طاهره بارئی – تسلط بنی امیه و بنی عباس بر ایران دو قرن بیشتر نپایید. تازه این دومییعنی بنی عباس به کمک ایرانیان و ابومسلم به قدرت رسید و پشتِ ظاهر عرب آن، دست ایرانیان در کار بود و حکومت را اداره میکرد.
آن هم دست ایرانیان با فرهنگ و دانش سیاسی به ارث برده از خانوادههای متنفذ. در این دوره با تأسی به ایرانیان «کشورداری» رواج دارد ونه حکومتهای قبیلهای فاقد درک و احترامیبه شهرنشینی ورعایت حقوق دو جانبه یا چند جانبهای که زندگی در میان انواع اقوام و ادیان و زبانها ایجاب میکند. خوشبختانه تجربهی طولانی ایرانیان از این شرایط، دادههای لازم را در لوح ژنتیک یا خاطره جمعی آنها ضبط کرده است.
اما بعدها در دوران بیش از چهار قرن حکومت چنگیزخان و سربازان مغول و تیموریان به سردستگی تیمور لنگ آن هم به شیوه قبیلهای و خان و خانپرستی و خانات سازی، وضع دیگرگونه است. چنان تاثیری، البته به ضَرب قساوت بر ایرانیان نهاده میشود که ادبیات عرفانی و مینیاتور ایرانی چهره مغولی را تجلی الوهیت یافته، تحسین کرده و رد پای مغول و عاداتش به هنر و ادبیات ایرانی میخلد. چیزی که در زمان حضور عربها اتفاق نیفتاد. عربها بودند که در ایرانیت حل شدند. باید دید که شورشهای ایرانیان علیه اعراب نه از سوی مردمان عادی بلکه بازماندگان لشکریان ساسانی و فرزندانشان و دهقانان یا مالکین و اشراف صورت گرفت که مزه قدرت را میشناختند و به آن انس داشتند و میخواستند دوباره پیدایش کنند. ولی شورشها علیه مغولان و تیموریها تا براندازی آنها از سوی صفویه به این شکل نبود. صفویه که از ایل آق قویونلو و قره قویونلو میآمد، از درون تیموریها مشتق شده بود. با همان انگیزهها. کدام یک؟ جستجوی قدرت، «خودسری» و تملک ِزمین. با کاربرد کدام روش؟ قساوت، تکیه به نیروی نظامی و جنگاوری و زیر پهلوی خود قرار دادن ِ نیروهای مُبلّغّ مذهب.
مینیاتورهای متعددی که از شاهنامه در نواحی مختلف آسیای مرکزی، ایران و هند به جا مانده نشان میدهد که در تهیه این مینیاتورها، عصر تیموری به انگیزه اصلیاش یعنی «تاخت و تاز و نظامی گری» بها داه ونگارش چنین صحنههایی را به نقاش توصیه کرده است.
تحقیق در تاریخ روسیه به من آموخت که اتفاقاً الگوی رادیکالهایهای خشن روسیهی قرن نوزده نیز شورشهای دهقانی خونینی بوده که از دل تاتارها و از سرزمین چچن و قفقاز میآمده است با همان انگیزهها، جستجوی «خودسری»، قدرت و زمین. روسها مردمانی بودهاند اهل کشاورزی و سکنی گزیدن در یک محل، مقاوم شده از زندگیهایی توام با کار و زحمت بسیار، صبور، با تصویر هیچ برنامهی شورش و خیزش در ضمیر آنها. اما فرهنگِ قبیلهای و خانیِ سرزمینهایی که فتح آنها اشتباه و جنون کاترین کبیر به توصیه «محبوب»اش بود بعدها مایهی شرّ و از بین رفتن خود تزاریسم و تغییر حکومت، به نوعی از همان فرهنگ ضد شهرنشینی ضد حکومت مرکزی و ضد تزار شد که تقدیس سیستم میر (Mir)که همان امیر بودن ایلاتیست با مشخصهی «خودسر» بودن گروههای کوچک و ولعِ ِ وابستگی به زمین را جانشین کرد. اما نه فقط زیر سایهی فرهنگ مردان کوهنشین قفقازی که در آن شهرنشینی و حاکم شهر به چشم دشمن بلکه اهریمن نگریسته میشود، و از بین بردن او با جانشینی یک رییس قبیله جنگاور، صاحب همهی حقوق و اغلب بیرحم ولی کشورگشا برنامهای غیرقابل گذشت است، بلکه توسط تأثیرِ گذر، اقامت و تسلط مغولها تا نزدیکی مسکو، که این فرهنگ رادر آنها عمیقا تشدید کرده مُهر زده بود. مغولها و تیمور، دین و آیین با خود نیاوردند و پیامشان جز درخواست اطاعت مطلقه از رییس ایل (امت) نبوده است. اما چون از دین و دینداران به عنوان صاحبان نیروی مابعدالطبیعه هراس داشتند، داوطلب بودند که مُعرفان دینِ سرزمینهای محل تاخت و تازشان را به زیر خیمهی ایل خود بگیرند. نه به خاطر کسب معنویت بلکه برای مهار یک قدرت ماورای الطبیعه و به استخدام خود در آوردن آن. ترکیب خانِ بیرحم صاحب قدرت تام و تمام با چند روحانی زیر بغل برای