وقتی شرح سیلی زدن و زد و خورد سیمین بهبهانی و دکتر صالح را از قلم شیرین سیاوش آذری، روزنامه نگار پرسابقه، در کیهان خواندم، مطالب وخاطراتی درباره این دو نفر، به نظرم رسید که آنها را در اینجا می آورم تا هم یاد خیری از سیمین، بانوی غزل امروز ایران شده باشد و هم یادی از دکتر جهانشاه صالح که از پزشکان سرشناس در رشته خود بود.
این داستان کشیده زدن و کشیده خوردن را من هم بارها از خود زندهنام سیمین بهبهانی شنیدهام و هنگامی که قضیه را تعریف میکرد ونوبت به کشیده زدن خودش میرسید، با خنده خاص خود، در حالی که سرش را تکان تکان میداد، با لحنی خیلی آرام میگفت البته کشیده او خیلی محکم و مردانه بود، اما کشیده من چندان ضربی نداشت و بخصوص که حسابی هم به هدف نخورد، اما کراواتش را حسابی کشیدم وگره آن را از شکل انداختم! و بعد هم خنده را سر میداد. بعد از درگذشت صالح هم اشاره مختصری به ملاقاتی کرد که از قرار در سالهای پایانی عمر دکتر جهانشاه صالح، بین آن دو در مجلسی، در تهران پیش آمده بود که ظاهرا یادآوری آن زد و خورد، با خنده و شوخی در میان آنان برگزار شده بود که سیمین نیز با خندهای از آن یاد کرد.
۱) جهانشاه صالح
هنگامی که در دانشکده حقوق، رشته سیاسی را میگذراندم، از آنجا که هم کار میکردم و هم در دانشکده دیگری و در رشته بازرگانی مشغول تحصیل بودم، یک ترم، به سبب گرفتاریهای عدیده و البته بی نظمی، فرصت نکردم به موقع در دانشکده ثبت نام کرده و واحدهای لازم را بردارم. در نتیجه دانشگاه به این علت که دیر آمدهای و بساط را جمع کردهایم، از ثبت نام من خودداری کرد که البته حق هم با آنها بود. مراجعهام به “قهاری” مشکلگشای دانشکده حقوق هم مشکلم را حل نکرد و آب پاکی روی دستم ریخت که از دست من کاری بر نمی آید. البته از نظر من هم این مطلب اصلا مهم نبود که فرضا در این دانشکده من یک ترمی هم عقب بیفتم. اما به هر حال از این موضوع ناراحت و مغموم شدم و همین طور که غمگین و ملول، خودم را ملامت میکردم، از در بزرگ دانشگاه خارج شده و به طرف دبیرخانه میرفتم که شاید به کس دیگری مراجعه کنم و راهی پیدا شود. همان جا دیدم عدهای دانشجو، در حدود سی نفر، با حالتی خشمگین و مصمم و طلبکار، به طرف دبیرخانه دانشگاه در حال راه پیمائی هستند. پرسیدم شما عازم کجا هستید و مقصود چیست. گفتند میرویم سراغ صالح. چرا برای چه منظوری؟ از ما ثبت نام نکردند به این علت که پول شهریه را نتوانستیم به موقع جور کرده و بپردازیم و از دادن وام دانشجوئی هم خودداری کردند و حالا هم که به کلی از نام نویسی ما را محروم کردهاند.
