فیلم «اهالی خیابان یک طرفه» (خیابان قوام السلطنه) ساخته مهدی باقری برنده بهترین کارگردانی در هشتمین دوره جشنواره بینالمللی فیلم مستند ایران: سینما حقیقت، برای نخستین بار در خارج از کشور در ونکوور به همت پلان (انجمن دانشجویان ایرانی دانشگاه بریتیش کلمبیا) به نمایش گذاشته شد.

میبایست از آن پیراشکیهای خسروی خورده باشی، تو خیابان نادری بوی قهوه تازهجوش مستت کرده باشد و بعد از ظهرهای تابستانت را در این چهار راه قوام السلطنه و نادری، که حالا به «چهارراه دین» معروف شده، در میان جماعت دختران خوشپوش و خندان، و پسران خوش تیپ و خیال آسوده- قدمزنان در پیادهروهای خیابان شاه و قوام (جمهوری و سی تیر)- الواتی کرده باشی، تا بفهمی آن نگاههای نوستالژیک را- در پایان هر اپیزود مستند «اهالی خیابان یک طرفه» مهدی باقری- در چهره غمناک و متأسف اهالی سابق خیابان قوامالسلطنه.
«آقای کتابفروش» بعد از چند دهه در خیابان قوام قدم میزند تا خاطره مدرسه زرتشتیان فیروز بهرام و کتابفروشی چپ گرایان ساکو، جایی که از آن کتاب می دزدید، را زنده کند؛ «پسر عزیزجون» به خانه ویران مادربزرگش- زنی مسیحی که صد سال پیش خانهاش را در خیابان قوامالسلطنه خرید- میرود و در آن بالکنی که هر دم امکان فرو ریختناش هست، قدم میگذارد؛ «آقای پیانیست» در حالی که آهنگ «مرا زیباپرستی» ستار را با ملودیکایش در دوران نوجوانی او همراهی میکند، تو را به دوران کودکی در کوچه «امین الوزرا» میکشاند تا خانهای آجری را که با دوستش «هنا» از آن آویزان میشد و هر آن امکان سرنگونیاش میرفت نشانت دهد و تو را به باشگاه آرارات در کوچه «نوبهار» میبرد که هر سوراخ و سنبهاش پناهگاهیست برای او؛ و آقای کاشیکار و کار مشترک او و عمو و پدر بر روی نمای «ساختمان انجمن کتب مقدسه» به فرمان وزیر فوائد عامه، بوذرجمهری.
هر اندازه کوشش میکنم واژه «سی تیر» را برای خیابان «قوام السلطنه» به کار بگیرم زبان در کام نمیچرخد، همان گونه که ساکنین خیابان قوامالسلطنه نمیتوانند، همان گونه که بسیاری از افراد، نه در خارج از کشور که در تهران، نمیدانند خیابان سی تیر کجاست؛ در حالی که هر کدام خاطرهها از آن دارند. خیابان قوامالسلطنه که بافت قدیمیاش را، جوهر زندگی بی کینه را، اسانس همزیستی را، و تاریخ هنر و فرهنگ چند مذهبی، چند قومی، چند ملیتی را حفظ کرده است به سختی بتواند نامی جدید بر خود بپوشاند، با وجود اتفاقات تاریخی که قوامالسلطنه وزیر کوتاه مدتِ پس از مصدق را در آن خانه قصرمانند در خیابان قوام خانهنشین کرد.

اوک آربات، دی آربات
در اوایل فیلم هنوز نمیدانی کارگردان تو را میخواهد کجا ببرد، با اینکه در مقدمه توضیحاتی در باره خیابانهای قوامالسلطنه و «استالین» (میرزا کوچک خان) به صورت نوشته ارائه میشود، و حتی صحبتهای «آقای مترجم ایتالیایی»- یکی از ساکنین خیابان قوام- در توضیح نقش این خیابان و آن منطقه از بهارستان تا لالهزار، تا سه راه شاه، تا سی تیر (که معلوم نیست کجاست)، همراه با آهنگ «او کاپیتو که تی آمو» از «لویی جی تنکو» و صحنههایی کارآگاهی از فیلم «وقتی لک لکها پرواز میکنند» هنگام بالا رفتن از پلههای تاریک یک ساختمان قدیمی، هنوز آنچه باقری در نظر دارد به بیننده بنمایاند، خود را نشان نمیدهد.
