مهین میلانی- درباره رمان «نیمهی غایب» نوشته حسین سناپور، برنده جایزه «مهرگان» به عنوان بهترین رمان سال ۱۳۷۸٫
«نمیتوانست بایستد یا رو برگرداند. کوچهباغها تند از کنارش میگذشتند و کسی خیلی جلوتر از او، با موهای بلندِ تاب خور، پیراهن گلدار بلند، میرفت و مدام پشت هر پیچ پنهان میشد. هراس داشت اما کنجکاوی یا چیزی دیگر پیش میبردش. یا او نمیرفت و کوچههای باریکِ پیچ در پیچ میآمدند و میگذشتند. غورغور با طنینش انگار برخاسته از اعماق دهلیز یا غاری، همان طور او را به خود میخواند. رو برنمیگرداند. نمیتوانست. ناگهان دیدش؛ پشت یک پیچ ایستاده بود. صورت سفید و مات، انگار صورتک زده بود، دستها دراز کرده بود سویش. خودش بود؛ غریبه و ترسناک.»(سطور اول کتاب نیمهی غایب)
به ناروا تهمتی به فرهاد، دانشجوی معماری، روا میدارند. تعهد نمیدهد و از دانشگاه اخراجش میکنند. سپس به مدت یک سال و نیم از خانه پدری بیرون میآید و مستقل زندگی میکند. زمانی که پدر در بستر بیماریست او را پیدا میکنند و او به پدر قول میدهد که ازدواج کند. و فکر میکند «کاش فکر نبود و غرور و قدرتِ تحمل و اختیار نبود، و پا نا به خود دنبالش میرفت و زبان میگفت هر چه که بود و بی تفاوتی را نقاب نمیکرد تا بتواند بگوید، باشد، “(۴۳) و به سراغ دختری میرود که دوستش میداشت. اما دختر نگران مادریست که از پدرش جدا شده و به آمریکا رفته است.
فرهاد رفته بود چون «برای به دست آوردن چیزی تازه است که راه میافتد و میرود، حتا اگر آن چیز تازه، چیزی جز مرگ نباشد… از بی اسم و رسم بودن و درست نخوردن و نخوابیدن» شکایت نکرده بود، «از وسط همه چیز و همه کس رد شده و رفته» بود. «ولی حالا چه؟»(۱۷۱)
و وقتی برای فرح دانشجوی رشته بازیگری شوهر پیدا میکنند، او از بیژن دوست پسرش که قرار است با هم ازدواج کنند میخواهد که این کار را سرعت بخشند. اما پسر نمیخواهد با دست خالی به هچل بیافتند.
صفحه اول کتاب تو را مینشاند در مقابل داستانی که گمان میکنی یک ریز آن را شب تا صبح میخوانی، ولی صفحات بعد در بخش اول چندان چنگی به دل نمیزنند، در حالی که بخشهای دوم و سوم (مراسم خواستگاری و مراسم قربان) بخشهای قابل توجه کتاباند. و خوب بود نویسنده در پایان بخش سوم کتاب را به پایان میرساند و خواننده را رها میکرد که در تو در توی حوادث سرنوشت شخصیتهای داستان گم شود و در این میان خود را پیدا کند و ببیند که حتی اگر در شرایط انقلاب فرهنگی و جنگ و دگراندیشهستیزی و رعایت حجاب بعد از انقلاب زندگی نکند، او نیز و هم اطرافیانش سرنوشتهایی مشابه دارند، حتی اگر در مکانی و زمانی دیگر بزیند. بدین معنا که من یا شما خواستههایی داریم. این خواستهها به علت دلبستگی به خانواده است، یا تحت تأثیر اطرافیانی چون همکاران، رفقا، کل جامعه، رسانهها و… ولی خواستهایست که ما را درگیر میکند. و این خواسته همواره با خواسته دیگران و بخصوص آن کس که دوستش میداریم هماهنگ نمیشود زیرا او نیز خواستههای خود را دارد و ذهن و فکرش در پی آنست. آنگاه آن نیمهی غایب دور از دسترس باقی میماند.