نفوذ در بین ایلات اتفاقیست که در روسیه قرن نوزده روی میدهد. مردمان نواحی قفقاز و تاتار مدتهای زیاد «انیمیست» بوده و مناسکی در طبیعت اجرا کرده و به خدایان چندگانه اعتقاد داشتند و از آنها مدد میجستند. اسلام از قرن شانزده به آن مناطق راه یافت از طرف عثمانی ( ترکیه) که بسیار سطحی مورد استقبال قرار گرفت. و به آنچه «عادات» میگفتند دست نزد و نه توفیقی در تغییر اعتقاداتشان به الوهیتهای چند گانه به وجود آورد. اما بعد با پررنگ شدن نقش خانقاههای نقشبندی که از قرن چهارده در روسیه حضور داشت، در کوههای قفقاز، شرایط عوض شد. نه آنکه تاتارها و چچنها و قفقازیها عارف شدند، نه! آنها درعرفان، که میگفت دشمن و اهریمن درونیست و در خود باید با آن جنگید بهایی نیافتند. آنچه بوی خوشی در شامهی آنها داشت، وحدت کل هستی بود، برای کسانی که خود را همیشه در ارتباط با طبیعت و موجودات اطرافشان حس کرده بودند. با همین کُد ورود، یکدفعه اسلام شد بخشی از هویّتی که سنگ آن را به سینه میزدند. برای چه کار؟ جنگیدن با تزار که حکومتی مرکزی به آنها تحمیل میکرد، وظایفی از آنها در برابر کل سیستم میطلبید و آنها میگفتند هیچ وظیفهای در قبال شما، هیچ قانونی با شما، بلکه «خودسر»ی و زمین مال خودمان. و آنچه «غزوات» مینامیدند علیه تزاردر میگیرد و صدای آن تا مسکو نزد روسهایی که طغیان و انقلاب نمیشناختند چنان بلند میشود که شورشهای دهقانی میشود مدل و قبلهی رادیکالهای نیمهی دوم قرن نوزده روسیه و مایهی مباهات آنها.
تولستوی داستان معروف «حاجی مراد» را با الهام از یکی از پرسوناژهای غزوات خیمه و خرگاهی مینویسد که ازین پس «مریدیسم» خوانده میشود و کل جریانی را در بر میگیرد که با خانقاهها در ارتباط است، در آنجا پول و امکانات جمعآوری کرده و یارگیری میکند. چهره اصلی غزوات ۱۸۷۲ دو نفرند، ملا محمد که قاضی محمد خوانده میشود و شمیل (Chamil) . این دومیکاریزماتیک است، تحصیلکرده، رهبر جنگی موفق و سومین امام قفقاز، اولین بنیانگذار ایده دولت اسلامی. او شریعت را به جای «عادات» (عُرف) مینشاند حق انتقام فردی را از افراد گرفته و به رهبر و امام ایل میسپارد. ولع او برای «زمین» بیشتر بود و میخواست زیر پرچم سیاه «مرید» تمام قفقاز را متحد کند. در مورد کرامات و معجزاتش داستانها بر سر زبان بود. از چچن، داغستان و قفقاز شرقی گروههایی تحت رهبری حاج مراد در ۱۸۴۰ به او پیوستند. شمیل از نیروهای تزار شکست خورد ولی تزار او را با احترام در پایتخت پذیرفت و با خانوادهاش در خانه اعیانی زیبایی منزل داد که شمیل در نامههای بجا مانده از او، در مورد رفاه خودش در آنجا با ذوق و شوق یاد میکند. البته او تحت نظر بود ولی امکانات فراوان از جمله سفر و ملاقات با شخصیتها را داشت. با سلام و صلوات به سفر حج روانه میشود و در ترکیه و مصر دیدارهایی داشته است.
سیاستِ پایتخت و روسها در قبال شورشِ ایالاتی که تصرف ولی بعد مایه دردسر شده بودند متفاوت بوده و هر راهی را برای آرام نگاه داشتن آنها مورد آزمون قرار میدادند. یک نمونهاش را در پذیرش یاغی شکست خورده در پایتخت با تکریم و احترام دیدیم. قبلا کشته شدن یک یاغی دیگر، محمدعلی ملقب به «مَدَلی»، از او قهرمانی ساخته بود که سالها بعد از کشته شدنش در خاطره جمعیِ ایلاتیهای مسلمان شده زندگی میکرد و آنها را بر میانگیخت. «مَدَلی» در آندیجان ترکستان فرمان جهاد میدهد برای ایجاد یک دولت مذهبی و بیرون کردن غیر مومنان روس. ولی ته داستان همان مایهی ولع و دلبستگی همیشگی، یعنی «زمین»ست که میجوشد. بررسیهای روسها در مورد این جهاد نشان داد که آنها ضد روس هستند ، یعنی ضد حکوکت فراگیر مرکزی و خواهان بازگشت به سیستم خانات. حوالی سال ۱۸۹۵ است، داریم به انقلاب مشروطه ایرانی وانقلاب مشروطهی روسی در ۱۹۰۵، نزدیک میشویم، فرغانه Ferghana، مرکز تحرکات مذهبیست. یک مالک بزرگ دعوت به قیام میکند. علیه «آک پادیشاه» یا پادشاه سفید که همان تزار باشد.