تا اینکه «آقای کتابفروش» شروع میکند به راه رفتن در پیاده روی خیابان قوام با ترانه «اوک آربات، دی آربات» (آربات همان کوچهایست در مسکو که پوشکین و چخوف در آن میزیستند). و آنوقت تو را مینشاند آنجا که دیگر نیازی به توضیح نیست. همان ساختمانهای دو سه طبقه، با مغازههای بر خیابان زیر خانههای مسکونی- ترکیبی از معماری سنتی و مدرن- تابلوهای دراز و مربع و بزرگ و کوچک و سیاه و سفید با نقشها و سلیقههای شخصی نه مدلهای بازاری- در کنار مکعب کولرهای روی دیوارها- بر سر در مغازهها، ترافیک سنگین و درهم ماشین و موتور سیکلت و پیادهرو، و پاساژ ایفل، و باشگاه آرارات، ساختمانهای در حال بازسازی، دیوارها و پنجرههای پوسته پوسته شده از گذر زمان، در کنار هنوز ساختمانهای پا بر جا و مستحکم «موزه علوم و فنآوری»، «مسجد حضرت ابراهیم» با صلای طنین افکن «اشهد ان لا اله الا الله» یادآور سحرهای ماه رمضان از رادیو با پرندهای که بر بالای سردر بی شیشه هلالی نشسته و کمی بعد با جفتش به سوی آسمان مواج با ابرها پرواز میکند.
[پیش پرده فیلم «اهالی خیابان یکطرفه]
اگر «آقای پیانیست» بعد از بیست سال به اماکن دوران کودکیش در این خیابان و این منطقه میرود و آن قدر حس نوستالژیک نیرومند است که میگوید از هر خاطره میتوان یک ملودی قوی ساخت، فکر کن تویی که سالها به تهران نرفتهای این مناظر چه حسی را تولید میکند، در تو نیز که هر از چند گاهی راهت به سهراه شاه و چهارراه حسنآباد میکشید و خواه نا خواه از خیابان قوام و میرزا کوچک خان گذر میکردی برای انجام یک کار روزمره، تو که در آن منطقه به هنرستان فنی حرفهای ارامنه میرفتی، یا به هنرستان دخترانه وارطان، تو که در آتشکده زرتشتیان به عبادت میپرداختی، تویی که در باشگاه آرارات ورزش میکردی، یا در سینما ایفل مثل «آقای کتابفروش» فیلم «اشکهای خوشبختی» را دو بار دیدهای، یا در کانون رقص مادام یلنا بال میزدی، یا در بنبست آلیک روزنامهات را میجستی، و یا تو که کلیمی بودی، ارمنی بودی، زرتشتی، یا مسلمان، بهائی، لائیک… که با آن دیگران در آن منطقه با صلح و صفا روزگار میگذراندی؛ تو که در خیابان «سرهنگ سخائی»، در کنار تاسیسات قدیمی ارتش هم کار و هم زندگی میکردی، تو که در کوچه «سیمی» با مولفههای معماری ارامنه اقامت داشتی و یا گذرت به پارک اتابک میافتاد. یا تویی که آن «چهارراه دین» پاتوقت بود مثل زن شیرینیفروش «زاغی به خدا» در فیلم، زیرا هر آنچه میخواستی برای تفرج در میان شلوغی خیابان و مردمی که نه چندان شتابان و نه آن چنان نگران، در آنجا می یافتی.
سر فرو میبریم به کار آن گذشته
صدای رگبار شدید و رعد و برق در آغاز فیلم همراه است با موسیقی آرام و غمانگیز و حبابی که بر روی آسفالت نقش میبندد، و ساختمان کنیسا، معکوس بر روی حوضک کوچک مدور، موج میخورد. نور قرمز چراغ راهنمائی در پس زمینه رنگهای تیره و خنثی انگار در شب یا تیرگی خیال راه باز میکند به روشنائی بهار با شکوفههای تازه در درختان سر به فلک کشیده در آسمان صاف تهران و حرکت تند ابرهای سفید که به رنگ صورتی میگراید، به رنگ خاکی قرمز آجری ساختمانها، که زمان رنگ شفاف آنها را گرفته است، اگر چه استحکام بناهای سنگی و آجری و حضور هنوز آنان که در این مرکز فرهنگی بینالمللی تهران زیستهاند بسیار شفاف است.
صدایی سهرابوار، با شعر همراهی میکند این آغاز فیلم «خیابان یک طرفه» را:
به خیابان باز خواهیم گشت
تا به رهگذران خیره شویم
و خود نیز رهگذری خواهیم بود…
و بیرون شدن با گامهای گذشته
سر فرو می بریم به کار آن گذشته.
و فیلمساز یک رهگذر است نشسته بر نیمکتی در خیابان قوام و گذر آدمها و ماشینها را در خیابان نظاره میکند، یا از اتاق فرمان شاهد فرو افتادن پرده ضخیم صحنه است در سایهروشن رنگ سرخ بر زمینه تاریکی.
