که به مادرم تعارف کرد‪.‬‬       ‫شروع کرد به سخنرانی! یعنی هر‬

‫کردم‪ .‬باز خوبست که‪ ،‬بعد از صد و ده‬                                               ‫من جلو رفتم‪ .‬پدرم معرفی کرد‪:‬‬             ‫طور بود به مراد دلش رسید!‬
                                                                              ‫ـ فرید‪ ،‬پسرم‪ ،‬ذوق نویسندگی دارد‪.‬‬      ‫پس از آن رشته سخن را دست‬
‫یازده سال‪ ،‬هنوز حافظه کار میکند‪،‬‬                                              ‫با دقت به چهرۀ من نگریست و‬            ‫سرمد داد‪ .‬سرمد شع ِر نخواندهاش‬
                                                                                                                    ‫را خواند ولی چه شعری! از مدعوین‬
‫شرکت نفت بهیادش است‪ .‬اطرافیان‬                                                                           ‫گفت‪:‬‬        ‫کسی به حرفهایش تو ّجه نداشت بلکه‬
                                                                              ‫ـ امیدوارم مثل بابات‪ ،‬روزنامهنویس‬     ‫همه از حاضرجوابی و نکته سنجی‬
‫استاد گفته بودند که او میل دارد تا‬
                                                                                                         ‫نشی!‬             ‫جواهرکلام صحبت میکردند‪.‬‬
‫صد و بیست سال زنده بماند‪ .‬پیش‬                                                 ‫اوایل تابستان بود و در ایوان باغ‬      ‫حالا من بیچاره مجبور بودم برای‬
                                                                              ‫نشستیم‪ .‬پدر حاضران را معرفی کرد‪.‬‬      ‫آقای ط ّیب جی سفیر‪ ،‬که ُم ّصرانه در‬
‫خود به سلولهای مغز آفرین گفتم‪ ،‬در‬                                             ‫جمالزاده با فروتنی و خوشرویی با همه‬   ‫پی کشف وقایع اتفاقیه بود‪ ،‬جریان را‬
                                                                              ‫احوالپرسی کرد‪ .‬با آن خانواده سویسی‬
‫حالی که میدانستم مغز استاد اکنون‬
                                                                                      ‫هم به فارسی صحبت کرد‪.‬‬
‫باید تبدیل شده باشد به دو گلولۀ نخ‪.‬‬

‫باری‪ ،‬وقتی سوار قطار شدیم به‬

             ‫اِلی گفتم‪:‬‬

‫ـ عجب‪ ،‬چطور آدم تا این حد تغییر‬

‫میکند‪ ،‬این آدم‪ ،‬آن وقتها یلی بود‪،‬‬

‫حالا اینجور شده‪ ،‬تو در آن زمان یک‬

‫دخترک پنج شش ساله بودی‪ ،‬حالا‬

             ‫اینجور‪...‬‬

‫توی حرفم دوید‪ ،‬با محافظهکاری‬

‫و خونسردی تیپیک سویسی فقط با‬

‫یک کلمه جوابم را داد‪:‬‬

‫دنباله دارد‬  ‫ـ خودت؟!‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18