Page 5 - (کیهان لندن - سال سى و ششم ـ شماره ۲۶۴ (دوره جديد
P. 5

‫صفحه ‪ ۵‬ـ ‪ Page 5‬ـ شماره ‪1۷۳۰‬‬
‫جمعه ‪ ۵‬تا پنجشنبه ‪ ۱۱‬ژوئن ‪۲۰۲۰‬‬

‫گفتگو با عکاس این عکس‪« :‬تدریس آنلاین»‬                                                                                       ‫به عزیز خاطرههایم‪ :‬مهدی اخوان لنگرودی‬

                                                                                   ‫=ساره متولد ‪1۳۵4‬‬                         ‫مهدی از دسترفتهام!‬
                                                                                   ‫در تهران و دارای مدرک‬
          ‫ساره ارژم فکر‬                             ‫تدریس آنلاین‬                   ‫کارشناسی زبان و ادبیات‬                   ‫مهدی اخوان لنگرودی و رضا مقصدی؛ سالها پیش در وین‬                               ‫رضا مقصدی ‪ -‬در نیمههای پریشب‬
                                                                                   ‫انگلیسی از دانشگاه آزاد‬                                                                                                 ‫با یکی از عزیزان خاطرهانگیزم در‬
‫به گوشهای از این موضوع پرداختهام‪ .‬از‬                  ‫جامعه نظاره میکردم‪».‬‬         ‫کرج و مدرک کارشناسی‬                      ‫نه آسمان‪ ،‬در چشمهای به اشک‬             ‫یغمایی‪ ،‬میزبان دلهای آتشگرفته‬           ‫لاهیجان‪ ،‬دربارهی ظرفیت زیبای‬
‫عکاسی و از اینکه ذهنام همواره درگیر‬       ‫وی ادامه میدهد‪« :‬بعد از گذشت یک‬          ‫ارشد آموزش زبان انگلیسی‬                  ‫نشستهام رنگی داشت و نه درخت‬            ‫شد‪ .‬گفت درست گفتی‪ .‬سر ُو صدای‬           ‫عاطفهی عاشقانه حرف میزدیم‪ ،‬به‬
‫محیط پیرامونم هست لذت میبرم و‬             ‫قرنطینهی طولانی شش ماهه‪ ،‬بالاخره‬         ‫از دانشگاه مالایا در‬                     ‫سربلندی که از پس پشت پنجرهام به‬        ‫افراد خانه‪ ،‬پشوتن را به زیرزمین خانه‬    ‫ناگهان به مضمونی مهرآمیز ُو باریک‪،‬‬
‫سعی میکنم عکسهایی خلق کنم که‬              ‫شروع به کشف محیط اطرافم کردم‪ .‬در‬                                                  ‫من خیره شده بود و نه صدای رهگذری‬       ‫کشاند‪ .‬در آنجا هم کمی از تو حرف‬         ‫نزدیک شدیم که گوشههای تاریک‬
                                          ‫آن زمان به دلیل بیماری مادرم به ایران‬              ‫کوالالامپوراست‪.‬‬                ‫که با زبانی بیگانه به گوشم میرسید‪.‬‬     ‫زدیم‪ .‬بعد دوباره رفتیم به سراغ حرف‬      ‫آن را نمیشناخت‪ .‬برای روشن کردن‬
        ‫زاییدهی ذهن خودم باشند‪».‬‬          ‫برگشتم‪ .‬بعد از بازگشت به مالزی‪ ،‬دیگر‬     ‫=داشتههای ساره از‬                        ‫تنها مسافت اتاق تنهاترشدهام را بارها‬                                           ‫آن گوشهها گفتم گوشی را نگهدار‪.‬‬
‫ساره ارژم فکر در مورد ایدهی عکس‬           ‫آن آدم منزوی سابق نبودم و تصمیم به‬       ‫تجهیزات عکاسی‪ ،‬یک‬                        ‫طی کردم و در این راه رفتنهای ُمکدر‬                      ‫همیشگی ما شعر‪.‬‬         ‫برخاستم‪ .‬دستی به لابلای کتابهای‬
‫«تدریس آنلاین» میگوید‪« :‬میخواستم‬          ‫ادامهی تحصیل گرفتم‪ .‬همزمان با ورود‬       ‫دوربین دیاسال آر کانن‬                    ‫بود که خاطرات خفتهام جان میگرفت‬        ‫تو که میدانی پنجاه سال است مرا‬          ‫کتابخانهام بُردم‪« .‬سپیدار»‪ ،‬نخستین‬
‫یکسری تناقضاتی را که زنان آموزگار و‬       ‫به دانشگاه‪ ،‬دختر چهار سالهام را به‬       ‫‪۶۵۰‬دی است و همچنین‬                       ‫ُو بیدار میشد‪.‬یکسوی من‪ ،‬تو بودی‬        ‫با او و او را بامن ب ُجز شعر ُو عشق ُو‬  ‫کتاب شعرت را که درسال ‪۴۵‬‬