جهانشاه صالح در آن زمان رئیس دانشگاه تهران بود و مثل همیشه، خیلی هم توپش پر بود. با آنکه شنیده بودیم دکتر صالح پزشک بسیار ماهر و موفقی است و در مسائل سیاسی هم همیشه برخلاف برادرش اللهیار، صاحب شغل و مقام مرتب و مفصلی بود، اما زیاد مورد علاقه عموم نبود و مردم او را بیشتر درباری میدانستند تا فردی که طرفدار مردم باشد، به ویژه به محض آنکه نام جهانشاه صالح به میان میآمد، همه بلافاصله یاد برادرش اللهیار میافتادند و هر چه درباره امتیازات جهانشاه گفته میشد، مردم بدون توجه به آن، اللهیار را به رخ میکشیدند واز او تعریف میکردند و مخصوصا وفاداری او را به دکتر مصدق یادآور میشدند و برگشت داوطلبانهاش را از سمت سفارت ایران در واشنگتن. هنوز انقلابی از راه نرسیده بود که اللهیار صالح با آن سوابق درست و حسابی و آن محبوبیتی که بین مردم داشت، در آن سن و سال، آن گونه خود را به حوزههای رای رسانده و با شوق و علاقه به جمهوری اسلامی رای دهد و انتظار داشته باشد که مردم روزی او را به عنوان رئیس جمهور رژیم تازه انتخاب کنند.
جهانشاه به جهت دیگری هم خیلی مغرور شده بود، به این ترتیب که در جریان وضع حمل شهبانو که ولیعهد آینده ایران با دستهای این پزشک به دنیا آمده بود، او دیگر به قول معروف خدا را بنده نبود!
من وقتی این جماعت خشمگین دانشجو را دیدم، بلافاصله از فرصت استفاده کرده و همراه با این دانشجویان معترض، عازم دیدار صالح شدیم. قضیه مربوط به نزدیک پنجاه سال پیش است، اما آن گونه که به خاطرم مانده دفتر صالح در طبقه دوم دبیرخانه بود که دو اتاق تو در توی آن را ما دیدیم و به یادم مانده است که به زحمت عدهای از ما در آنجا و راهرو جا گرفتیم و در این موقع بلافاصله صالح با قیافهای بسیار خشمگین و طلبکار از اتاق مجاور خارج شده و در درگاه اتاقی که ما بودیم ایستاد و در حالی که صدای خود را تهدید کننده کرده بود، گفت همه فورا بروید بیرون و سر کار و زندگیتان، تا تلفن نکردم شماها را بیرون بیندازند، نه وامی داده میشود، نه ازشماها ثبت نام میشود، ثبت نام در دانشگاه تابع مقررات است، بعد هم فورا خودش از نظر غایب شد و گمانم از در دیگری، محل کارش را فورا ترک کرد. البته اگر دری وجود داشت! من حدس زدم جهانشاه صالح از این تجمع دانشجویان خیلی وحشت کرده و با این ژست نیز، هم میخواهد بر ترس ذاتی خود غلبه کند و هم بالاخره ما دانشجویان را بترساند که البته موفق هم شد، برای آنکه ما بدون آنکه کاری کنیم یا شعاری بدهیم، با کمال شرمندگی دممان را روی کولمان گذاشته متفرق شدیم و قرارشد فردا صبح نامهای به صورت دسته جمعی نوشته و آن را به دربار بفرستیم!
عصرهمان روز وقتی روزنامه اطلاعات به صورت اتفاقی به دستم رسید، درهمان صفحه اول دیدم که نوشته است به دستور رئیس دانشگاه به دانشجویانی که فرصت دریافت وام نیافته بودند، تصویب شد که وام لازم داده شده و از آنان ثبت نام شود، که این خبر البته مرا بسیارخوشحال کرد که در این قضیه نه سر و نه ته پیاز بودم و از قضای روزگار و به صورت اتفاقی وارد این قضیه شده بودم و فردا هم قصد نداشتم برای امضای شکایت نامه به دانشگاه مراجعه کنم که نه اهل درافتادن با شاخ گاو بودم، نه به سبب گرفتاریهای عدیده وقت این کارها را داشتم. اما واقعا شانس آوردم که به طور اتفاقی روزنامه عصر را دیدم و خبر را خواندم و فردا با خوشحالی به دانشگاه مراجعه کردم و نه تنها از من ثبت نام کردند، بلکه با پرکردن ورقهای، توانستم از موسسه اعتباری دانشجویان (ماد) بدون هیچ گونه دردسر و سوال و جوابی، برای نخستین بار وام تحصیلی بگیرم که خوشبختانه تا پایان دوره و دریافت لیسانس علوم سیاسی همچنان ادامه پیدا کرد.
