فاطمه زندی – از زمانی که پخش سریال «شهرزاد» در ایران شروع شد، بسیاری از دوستانم در ایران اصرار داشتند که این سریال را تماشا کنم. بالاخره بعد از چند ماه مقاومت، من هم به جمع تماشاگران این سریال پیوستم و آن را تا به آخر تماشا کردم.
در چند قسمت اول بارها و بارها بر حال زنانی که در محبس این دوره تاریخی گرفتار بوده و سرنوشت آنان در وابستگی تام و تمام به اوامر و خواستههای مردان قرار داشته زار زار گریستم، اما بعد از آن که داستان جلوتر رفت، سؤالات قدیمی در قالبی جدید در سرم به چرخش افتاد و جای تأسف اولیه را گرفت.
این نوشتار به هیچ روی نقد سریال «شهرزاد» نیست، اما در هر حال باید معلوم باشد که آیا در اینجا با داستانی واقعگرا مواجهیم و شهرزاد و سرنوشتش واقعشدنی است یا او قهرمان داستانی تخیلی است که محل و زمان وقوعش به جای «روزی روزگاری در سرزمینی دوردست» در تهران است و دوران بعد از کودتای ۲۸ مرداد؟ به چند دلیل ساده و منطقی، این سریال به گروه دوم تعلق دارد. اول اینکه دو شخصیت اصلی یعنی بزرگآقا که سرنوشت شهرزاد را رقم میزند و شهرزاد که مقهور این سرنوشت است، شخصیتهای یکپارچهای نیستند. اگر شخصیت بزرگآقا یکپارچگی داشت، شهرزاد را در آغاز سریال نه دانشجوی پزشکی، که دختری خانهنشین مییافتیم. قابل قبول نیست بزرگآقایی که بر همه تصمیمگیریهای چاکران خود نظارت دارد و مخالف ادامه تحصیل دختران هم هست– همان طور که دخترش هم ظاهراً سواد چندانی ندارد- قبلاً مجوز تحصیل در رشته پزشکی را برای شهرزاد صادر کرده باشد! البته عدم یکپارچگی شخصیت بزرگآقا، تنها به همین یک مورد منحصر نمیشود. بارزترین نمود عدم یکپارچگی شخصیت شهرزاد هم این که اگر واقعاً عاشق بود وقتی ناچار شد برای نجات جان معشوق از مرگ، به ازدواج با قباد تن دهد، یا نمیتوانست با قباد آنچنان صبور و مهربان باشد که او را به آدم دیگری تبدیل کند و از او صاحب فرزند هم بشود و یا اگر چنان مهربان و بخشنده بود، نمیتوانست به سادگی این محبت و عاطفه جدید را فراموش کرده و به عشق قبلیاش باز گردد.
دوم اینکه، اغلب گرههای این قصه نه در بستری معقول و متناسب، بلکه به دست تیر غیبی سرنوشت باز میشوند که سر بزنگاه بر قلب کاراکترهای مزاحم فرود میآیند. سادهترین رخدادها به دلیل انفعال شخصیتها و یا بر حسب تصادف، فاجعه درست میکنند و بزرگترین مشکلات غالباً با مرگ و میر شخصیتها و حذف فیزیکی آنها از قصه حل میشوند. در این میان ورود ناگهانی شخصیتهای جدید هم برای حل و فصل مشکلات، به سادگی با حذف شخصیتهای قدیمی اتفاق میافتد.
سوم اینکه تحول ناگهانی و شگفتانگیز برخی از صحنهسازان داستان، چنان غیرواقعیاند که بیشتر به جلوههای ویژه شبیهاند تا بخشی از روایت داستان. تغییر رویه کارآگاه پیر و برنامهریزی او برای افشای جنایتکاران قانونگریز و تحول یک باره مادر فرهاد در پذیرش ازدواج پسرش با شهرزاد بعد از اینکه در بیست و اندی قسمت سریال زنی شدیداً عامی و سنتی تصویر شده است، از مثالهای بارز این چرخشهای واقعیتناپذیرند. با وجود همه اینها قصه سریال شهرزاد چه واقعی و چه تخیلی، رقتانگیزی تصویری که از سرنوشت محتوم و دیرباز زن ایرانی ارائه میدهد واقعی و متداوم است، زیرا تفکر و رویهای که پشتیبان آن است هنوز هم به بقای خود ادامه میدهد.
