فاطمه زندی – بحث جدایی بریتانیا از اتحادیه اروپا زمانی شدت گرفت که نارضایتی بریتانیاییها از حضور خارجیان در کشورشان تشدید شد. ظاهراً تبلیغات سیاستمدارانی که از این جدایی دفاع میکردند هم بر خلاص شدن بریتانیا از دست خارجیها تأکید داشت.
اما آیا موضوع حضور خارجیها در اروپا و تأثیرات چندجانبه و متقابل بین آنان و بومیان تا به این حد ساده و سیاه و سفید است؟ آیا نگرش مردم بریتانیا و سایر کشورهای اروپایی بر یک سری احساسات و باورهای شخصی استوار است یا آنکه سیاستگذاریهای متناقض در رویه پناهنده و مهاجرپذیری کار را به اینجا کشانده است؟ آیا داستان در همینجا پایان خواهد یافت یا آنکه این خارجیستیزی که در بریتانیا غالباً بر مهاجران شرق اروپا متمرکز است به شکل مسری دامنگیر بقیه اروپا هم خواهد شد؟ و آیا پرهیز از این سیاست متناقض و چرخش به سمت یکپارچگی و شفافیت و صداقت میتواند جلوی تنش بیشتر را بگیرد؟
برای تبیین این تناقضات به مشاهدات خودم از سوئد به عنوان یکی از معروفترین کشورهای پناهندهپذیر اروپا اتکا میکنم زیرا با وجود اینکه شکل و ظاهر این مشکل در بریتانیا و سوئد متفاوت است ولی ریشهها و دلایل مشابهاند. به عنوان یک پناهنده سیاسی، از روزی که برخاک سوئد پا گذاشتهام هرگز احساس خوشامد نکردم و این نه به دلیل رفتارهای نژادپرستانه بوده است؛ چرا که عدم بروز هر نوع احساس از ویژگیهای جدی و قدرتمند سوئدیهاست. بلکه بیشتر از آن رو که در پس چهره ناخوانای این مردم، ساختار و ساز و کار اداره امور مهاجران به گونهای طراحی شده که خارجیها و بخصوص پناهندگان را مردمی نادان از سرزمینی واحد در ناکجاآبادی که کمتر کسی از آدرسش خبر دارد فرض میکند، کسانی که به سرپرستی و مراقبت و هدایت و راهبرد نیاز دارند؛ راهبرد به شیوهای که آنها بلدند و به سوی جایی که «آنها» برای «اینها» در نظر گرفتهاند. طی چند سال اقامت در این کشور به وضوح شاهد بودهام که مواضع سوئدیها در قبال مهاجران صرفاً ناشی از فراز و فرود احساسات خارجیستیزانه نیست بلکه شدیداً تحت تأثیر سیاستهای کلان و عمدتاً متناقض موجود قرار دارد؛ تناقض بین حرف و عمل و تناقض بین حرفها و عملها. به موازات تغییرات در سیاستهای موجود، وضعیت وخیمتر شده تا جایی که امروز بر اساس آمار، از هر سه نفر سوئدی یکیشان حضور مهاجران را در کشور خود خوش نمیدارد. این سیاستی است که نهایتاً به چندپارگی، هم بین مهاجران و بومیان و هم درون جوامع اروپایی منجر خواهد شد؛ اتفاقی که امروز گریبان مردم بریتانیا را گرفته و فردا به سراغ بقیه اهالی اروپا خواهد رفت.