طعم تلخ شکست اینبار هم از آن شورشیان میشود و بر نفرت آنها از آک پادیشاه میافزاید. به نظر من گذشته از همه عوامل ذکر شده تا اینجا، استفاده از نماد و اسطوره «دیو سفید» برای این قفقازیها برانگیزاننده است. تزار اگر همان اهریمن سفید باشد شایسته نابود شدن خواهد بود.گمانم این موضوع تنها زاده ذهنیت نژاد زرد و خوی ایلاتی نیست که در آن، پادشاه را باید نابود کرد و «جنگاور بدون تاج» شایسته فرمانرواییست. در شاهنامه هم که اسطورههایش عمیقا در این نواحی رواج دارد، دیو سفید در هفتخوان، کور میکند گر چه دیو سیاه شکست داده میشود. دیو سفید موجود خطرناکیست. فکر میکنم، آک پادیشاه با دیو سفید همذات پنداری شده.
نشان به آن نشانی که ترور الکساندر دوم، تزار آزادکننده در ۱۸۸۱، در این مناطق به عنوان ضعف و تقلیل قوای آک پادیشاه تلقی شده بارقهای از یک معجزهی در راه تلقی شد. از آن بیشتر، حمله ناگهانی و بی مقدمهی ژاپنیها به روسیه و شکست روسیه در ۱۹۰۴ که از سوی اروپاییها شکستی جزیی محسوب میشود، ترکمنها و تاتارها و آسیای مرکزی را ذوق زده میکند چرا که آن را شکستِ اوّل «آک پادیشاه» میبینند و به آینده شورشهای خودشان امیدوار میشوند. در همین سال بهار سیاسی روسیه با امضا انواع آزادیها فرا میرسد اما بهجای خواباندن شورشها به آنها گرمیتازهای میدهد. خشونت بی سابقهای در سراسرقفقاز زاده شده، در ترکستان تقریبا حالت جنگ وجود دارد. رهبران شورشی غالبا حتی بعد از شکست، آن را نپذیرفته، به عثمانی میگریختند (خوشبختانه هرگز نه این فرارها رو به سوی ایران دارد و نه اسلام و تعلیماتش از این نقطه بدانسو رفت). اتفاق افتاده بود که این گریختگان و شکست خوردگان حتی در جنگ عثمانی علیه روس شرکت کرده باشند. شیخ منصور از مردم کوهنشین قفقاز شمالی در ۱۷۸۵فرمان جهاد داده و غزواتش از چچن آغاز و به اطراف سرایت کرده بود. اینها کوهنشینانی بودند که حتی زیر بار میسیونرهای مسیحی نرفته و مسیحیت را نپذیرفته بودند و پذیرشِ دیرهنگام اسلام نیز با وساطت عثمانیان انجام گرفته بود. دین انیمیستی و اعتقاد به نوعی وحدت با طبیعت، زندگی ایلاتی که در آن امیر دهنهی مرگ و زندگی افراد را به دست داشت از مشخصات زیستی آنها بود. تنها قدرتشان اتحادی بود که بین آنها وجود داشت چرا که اصلا «من» به معنای امروزین کلمه بینشان شناخته نبود، ایل بود که اعتبار داشت و باید به هر بهایی حفظ میشد. چیزی هم نداشتند که مایهی حسادت و غبطه و مبارزه بین خودشان باشد. اتحادشان در «هیچ داشتن» بود و حیاتشان بند به زمین و امیر. بهانهی شیخ منصور و امثال او نیز که تزار میخواهد ما را مسیحی کند پس باید با او جنگید، بهانهای بیش نبود. چرا که نه هنوز دانش اسلامشناسی داشتند که مایهی وابستگی واقعیشان باشد نه حتی پیروان جدی شعایر آن بودند. درواقع به هر بهانهای خوشامد گفته میشد برای محافظتی جانانه از یک زندگی آرکاییک، وابستگی به زمین و به امیر، و خودسر بودن و با دیگران نجوشیدن و سر به قوانین مشترک ننهادن.
شیخ منصور هم شکست خورد و به عثمانی گریخت اما از آنجا هم دست از جنگ علیه روسیه برنداشت. در جنگ دوم روس- عثمانی ۱۷۸۷-۱۷۹۱ که انگلیس و فرانسه و پروس متحد عثمانی بودند، در کنار ترکها علیه روسیه جنگید و جان باخت. ولی زندگی او همچون مضمون یک حماسه در خاطره جمعی این ناحیه که هیچ، در کل روسیه ثبت شد و برای دهههای متمادی جنگجویی و عصیان علیه دولت مرکزی را غذا میرساند.
جنگ، نوعی فلسفه زیستی برای این ایلاتیهای کوهستانیِ تاثیر گرفته از مغولها و تیمور است. جنگ دایم و جستجوی زمین، خودسری و دیگر هیچ!
اما به غیر ازین جریانات، که چیزی از لزوم اتحاد بشری و نزدیکی آدمیان و فواید آن حس نمیکردند، متفکرین اسلامی نامداری نیز پخته شده در کوره تجربیات این دوران جوشیدند که به اتحاد و نزدیکی ملل و فرهنگهای مختلف، و آموزش آنها از هم بدون جنگ با یکدیگر ابراز التفات میکردند. روسها که متواضعانه میدانستند به لحاظ تاریخ و فرهنگِ تاریخی تهیدستاند، با کنجکاوی و اشتیاق در پی کشف و آموزش از فرهنگ ملل تحت نفوذ خود بودند. ایرانشناسی، شاهنامهشناسی، اسلامشناسی، در این زمره بودند. لرمانتف، تولستوی، گریبایدوف، پوشکین حتی یوکووسکی Joukovski مربی فرهیختهی تزار الکساندر دوم، به شناخت دین و ادبیات اسلامی راغب بودهاند.
