فاطمه زندی- نوجوانی من با وقوع آنچه به آن «انقلاب اسلامی» میگویند همزمان شد. قبل از انقلاب سفر به اروپا و آمریکا که به عنوان «دنیای غرب» شناخته میشوند، برای هر ایرانی که امکان تأمین هزینه سفر را داشت به سادگیِ سفر به یک شهرِ دیگر بود.
پس از آن اما، به تدریج که روابط ایران و غرب تیرهتر شد، سفر به دنیای غرب هم مشکل و مشکلتر و موانع آن سختتر و بیشتر شد تا جایی که برای بسیاری به یک رؤیای دستنیافتنی تبدیل شد. به موازات، به دلیل به انحصار در آمدن انقلاب در دست عدهای و در پی آن سرکوب و قلع و قمع دیگران، پدیده «پناهندگی به دنیای غرب» به شدت رواج یافت. به یاد دارم اولین بار که واژه پناهنده به گوشم خورد هفده سال داشتم و آن زمانی بود که دوستی برایم از پناهندگی یکی از اقوامش به آلمان تعریف میکرد. این موضوع بسیار زود از حوزه توجهم خارج شد بیآنکه بتوانم حدس بزنم که سی سال بعد تا چه حد برایم در مرکز اهمیت قرار خواهد گرفت.
اکنون شش سال است که پناهندگی را از منظر هر دو طرف (پناهآورنده و پناهدهنده)، زیر ذرهبین دارم. خیلی طول نکشید که متوجه شدم بسیاری از کسانی که از قبل به عنوان پناهنده در کشورهای غربی مقیم شدهاند و بسیاری که هم اکنون پناه میآورند، پناهندگی برایشان نه یک اجبار، که یک انتخاب و جستجوی فرصتی برای زندگی بهتر بوده و هست. به همین دلیل طبعاً طیف پناهندگان ایرانی به اروپا از نظر پسزمینههای اجتماعی و فردی، به رنگارنگی و تنوع خود جامعه ایران نیست. این گروه در کنار پناهندگان سیاسی و اجتماعی حقیقی که بدون تعارف در اقلیت قرار دارند، جامعه پناهندگان ایرانی را تشکیل میدهند. اما ایرانیان بخش کوچکی از کل پناهندگان به اروپا هستند. سایرین که از سه قاره بزرگ دیگر آمدهاند، از نظر دلایل پناهندگی، مذهب، فرهنگ و نژاد بسیار متنوعند. کشورهای میزبان هم به نوبه خود از نظر جغرافیایی، اقتصادی و فرهنگی و در نتیجه از نظر شرایط زندگی برای پناهندگان بسیار متنوعند و اشاره به آنها تحت عنوان «کشورهای غربی» طوری که تصویری واحد را در ذهن ایجاد کند، اشتباه و به دور از واقعیت است.
با این شمایل، بدیهی است که نمیتوان انتظار داشت که چنین جمعیت نامتجانسی به سادگی با جوامع رنگارنگ اروپایی در مقام میزبان پیوند بخورند؛ چیزی که از آن با نام «بههمپیوستگی» یا «ادغام» یاد میشود. بههمپیوستگی را در کاملترین شکلش میتوان نوعی حل شدن در جامعه میزبان دانست و در سطوح رقیقتر، تنوع و رنگارنگی در یک جامعه متحد و منسجم در نظر گرفت. در حالی که ظاهراً تلاش و بودجه بسیار زیادی برای بههمپیوستگی مهاجران با جامعه و مردم میزبان خرج میشود، نشانههای آشکاری وجود دارد که چنین برنامههایی به ثمر ننشستهاند. شاید که تشکیل گروههای موسوم به اسلامگرایان افراطی و فعالیت گسترده و بخصوص تروریستی آنها بارزترین نشانه عدم موفقیت برنامههای بههمپیوستگی (انتگراسیون) جلوه کند، اما واقعیت این است که عرض و طول عدم بههمپیوستگی بسیار بیش از اینهاست. این نشانه در کنار دهها دلیل دیگر، نه تنها نشان از عدم بههمپیوستگی مسلمانان، بلکه سایر طیفهای پناهنده با جوامع اروپایی دارد. تنها علت برجستهنمایی وضعیت اسلامگرایان افراطی به عنوان بخش شاخص جامعه پناهندگان اروپایی، وقوع عملیات تروریستی متعدد توسط آنان است و سؤالی که پاسخ به آن دشوار مینماید این است که چگونه این طیف در جهان موازی و اختصاصی خودشان، در دل اروپا زندگی میکنند؟ چگونه این میزان از افراطیگری بر خلاف مسیر سیاست بههمپیوستگی، به فاجعهآفرینی منجر شده است؟
