Page 13 - (کیهان لندن - سال چهلم ـ شماره ۴۳۶ (دوره جديد
P. 13

‫صفحه‌‌‌‪‌‌‌1‌‌۳‬شماره‌‪1۹0۲‬‬                                   ‫اردن میرفت‪ .‬پیش از پیوستن به شوهرش برای تماشای فیلم‪،‬‬                     ‫==‬
‫جمعه ‪ ۳‬تا پنجشنبه ‪ ۹‬نوامبر ‪۲0۲۳‬‬                            ‫مرا پذیرفت و مدتی گفتگو كردیم‪ .‬روز رفتنش من او را‬
                                                           ‫تا فرودگاه همراهی كردم‪ .‬شهبانو آشكارا خسته ولی بسیار‬      ‫در اواخر آوریل‪ ،‬وضع جسمانی شاه بحرانی شد و‬
‫شاه‪ ،‬ماجراهای بخش پایانی اقامت در ایالات متحده‬             ‫دلیر و مصمم بود‪ .‬به من گفت‪« :‬حتی نمیتوانید تصورش را‬       ‫او به دردهای معده‪ ،‬دلآشوبه‪ ،‬تهوع و تب دچار آمد‪.‬‬
‫آمریكا و پاناما را برایم شرح داد‪ ،‬از رویدادهای اخیر برایم‬                                                            ‫پیرامونیانش بسیار نگران شدند‪ .‬نخستین آزمایشها‪ ،‬احتمال‬
‫گفت و چند خاطره شخصیاش را بازگو كرد‪ .‬از من‪ ،‬از آنچه‬                         ‫بكنید كه چه بر سر ما آمده است‪».‬‬
‫در پاریس و جاهای دیگر‪ ،‬در محافل ایرانیان‪ ،‬از جنبشهای‬       ‫روز بعد‪ ،‬جمعه‪ ،‬روز گرم و زیبایی بود‪ .‬مدتی در راهرو‬                                 ‫چركی شدن را تأیید كرد‪.‬‬
‫مقاومت و این كه مردم درون كشور چه میاندیشند و‬              ‫با چند تن از جمله خانم فریده دیبا كه برای احوالپرسی‬       ‫پروفسور دوباكی و گروهش‪ ،‬دكتر «كلمن» متخصص‬
‫چه عقیدهای دارند‪ ،‬پرسید‪ .‬توضیح دادم كه مخالفین رژیم‬        ‫كوتاهی بهآنجا آمده بود و همان روز عازم بازگشت به‬          ‫مشهوری كه در نیویورك كنارش زده بودند‪ ،‬این بار بهخواست‬
‫انقلابی میخواهند بدانند آیا او از آنان پشتیبانی میكند‪،‬‬     ‫پاریس بود‪ ،‬گپ زدیم‪ .‬شاه از اقامتگاه خود بیرون آمد‪ .‬به‬     ‫شاهدخت اشرف با چند تن دیگر وارد قاهره شدند تا گروه‬
‫و بهویژه نظرش در مورد ارتش كه هنوز هم به او وفادار‬         ‫او سلام كردم‪ ،‬از من در مورد خانوادهام پرسید‪ .‬هنگام پایین‬  ‫مصری را كامل كنند‪ .‬شهبانو‪ ،‬بار دیگر به «ژرژ فلاندرن»‬
                                                           ‫آمدن از پلكان بزرگی كه به سوی باغ می رفت‪ ،‬نگرانیم از‬      ‫تلفن كرد‪ .‬پزشكان با هم رایزنی كردند و بر روی هیچ چیز‬
                                ‫است‪ ،‬چیست؟‬                 ‫سلامتش را ابراز كردم‪ .‬در پاسخ بهراحتی بسیار گفت كه گویا‬   ‫بهتوافق نرسیدند‪ .‬نزدیكان شاه نیز اختلاف داشتند‪ .‬وضع‬
                   ‫با خشونت حرف مرا قطع كرد‪:‬‬               ‫عمل جراحی با موفقیت انجام شده و پزشكان امیدوار به‬         ‫بیمار‪ ،‬موضوع ناهمسازی آنان شده بود‪ .‬اردشیر زاهدی با‬