شهرزاد این قصه، زندانی سرنوشت خویش است و هیچ راه فراری هم برای او وجود ندارد. از یک سو فرهنگ و سنتی که بر همه رفتارها و تصمیمات او نظارت تام دارد، از سوی دیگر جامعهای که در صورت تخطی از قواعد، او را طرد و تنبیه میکند و از دیگر سو مردی که در رأس هرم تصمیمگیری برای او، از چنان قدرتی برخوردار است که با یک تماس تلفنی میتواند همه رؤیاهای قشنگ زندگیش را نقش بر آب کند. تنها اعتراض موجود به این زندان هولناک هم، به جملات گلایهآمیزی منحصر میشود که گاه و بیگاه از دهان شهرزاد یا برخی از دیگر نقشهای مؤنث سریال خارج میشود و بقیه آنچه دیده میشود کوتاه آمدن و تسلیم لطیفی است که دل بیننده را به درد میآورد. اما به راستی خشت و آجر این زندان تنگ و تاریک که خروج از آن ناممکن مینماید را چه کس یا کسانی گرد آوردهاند؟
به باور من، شهرزاد بیش از آنکه مقهور سرنوشتی باشد که جامعه مردسالار برای او تدارک میبیند و در زندانی جا بگیرد که مردان برایش بنا میکنند، دستخوش سرنوشتی است که «ترانه» برای او رقم میزند. تنها واقعیت موجود در این میان، زندانی است که ترانه برای شهرزاد میسازد. «ترانه» حق انتخاب دارد که شهرزاد باشد یا نباشد و این اوست که میپذیرد نقش «شهرزاد» را بازی کند و در قفس شهرزاد حبس شود. در بخش نادیده قصه و قبل از آنکه ترانه بیاید؛ آنجا که شهرزاد، هنوز سرنوشتش را به دست ترانه نسپرده، او دانشجوی پزشکی است با شخصیتی قوی، لطیف و روشنفکر و قصد آن دارد که به راه خود برود، ولی این «ترانه» است که از راه میرسد، سرنوشت شهرزاد را به دست میگیرد و آن را به دست مردان میسپارد. این «ترانه» است که اجازه میدهد فراز و فرود غیرواقعی زندگی شهرزاد صورتی واقعی به خود بگیرد، با رنج ها و شادیهای تحمیلی او کنار میآید و در گذار از آنها متانت خود را حفظ میکند. تا قبل از «ترانه»، شهرزاد در گذار خود برای عبور از سنتها و جامعه سنتی و حتی نادیده گرفتن اوامر بزرگآقا، گامهای بلندی برداشته که نشان از عزم استوار و مقاومت او در برابر فشارها و موانع است، ولی وقتی «ترانه» به میدان میآید شهرزاد را هم به موجودی نرم و تسلیمپذیر در قبال سرنوشت تبدیل میکند، آنگونه که اشک بیننده را در میآورد.
«ترانه» بازیگر است و ظاهرا بازیگر خوبی هم هست، اما آنچه که «ترانه» درونی زنان را در این نقشپذیری مجاب میکند، همان چیزی است که در طول تاریخ قصههای شهرزادها را رقم زده است. انگیزه «ترانه» برای بازی در نقش شهرزاد، همان است که پیش از این و هم اکنون شهرزادهای حقیقی با داستانهای ناشنیده بسیاری را در اطراف من و شما به بازیگریهای خوب در نقشهای بد واداشته است. بدین ترتیب شاید درک این موضوع ساده باشد که گرچه زنان روایتساز قصه خویش نیستند و اغلب دستخوش فیلمنامههای مردسالارانهاند، اما بازیگر آن بر پرده نمایش زندگی، خودشان هستند.