‫استاد این روزها با آن درگیر هستند با‬      ‫مهدکودک فرستادم و با افزایش ارتباطم‬      ‫با دوربین موبایلاش به‬                    ‫ُو پَشوتن آبها با همهی زلالیهای‬        ‫عاطفههای انسانی و مبادلات مضامین‬        ‫خورشیدی منتشرکرده بودی یافتم دو‬
‫عکسام بیان کنم و دریافت و تأویل آن‬        ‫با محیط بیرون‪ ،‬کشف و شهود من از‬           ‫عکاسیخیابانیمیپردازد‪.‬‬                   ‫جاریاش‪ .‬دیگرسو‪ ،‬تو بودی ُو خسرو‬        ‫کتابهای خوانده شده– به ویژه در‬          ‫سه فراز از شعر «یادها» را که روشنگر‬
‫را به مخاطبان این عکس واگذار کردم‪».‬‬       ‫دنیا‪ ،‬رنگ و بوی جدیدی به خود گرفت‪.‬‬       ‫= او برای تفریح عکاسی‬                    ‫گلسرخی آن سالهای خوشحال‬                ‫ُگسترهی فکر ُو فلسفه‪ -‬حرفی نیست‪.‬‬        ‫حرفهایمان بود آرام ُو آهسته اما با‬
‫در بسیاری از عکسهای این عکاس‬              ‫در تمام آن سالها هنگام گشت و گذار‬        ‫نمیکند؛ زنان و کودکان‬                    ‫لنگرود که وقت رفتن به بازار‪ ،‬مادرت‬     ‫به ناگهان از تنهاییهای فلسفی و‬
‫ذهنگرا‪ ،‬آثاری مستند و مردمنگارانه‬         ‫در یک کشور جهان سومی بجای لذت‬            ‫در آثار او حضور پر رنگی‬                  ‫از او میپرسید‪ :‬آقا خسرو! ظهر‪ ،‬چی‬       ‫فلسفهی تنهایی گفت‪ .‬از ناچاریها‪.‬‬                      ‫صدایی شفاف خواندم‪:‬‬
‫همراه با ظرفیتهای هنری دیده‬               ‫بردن‪ ،‬در خود فرو میرفتم و به امکانات‬     ‫دارند و موضوع زنان و‬                     ‫چاکونَم؟ خسرو از حیاط‪ ،‬به صدای‬         ‫از ُدچارشدنها‪.‬گفتم سپهری میگوید‪:‬‬
‫میشود‪ ،‬اما خودش میگوید‪« :‬آثار‬             ‫زندگی مردم آنجا غبطه میخوردم؛ پس‬         ‫محدودیتهای آنها در‬                                                              ‫« ُدچار باید بود‪ُ /‬دچار یعنی‪:‬عاشق»‪.‬‬     ‫ای آشنای گرم فریبنده چون سراب‬
‫عکاسان مستند اجتماعی و خیابانی را‬         ‫از مدتی مشغول تدریس شدم و این‬            ‫جامعه امروز ایران جزو‬                        ‫بلند میگفت‪« :‬وابیشکا وابیشکا»‪.‬‬     ‫گفت تو که میدانی‪« :‬نبود بر سر آتش‪،‬‬
‫در صفحات مجازی دنبال میکنم و در‬           ‫تجربه برایم بسیار لذتبخش بود‪ .‬در آن‬      ‫دلمشغولیهای او به شمار‬                   ‫وقتی که به تهران آمدم آرزوی دیدن‬                                               ‫دیشببهیادرویتوتاصبح‪،‬سوختم‪.‬‬
‫اینراهبسیارخوشبختمکهاساتیدخوبی‬            ‫زمان همسرم به ایران بازگشت ولی من‬                                                 ‫کافه فیروز که پاتوق اهل قلم بود دست‬                   ‫میسرم که نجوشم‪».‬‬
‫عکسهایم را از ابتدا دیدند و در این مسیر‬   ‫و دخترم در مالزی ماندیم‪ .‬او به مدرسه‬                        ‫میرود‪.‬‬                ‫از سرم بر نمیداشت ‪ .‬با پشوتن بود که‬    ‫بعد از این دیگرحرفاش را‬                 ‫تو بیخیال آنچه که بر ما گذشته بود‬
‫راهنمایم بودند و من همواره قدردان‬         ‫میرفت و من مشغول کار بودم و دیگر‬                                                  ‫نخستین بار پایم به آنجا باز شد وبه‬     ‫نمیشنیدم ‪ .‬تنها زمزمهای به گوشم‬
‫آنها خواهم بود‪ .‬در اینجا باید به کارگروه‬  ‫تمایلی به بازگشت به ایران نداشتم‪ .‬در‬     ‫فیروزه رمضانزاده ‪ -‬یکی از‬                ‫من جرأت میداد که در کنار شاعران‬        ‫میرسید ‪ .‬اما ناگهان‪ ،‬بغض فروشکسته‬       ‫منباخیالخویش‪،‬بهدر‪،‬دیدهدوختم‪.‬‬