اسماعیل بِی گاسپارینسکی Ismail Bey Gasprinski) ( شاید در این ردیف، پیشرفتهترین آنها بود.
گاسپارینسکی (۱۸۵۱-۱۹۱۴) از ایده پان اسلاوها بسیار آموخته است. او نیز موافق استفاده از چسب زبان و مذهب و گذشته مشترک برای ایجاد اتحاد است در ضمن نه تنها میخواهد ورود به مدرنیته را از تنگهی خاص جغرافیایی خودش انجام دهد، بلکه میخواهد این اتحاد را گسترش دهد. اتحاد و گسترش ِاتحاد از کلید واژههای تفکرات اوست. منتهی آرزو دارد در کریمهی زادگاهاش به جای اسلاو، تُرک را بنشاند. در بهترین دانشگاه مسکو درس خوانده در فرانسه آموزش دیده با دستآوردهای رنسانس آشنا شده، و در عثمانی با ترکهای جوان. از نیاز مردماش به مدرن شدن سخن میگفت و اعتقاد داشت بهجای جنگیدن با روسهایی که بر آنها پیروز شده بودند میبایست ازتجربهی آنها یاد گرفت. او با نوستالژیستها که محافظهکاران بودند و رو به پشت سر داشتند مخالف بود و میگفت باید مردممان را در عصر تحولات اقتصادی، صنعتی، فضای باز فکری به سوی پیشرفت بنشانیم. او از اولین کسانیست که دیدهام به اهمیت ابزار انتقال نو که اجازه سفرها و نزدیک شدن آدمیان را به هم و ملتها میدهد توجه کرده و پی برده است و میگوید در کنار حضور چنین امکاناتی جامعه باید تحصیلکرده باشد. به نظر او روسیه متعلق به جهان غرب بود، بخصوص به خاطر زبانش، و گرفتن تجربهی او به تجربهی شرقی میافزود. در ۱۸۸۳ روزنامهی ترجمان را منتشر کرد. اما آموزش دغدغهی اصلی او باقی ماند. چرا که فکر میکرد زمینهی دعوا و کشمکش بین محافظهکاران و تغییرگرایان، این سوژه خواهد بود. چرا؟ چون هیج مسلمانی جز از طریق مکتبِ (مدرسه) تحت نفوذ سنتیها نمیتوانست به سواد دست یابد. و آنجا آموزشی منجمد و بسته ارایه میشد. در به روی هر نوع تفکر شخصی بسته بود. اسلام وهابی که اثر خود را از قرن هیجده در این نواحی گذاشته بود قدرت خود را از غازان و بخصوص بخارا به تمام آسیای مرکزی میگشود. اینان در به روی تفکر عرفانی و روشنفکری غربی میبستند و دلیل عقبماندگی خود را به گردن «غرب» میانداختند. تحلیلها هر چه بود، در یک نقطه به هم میرسیدند: لزوم احیای مذهبی. تفکر در مورد انحطاط اسلام در روسیه از قرن نوزده رونق دارد. در میانهی این قرن شهابالدین مرجانی مورخ و اسلامشناس سوال میکند چگونه اسلام میتواند به حیات خود ادامه دهد در جهان مدرنی که غرب نحوه اندیشیدنش، منطقگراییاش، ایماناش به ترقی، و تسلط کامل خود، را به مرحله اجرا گذاشته است. «مرجانی» لزوم انطباق با خواستهای جهان مدرن را که از دل آن آزاداندیشی، کاوش جواب شخصی خود برای هر سوال، بر میخاست، در مرکز تعلیمات خود قرار داد. اما گاسپارینسکی فراتر از او رفت و نه تنها بر وارد کردن آموزش علوم و بخصوص زبان روسی به عنوان ابزار تفکر غربی در سیستم آموزش مسلمانان تاکید کرد بلکه به برقراری یک سیستم آموزشی جدید اندیشید که در آسیای مرکزی اسلام سنتی را متحول و نخبگان آموزش یافته جدیدی را به بیرون بفرستد.
از آن زمان دو دسته روی سن ظاهر میشوند. قدیمیها (qadimistes) و جدیدیها (djadids). بحث بین آنها در مورد آموزش است و حضور یا عدم حضور روحانیون که در دین اسلام به نظر آنها اصلا نباید به عنوان رابط بین انسانها با خداوند وجود خارجی داشته باشند. جدیدیها حضور و هویت روحانیون را به چالش میکشند و اعتقاد دارند اینها آموزشهای اسلام را منحرف میکنند. در سال ۱۹۰۵ سال انقلاب مشروطه ایرانی و روسی یک هواخواه مرجانی، رضاالدین فخرالدین
(Rizaud- din Fakhriddin) که بعدآً سمت مُفتی پیدا میکند، پروژههایی بر مبنای رهایی نهادهای مذهبی از دست روحانیون پیشنهاد میکند. انتخاب مفتیها، نه انتصاب آنها، نظارت و کنترل روحانیون توسط معتقدین و لاییکهای آموزش یافته برای شناخت اسلام.