وقتی از موضع پناهندگان به موضوع نگاه کنیم پر واضح است که ترک و رها کردن همه گذشته و ساختن زندگی جدید در کشوری کاملاً متفاوت و غریب و تلاش برای تبدیل شدن به شهروند آن کشور، اگر آسان رخ دهد میتوان از آن با عنوان معجزه یاد کرد، اما آیا پناهندگان اساساً دغدغهای در باره بههمپیوستگی دارند و آن را لازمه زندگی موفق در کشور میزبان میدانند؟ شش سال مشاهده نزدیک برای شخص من مسلم ساخته که در بین عده قابل توجهی، چنین دغدغهای وجود ندارد. بسیاری از پناهندگانی که در کشورهای اروپایی زندگی میکنند به زندگی در جوار هموطنان خود و فاصله گرفتن از جامعه میزبان، حفظ سنتهای پیشین و عدم اعتنا به سنتهای جامعه میزبان، و تعصب شدیدتر بر باورهای دینی- مذهبی و فرهنگی خود گرایش دارند. هر چند که همه اینها در ذات خود میتواند حقوق طبیعی بشری محسوب شود، اما مرز ظریفی که در این میان وجود دارد این است که اینها نشان از غلبه احساس عدم تعلق به جامعه میزبان و تشدید فاصله گرفتن داوطلبانه از آن دارد. اگر کمیبی پرواتر بخواهم بگویم، بسیاری هستند که اروپا را مدینه فاضلهای میبینند که تعهدی یک طرفه دارد برای تأمین هر آنچه در موطن اصلی برای آنها دست نیافتنی بوده یا اصلا وجود نداشته و از این رو تمایلی ندارند که آنچه را در مغایرت با ارزشهای جامعه میزبان به همراه آوردهاند رها کنند و نمیخواهند ارزشهای جامعه جدید را به رسمیت شناخته و به آنها تن دهند. مثالهای متعددی در این زمینه وجود دارد که تنها به چند نمونه اشاره میکنم.
اول موارد مکرر از ختنه دختران مهاجر آفریقایی است که به اجبار، در موطن اصلی والدینشان انجام میشود. دوم مربوط به کنار آمدن با ساختار آموزشی کشورهای اروپایی است. شخصا بسیاری از خانوادههای مهاجر را میشناسم که مشکل اصلیشان عدم پذیرش مشارکت دخترانشان در فعالیتهای گروهی مدارس (که پسران هم در آن حضور دارند) و همچنین عدم پذیرش شرکت در کلاسهای آموزش جنسی است که معمولا در آغاز نوجوانی به دانش آموزان ارائه میشود.
و اما از موضع طرف مقابل، شاید که دلایل بشردوستانه که در کنوانسیون حقوق پناهندگان سازمان ملل به آن اشاره شده، دلیلی شاخص برای پذیرش پناهنده به نظر برسد اما در حقیقت نه تنها یکتا دلیل آن نیست بلکه حتی دلیلی محوری هم نیست و به تجربه، بسیاری دلایل دیگر در پشت آن خوابیده است. بدیهی است در دنیای سراسر مادی ما منافعی که کشورهای میزبان از پناهندهپذیری میبرند، بر هزینههایی که باید برای آن بپردازند برتری دارد. اما آیا در این میان هدف افزایش جمعیت و نیروی کار و سایر اهداف اقتصادی را میتوان دلیلی برای تمایل به افزایش شهروندان درجه یک و همعرض سایرین دانست؟ به تجربه من مسلماً چنین نیست. بارزترین و مهمترین حقیقتی که هر پناهنده صرف نظر از کشور مبدأ و پسزمینههای شخصی، بعد از مدت کوتاهی با آن روبرو میشود تبدیل شدن به شهروند درجه دو است، مشکلی که برای مثال در بسیاری زیرساختهای اینجا در سوئد، از اجاره و خرید خانه تا یافتن شغل، حضور پررنگ خود را نشان میدهد و تبعیضاتی را آشکار میکند که به هیچ طریق قابل توجیه نیست.
در حال حاضر از منظر عدم بههمپیوستگی، همه نگاهها متوجه اسلامگرایان افراطی است چرا که آنان مسئول ترورهای وحشیانه چند سال اخیر در اروپا هستند، اما واقعیت این است که این گروه، یکتا جدا افتادهها در جوامع اروپایی نیستند. تمایل اهل اروپا برای خودی ندانستن پناهندگان که بعد از یک نسل زندگی در اروپا به آنها مهاجر گفته میشود و تمایل پناهندگان برای جدازیستی، به تشدید پدیده جوامع موازی در اروپا منجر شده و این مختص مسلمانان نیست. در شهری که من زندگی میکنم متمرکزترین جمعیت مسیحیان سوری زندگی میکنند. شنیدهام که پناهندگان مسیحی سوری به محض ورود به سوئد به طریقی خود را به این شهر میرسانند و بلافاصله هم توسط سایر همکیشان خود مورد حمایت قرار میگیرند. از سوی دیگر جمعیت سوئدی که از این شهر به شهرهای سوئدیتر مهاجرت میکنند هم بسیار زیاد است. مهمتر اینکه این تنها مذهب نیست که باعث پیوستگی درونی و عدم پیوند مهاجران با سایرین و بخصوص با جامعه میزبان میشود بلکه به موازات مذهب، تعلقات قومی که منجر به تشکیل گروههای قومی میشود و مثال قابل اشاره آن در سوئد افغانتبارها هستند، از موانع بارز عدم بههمپیوستگی است.