اما آن شرایطی را که نویسنده از آن در سی سال پیش مطرح میکند، هنوز کماکان در فرهنگ جامعه ما وجود دارد. جامعهای که والدین نگران آنند که فرزندانشان ( اگر چه عاقل و بالغ و مستقل) حتما ازدواج کنند و سر و سامانی بگیرند. و اگر زمان آن بگذرد دست به کار میشوند تا وصلتی به هر شکل صورت دهند. هم چنین پدر فرهاد از بیم حرفهای در و همسایه راضی نیست که پسرش خانه پدری را رها کرده و مستقل زندگی کند.
زندگی مستقل فرح، دانشجوی هنرهای نمایشی نیز در تهران چندان با رضایت والدین او در شهرستان نبوده است. و زمانی که برایش شوهر پیدا میکنند اتوریته پدر آنقدر زیاد است که اگر به زودی دست به کار نشود و با کسی پیمان عقد نبندد به سرنوشتی دچار خواهد شد که پدر برای او رقم زده است.
«دیگر نمیتواند سکوت و خلوتی باغ پرتقال را تحمل کند که درختهای سبز تیره مدام از او میخواهند که حرف بزند و حرف بزند واز خالی هم خالیتر شود، وخودشان هیچ چیز نگویند و فقط طلبکارانه تماشا کنند. نمیتواند آن قدر جلو بوقلمونهای غُرغُرو دانه بپاشد و پرتقال توی کاغذ بپیچد تا یک روز بنشیند روی صندلی و کف دستش حنا بگذارند و او سرش را پائین نگه دارد تا روی دست او هم (عباس) حنا بگذارند و زنها بالای سر آنها، که روی دو تا صندلی سردِ فلزیِ ارج نشسته اند، کِل بکشند. با بیژن فرقی نمیکند چه طور انجام بشود، حتا اگر فقط خودشان دو نفر بروند محضر. کار از کار گذشته است.” (۱۴۸)
سیمیندخت، دختری که فرهاد او را دوست میدارد، بدون مادر زیسته است، چون پدر در ایران حق دارد بچه را از مادر جدا نگهدارد. و پدر به این علت که مادر نخواسته با او زندگی کند، دختر و مادر را از دیدار یکدیگر محروم میسازد و دختر، درگیر این محرومیت در سالهای کودکی و نوجوانی، همه چیز در سایه آن قرار میگیرد. و او تنهائی و سکوت را ترجیح میدهد. «با سیگار کشیدن و کارهای دیگرش، از تخت چوبیاش برای خودش تخته سنگی وسط دریای سکوت درست کرده است. چرا میخواهد در آن جزیره بی شریک باشد و او هم مثل غریبهها از جزیرهاش دور باشد؟” (۱۹۲)
نرم نرمک با پرشهای جهشی
روشی که نویسنده برای شخصیتپردازی و معرفی شخصیتهایش، و هم صحنههایش به کار میگیرد جالب توجه است. نرم نرمک تو را با آنها آشنا میکند در حالی که پرشهای جهشی زیاد دارد، از صحنهای به صحنه دیگر، از فکری به فکر دیگر، از آدمی به آدمی دیگر، و با فلاش بکهای فراوان و رفت و برگشت به گذشته.
گاه در مقام اول شخص و گاه سوم شخص سخن میگوید. دو سه ماجرا متناوبا توی هم میروند. اینست که گاهی خواننده گیج میشود کجا قرار دارد. اما این ابهام و پرسش برانگیزی بر جذابیت داستان میافزاید. و این جابجا شدنها به صورت طبیعی صورت میگیرد. همان گونه که ذهن هر کدام از ما. پرشهای واقعیت موجود و خیال وقایع گذشته و چند حادثه یا ماجرا که با هم پیش میروند و در هم پیچیدگی ما در زندگی روزمره واقعی است. و داستان جاریست با همه این درهم پیچیدگیها.