‫ــ حالا دیگر از من چه انتظاری دارند‪ ،‬از جان من چه‬          ‫تأثیر شیمیدرمانی هستند‪ ،‬كه «درآن صورت مدتی در این‬         ‫رویه معمول خود كه گاهی خشن بود‪ ،‬میكوشید داوری‬
                  ‫میخواهند؟ شما چه میخواهید؟‬               ‫دنیا خواهم بود وگرنه حدود سه تا شش ماه خواهم زیست‪،‬‬
          ‫ــ اعلیحضرت‪ ،‬من شخصاً چیزی نمیخواهم‪.‬‬             ‫و بیشتر احتمالا سه ماه‪ .‬هرچه پیش آید‪ ،‬دست خداست و‬                                   ‫كند و همه را آرام سازد‪.‬‬
‫ــ میدانم كه شما از من چیزی نمیخواهید! مردم ایران!‬                                                                   ‫گروه پزشكی به دیدار شاه رفت‪ .‬او بسیار مرتب لباس‬
‫ملتی كه برای آنان آنقدر كوشیدم‪ ،‬و به من پشت كرد‪ ،‬دیگر‬                             ‫من خود را به او میسپارم‪».‬‬          ‫پوشیده‪ ،‬آرام بود و لبخند بر لب داشت‪ .‬با آنان شوخی كرد‪.‬‬
                                                           ‫به باغ رسیده بودیم و در سكوت‪ ،‬قدم میزدیم‪ .‬احساس‬           ‫ناگهان وضعش كمی بهبود یافته و حالش بهتر شده بود‪.‬‬
                           ‫از من چه میخواهد؟‬               ‫اضطراب میكردم و از این كه او را ناتوان و در حال از بین‬    ‫معاینهاش كردند‪ ،‬میزان مصرف چند دارو را عوض كردند و‬
                ‫سخنان تلخی كه بارها شنیده بودم‪.‬‬
‫ــ اعلیحضرت‪ ،‬این ملت دید كه شما رفتید‪ ،‬و خاك وطن‬                           ‫رفتن میدیدم‪ ،‬عمیقاً اندوهگین بودم‪.‬‬                                      ‫از هم جدا شدند‪.‬‬
‫را رها كردید‪ .‬این ملت میاندیشد كه هر وفاداری دوسویه‬        ‫بسیار كوشیدم تا توانستم رو به سوی او كنم و سخنان‬
                                                                                                                                                   ‫دیدار در قاهره‬
                                       ‫است‪.‬‬                                                  ‫عادی بگویم‪:‬‬             ‫در آن روزها‪ ،‬آگاه شده بودم كه شاه بهتر شده و میتواند‬
‫ــ بله‪ ،‬شاید شما حق دارید‪ .‬ایران را نمیبایست رها‬           ‫ــ اعلیحضرت‪ ،‬بهنظرم میرسد كه شما بسیاری از موهای‬          ‫افراد را بپذیرد‪ .‬به كاخ قبه تلفن كردم و خواستار دیدار او‬
‫میكردم‪ .‬باید نبرد میكردیم‪ .‬ولی من نمیخواستم خون ملتم‬                                                                 ‫شدم‪ .‬درخواستم بهگرمی پذیرفته شد‪ .‬از من خواستند كه‬
‫را بریزم‪ .‬حتی یك لحظه نمیتوانستم تصور كنم كه اینها قادر‬                             ‫خود را از دست دادهاید‪.‬‬
‫به انجام چه كارهایی هستند‪ .‬آیا اینها بهراستی انسانند یا‬

‫شاهنشاه و شهبانو در مصر‬                                    ‫سادات در فرودگاه قاهره شخصاً به استقبال شاه رفت‬