من نمیدانم آیا مهاجرت از آغاز تاریخ همواره چنین بوده است و همه مهاجرتها با چنین وضعیت بغرنجی همراه بودهاند یا نه، اما میدانم ادامه چنین وضعیتی در اروپا حتی اگر هیچ عملیات تروریستی هم رخ نداده بود، هر روز بیش از روز پبش بین مهاجران و بومیان فاصله میاندازد و زندگی را برای هردو طرف مشکلتر میکند. جدا از آمار و ارقامی که نشان از افزایش هواداران احزاب دست راستی در اروپا دارد، استنشاق بوی نفرت در فضای اروپا انسان را آزار میدهد.
به نظرم «دوگانگی» در هر دو سوی این معادله جدیترین مشکلی است که نیاز به بازنگری و درمان دارد. به تجربه نزدیک من، میزان آگاهی متقابل مهاجران و میزبانان آنها نسبت به هم در حد وحشتناکی پایین است. سیاست جداسازی و درجه دوانگاری که بدون تردید در همه اروپا کمابیش جاری است از یک سو، و احساس تنهایی عمیق بعد از مهاجرت و تمایل به حفظ پیوندهای قدیمی و در نتیجه پذیرش جدازیستی، هر روز بیشتر از روز قبل یکپارچگی جوامع اروپایی را تهدید میکند. محله «چند فرهنگی» که در اخبار مربوط به ترورهای بلژیک اشاره به محلاتی است که تروریستها در آنجا زندگی میکنند برای کسانی که از نزدیک با این محلات آشنایند مسخره به نظر میرسد. «چندفرهنگی» زمانی مصداق دارد که این فرهنگها در گفتگوی با هم و در تمایل برای ارتباط و پیوند باشند، در حالی که وقایع، عکس این را نشان میدهند. ضمن اینکه باید اشاره کنم به ندرت در چنین محلاتی، خود محلیها ساکنند و اگر هم عده کمی ساکن این محلات باشند نه از روی انتخاب، که به دلایل اقتصادی و ارزانتر بودن زندگی در این مناطق است.
ممکن است سیاست و سیاسیبازی با دوگانگی و بلکه چندگانگی پیوندی جداییناپذیر داشته باشد اما واقعیت نشان میدهد که به هر میزان که «دوگانگی» که دروغ و ریاکاری و «دوچهرگی» از بارزترین نشانههای آن است در متن و جریان زندگی آدمها پررنگتر میشود، تخریب و از هم گسیختگی اجتماعی و نقض سایر ارزشهای انسانی هم شدیدتر میشود. تهدیدات تروریستی که هم اکنون در هر نقطه ای از اروپا به بلای جان مردم تبدیل شده است، سر باز کردن دمل چرکینی است که به مرور بر اثر دورنگی و ریاکاری هر دو طرف مشکل، با توهم دست کم گرفتن دیگری رشد کرده است.
ترور مردم کوچه و بازار توسط کسانی که در همان کشور بزرگ شدهاند در درجه اول نشانه عدم تعلق به آن کشور و آن مردم است. حال باید دید که چگونه ممکن است روند فکری کسانی که با وجود خارجیتبار بودن، در یک کشور اروپایی تحصیل و رشد کردهاند چنان پیوند عمیقی با افکار بدوی کسانی داشته باشند که برای احمقانهترین باورها، حاضر به عملیات انتحاری میشوند؟! آیا این دلیلی به جز این دارد که برنامه بههمپیوستگی در حرف مهم و پررنگ و در عمل یکی از بزرگترین ریاکاریها از نوع غربی است؟ شاید اگر کنوانسیون پناهندگان سازمان ملل، دوباره بازنگری شود بندهایی را هم به شیوه پیوند و رابطه اندیشه و افکار پناهندگان و میزبانان اختصاص دهد. به امید روزی که همه ابنای بشر صرف نظر از شرقی و غربی، شمالی و جنوبی باور کنند که ز یک گوهرند.
۳ آوریل ۲۰۱۶ استکهلم
*فاطمه زندی نویسنده کتاب «زنها، دروغها و واقعیتها» (۱۳۸۹) در دهه هفتاد خورشیدی سردبیر و نویسنده نشریه «علم موفقیت» بود که امتیازش لغو شد. او هماکنون ساکن استکهلم و مدیر سایت «نهضت بیداری زنان» است و به کار ترجمه نیز میپردازد.