Page 14 - (کیهان لندن - سال سى و سوم ـ شماره ۱۹۶ (دوره جديد
P. 14

‫صفحه ‪ - Page 14 - 14‬شماره ‪1662‬‬
                                                                                                                                                                                     ‫جمعه ‪ 5‬تا پنجشنبه‪ 11‬بهمن ماه ‪1397‬خورشیدی‬

‫م ‌يخواستم همسرم را از وضع خود باخبر كنم‪.‬‬                              ‫نيك آهنگ كوثر در زندان اوين‪:‬‬                                                                                  ‫با «نيك آهنگ كوثر» در هفته نامه مهر‬
         ‫ـ يادداشت را چطور فرستادي؟‬                                                                                                                                                  ‫مصاحبه كردم‪ .‬در تراسي كه با يك حصير‬
                                                ‫وقتي به زندان م ‌يرفتم بيش از هر چيز‬
‫ـ يادداشت را نوشتم و آقاي مرتضوي آن‬              ‫نگران همسر و فرزند چند ماه ‌هام بودم‬                                                                                                                 ‫بزرگ پوشانده شده بود‪.‬‬
‫را امضا كرد‪ .‬اين تنها كاري بود كه حاضر شد‬                                                                                                                                            ‫نيك آهنگ را از سالها پيش مي‌شناختم‪.‬‬
‫برايم انجام دهد‪ .‬نامه را به اميرعباس نخعي‬       ‫سرباز مأمور خدمت در زندان اوين از من خواست كاريكاتورش را بكشم و برايش امضا كنم!‬                                                      ‫از همان سالي كه در روزنامه همشهري با هم‬
‫خبرنگار روزنامه‌آزاد كه آن روز در دادگاه‬                                                                                                                                             ‫همكار شديم (سال ‪ )71‬ـ آن وقتها نوع لباس‬
                                                   ‫ژیلا‬                                                                                    ‫اشاره‬                                     ‫پوشيدنش بويژه آن باراني عجيب و بلندش‬
   ‫حضور داشت‪ ،‬دادم تا براي همسرم ببرد‪.‬‬          ‫بنی یعقوب‬                                     ‫نام ژیلا بنی یعقوب در فهرست بازداشت شدگان‬                                              ‫ـ خيلي متفاوت با ديگران بود‪ .‬بعضي‌ها‬
‫نخعي همان روز نامه را به دست همسرش‬                                                            ‫میدان ‪ 7‬تیر (تظاهرات زنان در روز ‪ 22‬خرداد) به چشم‬                                      ‫مي‌گفتند‪« :‬ادا و اطوارهاي روشنفكرانه‌اش‬
‫رساند‪ .‬پدر نيلوفر كه طبيب است‪ ،‬هر جور بود‬                  ‫‪6‬‬
                                                                                                                                         ‫م ‌یخورد‪.‬‬                                                                 ‫را ببين!»‬
      ‫همان شب قرصها را به زندان رساند‪.‬‬                                                        ‫ژیلا بنی یعقوب‪ ،‬همانند مسیح علی نژاد‪ ،‬از جمله‬                                          ‫هر وقت وارد تحريريه مي‌شد‪« ،‬كاظم‬
‫وقتي زندانبان در سلول كوچكش را باز‬                                                            ‫زنانی است که درمطبوعات دوم خردادی درخشیدند و‬                                           ‫شكر ي » با لحن نيشد ا ر ي مي‌گفت ‪:‬‬
‫كرد و قرص‌ها را به دستش داد‪ ،‬نفس راحتي‬                                                        ‫با سرکوب این جنبش ـ که محصول بی کفایتی خاتمی‬                                           ‫«لباسهايش را ببين‪ ،‬فكر م ‌يكند هنوز در‬
‫كشيد‪« :‬خيالم راحت شد كه نيلوفر از من‬                                                          ‫و دارو دسته او بود ـ در لیست سیاه حکومت کیدست‬                                          ‫آمريكاست» از اين حرف شكري اين طور‬