‫نقد عکس به مدیریت آقای نصیرزاده و‬         ‫آن زمان دوربینی تهیه کردم و بدون‬         ‫تصاویری که در دوران شیوع ُکرونا و‬        ‫ُو نویسندگان جوان ُو مطرح آن‬           ‫در گلویش را شنیدم‪ .‬به غمناکی گفت‪:‬‬
‫همچنین آقایان آرش شادمند‪ ،‬حمید‬            ‫اینکه چیزی از دوربین و عکاسی بدانم‬       ‫دوران قرنطینه پس از تعطیلی مراکز‬         ‫سالها که هر هفته نام ُو آثارشان را در‬  ‫تلفن به مهدی‪ ،‬یادت نرود و گوشی را‬       ‫جایتوسبزبود ُوندیدیکهیکزمان‬
‫بهنام فر و سیاوش اجلالی‪ ،‬اساتیدی که‬       ‫پشت پنجره همان کندو شروع کردم به‬         ‫آموزشی توجه بسیاری از کاربران ایرانی‬     ‫مجلهی فردوسی میدیدم بنشینم و تو‬                                                ‫نقشخیالتازسرمن‪،‬دستبرنداشت‪.‬‬
‫همواره مشوق من بودند نیز اشاره کنم‪».‬‬                                               ‫را در شبکههای اجتماعی جلب کرد‬            ‫را ُو خسرو را در کنار خود داشته باشم‪.‬‬    ‫با بغضی دلخراش به زمین گذاشت‪.‬‬
‫اودرموردعکاسیمستندخیابانیمعتقد‬                             ‫عکاسی از غروب‪».‬‬         ‫عکسی به نام «تدریس آنلاین» از ساره‬       ‫نخستین قهوه را در همین کافه‪،‬‬           ‫اینها را گفتم تا واپسین گفتگوی دو‬         ‫بی تو برای روی تو تنها گریستم‬
‫است‪« :‬یکسری تغییرات اساسی در روند‬         ‫ساره ارژم فکر توضیح میدهد‪« :‬آن روزها‬     ‫ارژم فکر عکاس و استاد زبان انگلیسی‬       ‫در خیابان نادری نوشیدم‪ .‬از پس‬          ‫ضلع یک مثلث دوستانهی پنجاه ساله‬
‫عکاسی مستند و خیابانی ایجاد شده؛‬          ‫فکر میکردم که عکاسی یعنی ثبت‬             ‫ساکن تهران است‪.‬در این عکس زنی را‬         ‫اینهمه سال‪ ،‬هنوز هم که بوی قهوه‬                                                ‫ُجزدلکسیزحالمن ُودل‪،‬خبرنداشت‪.‬‬
‫عکاسی از بسیاری از سوژهها سخت و‬           ‫غروب و بعدها که میان ماندن و رفتن‬        ‫میبینیم که چهره اش پشت به دوربین‬         ‫را میشنوم مرا به آن خیابان ُو به آن‬                ‫را با تو در میان بگذارم‪.‬‬    ‫یادشبیکهبازتوبودیبهروی«سن»‬
‫غیرممکن شده ولی سوژههای جدید و‬            ‫مردد بودم عکسی از احساسات قطعی آن‬        ‫عکاسی در مقابل کامپیوتر خود مشغول‬        ‫کافهی تاریخی میبَ َرد که خاطرات آن‬                                  ‫‪۲‬‬
‫ایدههای جدید نیز برای عکاسی به وجود‬       ‫لحظهگرفتمودرفیسبوکممنتشرکردم‬             ‫تدریس آنلاین است‪ .‬این زن مقنعه ای‬        ‫سالها را همین چندی پیش در کتاب‬                                                 ‫روبان سرخ‪ ،‬جلوهبهمویتودادهبود‪.‬‬
‫آمده؛ چون عکاسی قائم به انسان است‬         ‫که مورد تشویق یکی از آشنایان عکاسم‬       ‫بر سر کرده و در عین حال یک پیراهن‬        ‫«از کافه نادری تا کافه فیروز» منتشر‬                ‫مهدی از دست رفتهام!‬
‫پس تا انسان هست‪ ،‬عکاسی هم هست‪».‬‬           ‫قرار گرفتم‪ .‬بعد از برگشت به تهران حدود‬   ‫کوتاه راحت بدون جوراب یا شلوار به‬        ‫کردهای که جای چنین نوشتهای‪،‬‬            ‫تو میدانی که سالهاست به قول اخوان‬       ‫میخواندیاینترانهکه‪«:‬ایوایمادرم»‬
‫داشتههای ساره از تجهیزات عکاسی‪ ،‬یک‬        ‫یک سال و نیم دوربین را کنار گذاشتم‬       ‫تن دارد‪ :‬کنتراستی گویا و بدون تعبیر و‬                                           ‫ثالث‪« :‬شبزی» هستم‪ .‬شاید به گفتهی‬
‫دوربین دیاسال آر کانن ‪۶۵۰‬دی است و‬         ‫ولی بعد از بهتر شدن شرایط‪ ،‬با فعالیت‬                                                                ‫سخت خالی بود‪.‬‬        ‫نیما‪« :‬غم این خفتهی چند خواب‪،‬‬           ‫آتشبهجان خستهیمناوفتادهبود‪.‬‬