پیدا کردن این انگیزه مشارکت در این بازی دشوار نیست زیرا تم اصلی سریال هم بر آن استوار است. عشق و فداکاری و قربانی شدن برای معشوق. در واقع آنچه احساسات ما را به همراهی و همحسی با شهرزاد ترغیب میکند تم به ظاهر عاشقانه داستان است؛ انگیزهای که شهرزاد را در چهارچوب این قابِ بسته به زنجیر میکشد و باعث میشود او خود را برای عشقی قربانی کند که به سلب هویت و سرنوشتش منجر میشود. با آنکه فرهاد معشوقی موجه است و بیننده را تا به آخر به همحسی وامیدارد اما آیا همه معشوقها تا به این حد موجهند؟ و آیا این قربانی شدن و گذشتن از هویت و خواستهای فردی، سرنوشت محتومی است که با هویت عاشقانه عجین شده است؟ شاید مشکل بسیاری از زنان در پذیرش شرایطی که استقلال هویتی و پر و بال حرکتیشان را از آنان سلب میکند این است که حاضرند خود را برای معشوقی قربانی کنند که به موجهی و مقبولی فرهاد هم نیست، گرچه منظور از معشوق در اینجا صرفاً یک مرد نیست، بلکه همه آن چیزهایی است که عاطفه و مهر زنانه را متوجه خود میسازند و انرژیاش را مصرف میکنند و «خودی» برای او باقی نمیگذارند. به این ترتیب موجه بودن معشوق به معنای ارزشمندی چیزهایی است که یک زن حاضر است خود را برایشان قربانی کند و این تازه یک سوی ماجراست. سوی دیگر آن نگاه به مفهوم بنیادین عشق است که پیش از همه این بحثها، خود قربانی شده است.
کشش بنیادی همه ما به عشق است که باعث شده بسیاری از هواداران سریال شهرزاد آن را روایتی عاشقانه بین شهرزاد و فرهاد بیابند بیآنکه به این موضوع توجه داشته باشند که عشق در سرشت خود میبایست بالندگی و رشد به همراه داشته باشد، به ویژه آنکه بین زن و مرد باشد. با این نگرش آنچه واقعاً عاشقانه مینماید رابطه بین شهرزاد و قباد است. شجاعت شهرزاد و میل او برای ادامه زندگی و تمایلش برای کنترل آن، انگیزهای میشود برای شکل دادن به زندگی جدید و باعث میشود با همه نفرتی که از قباد در دل دارد، حرکتی برای عبور از پیش ذهنیتهایش و تغییر آنها انجام دهد و از این رو قباد را به دنیای خود راه میدهد و صادقانه با او زندگی میکند و از آن سو قباد که بر سر سفره عقد، چشمش تنها بر زیبایی شهرزاد خیره میشود به تدریج با نزدیک شدن به دنیای درونی شهرزاد، پایش را از محدوده لاابالیگریها و ولگردیهای روزانه بیرون گذاشته و جرأت ورود به دنیای باشکوهتر شهرزاد و همراهی با آن را در خود مییابد. این تنها عشق رشد دهنده و تحولسازی است که در تمام فصل اول سریال شهرزاد واقعی مینماید و محصول آن به چشم میآید. شاید این بخش از قصه، ناخواسته تعریفی از عشق را به میان میکشد که حقیقتیتر است و معیاری را مطرح میکند که با نگاه به آن حتی نتوانیم فداکاری شهرزاد را عاشقانه فرض کنیم.
اشاره به این نکته ضروری است که ترانهای که از آن نام میبرم شخص «ترانه علیدوستی» نیست، اما قاطعانه بر این باورم که درون هر یک از ما ترانه بازیگری هست که می تواند نقش بد را به خوبی بازی کند و آن را تا ابد هم ادامه دهد. ترانهای که میتواند نقشهای بد را به سادگی نپذیرد و شهرزاد را به حالش خودش بگذارد که به راه خودش برود. ترانهای که عشق را به خوبی میشناسد و عاشق است و تنها نقش عاشق را بازی نمیکند. همه جا میگویند عشق رمز رهایی از محدودیتها، انگیزه تحولات بزرگ و کلید خوشبختی است. پذیرفتنی نیست عشق را عامل و انگیزه پسرفت، ناخویشتنباوری و بیهویتی در نظر بگیریم و ضعف و زبونیاش را باور کنیم. اگر زنان با اتکای به تعریف نادرست از عشق، بازیگرانی خوب برای نقشهایی بد باشند، صرف محکوم کردن مردان به عنوان نویسندگان فیلمنامه زندگیشان مشکلی را حل نخواهد کرد.
استکهلم مه ۲۰۱۶