و نویسنده گویی طنابی به دست ما گره زده و ما را به دنبال کلمات که به سرعت باد جاری میشوند، میکشاند و تو میشوی «صدای فیر فیرِ لاستیک روی آسفالت» یا «هواپیمای ساقط شده».
«دایرهی سیاهِ فرمان در دستهای راننده چرخ میخورد و میایستد و دوباره از طرفی دیگر میچرخد و همه را با خودش روی صدای مداومِ فیرفیرِ آسفالت پایین و پایینتر میبرد و هر علامت سبز و قرمزی که میبیند- پشت خودروها باشد یا روی میلههای راهنمایی، فرقی نمیکند- از طرف همه به آن جواب میگوید و میرود و میماند و میپیچد و مواظب پل هست وقتی از کنارش پایین میآید و آسفالت و شیباش با مسیر آن یکی میشود. این طوری است که راهِ طولانی و پیچ پیچ، با چپ و راست و باریک و پهن شدنهاش، و با سکوت و نگفتههایی با بیژن و بازگفتنهای خیالی و پیشاپیش با سیما، به آخر میرسد.” (۱۷۷)
داستان تشبیهات جالب توجهی دارد. «دستش مثل پروانهای باریک و سفید تا روی پیشدستی میرود، بعد بر میگردد رو به جیب کوچک کتش. به نوک پنجههای هر دو دست دستمال را طوری روی دهانش میکشد انگار قلم مو روی پرده میکشد یا مجسمهای را نقر میکند.” (۱۳۸) صحنه پردازی گاه چون یک نمایشنامه جزئیات را مو به مو با شتاب حرکات ردیف میکند تا خواننده را با همان هول و هوای شخصیت داستان ببرد به آن حادثهای که میخواهد سکانس بعدی باشد. در اینجا پیشدرآمدی را که برای آماده کردن خواننده برای خبر تلگراف میدهد میخوانیم:
«آبی فیروزهای، آشنا، بسته؛ در روبروش است؛ اما دست و بالش آزاد نیست. زیربغلِ عرق کردهاش را باز میکند و کلاسور وتختهی طراحی را با بازو نگه میدارد. چهار انگشت دست راستش را از توی دستهیِ برندهی کیسهی پلاستیکی رد میکند و دستگیره را با همان دست میگیرد. دماغش دو بند انگشت با در فاصله دارد. اگر کوچکتر بود، شاید دو و نیم بند انگشت فاصله داشت. حالا مواظبِ دماغ و کلاسور و تختهی طراحی و کیسهی پلاستیک و تماس دندانههای کلید و قفل است… پاکت کاغذی با باز شدن در، افتاده جلوِ پاش- برش که میدارد کلاسور میافتد. در را با شانه هول میدهد و میبندد…» (۱۳۰)
افکار درهم ذهن، پخش در فضای داستان
نگرانی و اضطراب روح عمومینهفته در داستان است. نگرانی و افکار درهمِ ذهن از آدمها و فضای داستان جدا نیست. شاید تنها صحنهای که کمی امید به دل راه میدهد زمانیست که:
«حالا تن بی گوشت بیژن و زین سفت موتور با تن او یکی شده و روی خیابان ناپیدا، شیئی است سخت که در زمان سیلان میکند و پیش میرود و همه چیز را پشت سر میگذارد و نمیگذارد ساختمانهای شیشهای و آجری، روشن و تاریک، با ماشینها و عابران، باقی بمانند. فقط نسیم است که همراه آنها میآید. بیژن حرف میزند و نواری بی قطع از چهرهها و اتفاقات را پشت هم ردیف میکند؛ کسانی که درست با او تا نکردهاند و اتفاقاتی که در آنها حقی از او ضایع شده است. تا نواری میخواهد به آخر برسد فرح چانهاش را از پشت او بر میدارد و با سئوالی تازه، سرِ نوار دیگری را به دست او میدهد و دوباره چانه به کتف او میگذارد و چشمِ به اشک افتادهاش از باد سرد را میبندد و دوباره باز میکند تا مبادا نسیم غیبش بزند.” (۱۶۹)
این قطعه با تمثیلهایی که به کار میگیرد اشیاء را همراه با دو موتور سوار در متن زنده میکند؛ ولی در صحنهای که بیژن، فرح را وسط بزرگراه ول میکند و میرود، دوباره لحن و روح داستان به همان اضطراب و نگرانی باز میگردد.