۲) سیمین بانو
چون پای سیمین در میان است، از او نیز یادی بکنم که من نیز مانند میلیونها نفر او را بسیاردوست میداشتم و دوست میدارم که هم خوش برخورد و مهربان وخونگرم بود و هم به طرز عجیبی شجاع بود وحرفش را خیلی راحت و بدون پردهپوشی میگفت. یک بار وقتی از او پرسیدند نظر شما راجع به فمینیسم چیست؟ و آن طور که برخی به غلط از فمینیسم میفهمند، آیا شما هم با مردها مخالفید؟ با یکی ازهمان خندههای خودش گفت من این حرفها سرم نمیشود، من همه مردها را دوست دارم! البته در نشان دادن شجاعت و جسارت او به قول معروف ذغال خوب هم بی تاثیر نبود، آن “یک متر وهشتاد سانتیمتری” که خود ازآن بدان صورت تعریف کرده است، نقش بسیار مهمی برای او داشت، بعلاوه سالها معلم بود و کارش دستور دادن به محصلین و عیب و ایراد آنان را تذکاردادن. البته این شجاعت را به طور ذاتی داشت. بیخود نبود که درآن سن و سال، بی توجه به عواقب کار، تو گوش جهانشاه بدعنق خوابانده بود. این بانوی غزل از قرار از همان ابتدا صاحب دل و جرات بوده است وگرنه کارش با صالح به آنجا نمیکشید که راه زندگیاش به کلی تغییر پیدا کند. فراموش نکم که این خانم سیمین بانو نیز فارغالتحصیل دانشکده حقوق بود و او نیز ضمن تدریس، در این دانشکده هم تحصیل میکرد، اما البته، چند سالی نسبت به من ارشدیت داشت ومن او را هرگز در دانشکده حقوق ندیده بودم. سیمین را من برای نخستین بار در کالیفرنیا دیدم که گمانم نخستین سفرش به این ناحیه بود که به دعوت انجمنهای ایرانی و دانشگاهها بارها به این سفرها دست زد.
دریکی از دیدارها که در خانه زندهیاد استاد محمود ذوالفنون در سن حوزه با سیمین پیش آمد، وقتی فرصتی یافتم گفتم سیمین بانو، من نمیدانستم که شما با سرهنگ ارغون بستگی خانوادگی دارید و او در حقیقت دائی شما بوده است. سیمین با کنجکاوی و شوق پرسید شما از کجا خبرشدی؟ گفتم اخیرا که قضیه سردارسپه و خزعل را میخواندم به نام سرهنگ رضا قلی خان ارغون برخوردم که از قرار طرفدار شیخ خزعل بوده و پس از سرنگونی خزعل، از ترس سردار سپه به عراق فرارکرده وحتما در همان جا نیز درگذشته است، جالبتر آنکه نمیدانستم او و طبعا شما از طرف مادری با امیرهدایت خان فومنی و خلعتبریهای شمال مربوط میشوید و حتا پدر این سرهنگ ارغون، یعنی امیر تومان مرتضی قلی ارغون، ملقب به مکرم السلطان، معروف به سرهنگ نمره یکی از کسانی بوده که مسئولیت مراسم دار زدن میرزا رضا کرمانی کشنده ناصرالدین شاه را برعهده داشته است.