این پروژه گرچه تحقق نمییابد ولی اراده و پتانسیل تغییر «جدیدی»ها را نشان میدهد که روی به اعمال رادیکال ندارند، و از کینه و نفرت ضد روس و ضد تزار که بعدها به صورت کینه و نفرت انقلابی، توامان با جنگجویی و پیکارطلبی «مبارزه، مبارزه مبارزه» از سوی رادیکالهای بدون مذهب (که با دستکش «عملگرایی» پنهان شده) تقدیس میشود، فاصلهای عمیق دارند.
به زودی در مدارس رفرم یافته، ذهنهای تازهای تربیت میشوند. این مدارس از سرزمین تاتارها، محل تولد اولیهشان، به سرعت به آسیای مرکزی، ترکستان، استپها گسترش یافته و به نخبگان محلی میفهمانند که حادثهای در شُرُف انجام است. در تاشکند، سمرقند، بخارا جایی که روحانی محافظهکاری در صدر امور توسط امیر ناحیه حمایت میشود، تب و تابی در میگیرد. روسها که نمیدانستند عاقبت این تحولات چه میشود به همین قانعاند که لااقل دارند زبان روسی یاد میگیرند. اما این مسایل بازتاب سیاسی مهمی داشت. آن روی مدرن شدن و تحول دینی، رویهای سیاسی دارد و به این پرسش میآمیزد که چگونه میتوان از تحقیرِ «قوم دوم بودن»، در کنار روسها رها شد. در ۱۸۸۱ گاسپارینسکی که از ترکهای جوان بسیار آموخته، جزوهای منتشر میکند با عنوان «اسلام روسی، اندیشه و تأملات و مشاهدات یک مسلمان» که توفیق بسیاری مییابد. هر چند گاسپارینسکی تأکید میکند به مدل روسی وفادار است اما کتابش به هوای «پان ترکیسم» آغشته است. یگانگی مردم ترک به آرزوی این مردم تبدیل میشود. زبان ترک، نژاد ترک، دین مسلمان، پس یگانه باشیم. یگانگی آری اما اول با ترکها. روسها که هنوز فکر میکردند اسلام اینها محافظهکارانه است، کاری به کارشان نداشتند ولی اینها داشتند جان و نیروی تازهای میگرفتند.
در ترکستان که حوالی انقلاب مشروطه تقریبا حالت جنگ برقرار است روسها میفهمند تنها کسی که میتواند مردم را از همراهی با نخبگان و زمینداران بزرگ که مزه قدرت زیر زبان دارند در آورد، روحانی محافظهکار منطقه است. از او حمایت میکنند برای خواباندن شورش و به این امید که این روحانی مردم را از پیوستن به غزوات زمینداران بزرگ و الیت محلی باز دارد. نتیجه آنکه باز جدیدیها در صحنه تنها میمانند. روبه ترکها میآورند. اولین کنگره مسلمانان در ۱۹۰۵ به طور نیمهپنهانی و کم سر و صدا برگزار میشود. در ماه اوت در نیژن نوگرود Nijni- Novogorod. دو تاتار یکی گاسپارینسکی و دیگری یوسف آک چورا (Jussuf Aktchura) و یک آذری، علی بَی توپچی باشی ( Alibey Topchibachy) مدیران برنامهاند. در خواست اصلی این کنگره حقوقیست. حقوق برابر سیاسی، مدنی، دینی برای مسلمانان و روسها و پایهگذاری یک سازمان واحد مسلمانان، با سیزده بخش و مرکزیت باکو. در ۱۹۰۶، یکبار دیگر کنگره برگزار میشود. خواستار همکاری و وحدت با حزب میانهروی ِروسیه کاده (K.D) هستند. انقلاب است و سر این حزب که از پرچمداران انقلاب است خیلی شلوغ، به اینها نمیتواند بپردازد در نهایت به اجبار به سوسیالیستها رو میآورند.