روشن نیست که آیا به این دلیل که هوا اغلب بارانی بوده است، کارگردان هنگام فیلمبرداری تصمیم میگیرد نقش همه چیز را بر آب زند، یا از قبل به دلایلی آن را در ذهن داشته است. اما هر چه بوده، بسیار پر معناست. نقش ساختمانها و تاریخی که پشت آن خوابیده و نوستالژی آن روزهای خوبی که این منطقه با خود حمل میکرده است، بر روی حوض مدور کنیسا و آتشکده زرتشتیان موج بر میدارد یا برکف آسفالت حباب میشود. تاریخ آن روزهای خوبیست که سوار آب است. یعنی آیا همه چیز وهم بوده است؟ خواب و خیالی در گذشته؟ روزهای آشتی ارمنی و کلیمی، زرتشتی و مسلمان، بی حجاب و با حجاب، و روزهای پیراشکی خسروی، کافه نادری با ویگن و عماد رام، کافه ریویرا و روشنفکران، «داستان وست ساید» در سینما ایفل و همه خاطرات دیگری که ساکنان خیابان قوام در مستند باقری مطرح میکنند.
در میدان مشق ضرباهنگ طبال زیر پای نعل اسب برگهای تازه روئیده را به لرزه در میآورد. پایان فیلم برف میبارد و زمستان است. و اما از قندیلها آب میچکد. یعنی که زمستان رو به پایان است؟ زنان و مردان در کنار یکدیگر با حجاب اسلامی مسیری را در سربالائی سنگفرش طی میکنند یا در ایستگاه اتوبوس در انتظارند. و آنچه بیش از هر چیز بر ذهن میماند آن نگاهیست که ساکنین خیابان قوام در فیلم باقری به تو میدوزند و صد حرف دارد.

میتواند اتفاق بیافتد که هوا مست کند
چهار راه سی تیر و جمهوری (قوام و شاه) را «چهار راه دین» یا «محور دین» نامیدهاند که همیشه آغوشش باز بوده است برای هر دین و هر ایمان. این چهارراه جایگاه موزهها، سفارتخانهها، هنرستانها، کلاس باله است؛ چهارراه بینالمللی فرهنگ و علم و سیاست و دین است. و باقری روز چهارشنبه سوری و عید نوروز را نیز در خیابان سی تیر، در مقابل مدرسه فیروز بهرام، با ماهیهای قرمز، سبزینههای دم بهار و فشفشه و فوارههای آتش در مستندش میگنجاند که این نوروز از آنِ همه است، از آنِ هر که ایرانی است، با هر مذهب و مسلکی. و عکسهای سیاه و سفید چند دهه پیش از این، در آلبومهای زهوار در رفته از آن مذاهب مختلف؛ اما اگر دقت کنیم نه چندان متفاوت در چگونگی آرایش و پوشش و تفکیک زن و مرد. که همه از ایرانند و فرهنگ ایرانی قبل از هر چیز در همه آنها سر میافرازد.
هم چنین، قربانی تو را همراه میکند با تظاهرات ارامنه تهران علیه نود و نهمین سال نسلکشی ارامنه توسط ترکان عثمانی؛ ما نسل ارامنه را نکشتیم، ما همیشه آنها را روی چشم گذاشتهایم. اما از ۲۰۰ هزار ارامنه در تهران فقط ۳۰ هزار نفر بر جا ماندهاند و مدرسه کوشش تعطیل شد. و ما چه کردیم با بهائیان؟ با افراد لائیک؟ و دیگر دگراندیشان؟
و دسته هیأت زینبیه، دستهای آرام و متین از مردان متین سینه زنان:
مسلمانان چرا شب دفن شد صدیقه کبری
چرا گم شد نشان قبر آن انسیۀ حوزا
هنوز از رحلت ختم رسل نگذشته ایامی
نگین خاتم پیغمبران بشکست واویلا؛
و خانه قوامالسلطنه که حالا موزه آبگینه و فارابی است و باز باران میبارد هنگام بازدید بچههای مدرسه از موزه ایران باستان.
بر سردر کنیسای حییم نوشته است به عبری و فارسی: این دروازه خداوند است عادلان به آن داخل خواهند شد. کنیساییست که کلیمیان آواره بعد از جنگ جهانی دوم را در خود جا میدهد. از قدیمیترین و بی نظیرترین کنیساهای جهان است با نسخههایی از تورات با جلد نوشته شده بر روی پوست حیوان حلال گوشت. باقری دوربین را میبرد بر روی دست پسر جوانی که نوار چرمی را از سر انگشتان دست تا بالای بازویش دور تا دور حلقه زده است و پسر جوان دیگری خلسه در عبادت، انگشت کوچکش را خم کرده و بر روی چشم چپ فشار میدهد.