                                                                                                                                                                                     ‫م ‌يفهميدم كه نيك آهنگ بايد تا همين چند‬
                        ‫ب ‌يخبر نيست‪».‬‬                                                                                                ‫قرار گرفتند‪.‬‬                                   ‫سال پيش در آمريكا بوده باشد‪( .‬بعدها متوجه‬
‫هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه دوباره‬                                                           ‫ژیلا نیز چون «مسیح» کتابی گزارشگونه از‬                                                 ‫شدم كه اشتباه فهميده‌ام) به هر حال نيك‬
‫نگراني تمام وجودش را فرارگفت‪« :‬تازه به‬                                                        ‫برخوردهایش با دولت و مجلس و دست‌اندرکاران‬                                              ‫آهنگ كه دوستان نزديكش او را «نيكان»‬
‫اين فكر افتادم كه من مي‌دانم چه جاي امني‬                                                      ‫امور‪ ،‬با عنوان «روزنام ‌هنگاران ـ غصه م ‌یخورند و پیر‬                                  ‫مي‌نامند‪ ،‬آن جوري لباس مي‌پوشيد كه در‬
‫هستم اما آنها كه نم ‌يدانند‪ .‬نگراني و اضطراب‬                                                  ‫م ‌یشوند» نوشته و انتشار داده است که برای صفحه‬                                         ‫آن راحت باشد و به قضاوت ديگران خيلي‬
‫آنها را كه تصور كردم‪ ‌،‬خيلي ناراحت شدم‪».‬‬
‫در زندان بود‪ ،‬اما دلش در فضاي شهر‬                                                                                   ‫«خاطرات و تاریخ» برگزید ‌هایم‪.‬‬                                                           ‫اهميت نمي‌داد‪.‬‬
‫گردش مي‌كرد‪ .‬و بيشتر از همه در تحريريه‬                                                        ‫این کتاب به وسیله «نشر روزنگار» در تهران به چاپ‬                                        ‫او كه دوست دارد همه را بخنداند‪ ،‬هميشه‬
‫روزنامه‌هايي كه در آن كار مي‌كرد‪ .‬ب ‌ياختيار‬                                                                                                                                         ‫در آمد و شد است و كمتر يك جا قرار‬
‫به ياد كاظم شكري عضو شوراي سردبيري‬                                                                                                    ‫رسیده است‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                                    ‫مي‌گيرد‪.‬‬
            ‫صبح امروز افتاد‪ .‬چرا شكري؟‬          ‫ساعت چند از خانه راه افتادي كه صبح به اين‬     ‫زيادي روي كاريكاتورهايم گذاشت‪ .‬كمكي‬        ‫موضوعي نبود كه پدر دانشمندش به راحتي‬        ‫او كه بيشتر اوقات پر از شادي و شعف است‬
‫شكري با قرار بازداشت موقت راهي زندان‬            ‫زودي اينجايي؟ چيذر كجا؟ هفت تير كجا؟»‪.‬‬        ‫كه او به من كرد‪ ،‬هيچكس نكرد‪ .‬به همين‬       ‫از كنار آن بگذرد‪( .‬آيا همين موضوع باعث‬      ‫پسر يك پژوهشگر بلندپايه است كه اكنون در‬
‫شد و نزديك يك ماه در زندان ماند‪ .‬ترس‬            ‫سالهاست كه در منطقه چيذر زندگي‬                                                           ‫اختلافات ديرينه پدر و پسر شده است؟) سال‬
‫برش داشت «نكند مرا هم همان قدر نگه‬              ‫م ‌يكند‪ .‬چرا كه معتقد است خانه در آنجا‬               ‫خاطر حق مرشدي بر گردنم دارد»‪.‬‬       ‫‪ 58‬يك بار ديگر مجبور شد با پدر و مادرش‬              ‫وزارت جهاد كشاورزي كار م ‌يكند‪.‬‬
‫دارند‪ .‬شايد هم خيلي بيشتر‪ .‬كسي چه‬                                                             ‫طرحهاي زيادي از نيك آهنگ در گل‌آقا‬         ‫از تهران كوچ كند‪ .‬اين بار به شهر كوچك‬       ‫دكتر آهنگ كوثر پدر نيك آهنگ كه در‬
‫مي‌داند‪ .‬به زمان انتخابات ششم هنوز يك‬                                       ‫ارزانتر است‪.‬‬      ‫به چاپ رسيد اما هيچكدام از آن طرحها‬                                                    ‫حوزه زمين شناسان شهرت زيادي دارد‪ ،‬علاوه‬