تناقض نخست ناشی از تعریف ظاهری و قانونی «پناهجو» است در مقایسه با وضعیت عینی کسانی که تحت این عنوان «پناهنده» میشوند. در عمل با وجود آگاهی کافی از وضعیت «بیپناهان» واقعی در سرتاسر دنیا، اروپا نسبت به مصادیق این تعریف چندان پایبند نبوده است و با وجود هزینههای کلانی که در ادارههای مهاجرت برای تشخیص اینکه چه کسی واقعاً همان است که میگوید، صرف میشود اما همچنان اغلب کسانی که در اروپا پناه میگیرند آنهایی هستند که امکان و توان رساندن خود به اروپا و مراجعه به ادارههای مهاجرت را داشتهاند و در عمل واقعاً «بیپناه» نبودهاند. در دهههای گذشته تعداد کسانی که بر امواج ناشی از مشکلات اجتماعی یا سیاسی برخی کشورهای آسیایی و آفریقایی سوار شده و برای ساختن آینده بهتر بار سفر بستهاند، بسیار بیشتر از کسانی است که واقعاً مشکل داشتهاند. در واقع اکثر پناهندگان واقعی، به سادگی امکان و توانایی تغییر شرایط خود را ندارند و آنها که از شرایط دشوار حاکم بر کشور خود میگریزند، اغلب کسانی هستند که یا قدرت مالی مناسبی برای فرار و اسکان در کشور جدید را دارند، یا اقوام و دوستان و حامیانی در کشورهای مقصد دارند و یا از زرنگیهای خاص مردمان آن خطهها برای رساندن خود به اروپا برخوردارند. از آنجا که این، مشکلی نیست که اروپا از عهده حل آن برنیاید می توان گفت که پذیرش «اقبالجو» تحت عنوان «پناهجو» یک سیاست آشکارا متناقض در اروپاست که توسط دولتهای اروپایی حمایت میشود. در سوئد اگر خود را پناهنده سیاسی معرفی کنی دقیقاً مثل این است که خودت با صدای بلند بگویی من یک دروغگو هستم. در واقع به دلیل سوء استفادههای مکرر و برملا شده از این مقوله، اعتبارش چنان از دست رفته که گفتن عبارت «من یک پناهنده سیاسی هستم»، چه به سوئدیها و چه به هموطنان خودمان، کاملاً مترادف با این است که کسی بگوید «من یک دروغگوی حرفهای هستم». در سالهای اخیر تهیه سناریوها و داستانهای جعلی برای طرح در اداره مهاجرات و پناهندگی گرفتن اقبالجویان تحت عنوان پناهجو تا بدانجا عادی شده که در شبکههای اجتماعی اینجا به یک تجارت آشکار تبدیل شده است.
مشکل بعدی مربوط به مفهوم «پذیرش» است که در واژه «پناهندهپذیری» به شدت زاویهای و محدود و متناقض است. به نظر میرسد کشورهای مقصد که از فیلمنامههای جعلی بیشمار «اقبالجویان» در لباس پناهجو با خبر هستند و خود به گسترش آن دامن میزنند، با وجود پذیرش قانونی آنان همواره به چشم دروغگویان حرفهای به آنها مینگرند. در اینجاست که تراژدی «پذیرش» به عنوان عضوی از جامعه آغاز میشود. در این مرحله همه حرفها و ادعاها دروغ فرض میشوند؛ از شرایط مالی پناهنده تا سوابق تحصیلی و کاری و موقعیت و زندگی قبلیاش، همه این اطلاعات دروغ فرض میشوند بیآنکه کسی مستقیماً و در حرف برچسب دروغگو به کسی بزند. این ممکن است به خودی خود مشکلی به حساب نیاید زیرا با ارائه اسناد قابل قبول مشکل قابل حل است، ولی نکته اینجاست که فرض دروغگوپنداری پناهندگان چنان قوی است که برنامهها و برنامهریزیها بر اساس پیشفرض «عدم صحت اطلاعات ارایه شده» طراحی و تنظیم شده است و جلو میرود و اساساً هیچیک از ارگانهای مربوطه، سندی برای اثبات ادعاها مطالبه نمیکنند. این رفتار در باره معدود پناهندگان حقیقی و بخصوص پناهندگان سیاسی هم که در اجبار کامل ناچار به مهاجرت شدهاند، به شکل کاملاً مشابه اعمال میشود.