به اینجای مقاله که میرسیم مایلم به این نکته نظرتان را جلب کنم که گرچه هرگز ایران صادرکننده مذهب شورشگر قفقاز و نواحی همجوار روسیه نبوده و شورشیان هم به سویش نگریخته و در آن نفعی نیافتهاند، به عکس، آنچه از ایران میوزید، حقوقگرایی، عدالتخواهی بود. به نظر من انقلاب ۱۹۰۵ روسیه، همزمان با انقلاب مشروطه ایرانی، از طرف ایران وزیده است. در روسیهی مبتلا از یکسو به پاسیویسم و انفعال و دیگرسو شورشیانِ خودسریطلب، مخالف قانون عمومی و یک کشورداری برخاسته از روح شهرنشینی، بعید بود جنبشی معتدل و مشروطهخواه پا به میدان گذاشته مردم را بسیج کرده باشد. وقتی میشنویم روسیه تبریز را در این دوران در سال ۱۹۱۱ محاصره و به شکار انقلابیون ایرانی ناحیه دست زده و یکی از سرسختترین مخالفان مشروطه را به عنوان والی تبریز بر میگزیند، آیا به خاطر این نیست که میدانست پتانسیل و روشنایی انقلاب مشروطه خودشان از اینسو تابیده است؟ وقتی مستشارالدوله صاحب کتاب «یک کلمه»، که به حکومت قانون و محدود کردن قدرت حاکم میاندیشید سالیانی از دوران سفارت خود را در تفلیس گذرانده با مقامات محلی گفتگوهایی دارد، آیا در دواندن موج قانونجویی و شرطی کردن حاکمیت تزار نقشی ندارد؟ بین ۱۸۶۴ و ۱۸۶۷در موضع سر کنسول با میرزا فتحعلی آخوندزاده نیز دیدار و همکاری فکری داشته و مشترکاً کتاب «مکتوبات کمالالدوله» را از ترکی به فارسی به پایان میبرند. حلقههای همکاری و همفکری روشناندیشان اینسوی مرز با آنسوی مرز خیلی بیشتر از اینهاست و یک تحقیق مستقل میطلبد. در«گفتید پوپولیسم؟ آری ولی از خیلی وقت پیش» چنین نوشتم که:
«انقلاب روح مردم یک سرزمین است، که در بُرههای برانگیخته شده، رستاخیز مییابد و با دمیده شدن در کالبد همگانی جسم میگیرد. و من انقلاب مشروطهی ایران را ازین دست انقلابات میشمارم. و معتقدم نزهت و نشاط و حیات این انقلاب بود که در روسیه همان سالها از طریق مرزهای مشترک و صاحبان زبان یا گذشتهی مشترک پا گرفت و به انقلاب ۱۹۰۵مشروطه دموکراتیک روسیه منتهی شد. در طی مطالعاتی که داشتم حتی به یک مورد از بررسی رابطه این دو انقلاب همزمان در دو سرزمین ایران و روسیه بر نخوردم. از تمام خوانندگان این سطور درخواست دارم اگر منبعی یا حتی تز دانشگاهی سراغ دارند که رابطه این دو انقلاب را بررسی یا حتی به آن اشاره کوچکی کرده باشد مرا در جریان قرار دهند. تعجب من ازین بود که کتابهایی که تاریخ روسیه را در ریزترین اجزای آن بررسی و حتی به معاهده گلستان یا ترکمانچای اشاره کرده بودند، مطلقا در مورد همزمانی این دو انقلاب چیزی ننگاشته بودند. و هیچکدام نپرسیده بودند چطور شد میانه و لیبرالی که در روسیه ضعیف بود و قدرت سازماندهی نداشت توانست در صف اول انقلاب بایستد.
اما به خاطر علایم بسیاری که تقدم انقلاب مشروطهی ایران را به انقلاب مشروطه دموکراتیک روسیه پررنگ میکند، من نمیتوانم این موضوع را نادیده بگیرم.
اولا هر چه تاریخ را دورتر رفتم تا در سرگذشت خود روسیه برای این انقلاب سابقه و گذشتهای بیابم، نیافتم. تنها حرکت قابل توجه شورش «دکابریست»ها بوده، در ۱۸۲۵ برخاسته از سوی تشکیلاتی کوچک از اشراف آزادیخواه و افسران نظامی که میخواهند برادر تزار را به جای او بنشانند.
قرن نوزده روسیه بخصوص در نیمهی دوم آن شامل چپ رادیکال و نژادپرستها (روسوفیلها) راست رادیکال بوده اما میانه سخت ضعیف است. عجبا که در انقلاب ۱۹۰۵ ، میانه است که جلوتر حرکت میکند (با نیرو گرفتن از کدام جنبش؟).
اگر بعد ازین انقلاب نیکلای دوم فرمانِ رواداری نسبت به مذاهب واقوام را صادر میکند، آیا جز اینست که از طرف اینها احساس خطر کرده؟
و چرا آن همراهی با شاه قاجار برای خفه کردن مشروطیت ایرانی و محاصره تبریز و بعد آغوش گشودن به شاه قاجار، جز آنکه این کانون شعور و حیات، سرزمین خودش را هم به لرزه میافکنده؟
یکی از تاریخنویسان در بررسی انقلاب ۱۹۰۵روسیه پس از بیان وضعیت اقتصادی و فرهنگی و انواع نارضایتیها با تردید میگفت، ولی اینها برای چنین انقلابی کافی نبود. او هم حس کرده بود چیز دیگری در این میان میبایست توانسته باشد، فتیله شمع را روشن کرده، پرتوافکنی کرده باشد. به نظر من این، همان انقلاب مشروطه ایران بود. مردم مسکو و سنت پترزبورگ بی تردید میشنیدند که تزارشان دارد به ایران برای حمایت از شاه قاجار نیرو میفرستد. هر چند تاریخنویسهایی که من مطالعه کردم، چیز ی ننوشته بودند. خبر انقلاب مشروطه ایران و حتی از آن پیشتر، جنبش تنباکو و رشد آگاهی وشعور و تحولخواهی مردم ایران حتما از طریق همسایگان ایرانیتباربه گوشه و کنار روسیه رسیده بود.