‫ماهي مانده بود‪ .‬با خودم گفتم تا آن موقع‬                                                       ‫شهرت زيادي به او نبخشيد‪ .‬دوران شهرتش‬                             ‫«نورآباد ممسني»‪.‬‬      ‫بر دريافت نشان لياقت در پژوهش از دست‬
‫كه حتما اينجا ميهمان هستم‪ ».‬فكر كردن به‬         ‫يك اتفاق به شهرتش افزود‪ :‬زماني كه‬             ‫از روزنامه همشهري شروع شد‪ .‬در واپسين‬       ‫پدر مي‌خواست طرح تحقيقاتي خود‬               ‫رئيس جمهوري وقت‪ ،‬تاكنون چند جايزه‬
‫اين چيزها دلهره‌اش را بيشتر كرد‪ .‬شامش را‬                                                      ‫روزهاي پيش از دوم خرداد با كاريكاتورهايي‬   ‫را آنجا پياده كند‪ .‬طرح مهمي بود كه‬
‫كه خورد براي فرار از هجوم دوباره اضطرابها‬       ‫قاضي مرتضوي او را روانه زندان كرد‪ ،‬آواز‌هاش‬   ‫كه در همشهري به چاپ رساند‪ ،‬خود را به‬       ‫«پخش سيلاب» نام داشت و بعدها به نام‬           ‫علمي جهاني را نيز به دست آورده است‪.‬‬
                                                                                              ‫عنوان يك كاريكاتوريست شجاع و جسور به‬       ‫«آبخانداري» معروف شد‪ .‬چند سالي ساكن‬         ‫نيك آهنگ از روحيه علمي پدرش چيز‬
   ‫سعي كرد با زنداني‌هاي ديگر آشنا شود‪.‬‬                         ‫در ايران و جهان پيچيد‪.‬‬        ‫جامعه معرفي كرد‪ .‬منحني شهرتش وقتي به‬                                                   ‫زيادي به ارث نبرده است و به قول خودش‬
‫«آدم‌هاي جالبي بودند‪ .‬همه به هم كمك‬                                                                                                                ‫نورآباد و بعد ساكن شيراز شدند‪.‬‬    ‫از سرلجبازي با پدر دانشمندش تحصيل در‬
‫م ‌يكردند‪ .‬روحيه غالب در آنجا روحيه دادن‬        ‫تعداد زيادي از روزنامه‌ها عكسي را در‬                                                                                                 ‫دوره كارشناسي ارشد زمين شناسي را در‬
‫به همديگر بود‪ .‬هركس سعي م ‌يكرد كاري‬
‫انجام دهد‪ .‬از تميز كردن زمين تا ظرف‬             ‫صفحه اول خود چاپ كردند كه ني ‌كآهنگ‬                                                                                                              ‫آخرين مراحل رها كرده است‪.‬‬
‫شستن‪ .‬همه اين كارها به خاطر «زندگي»‬                                                                                                                                                            ‫ـ لجبازي با پدرت؟ آخر چرا؟‬
‫بود‪ .‬م ‌يخواستند حس زنده بودن را فراموش‬         ‫را در اتومبيلي كه او را به زندان مي‌برد نشان‬                                                                                         ‫ـ پدرم دلش مي‌خواست من درسم را‬
‫نكنند‪ .‬زندگي در زندان هم چيز قشنگي بود‪.‬‬                                                                                                                                              ‫ادامه بدهم تا نام كوثر به عنوان يك خانواده‬
                                                ‫مي‌داد‪ .‬او در همه عكس‌ها م ‌يخنديد‪ ،‬به چه‬         ‫کاریکاتور تمساح ‪ -‬نیک آهنگ کوثر‬        ‫او كه خاطرات خوبي از شيراز ندارد‪ ،‬با‬        ‫علمي جاودانه شود‪ .‬خودش چند جايزه‬
     ‫چيزي كه هرگز فكرش را نمي‌كردم‪».‬‬                                    ‫چيز م ‌يخنديد؟‬                                                   ‫ناراحتي زياد از سالهاي زندگي‌اش در استان‬    ‫علمي بي ‌نالمللي گرفته‪ .‬حالا دلش م ‌يخواهد‬
             ‫ـ زندانبان‌ها چطور بودند؟‬                                                        ‫اوج خود رسيد كه روزانه چندين طرح از او در‬
                                                ‫پرسيدم‪ :‬آن لبخندها واقعي بود؟ يا وانمود‬                ‫چندين روزنامه به چاپ م ‌يرسيد‪:‬‬                       ‫فارس سخن م ‌يگويد‪:‬‬                    ‫پسرش هم همين طور باشد‪.‬‬
‫ـ آخر شب مي‌آمدند‪ ،‬آمار زنداني‌ها را‬                                         ‫م ‌يكردي؟‬                                                   ‫«با اين كه دانش آموز خوبي نبودم اما‬         ‫ـ خب‪ ،‬اين چه اشكالي دارد نيك آهنگ؟‬
