مارا تپشِ سپیدِ خورشید است.
در سینهی ما، ستارهها جاریست.
آن کیست که در زمانهی تاریک
تابندهترین پیام سوسن را
با ما، به رهِ سپیده میخواند؟
آن را دلِ بیقرارِ بیداریست.
پُر کن! همهی پیاله را پُر کن!
بر ما، به نشاطِ مَی، بشارت دِه!
در جانِ جهان، سرودِ جاری باش!
ما را به شبِ غمِ سیهکاران
در سینه، هر آنچه هست، بیزاریست.
دیروز، درونِ دردها گم گشت.
امروز، به برگ برگِ ما، مرگ است.
فردا، همه در آینه، میبینند:
آن باغِ فروشکسته در پاییز
بی واهمه از شبِ زمستانیست.
درصبحِ صمیمانهی رویایی
آن را که به جان، سلام باید گفت
آن شادیِ سربلندِ کوبانیست.
۱۵مهر ۹۳