‫همچنین با دوربین موبایلاش به عکاسی‬        ‫در فضای مجازی بطور خودآموز شروع به‬               ‫تفسیر بین بیرون و درون…‬          ‫سیروس مشفقی‪ ،‬شاعر شکوهمند‬              ‫در چشم ترم میش َک َند»‪.‬یا دلبستهی‬       ‫وقتی دانستم زبان عاشقانهی این‬
‫خیابانی میپردازد‪ .‬او در ادامه میگوید‪:‬‬                                              ‫این عکس همچنی بار دیگر سانسور‬            ‫آن سالها‪ ،‬تازه کتاب «پشت چپرهای‬        ‫گفتهی عارف دلخستهی خراسان‪:‬‬              ‫شعر‪ ،‬در جان مشتاق ُو منتظر دوستم‬
‫«دو تا از عکسهایم سال گذشته در‬                  ‫یادگیری جدی عکاسی کردم‪».‬‬           ‫و خودسانسوری در ایران را از جمله‬         ‫زمستانی» را منتشر کرده بود‪.‬‬            ‫ابوسعید ابوالخیر شدهام که گفت‪:‬‬          ‫جایی شایسته یافت اینبار تمامی آن‬
‫نمایشگاهی در تهران انتخاب و به نمایش‬      ‫ساره‪ ،‬به گفتهی خودش‪ ،‬برای تفریح‬          ‫در مورد زنان یادآوری کرد که یکی از‬       ‫شعرهایش را در فردوسی ُو روشنفکر‬                                                ‫شعر را که در قالب «چهارپاره است از‬
‫گذاشته شد‪».‬او در مورد برنامههای‬           ‫عکاسی نمیکند؛ زنان و کودکان در آثار‬      ‫«جلوههای ویژه»ی آن در سینماست‬            ‫خوانده بودیم‪ .‬به تو گفتم چقدر دلم‬      ‫شب‪،‬خیزکهعاشقانبهشب‪،‬رازکنند‪.‬‬             ‫آغاز تا پایان‪ ،‬اما با صدایی بلند خواندم‬
‫آیندهاش در حوزه عکاسی علاقمند است‬         ‫او حضور پر رنگی دارند و موضوع زنان و‬     ‫که بازیگران زن مجبور به رعایت حجاب‬       ‫میخواهد او را از نزدیک ببینم‪ .‬گفتی‬                                             ‫وخودرا به خاطرهی معطر سالهای دور‬
‫به عنوان یک فعال در حوزه حقوق زنان‬        ‫محدودیتهای آنها در جامعه امروز ایران‬     ‫اسلامی در مقابل دوربین حتی در‬            ‫پس فردا در کافه فیروز منتظرت‬           ‫گرد در ُو بام دوست‪ ،‬پرواز کنند‪.‬‬         ‫در «دبیرستان عفت»‪ ،‬پیوند زدم وقتی‬
‫فعالیت کند‪« :‬در این راه تمام تلاشام را‬    ‫جزو دلمشغولیهای او به شمار میرود‪:‬‬                                                 ‫هستم‪ .‬آمدم‪ .‬از پشت پنجره‪ ،‬نگاهی‬        ‫هر جا که دری بُ َود به شب‪ ،‬بربندند‬      ‫که دختر زیبای شهر‪ ،‬شعر پُرشور «ای‬
‫به کار میبندم‪ .‬عکسهای آیندهام نیز‬         ‫«موضوع زنان و محدودیتهای آنان در‬          ‫چاردیواری و اتاق خواب خود هستند‪.‬‬        ‫به داخل کردم دیدم نیستی‪ .‬شرم‬           ‫ا ّلا در دوست را که شب‪ ،‬باز کنند‪.‬‬       ‫وای مادرم» اثر استاد شهریار را آنگونه‬
‫حتما در همین مسیر و با هدف بیان‬           ‫جامعه امروز برایم بسیار اهمیت دارد و در‬  ‫کیخون @‪ Keykhoon‬یکی از‬                   ‫داشتم به تنهایی‪ ،‬وارد کافه ش َوم‪.‬‬      ‫دیشب درت به روی من باز بود‪.‬‬             ‫خوانده بود که آتش به جان خستهی‬
‫مشکلات و نیازهای زنان خواهد بود‪».‬‬         ‫ثبتهایم سعی دارم این مهم را به چالش‬      ‫کاربران توییتر در واکنش به انتشار این‬    ‫شهرستانی بودم ُو ناآشنا‪ .‬هنوز هم این‬   ‫«سپیدار»ات که پریشب از قفسهی‬
                                          ‫بکشم‪ .‬در عکس «تدریس آنلاین» نیز‬          ‫عکس نوشته بود‪« :‬این عکس تفاوت‬            ‫شرم ناخواسته‪ ،‬دست از سرم برنداشته‬      ‫کتابهایم برداشته بودم هنوز روی‬                         ‫همهی ما افتاده بود‪.‬‬
                                                                                   ‫بین «آزادی» و «شل گرفتن» (چیزی‬           ‫است‪َ .‬دم در‪ ،‬منتظرت ماندم‪ .‬آمدی‪.‬‬       ‫میزم بود‪ .‬در نیمههای شب‪ ،‬سیگاری‬         ‫دیشب به پَشوتن (آل بویه)‪ ،‬شاعر‬