                  ‫م ‌ي‌گرفتند و م ‌يرفتند‪.‬‬                                                    ‫«فتح»‪« ،‬عصر آزادگان»‪« ،‬اخبار اقتصاد»‌‪،‬‬     ‫خيلي خوب م ‌يدانستم كه براي فرار از شيراز‬   ‫ـ من دلم نمي‌خواست كسي به من خط‬
                                                ‫ـ همان عكسي را م ‌يگويي كه دو سرباز‬                            ‫«آفتاب امروز» و «آزاد»‪.‬‬   ‫بايد درس بخوانم تا در كنكور قبول شوم و‬
                ‫ـ رفتارشان چطور بود؟‬                                ‫دو طرفم نشست ‌هاند؟‬                                                                                                                               ‫بدهد‪.‬‬
            ‫ـ خيلي مؤدب و محترمانه‪.‬‬                                                           ‫در دوران تازه مطبوعات كه با تولد‬                                   ‫به تهران بيايم‪».‬‬    ‫نيك آهنگ خوش طبع وقتي درباره‬
                                                ‫ـ و هم آن يكي عكسي كه روي نيمكت‬               ‫روزنامه‌هايي آغاز شد كه بعدها نام «دوم‬     ‫او در سال ‪ 66‬رتبه خوبي در كنكور‬             ‫خواسته پدرش صحبت مي‌كرد‪‌،‬عصبي به‬
                     ‫ـ تو را‌شناختند؟‬                               ‫دادگاه نشسته بودي‪.‬‬        ‫خردادي» به خود گرفتند‪ ،‬او مدام در حركت‬     ‫سراسري دانشگاهها به دست آورد و به‬
‫ـ فكر مي‌كنم شناختند‪ ،‬اما به روي‬                                                              ‫بود‪ .‬حركت از يك تحريريه به تحريريه‌اي‬      ‫عنوان دانشجوي زمين شناسي وارد دانشگاه‬                 ‫نظر م ‌يرسيد‪ ،‬عصبي و ناراحت‪.‬‬
‫خودشان نياوردند‪ .‬آ‌نجا كسي به كسي‬               ‫ـ وقتي مرا با تاكسي به طرف زندان‬                                                                                                     ‫من هنوز هم نم ‌يتوانم خوب اين موضوع را‬
‫نزديك نمي‌شود مگر با يك هدف خاص و‬               ‫م ‌يبردند‪ ،‬دوستم بهروز مهري‪ ،‬سرش را داخل‬                                        ‫ديگر‪.‬‬                                 ‫تهران شد‪.‬‬      ‫درك كنم كه چرا نيك آهنگ بايد تا اين حد‬
‫براي گرفتن اطلاعات زنداني و زندانيان به‬         ‫ماشين كرد تا از من عكس بگيرد‪ .‬تا او را ديدم‬   ‫هر روز هنوز آفتاب نزده بود كه به «آفتاب»‬   ‫«خيلي زود ياد گرفتم دانشجو كسي است‬          ‫از خواسته پدرش عصباني باشد‪ .‬در حالي كه‬
                                                                                              ‫مي‌رسيد‪ .‬در «‏آفتاب امروز» هر صبح وقتي‬     ‫كه درس نم ‌يخواند‪ .‬در دانشگاه آدم بيشتر از‬
                       ‫هم اعتماد ندارند‪.‬‬                        ‫ناخودآگاه خنده‌ام گرفت‪.‬‬                                                  ‫نظر اجتماعي رشد م ‌يكند تا از نظر علمي‪».‬‬          ‫صدايش از عصبانيت مي‌لرزيد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫نيك آهنگ هنوز رفتار درجه‌دار و سرباز‬            ‫ـ پس واقعا خند‌هات گرفته بود؟ يعني هيچ‬                      ‫نکی آهنگ کوثر‬                ‫مادرش نقاش است و شايد مادر هنرمندش‬          ‫ـ پدرم هميشه دلش مي‌خواهد من راه‬
‫نيروي انتظامي را كه از دادگاه تا اوين او را‬                                                                                              ‫در كاريكاتوريست شدنش ب ‌يتأثير نبوده باشد‪.‬‬  ‫او را ادامه بدهم‪ .‬از كيمياگراني كه انتظار‬
                                                            ‫تعمدي در خنديدن نداشتي؟‬           ‫وارد تحريريه مي‌شدم‪ ،‬او را پشت ميزش در‬     ‫البته خودش با قاطعيت زياد عقيده مرا رد‬      ‫دارند فرزندانشان هم كيمياگر بشوند‪ ،‬خوشم‬
     ‫همراهي م ‌يكردند‪ ،‬از ياد نبرده است‪.‬‬        ‫ـ خب‪ ،‬راستش را بخواهي‪ ،‬چرا در يك‬              ‫آتليه مي‌ديدم كه با عجله روی كاغذ خط‬