این عدم «پذیرش» در ادامه مسیر هم به اثرگذاریاش ادامه میدهد. چنانچه کسی بتواند مرحله قبل را پشت سر بگذارد و سوابق و پیشینه تحصیلی، کاری خود را به اثبات برساند ارزش آن فقط بر روی کاغذ و در حرف است و در عملی شرایط را تغییر نمیدهد. در کشورهای پناهندهپذیر اروپایی، هیچ برنامهای برای «پذیرش» و قبول کردن گذشته مهاجران و ارتقا و بهروزرسانی و تنظیم آن با استانداردهای اروپایی وجود ندارد، بلکه همه گذشته فرد غیرقابل قبول انگاشته میشود تا جایی که افراد را مجبور میکند به خواستههای از قبل تنظیم شده کشور مقصد تن دهند و در جایگاهی قرار بگیرند که به عنوان شهروند درجه دو برایشان در نظر گرفته شده. فراگیری نسبی زبان مربوطه، طی کردن دورههای کوتاهمدت برای کار در بخشهای خدماتی و در صورت خوششانسی کاری پارهوقت در یکی از همین بخشها. یکی از جالبترین جنبههای کشوری سوسیالیست مثل سوئد این است که از یک سو حقوق کارگران از اهمیت بسیاری بالایی برخوردار است و از دیگر سو به دلیل وجود این احترام و قوانین تضمین کننده حقوق کارگران و دشواری تأمین هزینهها توسط کارفرمایان، اغلب کارها و کارخانجاتی که به کارگر نیاز دارند، در کشورهای شرقی و با استفاده از نیروی ارزان کار در آنجا اداره میشوند و روند اتوماتیک شدن همه چیز در سوئد که هر روز در حال گسترش است، کارهای یدی باقیمانده را هم هر روز کاهش میدهد. همین موضوع باعث میشود که کارهای تخصصیتر و مهارتیتر باقیمانده در بخش خدمات هم به خارجیها نرسد و اگر هم سهمی برای آنان در نظر گرفته میشود در مناطق و محلههایی است که اکثر ساکنانش خارجی هستند. حال اگر کسی این مسیر را نپسندد و نخواهد از این راه برود، ناچار است به نقطه صفر برگشته و آغازی دوباره داشته باشد. این آغاز دوباره مسلماً برای اکثریت کسانی که به همراه خانوادههایشان پناهنده میشوند تقریباً غیرممکن است. یادگیری زبان کشور مقصد به علاوه زبان انگلیسی و انطباق تحصیلات بومی با نظام آموزشی کشور مقصد و در نهایت رسیدن به سطح قابل رقابت با بومیان برای ورود به دانشگاه، عزم و نیروی زیادی میطلبد. معمولاً تعداد کسانی که در آغاز میانسالی دست به مهاجرت میزنند و حاضرند این راه رفته را دوباره در مسیری بسیار دشوارتر طی کنند بسیار معدودند و لذا اغلب آنان مجبور میشوند در شرایط و موقعیتی متفاوت با گذشته به زندگی ادامه دهند. از این گذشته فارغالتحصیل شدن در میانسالی و داشتن نام و نام خانوادگی غیربومی، خود سدی بلند بر سر راه اشتغال بعد از تحصیلات دانشگاهی ایجاد میکند. درک این تناقض دشوار است که کشوری عنوان بهشت پناهندگان را یدک بکشد در حالی که آنان را به شکلی که هستند، با هویتی که داشتهاند و آنگونه که میخواهند باشند نمیپذیرد و به رسمیت نمیشناسد و با دشواریهای بیشماری روبرویشان میسازد.
جداسازی محل زندگی مهاجران از واقعیتهایی است که چهره زشت آن با تصوراتی که از دور وجود دارد، شدیداً متناقض است و جدا از دلایل شکلگیری این پدیده که عمدتاً بیانگر امتناع از «پذیرش» مهاجر در کشور جدید است، هزینههای زیادی بر دوش دولت گذاشته و در سالهای اخیر که محلههای مهاجر- مسلماننشین در خطر حضور افراطگرایان و فعالیتهای تروریستیشان قرار دارد هزینه های امنیتی هم بر آن افزوده شده است. جداسازی در ابتدا به دلیل اسکان کارگران مهاجر در آپارتمانهای انبوهسازی شده در اطراف شهرهای اروپایی شکل گرفته، ولی به تدریج به یک سنت پایدار تبدیل شده است. در سرتاسر سوئد کمتر رخ میدهد که محلهای مختلط از سوئدیها و پناهندگان و مهاجران دید. در شهرهای بزرگ این جداسازی تا آنجا شدید است که اگر یک مهاجر در محلات سوئدینشین استکهلم پیادهروی کند، سرها به سویش برمی گردد و مردم این محلات آشکارا به دیدن یک خارجی در محله خود واکنش نشان میدهند. این نوع جداسازی به تقویت و تثبیت فرهنگهای بومی مهاجران در تقابل و نه در آشتی و پیوند با فرهنگ اکثریت، تشکیل انواع و اقسام گنگهای اقتصادی و مافیایی، و رشد بیکاری و در نتیجه بزهکاری میانجامد؛ موضوعاتی که فاصله بومیان و مهاجران را هر روز بیشتر میکند و به تفاوتهای دو گروه دامن میزند. با وجود آنکه در سوئد کارشناسان و متخصصان زیادی این شیوهها را نقد و تحلیل کرده و به آن معترض بودهاند، در عمل سیاست جداسازی همچنان ادامه دارد.