برخلاف برخی محققین من معتقدم اصلاحات بعد از انقلاب ۱۹۰۵شروع شد نه از اقدامات الکساندر دوم. درست است که این تزار قصد الغای رابطه ارباب رعیتی را داشت اما انقلاب مشروطه روسی انقلابی بود که به لحاظ درگیر کردن قشر عظیمتری از مردم و خواستههایی که از نیازِ مخزن شعور به آبیاری شدن سرچشمه میگرفت، با آزادی بیان و اجتماعات و تکثر احزاب و غیره، از اقدامات الکساندر دوم که به تزار آزادیدهنده معروف شد، فراتر میرود. وقتی حرکتی ترمز گرفته و به عللی متوقف میشود، بعد از به راه افتادن، اُفت و خیزش را از بالاترین نقطهای که به آن دست یافته بود به بعد بررسی میکنند، نه نقطههای قبلا فتح شده. دلیلی نمیبینم تاریخ سیاسی روسیه را بعد ازفروریزی کمونیسم، و آغازاقدامات دمکراتیزه کردن، نه با مرجع قرار دادن بلند ترین نقطهای که پیشتر به آن رسیده بود، بلکه با نقطهای عقبتر با آزادیطلبی کمتر، بسنجیم. و این نقطه مرجع، که حرکت تحولبخش سرزمین روسیه دوباره از آن، جایی که جا مانده و ضربه خورده بود، آغاز میکند، نقطهایست که هنوز در تاریخ دو قرن اخیر روسیه بزرگترین انقلاب محسوب میشود. آیا اگر اینچنین ثبت نشده و از آن یاد نمیشود به علت ریشهها و نزدیکیاش با انقلاب مشروطه ایرانی و طراوت گرفتن و خرم شدنش از آب و حیات این جنبش نیست؟
حضور بال دموکراتیک در انقلاب ۱۹۰۵ روسیه که خود را مشروطهی دموکراتیک معرفی میکند فقط برای جذب رادیکالها و سوسیالیستها نیست، برای روسی کردن مشروطیتی هم هست که از ایران میآمد. از نیمه دوم قرن نوزده، مسکو و لنینگراد به لحاظ فرهنگ روشنفکری از همتایان اروپایی خود کم نداشتند. اما آنچه از ایرانیها گرفتند، چیز دیگری بود.
همان چیزی که تمام فرهنگ و هنر اگر باشد اما این مورد وجود نداشته باشد، نهضتی شکل نمیگیرد: حیات و زندگی روح یک ملت! چیزی که مجموعهای ست از تمام خاطره فرهنگی یک ملت و عواطفی که آن را همراهی میکند، آرزوهایش و جایگاهی که در جهان برای خودش قایل است. شاید روسها با اخذ فرهنگ اروپایی و همرنگی و نزدیکی با تفکر آنان، احساس نوازش شخصیتی یا خودبسندگی نسبی داشتهاند. اما انقلاب مشروطه با هویت ایرانیاش، در آنها یک «رنگ» و «نُت» و ترنمی را شکفت که لازمهی به صدا در آمدن بود. این موسیقی در روح آنها دمیده شد و برخاستند. روسها در این سالها، فرهنگ را دارند، اما ایدههایی را که بتواند چسب همگان باشد، نه! فرهنگ را دارند اما جنبشی در حد جنبش تنباکو را نه! چیزی از جنس حیات، نه میل تنازع بقا!
این موضوع، یعنی مشخصه انقلاب مشروطه ایرانی و روح آن، که روح ایرانیست و به نظر من ره به جستجوی نور شعور و پرستش کانونهای آگاهی میبرد، لزوم مطالعاتی عمیق و نوین را پیش ما میگشاید. ما همچنان پرستندگان شعلههایی هستیم که روشنمان کند و ما را بیفروزد. ز آتش وادی ایمن نه منم خرّم و بس- موسی آنجا به امید قبسی میآید. و این جستجوی شور شعور و آگاهی وقتی بیدار میشود که همسایگان را نیز برمیافروزد.
سخن کوتاه، مشروطه ایرانی و روح آن، کیمیایی است که به نظر من زبان مردم روسیه را در ۱۹۰۵ گشود: این همان نوزاد و کودک واقعیست که از دل تاریخ ایران و مردمان نوردوست و قدر ِهشیاریشناسِ آن متولد شد. هیچ قدرت سیاسی اروپایی ابزار آن نبوده. روسیه نگران گسترش آن بود نمیتوانست آشپزش باشد و انگلیس ِ آن سالها از «روسهراسی» رنج میبرد (که مبادا پایشان به طرف هند باز شده و مستعمره آنها را مورد تهدید قرار دهند) و هر نوع پذیرایی از مشروطهطلبان فقط در چهارچوب همین مقدار از هراس قابل اعتناست و نه بیشتر…
اگر گاسپارینسکیها در تلاقی زبان و دین تازه رسیده موفق به ایجاد اتحاد در بین اقوام مورد نظرشان نشدند، میبینیم که اتحاد چه ساده با تمسک به تجارب مشترک تاریخی که در مخزن خاطرات ذخیره شدهاند، کسب میشود. البته در کُنه تمام این تجربههای مشترک، تجربه واحدی هست که بتواند همه بشریت را به هم بپیوندد، و آن تجربهی پیدایش انسان روی خاک است. ولی برای دستیابی به این بخش از بانک اطلاعاتی ذهن و روح، فعلا باید از تجربههای مشترک اجتماعی عبور کرد.