                                                                                   ‫که اصلاحطلبها دو دهه به عنوان‬            ‫قهوه ُو شیرینی ارمنی را تو سفارش‬       ‫گیراندم ُو ورقاش زدم‪ .‬در همان‬           ‫نانوشتهها و دوست صمیمی ُو‬
                                                                                   ‫اصلاحات به مردم انداختند) رو به‬          ‫دادی‪ .‬کافه سرشار از دود سیگار بود‪.‬‬     ‫صفحهی نخست با سه سطر از شعر‬             ‫فرهیختهی همهی فصلهای من ُو تو‬
                                                                                   ‫وضوح نشون میده‪ .‬آزادی این حق رو از‬       ‫مدتی گذشت‪ .‬به ناگهان گفتی‪ :‬آمد‪.‬‬        ‫گیلکی «پیر پیمانه َکش ما»‪ :‬محمود‬        ‫تلفن کردم و به روال همیشه‪« ،‬از ری‬
                                                                                   ‫حکومت میگیره که حقوق بنیادین فرد‬         ‫چشم به آستانهی در که دوختم قامت‬        ‫پاینده آغاز کردی تا سپاسگوی‬             ‫ُو ُروم ُو بغداد» سخن گفتیم و همهی‬
                                                                                   ‫رو به دلخواه خودش پایمال کنه‪ ،‬شل‬         ‫بلند ُو پهنای َستبر سینه ُو زیبایی‬     ‫مهرورزیهای او به پاس نوشتن‬              ‫حرفهای گفته شدهی شب پیش‬
                                                                                   ‫گرفتن ولی مستقیما و انحصارا وابسته به‬    ‫چشمگیرش‪ ،‬تمام آستانه ی در را در‬        ‫پیشگفتاری برای نخستین کتاب‬              ‫با آن دوست را با او در میان نهادم‬
                                                                                   ‫«ترحم» یا «مصلحتطلبی» حکومته‪».‬‬           ‫خود گرفته بود‪ .‬بسیاری میل داشتند‬       ‫شعرات در زمستان چهل و پنج‬               ‫که جان جوان شکفتهاش تا هنوز‪،‬‬
                                                                                   ‫‪ Alireza Taba‬یکی دیگر از کاربران‬         ‫مشفقی بر سر میز آنها بنشیند‪ .‬تو با‬                                             ‫شیفتهی حرفهای شاعرانه ُو عاشقانه‬
                                                                                   ‫توییتر در مورد این عکس نوشت‪« :‬این‬        ‫دست اشاره کردی اینجا‪ .‬یعنی پیش‬                     ‫خورشیدی بوده باشی ‪.‬‬         ‫است‪ُ .‬طرفه آنکه مضمون گفتههای ما‬
                                                                                   ‫عکس از ساره ارژم فکر حکایت ایام ُکرونا‬   ‫ما‪ .‬با مهر آمد ُو بر سر میز ما نشست‪.‬‬               ‫یه شو‪ ،‬بو ُشوم رو خونه‬
                                                                                   ‫نیست‪ .‬حکایت چهل سال گذشتهی‬               ‫به گارسون ارمنی که روپوش کوتاه‬                                                    ‫با شیداییهای تو َرقم خورده باشد‪.‬‬
                                                                                   ‫بسیاریازماایرانیهاست‪،‬هممردهمزن‪».‬‬         ‫سفیدی بر تن داشت برای سیروس‪،‬‬                           ‫بیدم ا ُو تیته‪ ،‬کونه‬    ‫«پَشوتن»‪ ،‬پس از شنیدن حرفهای‬
                                                                                   ‫ساره ارژم فکر در تهران زبان انگلیسی‬      ‫قهوه ُو شیرینی سفارش دادی‪ .‬من‪،‬‬                           ‫تیته نبو‪ ،‬غصه بو‬      ‫من‪ ،‬درآمد ُو گفت‪ :‬تو همیشه روی‬