آتشکده زرتشتیان با ستاره فَروَهَر که شب و روز عبادت کنندگان سپیدپوش را میپذیرد و آتش آن از یزد افروخته به اینجا آورده شده، هیچگاه خاموش نگشته و هیچگاه خاموش نخواهد شد. آتش در میان جامی بس بزرگ به اندازه یک حوض است و این جام و آن آتش در میان قابی طلایی بر گرد چهارچوب ورودی با نقش شاخههای گل و تنه درخت و دو شمعدان حجیم در کنار با تک شمع فروزان.
در ادامه خیابان قوام، در خیابان میرزا کوچک خان، سمت راست متعلق به یپرم خان ارمنی بوده است و سمت چپ از آن ارباب جمشید کیخسرو دومین نماینده زرتشتیان. مدرسه دخترانه کوشش مریم در این خیابان قراردارد که اکنون بسته است. دختر شیرینیفروش میگوید بعد از انقلاب از مدرسه مسلمانها اخراجم کردند و من به مدرسه کوشش رفتم. و «ژیلبر بکو» خواننده فرانسوی میخواند:
Tous les amis étaient partis
Je suis resté seul
Nathalie
همه دوستان رفتند
من تنها ماندم
ناتالی…
کلیسای «انگلیکن پطروس مقدس» که ۱۵۰ سال قدمت دارد، هنرستان دخترانه وارطان، موزه کلیساهای ارامنه، موزه تاریخ ارامنه، و پارک اتابک که بعد از ترور امین سلطان تبدیل به سفارت روسیه میشود، در این خیابان قرار دارند.
این منطقه با ساختمانهای آجری قرمز، معرف معماری تهران با پنجرههای ارکدار، و ترکیب شده با معماری روس و اروپا هویتی سنتی- مدرن دارد. پس از پیروزی انقلاب مشروطه در بخشی از این منطقه کلیمیان زندگی میکردند و در بخشی زرتشتیان و در میانه مسلمانان و ارامنه. این منطقه در مسیر جاده ابریشم نیز بوده است که هر قوم و ملیتی را در خود جای میداد که این نیز میتواند یکی از دلایل گوناگونی ادیان و اقوام و ملتها در این منطقه باشد.
ناتالی
باقری با تهیه این فیلم ما را به تاریخ میبرد، تاریخی که کم میشناسیم. سالها در شهرمان زیستهایم ولی نمیدانیم گذشتهاش را، علت نامگذاری خیابانهایش را. باقری ما را با صحبتهای نوستالژیک ساکنان قدیمی این منطقه شریک میکند، و اشارهای کوتاه دارد در پایان فیلم به اتفاقات تاریخی. اما قطعأ بدون آشنائی با این اتفاقات و دانستن نقش مهم این منطقه چنین مستندی را نمیساخت از این خیابان یک طرفه که ساکنیناش از هر طرفند. دست ما را میگیرد و مانند ناتالی، راهنمای روس «ژیلبر بکو» که او را به میدان سرخ مسکو- پوشیده از برف سپید – میبرد برای توضیح انقلاب اکتبر، و سپس به کافه پوشکین، باقری ما را به پیاده روی در خیابان قوام میبرد. شاعر در فیلم میسراید:
در خیابان همه چیز میتواند اتفاق بیافتد
میتواند اتفاق بیافتد که هوا مست کند…
و «ژیلبر بکو» میخواند:
Mais je sais qu’un jour à Paris
C’est moi qui lui servirai de guide
Nathalie
اما میدانم که روزی در پاریس
من نقش راهنما را برای او خواهم داشتم
ناتالی…
حال چرا نام این خیابان را «قوامالسلطنه» گذاشتند و اکنون به «سی تیر» تبدیل شده است؟ لازم است اندکی تاریخ را ورق بزنیم.