از سوی دیگر در باره جنبه خاص امر «پذیرش» در جامعه، که به آن ادغام و جامعهپذیری (انتگراسیون) گفته میشود حرف و سخن فراوان است و هزینههای کلانی هم صرف آن میشود ولی کارکرد بارز این بحثها برای من به عنوان یک مشاهدهگر، ایجاد اشتغال برای عدهای از سوئدیها و البته مهاجران قدیمیتر است؛ چه آنهایی که در شعب ادارات کار و مهاجرت در سرتاسر سوئد مشغول به کارند و چه مؤسسات آموزشی مهارتی بزرگسالان که اغلب مراجعانشان تازه واردان به سوئد هستند و چه سازمانهایی که به عنوان واسطه بین تازهواردان و جامعه جدید به برگزاری دورههای آموزشی بههمپیوستگی، جامعهپذیری و بهداشت میپردازند. بحثهای مطرح شده در این دورهها آنقدر ابتدایی و کیفیتشان به حدی نازل است که به ناچار باید نتیجه گرفت طراحیشان در اصل به منظور ایجاد شغل برای یک عده است، نه دستاوردی که مدعی آن هستند. برای مثال بعد از طی کردن یک دوره شش ماهه در کلاسهای «ادغام» که هدف آن جذب سریعتر مهاجران به جامعه جدید است، هیچ تصویر روشنی از فرهنگ عمومی سوئدی در ذهن مخاطبان شکل نمی گیرد چرا که اساساً ضرورت و نیازی به این بحث دیده نمیشود. مثال دیگر، کمک گرفتن از اداره کار برای کاریابی است که برای بسیاری از بومیان سوئدی مسخره به نظر میرسد. در عمل هم برای بسیاری از کسانی که پروسههای اداره کار را برای جذب به بازار کار طی کردهاند جز اتلاف وقت و خاطراتی که از پروسه مضحک این ادارات در ذهنشان باقی میماند، دستاورد دیگری عاید نمیشود. کارمندان اداره کار برنامهای را دنبال میکنند که طی آن کاریاب، بعد از مدتها جستجوی کار بر اساس مهارتهای قبلی خود به این نتیجه میرسد که با اتکای به آن مهارتها و سوابق امکان به دست آوردن کاری را ندارد و در نتیجه باید از خواستههای خود دست کشیده و به راهبرد این کارمندان تن در دهد. این راهبرد هم عموماً سوق دادن این دسته از مراجعان به سمت مشاغل معلومالحال است. با این اوضاع، از یک سو عدهای به طراحی و اجرای ساختارها و برنامهها برای جذب به جامعه و بازار کار مشغولند و به موازات کار آنها که راندمان قابل توجهی ندارند، تازهواردها به این کشور برای دستیابی به فرمولهای مناسب و متناسب برای زندگی در این کشور، باید سالها با روش سعی و خطا تلاش کنند.