                                                                                   ‫تدریس میکند و از سالها پیش‬               ‫مجذوب قامت حماسی ُو شکوه‬                                                       ‫همین شعر مهدی‪ ،‬تاکیدی ویژه‬
                                                                                   ‫زندگیاش با عکاسی گره خورده‪ .‬او این‬       ‫زیباییاش بودم که اصلا به شاعران‪،‬‬                      ‫غصهی سربس ّـه بو‬         ‫داشتی‪ .‬گفتم یادت نیست بیست ُو‬
                                                                                   ‫عکس را همراه با دیگر عکسهایش در‬          ‫شباهت نداشت‪ .‬بیشتر یک چهرهی‬                          ‫غصه گونَم‪ ،‬غم گونَم‬       ‫چن دسال پیش‪ ،‬وقتی نخستین شب‬
                                                                                   ‫صفحهاینستاگرامخودمنتشرمیکند‪.‬اما‬          ‫زیبای سینمایی بود‪ .‬چندی که‬                          ‫هرچی گونَم‪ ،‬کم گونَم‬       ‫شعر مهدی به همراهی «ابی کاکوان»‬
                                                                                   ‫«تدریس آنلاین» بیدرنگ توجه کاربران‬       ‫گذشت گفتی‪:‬رضا!حرفی بزن! گفتم‬           ‫پیش از این‪ ،‬این پیشگفتار را خوانده‬      ‫و دوستان دیگر در دانشگاه وین برگزار‬
                                                                                                                            ‫چه بگویم؟ من که حرف زدن بلد‬            ‫بودم اما دیشب بهتر دانستم که‬            ‫میشد تو سرگرم نوشتن متن معرفی‬
                                                                                                  ‫را به خود جلب کرد‪.‬‬        ‫نیستم‪ .‬گفتی بگو چقدر دلبستهی‬           ‫محمود پاینده با چه ظرافتی‪ ،‬واژههای‬      ‫شاعر شدی و من درگیر چانهزدن در‬
                                                                                   ‫ساره متولد ‪ ۱۳۵۴‬در تهران و دارای‬         ‫شعرهایش هستی‪ .‬گفتم‪ .‬و دیدم‬             ‫دلخواسته را شایسته ُو بایستهی‬           ‫انتخاب شعرها با او بودم و به ویژه روی‬
                                                                                   ‫مدرککارشناسیزبانوادبیاتانگلیسی‬           ‫باید بر شرمام غلبه کنم و فرازی از‬      ‫شعرهای آغازینات کرده است که هم‬          ‫همین شعر‪ ،‬انگشت گذاشتم‪ .‬مهدی‬
                                                                                   ‫از دانشگاه آزاد کرج و مدرک کارشناسی‬      ‫شعر شکوهمندش را از کتاب پشت‬            ‫غرور جوانی ُو نسبت فامیلی ُو دوستی‬      ‫نمیپذیرفت و میگفت این شعر در‬
                                                                                   ‫ارشد آموزش زبان انگلیسی از دانشگاه‬       ‫چپرهای زمستانیاش که به خاطر‬            ‫با تو را پاس داشته باشد و هم مقام ُو‬    ‫سال ‪ ۴۵‬نوشته شده است‪ .‬من گفتم‬
                                                                                                                                                                   ‫منزلت معتبر پاینده بودناش را‪ .‬اما او‬    ‫چه مانعی دارد؟ در عوض‪ ،‬زباناش‬
                                                                                              ‫مالایا در کوالالامپور است‪.‬‬                ‫داشتم بخوانم‪ .‬خواندم‪:‬‬      ‫نماند تا ببیند که مهدی ما چه فرازهای‬    ‫صاف ُو سالم ُو سرراست است و بیانی‬
                                                                                   ‫او که در اواخر تابستان سال ‪۱۳۸۸‬‬                                                  ‫سربلندی را پشت سر گذاشته است‪.‬‬          ‫صمیمانه ُو عاشقانه دارد‪ .‬دیگر اینکه‪:‬‬