معروف است که وقتی میرزا رضا را پای دار میبردند، سرهنگ نمره یک، پدربزرگ سیمین از سوی مادر، خطاب به او گفته بود:
پدرسوخته توشاه را که میکشتی، امیرکبیر را پشت دروازههای تهران آماده داشتی؟
بعد اضافه کردم سیمین بانو باتوجه به قوم وخویشی شما با خلعتبریها ازسوی مادر، به این ترتیب شوهر دوم مادر شما، عادل خلعتبری که مورد علاقه عارف قزوینی بود، از قرار یک قوم و خویشی دور هم با مادر شما… سیمین دیگر طاقت نیاورد و اجازه نداد که من بیشتر از این پیش بروم و این اطلاعاتم را که به تازگی به آنها دست یافته بودم ادامه داده و آنها را خرج کنم! و خیلی مشتاقانه و گفت نخیر، نخست توضیح بدهم که سرهنگ ارغون این دائی عزیزمن، در عراق نمرد و سالها زنده بود و در آرزوی بازگشت به ایران بود وشاید همین امید و انتظار هم انگیزهای برای او شد که زنده ماند و بالاخره بعد ازانقلاب با اشتیاق کامل به ایران برگشت و هنگام دیدارش با من وقتی با هیجان کامل مرا در آغوش کشید، به قدری نحیف و لاغرشده بود که دندههای او زیر دست من دانه دانه قابل شمارش بودند و به قدری دچار هیجان شده بود که حرکت تند قلبش را، هم با دستهایم و هم با گوش میشنیدم و احساس میکردم و دچار وحشت شده بودم که مبادا این پیرمرد نحیف، از شدت هیجان قالب تهی کند. بعد اضافه کرد که در حال نوشتن سرگذشتم هستم و اگر شما هم مطالبی در این زمینه داشته باشید خیلی خوشحال میشوم که برایم بفرستید، که من هم مدتی بعد مقداری مطلب که درباره سرهنگ ارغون و عادل خلعتبری و خانم فخرعظما ارغون مادر سیمین و فعالیتهای فرهنگی و سرودههایش در حافظه کامپیوترم داشتم، برای او فرستادم.
۳) جهانشاه صالح

اللهیار صالح درخاطراتش مینویسد من خانهام سالها در کوچه حمام وزیرخیابان شاه آباد بود. سی و پنج سال بعد هم از تصادف روزگار، منزل ما در شاه آباد و در همان کوچهای بود که صالح در آنجا منزل داشت یعنی کوچه حمام وزیر که به نام میرزا محمود وزیر، وزیر بسیار فعال ناصرالدین شاه نامگذاری شده بود که دروبای عمومی تهران و در کمک به مردم وبازده تهران، خودش نیز وبا گرفت و درگذشت. این کوچه بعدا به کوچه گیو تغییر نام داده بود و بسیاری از سرشناسان آن روزگار در آن کوچه اقامت داشتند ازجمله خانم لعبت والا (شیبانی). جالب آنکه این همان کوچهایست که مدتی نیز شهریار در یکی از خانههای آن به صورت مستاجر مینشست . زنده نام اللهیار صالح مینویسد که من از خانه به محل کارم یعنی سفارت آمریکا در محل سابق آن پیاده میرفتم و برمیگشتم و صبح روز کودتای سوم اسفند هم وقتی از خانه عازم محل کارم بودم، از خلوت بودن خیابان شاه آباد و مسیرم تا محل کار متوجه شدم که باید قضیه مهمی رخ داده باشد. بگذریم، او در همین خاطرات مینویسد که وقتی خبر مرگ داور(۱۳۱۲-)۱۹۳۳ را شنیدم بلافاصله به جهانشاه که تازه از آمریکا آمده بود، خبر دادم که برود منزل داور و خودم نیز از همان خانه شاه آباد راهی منزل داور شدم (اللهیار صالح در آن هنگام معاون اول داور در وزارت دارائی بود و مدتی نیز پس ازمرگ داور، وزارت دارائی بدون وزیر را با همین سمت اداره کرده است). به محض آنکه به خانه داور رسیدم، جهانشاه هم رسیده و مشغول معاینه او بود. جهانشاه تازه از آمریکا آمده بود. بلافاصله هم تشخیص داد که داور در اثر مسمومیت درگذشته است و او نخستین کسی بود که علت مرگ داور را با این سرعت تشخیص داد. در حالی که همه فکر میکردند، داور سکته کرده است. مقصودم آنست که جهانشاه از نظر پزشکی نیز به حرفه خود خوب وارد بود. هرچند او تخصص اصلیاش زایمان و بیماری زنان بود.