در جبهه مقابل، مشکلاتی که از امتناع مهاجران در فرایند ادغام دیده میشود هم کم نیستند. در شهری که من در آن زندگی میکنم تقریباً نیمی از جمعیت مهاجر هستند و اغلب آنان مهاجران مسیحی سوری که از دهههای گذشته در این شهر ساکن شدهاند. در اینجا اگر به عنوان یک بیگانه وارد شوی تشخیص اینکه در یک شهر سوئدی قدم میزنی کار دشواری است چون زبان عربی بیشتر از هر صدای دیگری در مراکز خرید و خیابان و اتوبوسها و رستورانها شنیده میشود. البته تکلم به زبان مادری یک امر طبیعی و حق بشری است ولی نکته این است که چهره فرهنگی شهر هم بیشتر عربی است تا سوئدی و اغلب سوئدیها از این اینجا مهاجرت کردهاند. به رسم مردم مشرق زمین اغلب مردان مسن و میانسال در جلوی فروشگاههای کوچک که صاحبانشان سوری هستند نشسته و روزگار را به گپ و گفتگو و تسبیح انداختن و سیگار کشیدن و نوشیدن چای و قهوه میگذرانند. زنان شرقی که بر خلاف سوئدیها در میانه روز هم به شدت پایبند ویرایش و آرایش هستند چهره شهر را از حالت عمومی سوئدی متمایز میسازند، چرا که زنان سوئد غالباً لباس و آرایششان در تناسب با فضا و زمان و شغلشان قرار دارد. مواردی که برشمردم تا حدی پیش پا افتادهاند و ممکن است عجیب به نظر نرسند، ولی حقیقت این است که عمومیتیافتن این مظاهر فرهنگی بیگانه در برخی محلهها و شهرها، و بخصوص با توجه به کمی جمعیت سوئد منجر میشود که بومیان احساس کنند کشورشان به نوعی توسط خارجیها اشغال شده است. غیر از این موارد خنثی، مشکلات حادتر هم مشهود هستند. در تناقض با بهرهوری مهاجران از مزیتهای رفاه و حمایت اجتماعی، نظم و قانونمندی سوئد، رفتارهای آشنای شرقی و غریب در غرب دنیا را در جامعه مهاجران به فراوانی میتوان دید، چیزهایی مثل دروغ، رشوه، قانونگریزی، فرار از مالیات، نقض قوانین، نقض برابری جنسیتی، خودبینی و خودخواهی اجتماعی، قومیتگرایی، برتریطلبی و… مشاهده زیاد این نوع اخلاق و فرهنگ غیربومی، گاهی وقتها این نگرانی را ایجاد میکند که دستاوردهای مهم فرهنگی– اجتماعی که طی قرنها در اینجا شکل گرفته است در تهدید قرار گیرند و سؤالی که ایجاد میکند این است چرا برنامههای سیاست جاری در باره مهاجرت به جای آنکه گزینش، پیوند و گفتگوی فرهنگی را هدف قرار دهد، به گونهای به این تفاوتها میدان بروز و خودنمایی میدهد و آنها را به سمتی هدایت میکند که نهایتاً به بیگانهستیزی منجر میشود؟
تناقض بعدی این است که موضوع جذب و ادغام در جامعه اساساً یک طرفه در نظر گرفته میشود. به بیان دیگر مشکل بیاطلاعی مردم سوئد و نبود شرایط مناسب برای مطلع شدن آنان از جغرافیا و تاریخ مردمانی که به کشورشان پناه میآورند، روی دیگر تناقض در موضوع بههمپیوستگی است. برای اغلب سوئدیها، پناهنده یعنی یک موجود آواره از سرزمینی ناشناس که دست راست و چپاش را هم تشخیص نمیدهد و همه راه و رسم زندگی را باید در اینجا یاد بگیرد. اگر من هم به جای این مردم بودم، برایم دشوار بود که بپذیرم همه چیز کشورم را با این نوع مردمان شریک شوم. به راستی چه کسی میگوید که برای ادغام مهاجر در یک جامعه جدید، تنها باید مهاجران را آموزش داد؟ آیا آشنا کردن بومیان با مردمی که از دهها نقطه متفاوت از این کره خاکی و فرهنگهایی بسیار متنوع و گوناگون به اینجا میآیند و به عنوان ساکنان دائمی به رسمیت شناخته میشوند از اولین ضرورتهای به همپیوستگی نیست؟ تناقض بین باز کردن درها و مرزها به روی پناهندگان خارجی از سرتاسر جهان و بستن گوش و ذهن و قلب خود به روی آنان، و حتی در مواردی ترساندن مردم از فرهنگ بومی اقوام مهاجر، دستاوردی به غیر از گسست درونی جامعه نخواهد داشت چرا که به تدریج در بین بومیان هم اختلاف نظر ایجاد میکند و همان طور که در بریتانیا رخ داد، به این منجر میشود که اکثریت مردم مشکلات و معضلات را ناشی از حضور خارجیها بدانند و حاضر باشند برای حذف آنان از کشورشان، خود را از جامعه بزرگ اروپایی حذف کنند بیآنکه به عواقب وسیع این تصمیم آگاهی داشته باشند.