‫«تمام طول راه مرا دلداري دادند‪ .‬جالب‌تر‬         ‫لحطه به اين موضوع فكر كردم اگر قياف ‌هام‬      ‫مي‌كشيد‪ ،‬خ ‌طهايي كه خيلي زود شبيه به‬                                     ‫م ‌يكند‪.‬‬                                    ‫نمي‌آيد‪.‬‬
‫از برخورد آنها‪ ،‬رفتار پر از احترام كادر اداري‬   ‫در اين عك ‌سها غمگين باشد مي‌تواند باعث‬                                                  ‫كاريكاتور كشيدن را از سالهاي دبيرستان‬       ‫لحظ ‌هاي از جلد عصبان ‌ياش بيرون آمد‪،‬‬
‫دادگاه بود‪ .‬قبل از اينكه مرا به زندان بفرستند‪،‬‬  ‫خوشحالي كساني بشود كه از كاريكاتورهاي‬                           ‫كسي يا چيزي مي‌شد‪.‬‬       ‫شروع كرد‪ .‬به گفته خودش هر وقت م ‌يخواست‬     ‫مثل هميشه خنديد و گفت‪« :‬البته گرگ‌زاده‬
‫برايم ناهار و چاي آوردند و به راحتي اجازه‬       ‫من ناراحت شده‌اند‪ .‬به هر حال ديدن قيافه‬       ‫«نيك آهنگ! خيلي سحرخيز شده‌اي…‬             ‫از پدرش باج بگيرد و يا دق‌دلي‌اش را خالي‬    ‫عداقبت گرگ شود‪ ،‬اما ديگر نه تا اين حد‪».‬‬
                                                ‫رفيقم در آن لحظات در آن لبخند ب ‌يتأثير‬                                                                                              ‫نيكان نه فقط به ديگران تكه م ‌ياندازد كه‬
                  ‫دادند نمازم را بخوانم‪».‬‬                                                                                                           ‫كند‪ ،‬كاريكاتورش را م ‌يكشيد‪.‬‬     ‫گاه به خودش هم نيش مي‌زند‪ .‬او به شوخي‬
‫ـ لحظه ورود به زندان چه حسي داشتي؟‬                                                ‫نبود‪.‬‬                                                  ‫در سال سوم دانشگاه‪ ،‬كاريكاتور را جد ‌يتر‬    ‫كردن عادت دارد و در ميان جد ‌يترين بحثها‬
‫ـ اولين حسم اين بود كه سربازاني كه‬                                                                                                       ‫گرفت‪ .‬نخستين نشري ‌هاي كه كاريكاتورهايش‬     ‫هم بذله‌گويي مي‌كند و سر به سر اين و آن‬
‫آنجا خدمت م ‌يكنند‪ ‌،‬چقدر آدم‌هاي باحالي‬        ‫گرچه ني ‌كآهنگ در آن تصاوير م ‌يخنديد‪،‬‬                                                   ‫را چاپ كرد‪« ،‬گل‌آقا» بود‪ .‬اين همكاري‬        ‫مي‌گذارد‪ .‬گرچه با همه شوخي مي‌كند اما‬
‫هستند‪ .‬وقتي اسمم را در دفتر نوشتم و اثر‬         ‫اما چشمانش مضطرب و نگران بود‪ .‬او اكنون‬                                                   ‫سالهاي سال تداوم يافت‪ .‬همان روزها و‬         ‫با شوخي‌هايش هيچكس را تحقير نمي‌كند‪.‬‬
‫انگشتم را جلوي آن زدم‪ ،‬يك سرباز پرسيد‬                                                                                                    ‫در همان نشريه بود كه با ابراهيم نبوي ـ‬      ‫شايد به همين خاطر هم كمتر كسي از‬
                                                            ‫اين نگراني را كتمان نم ‌يكند‪.‬‬                                                ‫طنزنويسي كه بعدها خيلي مشهور شد و به‬
                        ‫جرمت چيست؟‬              ‫لحظه‌اي كه با حكم بازداشت موقت مرا‬                                                       ‫خاطر نوشته‌هايش چند بار به زندان افتاد ـ‬                ‫شوخي‌هايش رنجيده م ‌يشود‪.‬‬
‫وقتي گفتم مطبوعاتي‌ام‪ ،‬گفت «همان‬                ‫روانه زندان مي‌كردند‪ ،‬بيش از همه نگران‬                                                                                               ‫نيك آهنگ زمين شناسي خوانده است‬
                                                ‫همسرم نيلوفر‪ ،‬و فرزند چند ماهه‌ام بودم‪.‬‬                                                         ‫آشنا شد و تأثير زيادي از او گرفت‪.‬‬    ‫اما هيچ چيز به اندازه شنيدن نام «زمين‬
         ‫نيستي كه قم را به هم ريختي؟»‬           ‫با خودم م ‌يگفتم نكند همسرم از همه چيز‬                                                       ‫خودش درباره اين آشنايي م ‌يگويد‪:‬‬
‫طلب ‌ههاي قم در اعتراض به يك كاريكاتور‬          ‫ب ‌يخبر بماند‪ .‬يادداشتي براي همسرم نوشتم‬                                                 ‫«ابراهيم نبوي خيلي به من كمك كرد‪.‬‬                          ‫شناسي» آزارش نمي‌دهد‪.‬‬
