ماجرای جدیدی نیست. سالهاست که در موردش میخوانیم، میبینیم و میشنویم. تصویر آنها که رفتهاند را میگویم. تصویر تبعیدیان، مهاجران ،پناهندگان و یا هر اسم دیگری که بر ما میگذارند.

۳۶ سال است که موضوع فیلم، سریال و رمانهای فارسی هستیم. یادم است آن اوایل فکر میکردم، فقط سیاست دولتی است. سریالها را هم چیزی در حد برنامه «هویت» می دیدم. سریالهایی که در آن فقط وقتی که میخواستند پلیدی، بی عاطفگی، پولدوستی و شهوتپرستی را نشان دهند، میرفتند سراغ «خارجنشینان». همیشه یکی را پیدا میکردند که بعد از مرگ پدر برای فروش خانه پدری به ایران بیاید و بی توجه به اشکهای مادر و خواهر، خانه پدری را بفروشد تا دوباره به زندگی بی بند و بارش به «خارج» بازگردد. در مواقع نادری که کارگردان میخواست نشان دهد، هنوز ذرهای آدمیت در طرف وجود دارد، سر و کله عمو یا دایی وارستهای پیدا میشد تا با نصیحت و تشر میزان سقوط را معلوم کند و سر آخر کار به گریه و زاری و توبه میکشید و صد البته فرزند ناخلف باید عهد میبست که برگردد سر خانه و زندگی. گاهی هم برای تخریب شخصیت آنها که رفته بودند، نشان داده میشد که چقدر بی ظرفیتاند. با همان محدودیتها در نمایش میشد حدس زد که معتاد شدهاند، به خانههای «خراب» رفت وآمد میکنند. و در اینجا برای نشان دادن سقوط از وطنگریختگان، دست کارگردان هم در نمایش بعضی صحنهها باز گذاشته میشد.
اینها که میگویم به طور عمده کارهای سفارشی تلویزیون و یا سینمای در خدمت رژیم آن سالها بود و میشد با لبخندی از کنارش گذشت و فکر کرد که کسی این چرندیات را باور نمیکند. تصویر ما اما در سالهای بعد به اشکال مختلف از جاهایی سر در آورد که نمیشد به آن سادگی از کنارش گذشت. پایمان به فیلمهای هنریتر و مهمتر از آن به داستانهای نویسندگانی که به هیچ وجه در چهارچوب حکومتی قرار نمیگیرند، هم باز شد.امروزه کمتر داستان جدید ایرانی را میشود پیدا کرد که یک سرش به خارج از کشور وصل نباشد و این اصلأ ایرادی هم ندارد. با توجه به تعداد زیادی که سالانه کشور را به دلایل مختلف ترک میکنند، دیگر نمیشود نقش شان را در زندگی و ادبیات ایران نادیده گرفت.
مشکل اما از آنجا شروع میشود که تصویر ما از آن سالهای دور تا حال تغییر زیادی نکرده! همچنان نقش منفی فیلم و داستان را به ما میدهند. آ ن چهره اولیه یک طوری به شناسنامه ما بدل شده. فرصتطلب، ترسو و ضعیف هستیم. خودمان را فراموش کردهایم. آسایش و رفاه غرب خرابمان کرده و درک درستی از زندگی نداریم. عجیب است با این همه نوشته و فیلم در مورد آنها که کشور را ترک کردهاند، من تا حال یک بار حتی به اشاره چیزی از زندگی واقعی ما در آنها نیافتم. از سالهای نخست دوری از ایران، از صفهای پناهندگی، زندگی در هایم، ندانستن زبان، پیدا کردن کار، ورود فرهنگ کشورمیزبان به خانواده، تلاش پدر و مادرها برای اینکه بچهها کشورشان را یکسره از یاد نبرند، کشمکش و جدال درونی. همه اینها خیلی راحت از زندگی ما خط خورد. من البته عقیده ندارم که هر کس خواست چیزی بگوید، از اول شروع کند، اما وقتی «ثریا در اغما»ی اسماعیل فصیح را به خاطر میآورم که در دهه شصت از خوشگذرانی ایرانیها در گرانترین رستورانهای پاریس حرف میزد، فقط خنده ام میگیرد. دهه شصت، دهه دشواری، غریبگی، بی پولی، دهه بیم و امید ، دهه جنگ و دلواپسی همه و همه در نوشانوش فرضی روشنفکران ایرانی آب میشود و میرود.