از موضوع دور نشویم، سخن اصلی سر رسوب کردن فرهنگ و اعتقاد ایرانی از هر نوع، در نتیجهی گذر سُّم ستوران مغول و تیمور بود.سفر بر آنچه در همسایگی و در نزد ملت و زبانی دیگر گذشته است، برای بهتر دیدن رگهایی ست که در خودمان بسته شده. البته که از ترس و از سبعیتی که اعمال شده، از نفوذ یک فرهنگ فرودست که هنوز تاریخ شهرنشینی و زندگی صلحآمیز با دیگر اقوام را نمیشناخت. هنوز با زنجیر به «زمین» وابسته بود و فراتر از آن نمیدید…
امروز مقالهای از خانم دقیقیان را در «زیتون» میخواندم که عرفان را به دو شاخه «فناخواهان» و انسانخدایی تقسیم کرده. هر چند من با این تقسیمبندی هماهنگی ندارم اما آنجا که به تخریب زیرساختهای مادی و فرهنگی در ایران و خاورمیانه، مقارن با سرکوب آنها که ایمانشان تلفیقی از انسان و خدا بود اشاره میکند، حس میکنم عظمت آسیبِ از ذهنها دور ماندهی مغول و تیموریان در مورد فرهنگ و اعتقادات ایرانیان و مسلمانان این نواحی دریافت شده است. خانم دقیقیان اشاره میکند اگر سرکوب این دسته از مومنان، ونه فناخواهان که به عبودیت خاقان و سرسپردگی و تشرع نزدیکتر بودند، صورت گرفته از سویی نیز بدین خاطر بوده که دسته اول فوجی از اندیشمندان و هنرمندان و عالمان را در پی خود داشتند و با سرکوب آنان اینها نیز نابود میشدند.
در نتیجه به دین ایران بعد از پیوندِ لعابی از دین محمد به روایت سربازان بنی امیه لعاب دیگری از ایلاتی و خان مغول و تیموری اندوده شده است.
باعث سوء تفاهم نشود البته دستهی دیگری هم بودهاند که میشود از آنان به شیعه به معنای گروه، گروهی متفاوت با دین بنی امیه نام برد، که حامل و مُعرف آموزشهای محمد پیامبر بودهاند. دستهای که یا برخاسته از خاندان علی یا از دوستان آن و در دنباله آموزشهای پیامبر، روایتی متفاوت از دین محمد را ارایه و عمل میکرد. متفاوت با چه؟ با روایت بنی امیه. دینی هم که با شکست ساسانیان به ایران آمد در اصل همین دین بنی امیه بود به روایت سربازان و نظامیهای آن. ایرانیها هم برای نپرداختن جزیه یا به اعتقاد یا از ترس، روکشی ازین دین را به دین پیشین خود پیوند زدند. بنی امیه و به دنبالش بنی عباس که این دومی حکومت لشکریان و بزرگان سابق ساسانی بود که خلیفه را داده بودند جلو و آن پشت سرنخهای حکومت را به دست داشتند، در مجموع دو قرن بیشتر نپاییدند و طبعا در ضدیت با قوم مهاجم و آنچه ارایه میکرد بیشتر طالب حفظ اعتقادات سابق خود و میدان دادن به آنها از یکسو و حمایتی آشکار یا پنهان از تفکر مخالف، یعنی شیعه از دیگرسو بودند. اما این شیعه دیگر آنی نیست که لعاب بنی امیه و بعد لعاب و رسوب چنگیزی تیموری بر آن بسته شد. بلکه شاخهایست که از سوی تمام خاندان علی و بعدها فرزندان و دوستانشان محافظت شده و تحول یافته که در گریز از امویان و عباسیان به دورترین نقاط سرزمین ایران رفته افراد محدودی را حول خود آموزش دادند و کانونهای کوچکی از ایمان نزدیک به آموزشهای محمد را زنده نگاه داشتند. در این زمینهها و بررسی لعابها و رسوبات متعدد فرهنگ و اعتقادات ایرانیان، تاریخی منتظر ملاقات شدن و غنی کردنِ فارسیزبانان است.
در پایان اضافه میکنم به نظر من آنچه فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی نامیده میشود، از سر ِ خود وا کردن جماهیری بود که مبدآ شورشها و نا آرامیها بودند و فتوحات کاترین کبیرچنان مایهی شرّ شد که در نهایت با همان شعارهای غزواتجویان ایلاتی، سنجاق شده به روایاتی از مارکس و انگلس برای علمی جا زدن آنها، سیستم تزارها را در هم پیچید.
منابعی برای مطالعات تکمیلی:
L’Empire d’Eurasie; Hélène Carrère d’Encausse ; Edition Fayard
Islam and the Russian Empire: Reform and Revolution in Central Asia
Helene Carrere D’Encausse
Preface by: Maxime Rodinson
https://en.wikipedia.org/wiki/Imam_Shamil
https://en.wikipedia.org/wiki/%C5%9Eihabetdin_M%C3%A4rcani
*طاهره بارئی در دانشگاه صنعتی آریامهر سابق و شریف فعلی تحصیل کرده است. سالها در فرانسه در کنار مطالعات دانشگاهی در رشتههای ادبیات فرانسوی، ادبیات انگلیسی، جامعهشناسی، روانشناسی و فیزیک، به روانکاوی اشتغال داشته.
از وی رمانی به نام «بازگشت به خانه یوسف مشار» و یک مجموعه شعر به نام «خلوص روز نخست» به زبان فارسی و دو مجموعه شعر به زبان فرانسوی منتشر شده است. خودش میگوید: «بیشترین مدرسه و درسام در دانشگاه زندگی و تجربهی شخصی و کنجاوی و جستجو بوده. برای همین از شهری به شهری و کشوری به کشوری رفتهام. علوم تجربی را همانقدر دوست دارم و لذت میبرم که ادبیات و هنر را.» طاهره بارئی نوشتن نقدهای هنری را نیز تجربه کرده است.