                                                                                   ‫به دلیل تحصیلات تکمیلی همسرش‬             ‫ادامه در صفحه ‪۱۷‬‬                       ‫صبح‪ ،‬که دیرهنگام ازخواب‬
                                                                                   ‫به مالزی سفر کرد از چگونگی ورود‬                                                 ‫برخاستم‪ ،‬رایانه را که روشن کردم در‬                  ‫زبان عشق‪ ،‬زمان ندارد‪.‬‬
                                                                                   ‫خود به دنیای عکاسی به کیهان لندن‬                                                ‫همان لحظهی نخست‪ ،‬رو در روی‬              ‫اتفاقا پس از خوانش پارهای از‬
                                                                                   ‫میگوید‪« :‬در مالزی از تجربه زندگی‬                                                ‫تصویر شاعرانهات شدم‪ .‬دو سه خط‬           ‫ترجمههای شعرهای مهدی به زبان‬
                                                                                   ‫جدید و آشنایی با آدمهای جدید در‬                                                 ‫غمناکاش را که خواندم‪ ،‬فریاد بلندی‬       ‫آلمانی از سوی خانم «هاکرمولر»‬
                                                                                   ‫پوست خود نمیگنجیدم ولی به دلیل‬                                                  ‫از جگر کشیدم و سیگار در سیگار‪،‬‬          ‫کافکاشناس اتریشی‪ ،‬خوانش این شعر‪،‬‬
                                                                                   ‫دوری از خانواده و جدا شدن از موقعیت‬                                               ‫گریستن گرفتم به زارزار‪ .‬که َم ُپرس‪.‬‬   ‫به خاطر زبان آرام ُو راماش‪ ،‬فضای‬
                                                                                   ‫اجتماعی پیشینام‪ ،‬تا ماهها بعد از اقامتم‬                                                                                 ‫تلطیف یافتهای را فراهم کرد‪ .‬از قضا‪،‬‬
                                                                                   ‫در کوالالامپور تمایلی به کشف محیط‬                                                                                       ‫فریدون فرخزاد‪ ،‬آن شب در آستانهی‬
                                                                                   ‫بیرون نداشتم و بیشتر روزها به ویژه‬                                                                                      ‫ورودی سالن در کنار من ایستاده بود‬
                                                                                   ‫هنگام غروب روی ایوانی که مشرف به‬                                                                                        ‫و چون چهارپارههای فروغ را به نیکی‬
                                                                                   ‫یک خیابان پر رفت و آمد بود مینشستم‬                                                                                      ‫میشناخت و خود دستی‪ُ ،‬درست در‬
                                                                                   ‫و ماشینها و آدمها را از طبقه بیست‬                                                                                       ‫چهارپارهسرایی داشت گهگاه به من‬