«امید ایران مهر» در سایت «تاریخ ایران» ۱۳ تیر ۱۳۹۴ در مقالهای زیر عنوان »خانۀ قوامالسلطنه در گذر ادوار؛ کشتیبانی ناکام و میزبانی سینماگران” به برخی از جنبههای این امر میپردازد:
“…
سال ۱۳۳۱ بود. در اواخر اولین ماه تابستان در پی استعفای مصدق اکثریت نمایندگان مجلس شورای ملی در جلسه غیرعلنی، به زمامداری احمد قوام ابراز تمایل کردند و شاه فرمان نخستوزیری او را صادر کرد. همزمان با انتشار خبر نخستوزیری قوام، اعلامیۀ تندی با عنوان «کشتیبان را سیاستی دگر آمد» با امضای او از رادیو پخش شد. قوام تصمیم گرفته بود هر طور شده گربه را دم حجله بکشد. در بیانیۀ اعلام نخستوزیری بعد از ادعاها و وعدههای بسیار، مخالفانش را این چنین تهدید کرد که «وای به حال کسانی که در اقدامات مصلحانه من اخلال کنند و در راهی که در پیش دارم مانع بتراشند یا نظم عمومی را به هم بزنند. این گونه آشوبگران با شدیدترین عکسالعمل از طرف من روبرو خواهند شد و چنان که درگذشته نشان دادهام بدون ملاحظه از احدی و بدون توجه به مقام و موقعیت مخالفین، کیفر اعمالشان را در کنارشان میگذارم. حتی ممکن است تا جایی بروم که با تصویب اکثریت پارلمان دست به تشکیل محاکم انقلابی زده، روزی صدها تبهکار را از هر طبقه به موجب حکم خشک و بیشفقت قانون قرین تیرهروزی سازم. به عموم اخطار میکنم که دوره عصیان سپری شده و روز اطاعت از اوامر و نواحی حکومت فرا رسیده است. کشتیبان را سیاستی دگر آمد…»
کوتاه زمانی بعد از این خط و نشان اما، از ستارۀ اقبال قوام نشانی نماند. قوام قصد بازداشت چهرههای مخالف را داشت، چهرههایی مثل سیدابوالقاسم کاشانی. اما رادیو لندن ساعتی قبل از اجرای این تصمیم افشایش کرد و با اشارۀ دربار، دستگیریها متوقف شد. برنامۀ برخوردها که لو رفت مردم خشمگین به خیابانها آمدند. بازار تعطیل شد و آیتالله کاشانی تهدید کرد در صورتی که قوام ظرف چهل و هشت ساعت نرود، اعلام جهاد خواهد کرد.
این چنین بود که روز سی تیرماه روز رستاخیز شد و خانۀ قوام میعادگاه مردم معترض. گروهی از مردم خود را به مقابل عمارت قوام رساندند و علیه او و به طرفداری از مصدق شعار دادند. همزمان گروهی دیگر در کاروانسرای سنگی هدف گلولۀ نیروهای وفادار به نخستوزیر قرار گرفتند. قوام که صبح آن روز با عنوان نخستوزیر از خواب برخاسته بود، تا شب آن قدر در خانه ماند که صندلی نخستوزیری از زیر پایش کشیدند. شاه از حجم مخالفتها ترسیده بود و مخالفان هم به هیچ صراطی مستقیم نبودند جز برکناری قوام.
سی تیر کابوس قوام شد و او مانده از نخستوزیری و رانده از جمع مردمان کوچه و بازار. در دو سال پایانی عمر در کشتی به گل نشستۀ خود ماند و دست آخر در انزوا از دنیا رفت. طنز روزگار است که حالا شش دهه پس از قیام سی تیر، خیابانی که خانۀ او را میزبانی میکند زیر همین نام شناخته میشود؛ خیابان سی تیر… دیوارهای قدیمی عمارت قوام با عابران سخن میگویند و تو گویی صدای مردم هنوز در گوش این خیابان میپیچد. صبح سردی است و شهر آرام آرام شلوغ میشود. کمی پایینتر از جمهوری سردر عمارت به چشم میآید. طاق سنگی و تابلوهایی که نشان میدهد این خانه دیگر نشانی از صاحبش ندارد. موزه آبگینه، بنیاد سینمایی فارابی”
…
اما این حکایت زاویههای گوناگون دارد. افراد و گرایشهای گوناگونی را نمایندگی میکند. بر ماست که باز کنیم صفحات تاریخ را و با دقت آن را باز خوانیم. هیچ گاه تاریخ تا به این اندازه اهمیت نیافته است برای شناخت آنجا که نفس میکشیم، تا نفسمان برسد به بلندای صفای دل بی کینه با هر انسانی و با هر مسلکی.
برف و بوران آرام میگیرد و قندیلها آب شدهاند در پایان فیلم با صدای حرکت ماشینها، آمبولانس، و جنبش آرامِ مهآلودِ آدمها…و… «اینجا خیابان مهمی است چون عدهای هنوز با آن و یا در آن زندگی میکنند.»
مرسی آقای باقری.


http://vancouverbidar.blogspot.ca/