‫ني ‌كآهنگ كه در روزنامه آزاد به چاپ رسيده‬       ‫و از او خواستم قرصهاي مربوط به ميگرن و‬                                                   ‫خيلي! با اينكه كاريكاتوريست نبود تأثير‬      ‫ـ من نمي‌فهمم تو چرا اين قدر از‬
‫بود‪ ،‬چند روزي در مسجد اعظم قم به تحصن‬           ‫ناراحتي قلبي‌ام را بفرستد‪ .‬گرچه قرص‌ها‬
                                                ‫برايم اهميت داشت اما با آن يادداشت‬                                                                                                                  ‫زمين‌شناسي بدت مي‌آيد؟‬
                               ‫نشستند‪.‬‬                                                                                                                                               ‫ـ زمين شناسي براي من مثل يك زن‬
‫قاضي مرتضوي نيك آهنگ كوثر را به‬                                                                                                                                                      ‫مطلقه م ‌يماند كه يك زماني خيلي دوستش‬
                                                                                                                                                                                     ‫داشتم اما از زماني كه با كاريكاتور ازدواج‬
   ‫خاطر همين كاريكاتور روانه زندان كرد‪.‬‬                                                                                                                                              ‫كردم از زمين شناسي متنفر شدم‪ .‬من‬
‫كوثر‪ ،‬با تعجب نگاهي به آن سرباز كرده‬                                                                                                                                                 ‫كاريكاتور را عاشقانه دوست دارم‪ ،‬وقتي‬
                                                                                                                                                                                     ‫دزدكي با كاريكاتور دوست شدم بايد هرجور‬
                            ‫و گفته بود‪:‬‬                                                                                                                                              ‫شده از شر زمين شناسي راحت مي‌شدم تا‬
‫«باور كن مسبب شلوغي قم من نيستم‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                       ‫با اين يكي ازدواج كنم‪.‬‬
            ‫آنها دچار سوءتفاهم شد‌هاند‪».‬‬                                                                                                                                             ‫ـ ديگر هرگز نم ‌يخواهي در عرصه زمين‬
‫آن سرباز نگذاشته بود حرفهاي او تمام‬
                                                                                                                                                                                                        ‫شناسي فعاليت كني؟‬
                                  ‫شود‪:‬‬                                                                                                                                               ‫ـ آخرين جايي كه ممكن است از سر‬
‫ـ من كاري به اين كارها ندارم‪ .‬تا اينجا‬                                                                                                                                               ‫مجبوري به سراغش بروم همين زمين شناسي‬
‫نشسته‌اي و تو را داخل بند نبرده‌اند يك‬                                                                                                                                               ‫است‪ .‬يعني اگر هيچ چاره ديگري نداشته‬
                                                                                                                                                                                     ‫باشم ممكن است از سر مجبوري به سراغ‬
         ‫كاريكاتور از من بكش‪ ،‬دمت گرم‪.‬‬
