ای شبگرفتگان!
با نور، دشمنید.
چون پیله، در درونهی تاریکِ جانتا ن
در انزوای تیرهی خود، کینه میتنید.
در بند، ماندگان-
چیزی به جز، ترانهی لبریزِ آینه
در سینهی تپنده ، ندارند.
در ظلمت ِ برآمده ، میخواهند-
زیبایی شناورِ شاد ِ سپیده را
بر ارغوان باغ ، بتابانند.
سنگید وُسنگ را نفَسِ سردِ ظلمتست.
آیینه را ترانهی تابان ِ آبهاست.
آری، پیام ِ آینه، بیداریست.
با سنگ هم، کبودی ِ کابوس ِ خوابهاست.
ای آه… بر تو آه…
پنجشنبهی سیاه !