«صدای در توی سرش کوبیده میشود. پلهها تند وتند چرخ میخورند و از زیر پایش بالا میروند و طنین بازتاب تَق و تَقشان در میان هم میدود و گره میخورد و زنجیری میشود با دانههایی بزرگ و کوچک که تا بالاترین جای سقفِ کاسهی سر، بی قطع ادامه دارد. توی تاریکی و خلوت کوچه میایستد تا پای لرزانش هم بایستد.»(۱۷۵)
و پروسه این لرزش تا هق هق گریه قطعهایست درخشان از «سکوتی که ذره ذره عطر چای را نوشیده بود».
«همان طور در میان سکوت مینشیند و مدّ سکوت را نگاه میکند که چه طور آرام و بی وقفه بالا و بالاتر میآید و از سینه و گردن و از سرش میگذرد، و بعد لبالب و آرام، بی هیچ موجِ کوتاه یا بلندی، در انتظاری طولانی بی تاب میشود، تا وقتی که هق و هقِ او مثل حبابهایی بالا میآید و میترکد. انگار که ترانهای را با خودش نجوا کند موج صدایش نرم نرم بیرون میریزد، قطع میشود، و دوباره بیرون میریزد. در اعماق انگار پیوسته چیزی میجوشد که حبابها بزرگ و بزرگ تر بالا میآیند تا بر سطح لبها بترکند.»(۱۷۹)
خواسته بود که جای دیگری قرار بگذارند
«جایی همین نزدیکیها، که بشود از پس این زمانی که مثل قطاری پرشتاب از دور به آدم نزدیک میشود، برآمد… بیست دقیقه نه، یک ربع هم نه، ده دقیقهی دیگر. نمیداند حالا هر دقیقه و ثانیه چه طور مثل بمبی توی سرش میترکد و لرزهی ستونهای تناش تا دورترین جادهها و آرزوهای نوجوانیاش ادامه مییابد.»(۲۰۸)
و خودباختگی در فرهاد، در آن شرایطی که برایش درست کردهاند، گاهی آنقدر اوج میگیرد که داشتن فضیلت و نداشتن آن را در نهایت فرسودگی میبیند و نگه داشتن زندگی را «به اندازهی رنگ باختنِ چند تار مو» ارزش نمیگذارد و آن را افتادن از حلقهای به حلقه دیگر ترسیم مینماید.
«باز هم یک چیز پنهان. احساس توپ بودن وسط یک بازی چند نفره. حرفهایی را که به تو میگویند و خودشان هم جواب میدهند، بی این که بخواهند تو هم بفهمی. این طوری است که همه میدانند موضوع چیست جز تو. اما لااقل این را میتوانی بفهمی که یک چیز غیر از این حرفها وجود دارد، جاری به همان سمتی که از یک جاش به بعد، یعنی از همان جایی که تو تازه نوع بازی را فهمیدهای، توی سیرِ بی برگشتِ خودش افتاده، و تو باز هم دیر فهمیدهای و فهمیدهای که از همان لحظه که بازی شروع شده بوده، تو بی این که حتا از بازیکن بودنات با خبر باشی، به عنوان بازنده انتخاب شده بودهای.»(۳۰)
و «چشمها که میگذشتند، غریبترین دنیاها بودند در فضایی خالی و بی انتها با فاصلهای بعید و دست نیافتنی، که گذشته بودند و رفته بودند و نمیشد ایستاد و خوب نگاهشان کرد و فهمید زندگی درشان بوده یا نه.»(۱۱۶)
داستان با پایانی خوش تمام میشود. به عبارتی نیمه میتواند گاهی غایب باشد و اضطراب و نگرانی نیز مقطعی است. و این داستان مانند هر داستان دیگری، مانند زندگی، داستان زندگیهایی است در یک مقطع خاص.