اما از سوی دیگر، دکترصالح از قرار قدری بدمنصب “بدمیز” تشریف داشته است و شاید هم حق با او بوده است. او سالها رئیس دانشگاه پزشکی بود و هنگامی که سپهبد رزم آرا در صدد تشکیل کابینه خود در سال( ۱۳۲۹-۱۹۵۰ ) بود، صالح که در آن هنگام ۴۶ سال داشت، یکی از نامزد های رزم آرا برای تصدی وزارت بهداری بود. جهانشاه در خاطراتش مینویسد که رزم آرا، مدت کوتاهی پیش از نخست وزیریاش، یک صبح خیلی زود در حالی که سوار اسب بود به خانه ما آمد و با تعجب وقتی دید که من در آن بامداد نسبتا تاریک هنوز بیدارم و مشغول کار، گفت فکر نمیکردم شما این موقع بیدار باشید، اما چراغ اتاق را که روشن دیدم، آمدم سراغتان. شما یک طرحی، به صورت خیلی خلاصه، برای وزارت بهداری بنویسید و آماده داشته باشید تا بعد خدمتتان عرض کنم. البته فرصت زیاد نیست و من نیز اطمینان ندارم برنامهای که در نظر است عملی بشود، اما به هر حال شما این طرح را نوشته و آماده بکنید که اگر لازم شد، از آن استفاده بکنیم. صالح اضافه میکند که من نیز فورا برنامهای برای بهبود وضع وزارت بهداری و طرحهائی که در نظر داشتم، نوشته و آماده کردم و به این ترتیب صالح برای نخستین بار در کابینه کوتاه مدت رزم آرا، به وزارت بهداری منصوب شد که بعدها در کابینههای گوناگون بارها و بارها تکرارشد.
۴) باز هم جهانشاه صالح
دکتر ابراهیم باستانی پاریزی هم مینویسد پس از سالها که در دانشکده ادبیات تدریس میکردم و درجه دکترایم را نیز مدتها پیش گرفته بودم، اما هنوز با حکم دبیری دانشگاه تدریس میکردم و دبیرخانه دانشگاه از صدور ابلاغ استادیاری من و سه چهار نفر دیگر خودداری میکرد و یکی ازما، به نام دکتر”نجات” از قرار از غصه همین کار، به سرطان مبتلا شده و درگذشت و داغ استادی دانشگاه را با خود به گور برد. اما ما بالاخره با مراجعه به نخست وزیر هویدا، بالاخره صاحب حکم استادیاری شدیم، البته در زمان ریاست پروفسور فضلالله رضا وگرنه، تا زمانی که صالح ریاست دانشگاه را عهدهدار بود، ما به هر دری زدیم، موفق به این کار نشدیم که البته حق قانونی ما بود. در حالی که حتا خود هویدا که در هیات امناء دانشگاه تهران بود، با این امر موافقت کرده بود. دیدم در آنجا هم، حتا باستانی پاریزی عرفی مسلک، که اهل تفاهم و تساهل بود و همواره سعی میکرد هوای همه را به نحوی داشته باشد، نتوانسته از این اظهار نظر نسبت به صالح خودداری کرده و از این عمل او انتقاد نکند.
۵)سیمین بانو و صالح و دیگران…
اما حال که همه این افراد روی در نقاب خاک کشیدهاند، با آنکه من این مطالب را نوشتم که باید هم نوشته بشود و نوشتهها نیز بارها و بارها تکرار شود که درس عبرتی باشد برای کسانی که این سمتهای موقتی و عاریه را فعلا دارند وفریفته آن شده و به قول معروف خدا را بنده نیستند و حتا گاه خود ادعای خدائی میکنند، اما روح آن دو و همه رفتگان و خمتگزاران به این آب و خاک شاد و نامشان برقرار که بالاخره با تمام ضعف و قوتها، اما اغلب آدمهای خدمتگزار بودهاند. با این وجود، به قول بابا افضل کاشانی حیفم میآید که ننویسم:
باری چو فسانه میشوی، ای بخرد
افسانهی نیک شو، نه افسانهی بد