آینده همین ایرانیان بی درد را در فیلمی که خیلی هم سر و صدا کرد و هنرپیشگان معروف و خوبی هم در آن بازی کردند میبینیم. فیلم «مهر مادری» سرگذشت زنی است که از پاریس باز گشته و از قرار برنامه ماندن دارد. زنی که رستوران موفقی در پاریس داشته، خانه و زندگی. حالا آمده ایران و بعد ازماجرایی پیچیده در قالبی به غایت ضعیف تصمیم به انتقام از عشق سالهای جوانی خود میگیرد و خلاصه دختر آن مرد را طبق قانون قصاص به بالای دار میفرستد! جالب اینکه همه افرادی که با این قانون شبانهروز زندگی میکنند، موافق بخششاند و تنها این زن که تمام جوانیاش را در کشوری گذرانده که سردمدار لغو قانون اعدام است، پایش را کرده در یک کفش و قصاص میخواهد! در پایان فیلم فقط فکر کردم فقط آدمی که در دهه شصت در رفاه و بی درد بوده میتواند در اوایل دهه نود همه را رها کند و برای انتقامکشی به ایران باز گردد. وگرنه دختر جوان و شکستخوردهای که برای هر تکه از زندگیاش جان کنده، حالا در پایان راه اصلأ به فکر به هم ریختن زندگی معشوق سابق که بدون دخالت او هم رو به ویرانی است، نمیافتد. در بهترین حالت شاید گاهی به یاد معشوق جفاکار بیافتد و قطره اشکی بریزد، آن هم فقط شاید. این را هم حتمأ میخواهم بگویم که به هیچ وجه قصد دفاع از آنها که زندگی در خارج از کشور را پذیرفتهاند، ندارم. آنها را نه انسانهای بهتری میدانم و نه پاک و معصوم. در طیف بزرگ ایرانیان مقیم خارج نیز همه جور آدمی پیدا میشود. درست مثل خود ایران، دلایل وجودشان در غرب به شدت متفاوت است. جایگاه اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی که در کشور میزبان دارند نیز همینطور و من نه محققام و نه جامعهشناس که بتوانم نتایج تحقیقاتم را ارائه دهم. من به عنوان یکی از میلیونها ایرانی که در سالهای بعد از انقلاب ایران را ترک کردهاند، حرف میزنم. میدانم که نوشتن و فیلم ساختن در ایران کار دشواری است. خطوط قرمز جلوی حرکت آزاد قلم و دوربین را میگیرند. میدانم که نمیشود خیلی عمیق به مسائل پرداخت. برعکس آنچه خیلیها در ایران فکر میکنند ما آنقدرها هم در دنیای خود غرق نیستیم. اما این را نمیفهمم که چطور نویسندهای مثل گلی ترقی در داستانی کوتاه از دختر جوانی که در خارج بزرگ شده، هیولایی میسازد که کمر به نابودی زندگی مادربزرگ معشوقش بسته است! از قرار نویسندگان ایرانی دست از سر بچههای ما هم که در اینجا بزرگ شدهاند، بر نمیدارند! اینکه موضوع ارث و میراث در غرب به شکل ایران اصلأ مطرح نیست و دختری جوان و نیمه اروپایی اصلأ چنین مکانیسمی را در فرستادن مادربزرگ به خانه سالمندان و بلند کردن داراییهایش نمیشناسد، نه برای نویسنده مهم است نه برای مخاطبانش.
میخواهم مطلبم را با «جدایی نادر از سیمین» تمام کنم. فیلمی که اسکارهم گرفت و ما هم خیلی خوشحال شدیم. فرهادی به این معروف است که قضاوت نمیکند. در فیلمهایش یک مسئولیت جمعی میبینیم. اما در فیلم جدایی نادر… سیمین با لجاجت روی رفتن آن هم بدون هیچ دلیل و منطق قابل درکی دربرابر نادر که نماد مسئولیت، از خود گذشتگی و وطنپرستی است قرار میگیرد! قضاوتی در مورد موضوع اصلی فیلم نمیکنم ولی کمتر کسی است که فیلم را دیده باشد و با سیمین احساس نزدیکی کند. کارگردانی که فیلم آخرش را به ناچار در فرانسه میسازد، هیچ دلیل درستی برای میل سیمین به رفتن از کشور ارائه نمیدهد. سکوت سیمین از او زنی سرد، بی احساس و بی مسئولیت میسازد که در برابر نادر و دلایل قانع کنندهاش از همان نخست بازنده است. به دیگر سخن، این بار شخص (زن) هنوز پا را از کشور بیرون نگذاشته، مورد قضاوت قرار میگیرد. مثالهای زیادی در ذهن دارم، ولی فکر میکنم همین قدر کافی باشد. ای کاش آنها که قرار است فرهنگ این کشور را بنویسند و به نمایش بکشند در مورد بخشی از مردم کشورشان که به اشکال مختلف در آثارشان به چشم میخورند، مسئولانهتر برخورد کنند.