‫با همه دلهره‌اي كه داشت‪ ،‬كاريكاتور را‬                                                                                                                                                     ‫زني بروم كه آن را سه طلاقه كرده‌ام‪.‬‬
‫كشيد‪ .‬او معتقد است سرباز با اين كار قصد‬                                                                                                                                              ‫نيك آهنگ در تهران به دنيا آمده (سال‬
                                                                                                                                                                                     ‫‪ )1348‬و وقتي چهار سال بيشتر نداشت‬
                ‫داشت به او روحيه بدهد‪.‬‬                                                                                                                                               ‫همراه پدر و مادرش به آمريكا رفت‪ .‬پدر‬
‫وقتي كاريكاتور را از دست كوثر گرفت‪،‬‬                                                                                                                                                  ‫مي‌خواست در رشته خاك شناسي دكترا‬
‫لبخندي از سر رضايت بر لبانش نقش بست‬                                                                                                                                                  ‫بگيرد‪ .‬نيك آهنگ كلاس اول و دوم دبستان‬
‫و با ساده‌دلي و تبسم به يادماندن ‌ياش گفت‪:‬‬                                                                                                                                           ‫را در آمريكا درس خواند و تازه قرار بود به‬
‫ـ تاريخ بزن كه چه روزي است و كجا‬                                                                                                                                                     ‫كلاس سوم برود كه درس پدر تمام شد و به‬
                                                                                                                                                                                     ‫ايران بازگشتند‪ .‬حالا ديگر تقريبا فارسي را‬
                               ‫هستيم‪.‬‬                                                                                                                                                ‫فراموش كرده بود و پدر ناچار شد برايش معلم‬
‫همين سرباز وقتي كاغذي را كه تعيين‬                                                                                                                                                    ‫خصوصي استخدام كند‪ .‬بالاخره هرجور بود‬
‫مي‌كرد كوثر بايد به كدام بند برود از دست‬                                                                                                                                             ‫كلاس اول را پشت سر گذاشت‪ .‬البته بامعدل‬
‫همكارش گرفت‪ ،‬رنگ از رخسارش پريد و‬                                                                                                                                                    ‫‪ .13‬شاگرد تنبلي بود‪ .‬اين پايه ضعيف درسي‬
                                                                                                                                                                                     ‫هيچوقت او را رها نكرد و باعث شد در تمام‬
                                 ‫گفت‪:‬‬                                                                                                                                                ‫دوران راهنمايي و دبيرستان با نمرات خيلي‬
                          ‫ـ بند ‪.209‬‬                                                                                                                                                 ‫پايين كلاسها را پشت سر بگذارد و اين‬
‫كوثر چيز زيادي درباره بند ‪209‬‬
             ‫نمي‌دانست‪ ،‬اما يكهو ترسيد‪.‬‬

‫«دنباله دارد»‬
   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18