                                                                                   ‫و دوم یک ساختمان کندویی در یک‬                                                                                           ‫نگاه میکرد ُو سری به تحسین ُو آفرین‬
                                                                                   ‫منطقه متوسط و پایینتر از متوسط‬
                                                                                                                                                                                                                                ‫تکان میداد‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                           ‫به اینجا که رسیدم از پشوتن پرسیدم‪:‬‬
                                                                                                                                                                                                           ‫از مهدی چه خبر؟ گفت سخت مریض‬
                                                                                                                                                                                                           ‫است‪ .‬گفتم این را میدانم‪ .‬گفت هرچه‬
                                                                                                                                                                                                           ‫زنگمیزنمجوابنمیدهد‪.‬گفتمیکی‬
                                                                                                                                                                                                           ‫دو روز دیگر خودم به او زنگ میزنم‪.‬‬
                                                                                                                                                                                                           ‫پس از این‪ ،‬حرفمان به «گل یخ»‬
                                                                                                                                                                                                           ‫کشید ‪ .‬گفتم حسن گلنراقی با «مرا‬
                                                                                                                                                                                                           ‫ببوس» یک ترانهی معتبر ُو ماندگار را‬
                                                                                                                                                                                                           ‫با شعری از دکتر حیدر رقابی (هاله)‪،‬‬
                                                                                                                                                                                                           ‫مهمان حنجرهها کرد و مهدی هم با‬
                                                                                                                                                                                                           ‫یک ترانه و با صدای رسای کورش‬

                                                                                   ‫وبسایت کیهان لندن به زبان انگلیسی‬
   1   2   3   4   5   6   7   8   9   10