از بین همه مشکلات موجود، چیزی که به اعتقاد من یک معضل واقعی است و به سیاستهای متناقض هم ربطی ندارد، پناهندگانی هستند که برای بهرهوری بدون زحمت و مجانی، از یک زندگی راحت و بیدردسر در یک ساحل امن و مرفه اروپایی دست به مهاجرت میزنند، همانان که قادر یا حاضر نیستند بهای آنچه را که در جستجوی آن بودهاند بپردازند و میخواهند آن را ارزان به دست آورند. بیشترین مشکل مردم اروپا با این دسته از پناهندگان است، کسانی که از طرف دولتها به واسطه مالیات مردم، حمایت مالی میگیرند و فقط مصرف کننده هستند. در بین این عده هم معدود هستند کسانی که واقعاً ناتوانند و اغلب کسانی هستند که با ذهنیتی غلط به جای تلاش برای عبور از سدها و موانع موجود، راهکارهایی برای دریافت حمایتهای بلاعوض مالی یافتهاند. این عده که بار حضورشان بر پشت مالیاتدهندگان بریتانیا بیش از بقیه سنگینی میکند در حال حاضر بهانه اصلی بسیاری از مردم برای دل ناخوشی از مهاجران است. در این مورد بین کشوری مانند بریتانیا و سوئد اختلاف بارز وجود دارد. سوئد کشوری نسبتاً ثروتمند است و آشکارا به حضور پناهندگانی از نقاط بسیار محروم دنیا و از سطوح پایین اجتماعی و تحصیلی تمایل دارد و به عبارتی درهایش به روی مهاجرت نیروی متخصص بسته است. به این ترتیب مشخص است که برای اشتغال تازهواردها و حضورشان در عرصه اقتصادی برنامهای ندارد و بنابراین باید بتواند از ناحیه بودجه عمومی خود، تا سالها تأمین هزینه آنان را بر عهده بگیرد ولی این موضوع در کشوری مانند بریتانیا که به دلیل مشکلات فراوان اقتصادی و اشتغال در این کشور، بسیاری از مردم بومیاش به این حمایتهای دولتی نیازمندند جای تعجب دارد که چرا سیاستهای ورود مهاجر و پناهنده چنین تنشزا است و چرا چراغی که به خانه رواست را در جای دیگری روشن میکنند! غیرقبولترین تناقض در اینجا چهره نشان میدهد. اگر اختصاص دادن چنین بودجههایی برای هزینه زندگی پناهندگانی که امکان فعالیت اقتصادی ندارند را به منظور دفاع از حقوق بشر و امری انساندوستانه فرض کنیم، به هیچ عنوان قابل قبول نخواهد بود که به جای پذیرش «بیپناهان» واقعی که با بدترین شرایط در گوشه و کنار دست و پنجه نرم می کنند، کسانی که خود را به پشت در رساندهاند مستحق چنین حمایتهایی بدانیم و این مشکل عمدهای است که اتمسفر اروپا را مسموم کرده است. عدم صداقت در باره حقوق بشر و تبدیل شدن آن به معاملهای که به سادگی نمیتوان تشخیص داد طرفین این معامله چه کسانی هستند و چه منافعی را جستجو میکنند، بازی خطرناکی است که باید قبل از آنکه صدمات بیشتری بر پیکر اروپا وارد کند متوقف شود.
استکلهم، ژوییه ۲۰۱۶