                                ‫جانوران كثیف؟‬                                           ‫ــ درست است‪...‬‬               ‫شماره پرواز و ساعت ورود خود را اطلاع دهم تا در فرودگاه‬
‫ــ اعلیحضرت‪ ،‬چرا جلو همه تظاهراتی را كه در ماههای‬          ‫لبخندی زد و نگاهی به پیشانی بیموی من كرد و گفت‪:‬‬                                            ‫منتظرم باشند‪.‬‬
‫آخر بههواداری شما و علیه انقلابیون میشد‪ ،‬گرفتید؟‬           ‫ــ ‪ ...‬ولی هنوز بیشتر از شما مو دارم‪ ...‬من بهویژه وزن‬
‫انقلابیون را آزادانه میگذاشتید تظاهرات كنند‪ ،‬غارت كنند‪،‬‬    ‫زیادی از دست دادهام و لاغر شدهام‪ .‬میكوشم با كمی‬           ‫این چنین‪ ،‬پنجشنبه ‪ ۸‬می ‪ ۱۹۸۰‬به قاهره رفتم‪ .‬نمایندگان‬
‫آتش بزنند‪ ،‬ویران كنند و هر كه را میخواهند بی هیچ‬                                                                     ‫دولت مصر مرا به كاخ قبه بردند‪ .‬اندكی از ساعت ‪ ۹‬شب‬
‫قانونی كیفر دهند‪ ،‬ولی مانع میهنپرستان و ضد انقلابیون‬          ‫ورزش‪ ،‬ظاهری مناسب بهدست آورم ولی آسان نیست!‬            ‫گذشته بود‪ .‬شاه از اتاق ناهارخوری بیرون آمده بود كه برود‬
‫میشدید كه نتوانند دست به تظاهرات بزنند یا عقایدشان‬         ‫گفتم كه آغاز به نوشتن خاطرات و شرح زندگی خصوصی‬            ‫فیلمی تماشا كند‪ .‬به او ادای احترام كردم‪ .‬نخستین پرسش‬
‫را بیان كنند‪ .‬فقط پس از رفتن اعلیحضرت بود كه دهها‬          ‫و حرفهایام كردهام‪ ،‬در مورد انقلاب‪ ،‬ترك ایران و شاید در‬    ‫او نامنتظر و مهرآمیز بود‪« .‬شام خوردهاید؟ حتماً گرسنه‬
‫هزار نفر توانستند در خیابانهای تهران فریاد بزنند‪« :‬جاوید‬   ‫كتابم به دیدارمان در كوئرناكاوا و احتمالا مصر هم اشاره‬    ‫هستید؟» دستور داد برایم غذا بیاورند‪ .‬سپس گفت‪« :‬فردا‬
‫شاه»‪ .‬و پانزده روز بعد‪ ،‬شمارشان به نیم میلیون میرسید‪.‬‬      ‫كنم‪«( .‬ایران‪ ،‬دو آرزوی بر باد رفته» ــ از انتشارات «آلبن‬  ‫صبح شما را مفصلتر خواهم دید‪ .‬هر روز صبح از ساعت‬
‫بهیاد بیاورید‪ ،‬شبی با باهری‪ ،‬قاسم معتمدی و چند تن دیگر‬                                                               ‫یازده و نیم تا هنگام ناهار میتوانیم در پارك راه برویم‪ .‬آنجا‬
                                                                                         ‫میشل» ــ ‪).۱۹۸۱‬‬
     ‫آمدیم كه در كاخ متحصن شویم تا جلو رفتن شما را از‬      ‫و او گفت‪« :‬كار درستی میكنید‪ .‬باید گواهی داد‪ ،‬حقیقت‬                      ‫برای گفتگو كردن‪ ،‬آسوده خواهیم بود‪».‬‬
                                                                                                                     ‫شهبانو پسفردای آن روز‪ ،‬صبح زود برای استراحت به‬
                                                                        ‫را گفت‪ .‬چقدر ما را آماج تهمت كردند‪».‬‬
   8   9   10   11   12   13   14   15   16   17   18